ولایت فقیه، تولد سوژه و ندای انا ربکم الاعلی
1-در قسمتهای قبل، "نظریه ولایت فقیه" از زوایای مختلف مورد بررسی قرار گرفت.
در خلال این مباحث، "امکان" نقد نظریه ولایت فقیه و نیز "ضرورت" این نقادی تشریح شد.
و نیز دشواریها و موانعی که تا کنون بر نقادی نظریه ولایت فقیه سایه افکنده، تبیین شد.
و تلاش شد که ناسازگاریهای نظریه تئوری ولایت فقیه به شکل دقیق و تا نهاییترین حالت ممکن، مورد بررسی قرار گیرد.
توجه به این نکته ضروری است که چنان که در صدر و نیز در خلال مباحث این یادداشتها و در موارد متعدد تصریح شد، موضوع اولی و آغازین این پژوهش "پرسش از نسبت انقلاب اسلامی ایران و تجدد" بوده و هست.
و از این رو، ضروری است که تعبیر "انقلاب اسلامی و بسط مدرنیته"، توضیح داده شود.
این شرح و توضیح، گرچه از نظر منطقی میبایست در صدر و طلیعه بحث صورت گیرد، اما ضرورتهای محتوایی ایجاب میکرد که این کار تاکنون، به تعویق افتد.
و تنها در این مرحله از بحث می توان به نحو وافی به شرح و تبیین "عنوان" این پژوهش پرداخت.
بر خلاف برداشت اولی و بدوی، منظور از تعبیر "انقلاب اسلامی و بسط مدرنیته در ایران"، این نیست که "پس" از حدوث انقلاب اسلامی در ایران، مدرنیته در ایران بسط پیدا کرده.
زیرا اولاً این موضوع آن قدر وضوح و بداهت دارد، که تبیین و شرح آن به خودی خود، نیاز به یک پژوهش مستقل ندارد.
و نیم نگاهی به حضور و سیطره تکنولوژی، رسانه، دانشگاه، بورورکراسی، دموکراسی، اقتصاد کاپیتالیستی، سبک زندگی آمریکایی و تغییرات عارض شده بر زندگی انسان ایرانی در طی چهل سال گذشته، به خوبی موید این موضوع است.
ثانیاً حتی اگر مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون عالم انسان ایرانی پس از انقلاب، محل تردید و مناقشه باشد، برای اثبات و تحکیم این مدعا، باید پژوهش را از نقطه ای ابتدایی تر - یعنی اصل "انقلاب اسلامی ایران" - آغاز کرد.
مدعای این پژوهش این است که "انقلاب اسلامی ایران"، "بالذات" یک پدیده مدرن و حاصل بسط مدرنیته در فضا و عالم دینی بوده.
و از آن جا که دین و مدرنیته با یکدیگر، تعارض دارند، انقلاب اسلامی، از همان ابتدا یک حادثه غیردینی بوده.
و نه این که یک پدیده دینی بوده است و مدرنیزاسیون بدان عارض شده باشد.
طبیعی است که پذیرش این مدعا در بدو امر بر گوشها گران بیاید.
و تصدیق آن، نیازمند بیان چند امر دیگر است.
2- ما ایرانیان به دلیل "انحطاط تاریخی"، از درک عمیقی نسبت به پدیدارهای جهان کنونی بهره مند نیستیم.
و در بسیاری از اوقات تنها با مواجهه "قشری" و "ظاهرنگری"، به دنبال شناخت و قضاوت نسبت به پدیدارها هستیم.
به همین دلیل، حضور و غلبه "ظواهر دین" را در یک جامعه و در میان یک قوم را نشانه حال و هوا و عالم دینی آنان میدانیم.
و یا فی المثل گفتن شعار "الله اکبر" را نشانه دینی بودن یک نهضت سیاسی تلقی می کنیم.
البته با مواجهه "قشری" با انقلاب اسلامی و نظریه ولایت فقیه- به مثابه وجه تئوریک انقلاب اسلامی ایران- می توان ادعا کرد که انقلاب اسلامی یک پدیده "دینی" بوده.
هر چند در مقطع کنونی و وضعیت فرهنگی، سیاسی، اقتصادی ایران حتی در همین مواجهه "قشری" نیز سستی و خلل راه یافته.
زیرا اکنون جامعه ایرانی حتی در مقام "ظاهر" و "قشر" نیز بر منش و روش دین، سخن نمیگوید و عمل نمیکند.
از این رو مدافعان و موافقان انقلاب اسلامی، خود نیز ناگزیر از تصدیق این مطلب شدهاند که مواجهه "قشری" با وضعیت فکری و فرهنگی ما ایرانیان نارساست.
و باید از "قشر" گذر کرد و به "لب" نظر کرد.
و از ظاهر، چشم برداشت و به باطن چشم دوخت.
پذیرش دیرهنگام این مطلب -که اغلب نیز از سر انگیزههای ایدئولوژیک و نه حقیقت طلبانه است- دست کم این مزیت را دارد که می تواند به تعمیق سطح مواجهه با "انقلاب اسلامی" منجر شود.
به این معنا که درقضاوت پیرامون انقلاب اسلامی ایران، معیارهایی فراتر از شعارها و امور ظاهری، معیار قضاوت قرارگیرد.
به همین دلیل، برای درک دینی بودن، پدیدار انقلاب اسلامی، گرچه اعتنا به ظواهر امر و واژههایی همچون "ولایت فقیه"، مستضعف، مستکبر، قیام، جهاد، شهادت و ..."لازم" است، اما به هیچ وجه "کافی" نیست.
بلکه باید موضوع را در لایهای عمیقتر پی گرفت.
3- "مدرنیته" مانند هر فرهنگ و تمدنی، از وحدت و انسجامی برخوردار است.
و همین وحدت است که موجب میشود بتوان ایدئولوژیهای مختلف اعم از مارکسیسم، فاشیسم، لیبرالیسم، نازیسم، ناسیونالیسم و اموری مانند تکنولوژی، علم پوزیتیویستی، بروکراسی و ... را بتوان در ذیل مفهوم واحدی بنام "مدرنیته" نامید.
و همین وحدت است که ایدئولوژی هایی که گاه تا سر حد تقابل و خونین ترین جنگها با یکدیگر مواجهه داشتهاند، را بتوان در ذیل یک عالم و فرهنگ تلقی کرد.
به بیان سادهتر، "مدرنیته" در عین حال که امری "واحد" است، شئونی متکثر و گاه متضاد دارد.
چنان که نور در عین این که امری واحد است، اما حامل کثرتی از رنگهای مختلف است.
از دیگر سو باید دقت داشت که تضادها و تقابلهایی که در جهان وجود دارد، همواره از سنخ "حق" و "باطل" نیست.
به همین دلیل تقابل ایدئولوژی "کمونیسم" که در اتحاد جماهیر شوروی با "لیبرال دموکراسی" ایالات متحده، یک تقابل درون تمدنی است
و نه این که در این تقابل، یکی از طرفین "حق" و دیگری "باطل" باشد.
چنان که تقابل "استقلال" و "پیروزی"، به معنای حقانیت یکی و بطلان دیگری نیست.
بلکه ظرف توهمی به نام فوتبال موجب شکل گیری این تقابل شده.
و نیز نزاع دیرینه میان اقوام و قبائل جاهلی همچون "اوس" و "خزرج" پیش از ظهور اسلام در جزیره العرب، از سنخ تقابل "حق" و "باطل" نبوده.
و نیز نزاع اشکانیان و ساسانیان با رومیان و یا هخامنشیان و یونانیان از سنخ تقابل حق و باطل نبوده.
به همین دلیل نمیتوان "صرفاً" از تقابل جمهوری اسلامی و ایالات متحده، و بطلان یکی، حقانیت دیگری را نتیجه گرفت.
زیرا تقابلهای دو قطبی اساساً از درک جهان عاجز هستند.
و تفکر دو قطبی محدودیت هایی دارد که موجب فریب و دروغ میشود.
زیرا گرچه حق و باطل در تقابل مفهومی قرار دارند، اما تمام سخن این است "حق" همواره در صحنه تاریخ ظاهر نیست و "حق"، همواره مصداق و تعین ندارد.
"حق"، وصف امر قدسی است و او "اول" و "آخر" و "ظاهر" و "باطن" و "هادی" و "مضل" است.
و در صحنه تاریخ، گاه امر قدسی با اسم "مضل" ظاهر میشود و این اسم بر سایر اسماء حسنی غلبه میکند و اسم "هادی"، پنهان می شود.
و آن گاه اسم "هادی" ظاهر می شود و با ظهور این اسم، افرادی چون موسای کلیم، عیسا مسیح و محمد مصطفی برای هدایت مردمان در حیات خاکی و ظلمانی زمین، مبعوث میشوند و "حق" نیز ظاهر می شود.
از این رو می توان گفت وجود آمدن دورانهای جاهلی نظیر جاهلیت عربی پیش از ظهور اسلام و جاهلیت اخیر، ناشی از به خفا رفتن اسم "هادی" و ظهور اسم "مضل" است.
با بیان این مقدمات، میتوان راحتتر این مطلب را درک کرد که تقابل انقلاب اسلامی و مدرنیته، به خودی خود ضامن دینی بودن و حقانیت انقلاب اسلامی نیست.
و برای اثبات این امر، باید به دلیلی بیش از این تقابل تمسک کرد.
4- هسته این پژوهش را یک فرضیه مهم استوار است.
و آن این که "انقلاب اسلامی، حاصل بسط مدرنیته در ایران است"
و تشریح این مفروض خود مستلزم تبیین چند گزاره بنیادین است.
که شرح آنها عبارتند از:
الف- دین و مدرنیته، در تعارض با یکدیگر هستند.
زیرا در تفکر دینی، بشر بنیاد عالم، تلقی نمیشود.
و علم و قدرت نامحدود ندارد.
در مقابل، در مدرنیته، بشر بنیاد عالم است.
و عالم قائم به او و بسته به اراده و فاهمه اوست.
ب- مدرنیته، تفکری است که میل ذاتی به بسط در سراسر جهان دارد.
و در بسط جهانی مدرنیته، سایر سنتها و فرهنگ ها، به کلی ریشه کن و تخریب میشود.
چرا که مطابق تلقی مدرنیستی، بشر در یک سیر تاریخی خطی تحول و تطور یافته.
و در نتیجه تمام گذشته بشر، دوران طفولیت و ضعف خرد بشر بوده.
به همین دلیل بایستی، هر آنچه از گذشته و سنتهای گذشته رسیده، دود شود و به هوا برود.
ج- بر خلاف باور مدرنیستها، تجدد مدت هاست که نشاط سابق خود را ندارد.
از قرن نوزدهم تا کنون، مدرنیته گرچه میل به بسط جهانی خود را از دست نداده.
اما دیگر قدرت ابتدایی خود را ندارد.
د- هنگامی که مدرنیته نشاط قرن هجدهمی خود را از دست میدهد در مواجهه با سایر فرهنگها و تمدنها، توان انهدام کلی آنها را از دست میدهد.
در چنین حالتی بجای تخریب و نابودی کلی سنت جامعه مقصد، آمیزشی میان مدرنیته و فرهنگ و سنت مقصد، رخ میدهد.
در این آمیزش- در معنای عرفی و نیز در معنای دقیق حکمی آن- سنت و فرهنگ، نقش "ماده"ای برای "صورت" مدرنیته را به خود میگیرد.
و نتیجه این سنتز و آمیزش، موجود جدیدی است که گرچه شباهت و اتصال خود را با سنت گذشته حفظ کرده، اما از نظر هویت، یک پدیدار مدرن است.
زیرا شیئیئت شیء به "صورت" آن است نه به "ماده" آن.
به این معنا که فی المثل آن چه "میز" را از "صندلی" متمایز میکند، نه در "ماده" آن -که چوب است- بلکه در "صورت" آن که همانا هیأت تألیفی خاص میز است، میباشد.
و میز آهنین و چوبین اگرچه از نظر "ماده" تفاوت دارند، اما به دلیل یکی بودن "صورت"، همگی ماهیتی یکسان دارند و همه این اشیاء را میز مینامیم.
ه- با دقت در این مقدمات، اکنون میتوان عنوان این پژوهش را بازتبیبن و شرح کرد.
مدعای این پژوهش این است که مدرنیته در نشاط اولیه خود قرار ندارد.
به همین دلیل در فرآیند جهانی شدن مدرنیته، اقوامی که سنت آنها در نشاط نیست به کلی ریشه کن نمیشوند.
و از دیگر سو، آن فرهنگها نیز به دلیل انحطاطی که از پیش بدان مبتلا شده اند، توان حفظ حیات خود را از دست دادهاند.
در چنین حالتی سنتزی میان ماده فرهنگ مقصد و سنت مادر یک جامعه با صورت مدرنیته به وجود میآید.
ظهور یک فرهنگ سنتی- مدرن، خصوصیت این سنتز است.
این فرهنگ سنتز شده، از یک سو به سنت خود تعلق خاطر دارد.
و از دیگر سو رنگ و بو و نام و نشان تجدد را به خود گرفته.
اما چون شیئیت شی به "صورت" آن است و نه به ماده آن، از نظر هویت امری "مدرن" است.
از این رو انقلاب اسلامی نیز یک پدیده مدرن است.
البته با در نظر گرفتن این دقیقه، که انقلاب اسلامی "مدرنیته ناب" و خالص نیست.
بلکه چون حاصل امتزاج و آمیزش صورت مدرنیته برماده سنت دینی، است در انقلاب اسلامی، عناصر دینی وجود دارد.
اما هیأت تألیفی این عناصر و صورت این پدیدار، مدرن است.
و در حقیقت چون اقوامی همچون ما ایرانیان در انحطاط تاریخی خود با مدرنیته آشنا شدیم، نه توانستیم به نحو خالص مدرن شویم.
و نه توانستیم سنت خویش را حفظ کنیم.
و "انقلاب اسلامی" حاصل امتزاج تاریخ رو به انحطاط رفته ما با مدرنیتهای بود که دیگر در نشاط خود قرار نداشت و در دوران کهولتش در ایران بسط یافته بود.
5- این پژوهش به هیچ وجه مدعی "بی طرفی" و "خالی از پیش فرض" بودن نیست.
تنها به این دلیل ساده که آرمان "بی طرفی" و "تهی شدن از پیش فرض" که مبتنی بر تلقی ارسطویی در معرفت شناسی و "رئالیسم خام" در فلسفه علم است، اساساً امکان وقوع ندارد.
مبتنی بر تلقی ارسطویی، "علم" عبارت است از انعکاس و "حصول" صورت پدیدار خارجی در ذهن.
و از این رو تنها برخی قضایا، "درست" و بقیه "نادرست" هستند(منطق "صدق - کذب")
و برای رسیدن به علم و فهم "درست"، باید ذهن را از "پیش فرض ها" به کلی تهی کرد.
اما چنان که گفته شد اساساً آرمان "بی طرفی" و "تهی شدن از پیش فرض"، امکان وقوعی ندارد.
و تهی شدن از پیش فرض، نه تنها "ممکن" نیست.
بلکه حتی "مطلوب" نیز نیست.
"ممکن" نیست چرا که هنگامی که ادعا می شود "باید از تمام پیش فرضها تهی شد" دست کم همین باور به مثابه یک "پیش فرض" بسیار بزرگ در نزد ذهن مدعی باقی میماند.
"مطلوب" نیست، به این دلیل که کنار نهادن پیش فرضها، نه تنها موجب خلوص و دقت پژوهشها نمیشود، بلکه موجب از دست رفتن تعلق به موضوع پژوهش میشود.
زیرا هیچ پژوهشی در خلأ شکل نمیگیرد.
و هیچ پژوهشی نمی تواند با حرکتی کور و بدون مقصد و هدف، شکل گیرد.
به همین دلیل هر پژوهشی، از آغاز با مفروضات خاصی شکل میگیرد.
و وجود این مفروضات نه تنها مضر به دقت و وجاهت علمی یک پژوهش نیست.
بلکه اساساً وجود این مفروضات، شرط ضروری انعقاد هر پژوهشی است.
زیرا اعتبار و اهمیت موضوع پژوهش، خود یکی از پیشفرضهای ذهنی پژوهشگر است، با کنار نهادن پیشفرضها اساساً تعلق خاطر به موضوع پژوهش از دست میرود.
و از دست رفتن تعلق خاطر به موضوع پژوهش، موجب نفی هر گونه تحقیقی میشود.
فی المثل هنگامی که از نسبت میان "انقلاب اسلامی" و "مدرنیته" پرسش میشود، دست کم به نحو ضمنی اهمیت این دو پدیدار، تصدیق شده.
حال اگر مبتنی بر تفکر ارسطویی و خصوصاً "رئالیسم خام" انتظار داشته باشیم که پیش فرض ها را در هنگامه تحقیق کنار نهاده شود، "اهمیت انقلاب اسلامی" و یا تمدن مدرنیته، مورد تعلیق قرار میگیرد.
و با تعلیق این دو گزاره، اساساً پژوهش از همان آغاز به پایان میرسد!
از آنجا که "انسان معلق" و "سوژه دربسته"، وجود خارجی ندارد، بشر اصلاً نمیتواند بسان موجودی منفک ازعالم به اندیشه و پژوهش بپردازد.
بشر همواره "در-عالم" است.
و هر بشری مملو از پیش فرضهای متعدد است که ناشی از "پرتاب شدگی" در تاریخ و جغرافیای خاص است.
و علاوه بر این موارد، هیچ انسانی خالی از انگیزههای سایکولوژیک و اقتضائات مزاجی و تمایلات روانی نیست.
از این رو هر پژوهشی، پژوهشی "بشری" و متأثر از پیشفرضهای ذهنی، تأثرات تاریخی و جغرافیایی، تمایلات روانی و مزاجی و سایر جنبههای وجودی بشر خواهد بود.
اما ازدیگر سو، بشر، بنیاد عالم نیست.
و قدرت خدایی ندارد و نمیتواند خالق محض باشد.
به همین دلیل او نمیتواند موضوع پژوهش خود را خلق کند.
بلکه همواره در نحوهای "اتصال" و "بستگی" و "تعلق" به موضوعی که وقوع و تحقق خارجی دارد، می اندیشد.
و همین "بستگی" و "تعلق" به موضوع پژوهش موجب میشود که پژوهش جهت داده شود و سامان داده شود.
چرا که واقعیت -موضوع پژوهش- متن، بر خلاف باورهای رایج امری صامت نیست تا لازم باشد بشر آن را به نطق در آورد.
بلکه واقعیت، بالذات امری ناطق است.
و پبش فرضها و درک ماتقدم بشر، تنها می تواند پرسش از متن را سامان دهد.
و پاسخ، از سوی خود متن و البته متناسب با پرسش ادا میشود.
مخلص کلام این که وجود پیش فرضها در پژوهش، بسان وجود هوا برای پرواز یک کبوتر است.
"هوا" گرچه از یک سو، موجب محدود شدن حرکت کبوتر می شود.
اما از دیگر سو، وجود همین "هوا"، شرط ماتقدم و ضروری هر پروازی است.
از این رو، وجود "پیش فرض" در شکل گیری این پژوهش- و هر پژوهشی دیگر- به هیچ وجه مضر به اعتبار علمی آن نیست.
6- در تلقیهای رایج و غالب، "انقلاب اسلامی ایران" یک حرکت و نهضت دینی، در ادامه و استمرار حرکت پیامبران و در جهت احیای توجه به امر قدسی معرفی و تفسیر میشود.
و ساختار سیاسی "جمهوری اسلامی"، ساختاری مبتنی بر متن مقدس و سیره اولیای دین معرفی میشود.
در قسمتهای گذشته، در حد امکان تلاش شد تا نشان داده شود پذیرفتن این ادعا و تلقی، منجر به ظهور پاردوکسهای متعدد و بسیار بزرگ و غیرقابل اغماض خواهد شد.
(در قسمت اول (این جا) غفلت از نقش قابلیت قابل و اکتفا به فاعلیت فاعل در تحقق شریعت در نظریه ولایت فقیه مورد تصریح قرار گرفت.
در قسمت دوم (این جا)، تعارض نظریه ولایت فقیه با باورهای کلامی(تئولوژیک) شیعی مورد اشاره قرار گرفت.
در قسمت سوم (این جا)، روایات مستمسک در موضوع ولایت فقیه مورد بررسی قرار گرفت.
در قسمت چهارم (این جا)، تفسیر تاریخ ارائه شده در نظریه ولایت فقیه شرح و نقد شد.
در قسمت پنجم (این جا)، ایده "حفظ نظام" و اوجب بودن آن مورد نقد و بررسی قرارگرفت.
و در قسمت ششم، فراتر بردن حدود ولایت فقیه حتی از ولایت پیامبر اسلام و قرار گرفتن "مصلحت" به عنوان معیار آن، مورد برررسی قرارگرفت.)
در مقابل این پژوهش مدعی است که با پذیرفتن فرضیه اصلی این تحقیق، تمامی این پارادوکسها و تناقضات، از اساس مرتفع میشود.
رسیدن به چنین هدفی اما، مستلزم یک تغییر اساسی در "زاویه دید" به موضوع و یک "شیفت پارادیمی" در فهم مطلب و در نگاه به انقلاب اسلامی است.
با این "شیفت پارادیمی" و "ارتقاء سطح دید"، مشخص میشود که موضوع "انقلاب اسلامی" تاکنون نه از سوی جریانات اسلام گرا و نه از سوی جریانات متجددمآب به درستی فهم نشده.
از آنجا که انقلاب اسلامی، حاصل بسط مدرنیته و آمیزش سنت و تجدد است، تفسیرهای ارائه شده از تئوری حاکم بر انقلاب اسلامی، ساختار سیاسی جمهوری اسلامی، تحلیلهای رایج از موضوعاتی همچون خاستگاه قیام مردم، جنگ ایران و عراق، حوادث پس از جنگ، وضعیت فرهنگی و رفتارهای سیاسی مردم ایران زمین از سوی هر دو طیف اسلام گرا و روشنفکر، همگی نارسا- و نه لزوماً غلط- بوده.
و با این تغییر در زاویه دید و شیفت پارادیمی، فهم عمیق تری از وضعیت ایران معاصر و زیست جهان انسان ایرانی به دست خواهد آمد.
در ادامه پژوهش، نشان داده خواهد شد که چگونه مهمترین اصول موضوعه تفکر مدرن در هستی شناسی، سیاست و فرهنگ با آمیزش با مفاهیم سنتی، موجب ظهور "نظریه ولایت فقیه" و "انقلاب اسلامی" در ایران شده.
و تبیین می شود "جمهوری اسلامی"، اولین "دولت مدرن"- و البته نه لزوماً لیبرال- در ایران است.
و ایرانیان پس از سالها تلاش نافرجام درمشروطه و عصر پهلوی، توانستند با انقلاب اسلامی به یک ساختار بروکراتیک و تکنیکی و مبتنی بر "عقل خودبنیاد" دست پیدا کنند.
و با آمیختگی مدرنیته و سنت، دولت مدرن پس از انقلاب، در ایران به دنیا آمد.
و نیزنشان داده میشود برخلاف توهمهای رایج، "انقلاب اسلامی" نه حاصل گذار از مدرنیته به تمدن اسلامی، بلکه حاصل گذار از "سنت" به "مدرنیته" بوده.
در این گذار از سنت به مدرنیته، لازم بود ابتدائاً تمام مولفههای کلیدی تفکر مدرن به زبان سنت ترجمه شود.
تنها به این دلیل ساده که گوش و فاهمه ایرانیان به سنت عادت داشت.
و سخنی که بخواهد از قشر گذر کند و در عمق جامعه ایرانی نفوذ کند، باید ابتدا به زبان سنت ترجمه شود.
البته بیان این نکته به این معنا نیست که گذر از سنت به مدرنیته یک پروژه طراحی شده از سوی افراد معدود و با مقاصد سوء بوده.
بلکه گذار از سنت به مدرنیته، خود بخشی از مرحله جهانی شدن و بسط مدرنیته در تمام عالم بود.
اما این پروسه در ایران دچار شکستهای متعدد شده بود.
و روشنفکران و علمای مشروطه خواه در عصر مشروطه در تحقق آن شکست خوردند.
و پس از آن در عصر پهلوی نیز هیچ یک از متفکران و سیاستمداران نتوانستند، جامعه ایرانی را برای مدرنیزاسیون، آماده کنند.
و آیت ا.. خمینی، تنها کسی بود که توانست به خوبی از عهده این مهم برآید.
ایشان به دلیل آشنایی جدی با مهمترین تفکر سنتی در ایران توانست در نقش یک "متفکر - سیاستمدار" موسس ظاهر شود.
و توانست مهمترین وجه تفکر سنتی - یعنی فقه و کلام- در تفکر مدرنیته "منحل" کند.
و در نقش معمار مدرنیزاسیون ایران و سکولاریزه کردن جامعه ایرانی ظاهر شود.
گرچه طبیعی است که بیان این سخنان با بهت و اعتراض اسلام گرایان مواجه شود.
و چه بسا این نقد از سوی آنان مطرح شود، چگونه کسی که در عالیترین مقامات عرفانی مستقر بوده، به فلسفه وتفکر اسلامی تعلق خاطر جدی داشته، و در فقه از مبرزین عصر خود بوده، با عنوان معماری "مدرنیزاسیون" و "سکولاریزاسیون" ایران، وصف شود.
در حالی که از قضا همین تسلط و آشنایی جدی آیت ا.. خمینی با سنت اسلامی، موجب میشد که وی بتواند "سنت" را با "مدرنیته" بیامیزد.
و از دیگر سو بشر، موجودی قدرتمند نیست که حتی بتواند محتوای تفکر خود را تعیین کند.
و "تفکر"، محکوم ارادههای انسان نیست.
به همین دلیل، کانت مدعی بود که عقل را محدود کرده تا جایی برای دین باز کند، در نهایت در نقش بزرگترین فیلسوف مدرنیته، ماندگار شد.
و نیچه، که از منتقدان صریح تئولوژی مسیحی بود، آموزگار تمامی منتقدان مدرنیته و آغاز گر پست مدرن گردید.
از همین رو گرچه آیت ا.. خمینی درمقام "اثبات" و "ذهن" خود تلاش داشت که امر قدسی را در میان ایرانیان احیا کند.
اما در مقام "ثبوت" و "تحقق"، خود بخشی از پروسه بسط مدرنیته در عالم بود.
و البته خود و شیفتگانش از درک این مطلب مهم، ناتوان بودند.
گرچه این عدم "خود آگاهی" به ماهیت تفکر، برای یک متفکر تا حدی طبیعی است.
زیرا نباید انتظار داشت که یک متفکر و موسس به ماهیت و لوازم اندیشه خویش، تذکر تام و تمام داشته باشد.
اما اکنون و پس از گذشت پنجاه سال از طرح و تحقق نظریه ولایت فقیه در ایران، می توان به شناخت بهتری از ماهیت این نظریه و پدیدار انقلاب اسلامی دست یافت.
در ادامه این پژوهش تلاش میشود که نظریه ولایت فقیه و انقلاب اسلامی، با پیش فرض چگونگی بسط مدرنیته در یک جامعه دینی، تفسیر شود.
و با این تفسیرها، نشان داده خواهد شد که تمام آنچه در قسمتهای پیشین به مثابه تعارضهای این نظریه با باورهای دینی و "نقطه ضعف" این نظریه، مطرح شد، می تواند به نحوی دیگر و به مثابه "نقطه قوت" فهم و تفسیر شود.
مشروط به این که نظریه ولایت فقیه، یک نظریه "مدرن" و نه یک نظریه "دینی"، فهم و تفسیر شود.
زیرا دین و مدرنیته چون در تعارضند، آنچه در تفکر دینی نقطه ضعف است، در تفکر مدرنیته، نقطه قوت خواهد بود و برعکس.
7- "سوژه" موجودی بود که در آغاز تجدد به دنیا آمد.
"سوژه" انسان نبود.
بلکه انسان، با وصف خاصی بود.
"سوژه" انسانی است که "میپندارد" بنیاد عالم است و میتواند با "علم" و "اراده" خود به جهان صورت میبخشد.
و بر هرکاری تواناست.
او می تواند در هسته اتم، سلولهای موجودات زنده، مواد وطبیعت چنان دخل و تصرف کند که زمین را به سیاره رفاه مبدل کند.
و بهشتی را که انبیاء و ادیان را در آسمانها و فراتاریخ، وعده دادهاند را همین جا و اکنون و در تاریخ و بر روی زمین خاکی بسازد.
بهشتی که مطابق با توصیفهای متون قدسی، نه گرمایش انسان را آزار میدهد.
و نه سرمایش.
"سوژه" با ساختن تکنولوژی، درصدد تحقق همین آسایش بود.
تکنولوژی می توانست "طبیعت" را تحت سلطه سوژه بشر درآورد.
امری که کم وبیش تا حدی محقق شده.
چنان که امروز بشر در خانهای زندگی می کند که با کمک تکنولوژی و شیشههای دوجداره، کولرهای گازی و بخاری ها و انواع لامپ ها بسان بهشت، شده.
و میپندارد که می تواند در سایه این تکنولوژی، آسوده زندگی کند.
امری که گرچه از نظر "عقلی" محال وقوعی است.
اما دست کم از نظر "وهمی"، بسیار فریبنده و جذاب است.
و میتواند برای انسان، معنا و هدف زندگی ایجاد کند.
هر چند که سوژه موفق نمیشود که به تکنولوژیای دست پیدا کند که ساختن تکنولوژی را به کلی به عهده گیرد.
از همین رو تمام مردمان سراسر خاکی اسیر و برده ساخت تکنولوژی شدهاند.
و از صبح و شام، عمر خویش را صرف تلاش و کار برای ساخت و یا خرید تکنولوژیهای بهتر می کنند.
اما تکنولوژی، تنها میتوانست "طبیعت" را تحت سلطه "سوژه" در آورد.
و "سوژه" میخواست که بر عالم و آدم سیطره داشته باشد.
"سیاست" و "اقدام سیاسی"، پاسخی به این میل استیلا طلبانه سوژه بود.
و "ایدئولوژی"، نسخه مدرنیته در تأسیس اتوپی بود.
اتوپیایی که در آن، عدالت و آزادی و رفاه وجود دارد.
و همه انسانها بسان گوسفندانی درمرتع دنیا میتوانند به مساوات و عدالت چریده و از دنیا بهره و تمتع ببرند.
به همین دلیل تمام ایدئولوژیهای مدرن، این مدعا را دارند که می توانند با "اقدام سیاسی"، آرمان های خود را محقق کند.
مارکسیسم مدعی بود که باید با "انقلاب"، حکومت کارگران و زحمتکشان را برپا کرد و "عدالت" را محقق کرد.
و لیبرال دموکراسی، نیز مبشر تحقق آرمان "آزادی"، با اقدام سیاسی است.
اصرار بر نقش "سیاست" و فرد "سیاستمدار" و "حاکم" در مدرنیته، تکرار ندای "انا ربکم الاعلی" فرعون درعصر جدید بود.
چنان که فرعون مدعی "ربوبیت" و "پرورش" بود.
و در عصرجدید، "سوژه" نیز مدعی بود که توان "پرورش" و تدبیر عالم را دارد.
فرعونیت جدید- سوبژکتیویته - نیز مدعی بود که قدرت خدایی دارد.
و میتواند جهان را مطابق میل خود را تغییر دهد.
فرهنگ را تغییر دهد.
اقتصاد را سامان دهد.
رفاه را ایجاد کند.
و حتی بر آب و هوا و ریزش باران و ورود ریزگردها و طوفانها و سیلابها نیز فرمانروایی کند.
به همین دلیل، حکومتها خود را نسبت به تمامی این امور مسؤول و دارای قدرت میدانند.
با بسط مدرنیته در عالم اسلام، سوبژکتیویته - یا همان فرعونت جدید- وارد عالم اسلام شد.
و این حادثه، موجب ظهور "نظریه ولایت فقیه " شد.
زیرا مهمترین مدعای نظریه ولایت فقیه این بود که باید حکومت را به دست فقیه سپرد.
و هدف از "تشکیل حکومت" را نیز تحقق "احکام شریعت" میدانست.(ولایت فقیه، روح ا.. الموسوی الخمینی، صص 25 الی 28)
و همین باور، نقطه آغازین، تعارض نظریه ولایت فقیه، با دین میشود.
زیرا وقتی گفته میشود "هدف از تشکیل حکومت، تحقق احکام شریعت است"، دست کم دو سخن ضمنی دیگر نیز ادعا شده:
اولاً ادعا شده که "سیاست" و "قدرت سیاسی"، بر سایر ساحتها نظیر فرهنگ و تفکر تقدم دارد.
و به همین دلیل برای تغییرات فرهنگی و فکری جوامع، باید دست به "اقدام سیاسی" زد و ساحت سیاست بر ساحت فرهنگ و تفکر تقدم دارد.
و تغییر و تبدلهای اصیل و ماندگار فرهنگی، از ساحت سیاست متأثر میشود.
ثانیاً ادعا شده که سیاستمدار این "قدرت" را دارد که بتواند احکام دین را محقق کند.
همانطور که این "قدرت" را دارد که جامعه را غیردینی کند.
و سیاستمدار و حکمران این قدرت را دارد که فرهنگ را تغییر دهد.
به همین دلیل این تصور که بشر بسان سوژهای قدرت خدایی دارد که می تواند عالم را تغییر دهد از عالم مدرن اخذ و برای وارد کردن این باور با سنت، امتزاج و آمیزشی از این تصور با عقاید دینی، صورت گرفت.
خصوصاً که در عالم دین، تشکیل حکومت و در دست داشتن قدرت، به خودی خود ارزش و اصالتی نداشت.
به همین دلیل درنظریه ولایت فقیه، فقیه به سان موجودی که قدرت خدایی دارد به جامعه پا مینهد تا "عدالت"، و "احکام شریعت" محقق کند.
از این رو نقدی که پیش تر در بخش اول نقد نظریه ولایت فقیه گفته شد، نیز به نظریه ولایت فقیه وارد نخواهد بود.(اینجا را بنگرید)
زیرا پیشتر گفته شد که در این نظریه تنها به نقش فاعلی که بتواند احکام را محقق کند (فقیه) توجه شده.
و از قابلیتها و آمادگیهای جامعه که موضوعی بسیار مهمتر است، سخنی گفته نشده.
و از این جهت، غفلت و نقص بسیار مهمی در نظریه ولایت فقیه وجود دارد.
در حالی که این موضوع در صورتی برای نظریه ولایت فقیه یک نقطه ضعف محسوب میشود، که این نظریه، یک نظریه دینی باشد.
زیرا در نگاه دینی، بشر قدرت خدایی ندارد.
و قدرت او محدود است.
و نمیتواند مطابق اراده و تصور خود، به جهان صورت ببخشد.
اما از آنجا که این نظریه، یک نظریه مدرن و تجلی همان ندای "انا ربکم الاعلی" در جامعه دینی و با زبان آشنا به گوش سنت است، اساساً نیازی به بحث از "قابلیت قابل" دراین نظریه نبود.
و غفلتی که در این نظریه بود، در حقیقت یک غفلت نبود.
بلکه چون نظریه ولایت فقیه، دینی نبود، برای بشر- فقیه- قدرت فوق بشری و خدایی متصور می دانست.
همچنان که خداوند برای آفرینش، در مقام کن فیکون قرار دارد و اشیا را می تواند با قدرت نامحدود خود از عدم به وجود بیاورد، فقیه نیز کافی بود که "قدرت" را در دست بگیرد تا بتواند "احکام" را محقق کند.
و نیازی نبود که در نظریه ولایت فقیه از زمینه های لازم برای تحقق احکام بحث شود و به این موضوع بپردازد.
گرچه واقعیت این بود که "حکومت" نه می تواند دین را محقق کند و نه می تواند دین را نابود کند.
چنان که رضاشاه با حمایتهای استعماری از یک سو و همراهی روشنفکران از دیگر سو، نتوانست به جنگ فرهنگ و سنت برود.
و نتوانست یک وجب پارچه را از سر زنان بردارد.
و در مقابل جمهوری اسلامی نیز نتوانست با میلیاردها دلار درآمد نفتی و نهادهای دلارخوار فرهنگی و رادیو و تلویزیون و نماز جمعه و مدرسه و دانشگاه، نتوانست به زنان خود این مطلب را القا کند که همان یک وجب پارچه را بر سر خود نگه دارد.
این موضوع که ساحت "سیاست" ساحت اصیل، حیات بشری نیست و "سیاستمدار" قدرت خدایی ندارد، مطلب بسیار سادهای است.
و اگر عمده فقها و معممین متأخر ما تاکنون از فهم این مطلب، عاجز بودهاند تنها به این دلیل بود که آنان در عالم مدرن و تحت تأثیر مدرنیته فکر می کردند.
و نظریه ولایت فقیه، حاصل حضور تفرعن جدید- سوبژکتیویته- در جامعه شیعی بود.
درنظریه ولایت فقیه، "سوژه" عمامه بر سر نهاد.
و این کار -یعنی عمامه بر سر نهادن سوژه- لازمه بسط مدرنیته در یک جامعه سنتی است.
زیرا درجوامع با سنت دینی، تنها انسان معمم، مشروعیت و مقبولیت داشت.
از این رو، سوژه ناگزیر بود برای حضور خود در یک جامعه سنتی "عمامه" بر سر بنهد.
و نظریه ولایت فقیه حاصل به قدرت رسیدن فقها نیست.
بلکه حاصل تبدیل شدن فقیه به سوژه و درعین حال نگه داشتن عمامه بر سر است.
و از این جهت می توان گفت که نظریه ولایت فقیه، غیردینی ترین و الحادی ترین نظریهای است که در طول 1400 سال، در عالم تشیع مطرح گردیده است.
و اگر تاکنون وجه غیردینی بودن آن به درستی فهم و یافت نشده است، اولاً به این دلیل بوده که ظواهر این نظریه عبارات فقهی و دینی است.
و برای فهم دقیق آن باید از ظاهر به باطن رفت.
در حالی که ما به دلیل انحطاط تاریخی، میل شدیدی به "قشری نگری" داشته و داریم.
ثانیاً به دلیل حضور و سیطره مدرنیته، تاکنون گوشهای مردمان مدرن بودند.
و گوش مدرن، چیزی عجیب و خلاف عادت در نظریه ولایت فقیه نمی دید- جز همان ظواهر-
و راز مخالفتهای روشنفکران ما با نظریه ولایت فقیه نیز همان ظواهراین نظریه بود.
زیرا آنان نیز به دلیل انحطاط تاریخی، عمدتاً از گذر از ظاهر و رسیدن به باطن، ناتوان بودند.
اما اکنون و با آغاز عصرپایان مدرنیته و پست مدرن، گوشها نیز آماده فهم سخنان دیگر، و چشمان نیز مهیای دیدن اشیا به نحو دیگر هستند.
و همین آمادگی موجب میشود که بتوان به درک و فهم بهتری از نظریه ولایت فقیه رسید.
8- اکنون مدرنیته در دوران قدرت خود قرار ندارد.
و دوران "پست مدرن"، یعنی تردید در مدرنیته از مدت ها پیش آغاز شده.
در دوران "پست مدرن" تصورهای عصر مدرنیته، مورد چون و چرا قرار میگیرد.
و یکی از این مهمترین مولفه های تفکر مدرن مبنی بر این که بشر قدرت خدایی دارد و می تواند جهان را ربوبیت و تدبیر کند، نیز به شکست دچار شده.
شکست مارکسیسم نشان داد که بشر قدرت ندارد که "عدالت" را محقق کند.
و شکستهای متعدد جمهوری اسلامی در عرصه فرهنگ و تفکر نشان داد که ولی فقیه - یا همان سوژه معمم- قدرت خدایی ندارد و نمیتواند دین را در جامعه محقق کند.
و اکنون کم و بیش همه اسلام گرایان به این نتیجه رسیدهاند که توفیق در هرکاری، در گرو فراهم شدن شرایط فرهنگی و فکری و آمادگی وجودی مردمان برای آن کار است.
و حتی موضوع کوچکی مانند بستن کمربندی ایمنی در حین رانندگی را نمی توان تنها با "قدرت" بشری محقق کرد.
بلکه جامعه باید مهیای و مستعد تحقق قوانین شود.
به همین دلیل شب و روز، در از رسانهها و تریبونهای رسمی جمهوری اسلامی، از لزوم کار فرهنگی و "فرهنگ سازی" در زمینههای مختلف سخن گفته می شود.
ایده "فرهنگ سازی" به خودی خود نشان از شکست سوژه دارد.
هر چند از آنجا که هنوز مدرنیته سیطره خود را به نحو تام و تمام از دست نداده، باورهای مدرن هنوز در میان مردم سراسر زمین رایج است.
و این بار مدرنیستها به این توهم مبتلا شدهاند که می توان و میتوانند که "فرهنگ" را "بسازند" و "تغییر" دهند.
هر چند به پیر شدن مدرنیته و شکستهای مکرر پیش روی جوامع مدرن- از جمله ما ایرانیان- کم کم این مطلب ساده نیز قابل فهم و پذیرش خواهد شد که بشر خود تحت تأثیر فرهنگ است.
و نمیتواند بیرون از جهان باشد.
و این قدرت را ندارد که با اراده خود "فرهنگ" را تغییر دهد.
این شکستها موجب میشود تا بشر بهتر متوجه این مطلب شود که "تنها خدایی است که میتواند ما را نجات دهد".
توضیح: متن در مورخه 23 آبان ماه 94 مورد ویرایش قرار گرفت و برخی اصلاحات اعمال شد.