تشویش

تشویش، بنیاد احوالات انسان است

تشویش

تشویش، بنیاد احوالات انسان است

تشویش

آیا "نظریه ولایت فقیه"، با "دین" همخوانی دارد؟

جمعه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۰۵ ق.ظ

 

انقلاب اسلامی و بسط مدرنیته در ایران- قسمت دهم

نقد نظریه ولایت فقیه- قسمت پنجم

الف- لزوم انقلاب کپرنیکی در فرآیند نقادی نظریه  ولایت فقیه

ب- نسبت نظریه ولایت فقیه با عناصر فهم دینی- نقل، عقل، سیره-

ج- سندشناسی و معناشناسی "حفظ نظام اوجب واجبات است"

د- تعارض نتایج نظریه ولایت فقیه با سیره علی ابن ابی طالب در مواجهه با قدرت سیاسی

ه- تعارض منطقی میان مقدمات و نتایج نظریه ولایت فقیه

و- "حفظ نظام" و انهدام بنیاد احکام و اخلاق

 

الف- لزوم  انقلاب کپرنیکی در فرآیند نقادی نظریه ولایت فقیه

از زمان طرح نظریه ولایت فقیه بیش از چهل سال می‌گذرد.

اما نقادی این نظریه تا پس از پیروزی انقلاب اسلامی به تعویق افتاد.

خصوصاً در سال های دهه چهل و پنجاه، با اصالت یافتن"عمل" و "مبارزه سیاسی"

مجالی برای "بحث" و "تفکر" باقی نمی نهاد.

با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، و فعلیت یافتن نظریه ولایت فقیه در عرصه سیاسی ایران، نقد و بررسی نظریه ولایت فقیه نیز در فضای فکری – سیاسی ایران مطرح شد.

چنانکه پیشتر اشاره شد، نقد نظریه ولایت فقیه تا کنون از سوی دو طبقه پیگیری و طرح شده:

الف- بدنه سنتی حوزه‌های علمیه: تفکر حاکم بر حوزه‌های علمیه، به دلیل بی اعتنایی به امر "سیاست"، و مختص دانستن حکومت به انسان معصوم، از همان ابتدا یکی از منتقدان ایده تشکیل حکومت به دست فقها بودند.

اما به مرور و با تفصیل یافتن زوایای نظریه ولایت فقیه از یک سو و سیطره مدافعان این نظریه در عرصه سیاسی بر ایران پس از انقلاب اسلامی، این جریان به تدریج در حاشیه قرار گرفت.

ب- جریان روشنفکری: جریان روشنفکری از همان ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی در ایران به شکل جدی دل مشغول نقادی نظریه ولایت فقیه شد.

و این جریان در طول بیش از سی سال گذشته، هنوز به عنوان جدی‌ترین منتقد این نظریه در صحنه باقی مانده.

و در طول این مدت جریان روشنفکری تلاش کرده تا نشان دهد ایده "ولایت فقیه" با آرمان هایی نظیر دموکراسی و آزادی مدنی و نفی استبداد در تعارض قرار دارد.

البته روشنفکران، از صدر تاریخ تجدد مآبی ما همواره تلاش کرده اند، سنت و هر آنچه از با سنت مرتبط است را با  مبتنی بر ارزش‌های تجدد به استیضاح و نقادی بگیرند.

تا جایی که فقه، اخلاق و عقاید و حتی متن مقدس نیز باید در دادگاه تجدد مآبی روشنفکران پاسخ گو باشند.

و تنها پس از این استیضاح وسیع سنت، و توفیق در اخذ حکم برائت خود از اتهام ارتجاعی بودن، غیر انسانی بودن، خرافی بودن، غیرعقلایی بودن و اتهاماتی نظیر این موارد از دادگاه تجددمآبی، روشنفکران این امور را معتبر تلقی می‌کنند.

به موازات نقدهای وسیع جریان روشنفکری به نظریه ولایت فقیه- که دست کم اکنون به کلیشه‌ای تکراری و فاقد تازگی مبدل شده- متقابلاً اسلام گرایان نیز در طول این سال‌ها، تلاش‌های گسترده‌ای در جهت اثبات سازگاری نظریه ولایت فقیه با مدرنیته نشان داده‌اند.

هر چند اسلام گرایان، غالباً ادعای تقابل با مدرنیته را تکرار کرده، اما این جریان هیچ گاه نتوانسته خود را از سیطره ازرش‌هایی نظیر آزادی، دموکراسی، نفی استبداد و سایر ارزش‌های سیاسی دنیای متجدد آزاد کند.

و جریان اسلام گرایی نیز- هم سو با جریان روشفنکری- عملاً ارزش‌های مدرنیته را اموری غیرتاریخی و با اعتبار ازلی و ابدی فرض کرده و می‌کنند.

و اسلام گرایان تلاش کرده‌اند مرزهایی میان آزادی و دموکراسی مطلوب خود با نسخه‌ مدرن آن ترسیم  کنند.

نتیجه چنین مرزبندی‌هایی شکل گیری ایده‌هایی همچون "جمهوری اسلامی" و یا "مردم سالاری دینی"- در تقابل با دموکراسی غربی- بوده است.

اما صرف نظر از آن که این مرزبندی‌ها چقدر حقیقی و یا موهوم بوده‌اند، به نظر می‌رسد که اساساً مسیر نقادی نظریه ولایت فقیه از ابتدا به کلی به غلط طرح و طی شده.

زیرا در این سال‌ها، منتقدان با اصیل دانستن ارزش‌های تجدد و خصوصاً  دموکراسی، تلاش کرده‌اند نظریه ولایت فقیه را به نقد و پرسش گیرند و غیردموکراتیک بودن این نظریه را اثبات کنند.

حال آنکه، اساساً این سنخ پرسش و نقادی از دو اشکال جدی رنج می‌برد

اول این که همان گونه در تجدد، تمامی فرهنگ ها و تمدن های پیشین به دلیل تاریخی بودن و بشری بودن به بوته نقد گرفته شده، نباید فراموش کرد که مدرنیته و ارزشهایش نظیر آزادی و دموکراسی  نیز اموری بشری و تاریخی هستند.

به همین دلیل به هیچ وجه اعتبار ازلی و ابدی نداشته و ندارند.

و نباید آنگونه که روشنفکران و اسلام گرایان می‌پندارند، تنها محک نقد وپرسشگری یک نظریه را بر این ارزشها استوار کرد.

به همین دلیل نقد نظریه ولایت فقیه مبتنی بر ارزش‌های دنیای متجدد، تنها راه نقد این نظریه نیست.

بلکه این راه تنها، یکی از راههای نقد - و نه لزوماً  بهترین راه نقد- این نظریه است.

و نباید پنداشت که با نقدهای مکرر و وسیع جریان روشنفکری، کار نقادی نظریه ولایت فقیه به پایان رسیده.

دیگر این که که مدعای نظریه ولایت فقیه، اولاً و بالذات تلاش برای فعلیت یافتن دین است.

و نظریه ولایت فقیه دست کم در بدو امر ادعای دموکراتیک بودن و یا مدرن بودن را ندارد.

و حتی اگر این نظریه و مدافعان آن یعنی اسلام گرایان نتوانند سازگاری خود را با ارزش‌های عالم تجدد اثبات کند، لطمه‌ای به اصالت و اعتبار این نظریه وارد نمی‌شود.

اما به نظر می‌رسد که اکنون لازم است که در فرآیند نقادی نظریه ولایت فقیه یک "انقلاب کپرنیکی" رخ دهد.

به این معنا که تاکنون همواره منتقدان با ابدی و ازلی انگاشتن و غیرتاریخی توهم کردن ارزش‌ های مدرنیته، نظریه ولایت فقیه را به تیغه نقد سپرده اند.

و تاکنون لازم بوده که نظریه ولایت فقیه سازگاری خود را با عالم تجدد نشان دهد و اثبات کند.

اما همچنان که پیش از کپرنیک، و مطابق تلقی مشهور همه عالم در گردش به دور زمین فهم و فرض می‌شد، و کپرنیک با انقلاب نجومی خود، نقطه کانونی دستگاه نجومی را از زمین گرفته و بر خورشید نهاد، از این پس نیز موضوع سازگاری یا عدم سازگاری نظریه ولایت فقیه با ارزش های مدرنیته را باید به کلی به کنار نهاد.

و در مقابل این پرسش رادیکال و بنیادین را بر روی میز نهاد و این گونه پرسید: «آیا اساساً  نظریه "ولایت فقیه"، با "دین" همخوانی دارد؟!»

چرا که نظریه ولایت فقیه، مدعی طرح یک نظریه دینی- و  نه لزوماً مدرن- است.

به همین دلیل برای بررسی این نظریه بایستی عیار دینی بودن آن را با محک نقد معلوم کرد.

 

ب- نسبت نظریه ولایت فقیه با عناصر فهم دینی- عقل، نقل، سیره-

پس از روشن شدن طریقت نقادی نظریه ولایت فقیه، دفاع از نظریه ولایت فقیه- که مدعی ابتناء بر تفکر شیعی است- تنها از روش‌های زیر میسر خواهد بود:

الف- ادله نقلی: اعم از قرآن و حدیث.

ب- ادله عقلی.

ج- استناد به سیره پیامبر اسلام و اهل بیت ایشان.

در زمینه ادله عقلی، نظریه ولایت فقیه بر  یک چارچوب استدلالی روشن استوار است.

در این نظریه ادعا می‌شود که احکام دین نیازمند مجری جهت اجراست.

و این مجری باید خود با دین آشنا باشد.

و در عصر غیبت کسی جز فقها از چنین توانی بهره ندارد.

پس فقیه عادل باید حکومت را به دست گرفته.

تا بتواند با حکومت،  دین را میان مدینه فعلیت بخشد.

در زمینه ادله نقلی نیز در نظریه ولایت فقیه تلاش وسیعی صورت گرفته تا با بازخوانی روایات، ولایت و لزوم تشکیل حکومت توسط فقها اثبات شود.

و در عرصه سیره نیز با استناد به تشکیل حکومت از سوی پیامبر اسلام و علی ابن ابی طالب، مجوز و ضرورت این امر در عصر غیبت و به دست فقها نیز اثبات می‌شود.

در قسمت های پیشین نشان داده شد که برخلاف تصور ابتدایی، نظریه ولایت فقیه در تعارض عمیقی با منابع فهم دینی قرار دارد.

در قسمت اول اشاره شد که در نظریه ولایت فقیه، صرف تشکیل حکومت دینی برای فعلیت یافتن دین کافی تلقی  شده.

حال آن که برای تحقق هر فعلی، علاوه بر فاعلیت فاعل، قابلیت قابل  نیز باید مهیا باشد.

و حکومت  دینی جز در مدینه دینی پا نمی‌گیرد.

و اگر حال و هوای یک قوم  دینی نباشد، حتی با وجود حاکم دینی، دین فعلیت نخواهد یافت.

چنان که فی المثل امروزه نمی‌توان با سپردن حکومت شهری مانند نیویورک به دست فقها، انتظار داشت دین اسلام در نیویورک سیتی محقق شود.

زیرا اساساً، شهر نیویورک یک شهر دینی نیست.

و حتی در عالم خیال اگر فقها به حکومت شهر نیویورک نائل شوند، امکان پیاده کردن حدود و احکام دینی را در آن نخواهد داشت.

در قسمت دوم اشاره شد که صرف نظر از اشکال پیشین، اساساً ایده "تشکیل حکومت فقیه" نیز با باورهای کلامی- تئولوژیک- شیعی در تعارض است.

زیرا به  نزد شیعه، "عصمت" شرط مشروعیت حاکم است.

و اساساً شیعه به همین دلیل 1400 سال، با تمامی حکومت‌های مستقر در عالم اسلام از ابوبکر و عمر و عثمان که صحابه پیامبر اسلام بوده تا بنی امیه و بنی العباس مخالفت کرده.

و چون دین در حضور و غیبت معصوم دچار تغییر نمی‌شود، معیار و صلاحیت‌های لازم برای حاکم در عصر غیبت نیز همان معیارهای حکومت در عصر حضور معصوم است.

و از دیگر سو چون فقها از عصمت برخوردار نیستند، مبتنی بر تفکر شیعه، حکومت فقیه، نامشروع بوده و تفاوت ماهوی با حکومت ابوبکر و عمر و عثمان نخواهد شد.

در قسمت سوم تلاش شد پاسخ‌هایی که از سوی اسلام گرایان برای برطرف کردن تعارض میان باورهای تئولوژیک شیعی و نظریه ولایت فقیه طرح شده‌اند پاسخ داده شود.

و نارسایی پاسخ‌هایی مانند نظریه قدر مقدور، استناد به قاعده لطف، تشکیکی  بودن حکومت فقیه نسبت به  حکومت معصوم و  ... نشان داده شد.

و نیز در ادامه تلاش شد که با تشریح تفاوت میان "تقلید از فقیه"، "قضاوت فقیه"، "ولایت فقیه" و "حکومت فقیه"، این مسأله تبیین شود که اساساً روایاتی که مورد استناد در نظریه ولایت فقیه هستند، به  هیچ وجه ناظر به مقوله تشکیل حکومت از سوی فقها نبوده و نیستند.

یعنی هیچ روایتی در دست نیست که فقها را  مأمور به تشکیل حکومت در عصر غیبت کرده باشد.

و روایاتی که در این موضوع مورد استناد قرار میگیرند، در بهترین حالت ناظر به ولایت فقیه و نه حکومت فقیه هستند.

و از این رو تمام برداشت‌هایی که از سوی آیت ا.. خمینی و سایر اسلام گرایان از روایات در جهت اثبات "حکومت فقیه" صورت گرفته، همگی مخدوش هستند.

در قسمت چهارم به یکی  از مهم ترین پیش فرض‌های مندرج در تار و پود نظریه ولایت فقیه، یعنی سیره انبیاء و اولیاء در امر مواجهه با قدرت سیاسی و تشکیل حکومت اشاره شد.

و نشان داده شد که اساساً مواجهه انبیاء و اولیا با قدرت سیاسی، کاملاً خلاف باور مندرج در نظریه ولایت فقیه بوده و هست.

در حقیقت مدعای این نظریه مبنی بر لزوم تشکیل حکومت توسط فقها برای به فعلیت رساندن دین در میان قوم، در تعارض اساسی با نقل، عقل و سیره دارد.

در مقطع کنونی لازم است که تعارض‌های مطرح شده، با دقت بیشتری پیگیری شده.

و نظریه ولایت فقیه از زوایای دیگر نیز مورد بررسی قرار گیرد.

چنان که گفته شود، نظریه ولایت فقیه بر یک استدلال به ظاهر ساده – اما عمیق- شکل گرفته.

الف- در عصر غیبت  هم، دین باید محقق  شود.

ب- فعلیت دین، در گرو پیاده شدن احکام آن است.

ج- پیاده شدن احکام، در گرو وجود مجری است.

د- مجری باید به احکام دین آشنا باشد.

نتیجه: فقیه عادل باید قدرت سیاسی را به دست گیرد.

گرچه این مقدمات همگی در جای خود مخدوش و قابل نقد هستند، اما آن چه در این جا باید بدان توجه داشت، نه درستی مقدمات بلکه ارتباط درست و صحیح میان لوازم و نتایج این نظریه است.

یکی از مهمترین نتایج نظریه ولایت فقیه، اصالت بخشیدن به موضوع "حفظ قدرت" است.

و مبتنی بر نظریه ولایت  فقیه، حفظ ساختار سیاسی و حکومت، امری بسیار مهم معرفی و فهم می‌شود. برای تحقیق درستی این باور، باید نسبت آن را با ادله دینی، سنجید.

 

ج- سندشناسی و معناشناسی "حفظ نظام اوجب واجبات است"

یکی از مضامینی که امروزه در باب نظریه ولایت فقیه، در میان موافقان و مخالفان شهرت یافته، تعبیر "حفظ نظام اوجب واجبات است" هست.

اما مجموعه سخنان آیت ا.. خمینی- موسوم به "صحیفه نور" و "صحیفه امام" - نشان می‌دهد که این سخن برخلاف شهرتی که یافته دست کم به این صورت بر زبان آیت ا.. خمینی جاری نشده.

اما این بدان معنا نیست که نظریه ولایت فقیه، با این باور مشهور، همخوانی ندارد.

برای پیگیری این امر دقت در برخی نظرات دیگر آیت ا.. خمینی بسیار نافع است.

خصوصاً که تنها راه درست برای فهم یک متن، استمداد از سایر فقرات متن برای ایضاح و تفسیر یک بخش دیگر متن است.

به همین دلیل درک درست و عمیق از نظریه ولایت فقیه، جز با خوانش دقیق سایر سخنان و نظرات آیت ا.. خمینی که در متن کتاب ولایت فقیه مندرج نشده اند میسر نیست.

و باید نظریه ولایت فقیه را در عین اتصال به سایر نظرات دیگر آیت ا.. خمینی فهم و تفسیر کرد.

و در این فهم، هر جا ابهامی در درک مقصود نظریه پرداز  حاصل شود، با بازتکرار فرآیند تفسیر واستمداد از سایر بخش‌های دیگر متن، این ابهام و اجمال را زائل  کرد.

نقل و شرح چندین فقره از سخنان آیت ا.. خمینی- که در متن کتاب ولایت فقیه درج نشده‌اند- به پیدا کردن تصور بهتری از مطلب کمک می کند.

الف- «مسئله حفظ نظام جمهورى اسلامى در این عصر و با وضعى که در دنیا مشاهده می‌‌‏شود و با این نشانه گیریهایى که از چپ و راست و دور و نزدیک نسبت به این مولود شریف می‌‏شود، از اهمّ واجبات عقلى و شرعى است که هیچ چیز به آن مزاحمت نمی‌‏کند؛ و از امورى است که احتمال خلل در آن عقلًا منجز است صحیفه امام، ج 19، ص 153

چنان که ملاحظه می‌شود به نزد آیت ا.. خمینی، "حفظ نظام جمهوری اسلامی" به خودی خود اهمیت داشته.

و به نزد ایشان، این  امر- یعنی حفظ نظام- حتی اگر مهمترین وظیفه دینی و اوجب واجبات نباشد، دست کم "از" اهم واجبات عقلی و شرعی- و نه لزوماً اهم آنها- است.

خصوصاً که تعبیر "احتمال خلل در آن عقلاً منجز است" نیز ناظر به این معناست که حتی اگر شرایطی به وجود آید که صرفاً احتمال آسیب و اخلال در ساختار جمهوری اسلامی متصور باشد، صرف همین احتمال – حتی اگر قطعی نیز نباشد- موجب ایجاد یک وظیفه شرعی و عقلی برای انسان مسلمان می‌گردد تا برای حفظ "نظام جمهوری اسلامی" تلاش کند.

هر چند در نقل قول یاد شده، معنای "حفظ نظام جمهوری اسلامی" خالی از ابهام نیست.

معنای عرفی این تعبیر این است که باید تلاش کرد که این ساختار سیاسی به هر قیمت حفظ شود و از براندازی و آسیب به آن جلوگیری شود.

اما یک معنای کنایی – و البته با احتمال کم- نیز در برداشت از این تعبیر  می‌توان متصور دانست. و آن این است که ممکن است منظور از "حفظ نظام جمهوری اسلامی"، لزوماً حفظ قدرت سیاسی نباشد.

بلکه منظور، نه حفظ وجود اصل نظام، بلکه حفظ ماهیت دینی و یا عدالت طلبانه‌ای که از جمهوری اسلامی انتظار می‌رود، باشد.

در چنین فرضی، معنای عبارت نقل شده به این صورت خواهد بود همه موظف اند تلاش کنند که از ورود عناصر غیردینی و غیرعادلانه در تفکر و عمل جمهوری اسلامی جلوگیری کنند و مانع از انحراف جمهوری اسلامی از مسیر اسلامی خود شوند.

با در نظر گرفتن این معنای کنایی محتمل، تعبیر "حفظ نظام از اهم واجبات است" کمی حامل ابهام خواهد بود.

و برای رفع این ابهام باید به دیگر سخنان آیت ا..  خمینی رجوع کرد.

و برای تفسیر این سخن، از دیگر نصوص افاده شده از سوی آیت ا.. خمینی استمداد گرفت.

ب- « هر کس در هر گوشه‏اى از این کشور واقع شده است تکلیف دارد. تکلیف مال یک نفر دو نفر نیست، آحاد مردم یکى یکیشان تکلیف دارند براى حفظ جمهورى اسلامى، یک واجب عینى، اهم مسائل واجبات دنیا، اهم است، از نماز اهمیتش بیشتر است؛ براى اینکه این حفظ اسلام است، نماز فرع اسلام است.

این تکلیف براى همه ماست، هیچ فرقى مابین ترک و فارس و- عرض می‌‏کنم که- کجا و کجایى ندارد، سیستانى و بلوچستانى و اینها. و این تکلیف براى همه دنیاست. حفظ دینِ حق، یک حکمى است براى همه دنیا، در رأس واجبات براى همه دنیا واقع شده ‏» همان، ج 19، ص 486

در سخنان اخیر، چنان که مشاهده می‌شود آیت ا.. خمینی حفظ نظام جمهوری اسلامی- صرف نظر از معنای مبهم حفظ نظام- را "از" اهم واجبات ندانسته بلکه صراحتاً آن را "اهم واجبات" تلقی نموده.

و به صراحت آن را از سایر واجبات دینی نظیر نماز بالاتر نامیده.

به باور آیت ا.. خمینی دلیل اهم بودن "حفظ نظام" نسبت به سایر واجبات شرعی از آن جا نشأت می گیرد که "حفظ نظام جمهوری اسلامی" رمز بقا و  تحقق اسلام در عالم است.

و چون "حفظ اسلام" از سایر واجبات دینی مهمتر است، حفظ نظام نیز بر سایر واجبات دینی تقدم رتبی دارند.

در حقیقت به  نزد آیت ا.. خمینی، نظام سیاسی جمهوری اسلامی و حفظ آن به خودی خود اصالتی ندارد.

بلکه به تعبیر فنی‌تر تنها از باب "طریقیت" برای حفظ اسلام ارزش یافته.

و  نه آن که این نظام به خودی خود "موضوعیت" داشته باشد.

ج- « اسلام را همه باید حفظ بکنیم، حتى مخدّراتى [زنان] که پشت پرده هستند واجب است بر آنها حفظ؛ واجب است بر همه ما، بر همه شما که اگر توطئه‏اى دیدید و اگر رفت و آمد مشکوکى را دیدید، خودتان توجه کنید و اطلاع بدهید ... یک بیچاره‏‌اى[مهندس مهدی بازرگان]  به من نوشته بود که شما که گفتید که همه اینها باید تجسس بکنند یا نظارت بکنند، خوب، در قرآن مى‏فرماید که: وَ لا تَجَسَّسُوا. راست است، قرآن فرموده است، مطاع هم هست امر خدا، اما قرآن حفظ نفس آدم را هم فرموده است که هر کسى باید لا تَقْتُلُوا انْفُسَکُمْ.  این اشکال را به سیدالشهدا بکنید. وقتى که اسلام در خطر است، همه شما موظفید که با جاسوسى حفظ بکنید اسلام را. وقتى که حفظ دماء مسلمین بر همه واجب باشد، اگر- فرض کنید که- حفظ جان یک نفر مسلمانى، حفظ جانش وابسته این است که شما شرب خمر کنید، واجب است بر شما، دروغ بگویید، واجب است بر شما ... احکام اسلام براى مصلحت مسلمین است، براى مصلحت اسلام است، اگر ما اسلام را در خطر دیدیم، همه‏مان باید از بین برویم تا حفظش کنیم. اگر دماء مسلمین را در خطر دیدیم، دیدیم که یک دسته دارند توطئه مى‏کنند که بریزند و یک جمعیت بی‌‏گناهى  را بکشند، بر همه ما واجب است که جاسوسى کنیم. بر همه ما واجب است که نظر کنیم و توجه کنیم و نگذاریم یک همچو غائله‏اى پیدا بشود. حفظ جان مسلمان بالاتر از سایر چیزهاست. حفظ خود اسلام از جان مسلمان هم بالاتر است. این حرفهاى احمقانه‏اى است که از همین گروهها القا می‌‏شود که خوب، جاسوسى که خوب نیست! جاسوسى، جاسوسى فاسد خوب نیست، اما براى حفظ اسلام و براى حفظ نفوس مسلمین واجب است، دروغ گفتن هم واجب است، شراب خمر هم واجب است ..» همان، ج 15،

صفحه 115

چنان که مشهود است به تدریج مشخص می شود که منظور از "لزوم حفظ نظام" در نگاه آیت ا.. خمینی، لزوم حفظ روح دینی و یا عدالت طلبانه آن نیست.

و اساساً این مسأله آن قدر بدیهی است که نیاز به تصریح به آن نبوده است.

بلکه آن چه در برهه طرح این سخنان مهم بوده و افکار عمومی نسبت به آن دچار ابهام بوده‌اند، حفظ نظام به معنای متجسد آن یعنی حفظ ساختار سیاسی و جلوگیری از براندازی آن بوده.

آیت ا.. خمینی در این فقره اخیر با اشاره به فعالیت‌های گروه‌های تروریستی و خصوصاً  پس از 30 خرداد 60 و اعلام جنگ مسلحانه از سوی مجاهدین خلق به سرکردگی مسعود رجوی، تصریح می‌کند که همه مردم باید تلاش کنند که از فعالیت‌هایی که در جهت براندازی ساختار سیاسی جمهوری اسلامی صورت می‌گیرد، جلوگیری کنند.

به زعم آیت ا.. خمینی "حفظ اسلام" نه تنها از سایر واجبات بالاتر است، بلکه در این راه و در صورت ضرورت ارتکاب محرمات نیز جایز و حتی واجب دانسته.

و از این رو ایشان تصریح می کنند که در شرایط لزوم حتی محرماتی مانند دروغ و شرب خمر نیز مباح و بلکه واجب می شود.

هر چند کهه ممکن است تعبیر "حفظ اسلام" نیز کمی مبهم ‌نماید.

برای این تعبیر دست کم چهار احتمال می‌توان متصور دانست:

الف- "اسلام" در معنای حقیقت قدسی آن: روشن است که حقیقت قدسی اسلام که در نصوص دینی به شجره طیبه از آن یاد شده نه با تلاش انسانی به وجود آمده و نه با تلاش انسانی زائل می شود.

پس این معنا از حفظ اسلام اساساً مد نظر نبوده.

ب-  اسلام به معنای متن(قرآن و حدیث): گرچه در گذشته این احتمال متصور بود که با از بین رفتن متون دینی، به تدریج اسلام نیز از بین برود، اما در جهان کنونی، چنین احتمالی از اساس رفع شده.

ج- اسلام به معنای مسلمانی: ممکن است منظور از حفظ اسلام، حفظ مسلمانان باشد، که در برهه‌ای که چند صد میلیون مسلمان در جهان زندگی می کرده اند حتی اگر تمام 36 میلیون مسلمان ایرانی نیز از بین می رفتند، اسلام از بین نمی رفته.

پس این معنا نیز مد نظر گوینده نبوده.

د- اسلام در صورت متجسد و سیاسی آن: که همانا جمهوری اسلامی می‌بوده.

با توجه به جوان بودن نهال جمهوری اسلامی، در سال های ابتدایی تکوین این نهال، درگیری نظامی با کشور عراق از یک سو و اختلافات داخلی و فعالیت‌های تروریستی گروه های مختلف در داخل، اساس وجود جمهوری اسلامی را تهدید می کرد.

در چنین فضایی معقول می نماید که منظور از حفظ اسلام، حفظ جمهوری اسلامی باشد.

و آن چه مجوز این کنایه و مجاز گویی شده این است که به نزد آیت ا.. خمینی، "جمهوری اسلامی" به مثابه  شرط فعلیت و ظهور احکام اسلام در جهان است.

پس "حفظ نظام جمهوری اسلامی" در حقیقت اهمیتی به اندازه "حفظ اسلام" را دارد.

و چون مقدمه یک امر ضروری مانند وضو برای نماز، خود نیز ضرورت دارد، تشکیل حکومت نیز واجب است.

و چون برای رسیدن به نتیجه حفظ مقدمه در طول مسیر ضرورت دارد، در طول نماز نیز  فرد باید طهارتمعنوی یعنی وضو را حفظ کند.

از این  رو حفظ حکومت جمهوری اسلامی- که شرط تحقق احکام اسلام است- همواره ضرورت دارد. و مبتنی  بر مقدمات یاد شده، آیت ا.. خمینی به این باور کلیدی و تاریخی فتوا می‌دهد که "حفظ نظام جمهوری اسلامی و تلاش برای حفظ ساختار سیاسی آن و قدرت فائقه آن از سایر واجبات دینی نیز مهمتر و اوجب از آنان" است.

و حتی در صورت لزوم، به دلیل اهمیت موضوع برخی محرمات نیز حرمت خود را از دست می دهند و انجام آن واجب می شود.

و به صراحت از مسأله "تجسس" را نام می برد.

و می‌دانیم که تجسس در اسلام تحریم شده.

اما اگر میان این امر و لزوم تلاش برای بقا و حفظ ساختار جمهوری اسلامی، تعارضی رخ دهد، تجسس نه تنها حرمت خود را از دست می دهد و مباح می شود، بلکه یک واجب شرعی خواهد شد.

(هر چند به نظر می‌رسد که اساساً محل نزاع در سخنان فوق، موضوعاً مصداق "تجسس" نبوده و اشکال مهندس بازرگان از اساس وارد نبوده.

و آن چه در این سخنان اهمیت دارد، این نیست که آیا بررسی رفت و آمدهای  مشکوک تجسس هست یا خیر.

بلکه آن چه  در این قسمت به بحث حاضر مرتبط است، این نکته هست  که اگرچنین کاری مصداق "تجسس" باشد، حکم شرعی آن چیست؟!

و آیت ا.. خمینی به صراحت بیان می کند که حتی اگر چنین کاری مصداق "تجسس" هم باشد، جایز و بلکه واجب است)

 

د- تعارض نتایج نظریه ولایت فقیه با سیره علی ابن ابی طالب در مواجهه با قدرت سیاسی

بی شک یکی از مهم ترین حوادث تاریخ اسلام، موضوع واگذاری حکومت بعد از پیامبر بود.

چنان که شیعیان و اهل سنت این موضوع را تصدیق کرده‌اند، پیامبر اسلام در آخرین سال حیاتش و در موسم حج و در بازگشت از مکه به سوی مدینه، در کنار آبگیری به نام "خم" همه مسلمانان را گردهم آورد.

و با طرح مسأله جانشینی پس از وی، علی ابن ابی طالب را "امیر" تمامی مسلمانان معرفی کرد. چنان که در تاریخ نقل شده پس از اعلام امارت علی ابن ابی طالب از سوی پیامبر، صحابه بزرگ به علی ابن ابی طالب این امارت را تبریک گفته.

تا جایی که نقل شده عمر بن خطاب با تعبیر "بخ بخ یاعلی" جانشینی علی پس از پیامبر اسلام را به ایشان شادباش گفت.

پیامبر اسلام چهار ماه بعد و در اواخر ماه صفر سال بعد از دنیا رحلت فرمود.

با درگذشت پیامبر اسلام، انصار در سقیفه بنی ساعده گرد هم آمده بودند.

تصور انصار این بود که مهاجرین پس از درگذشت پیامبر اسلام به مکه بازخواهند گشت.

به همین دلیل در میان آنان این موضوع مطرح بود که پس از درگذشت پیامبر، شهر مدینه را چگونه اداره کنند و امارت مدینه را به چه کسی بسپارند.

ابوبکر ابی قحافه و عمربن خطاب و ابوعبیده جراح به محض اطلاع از شکل گیری این اجتماع، خود را به محل سقیفه بنی ساعده رساندند.

اهل مدینه عموماً از دو قبیله اوس و خزرج بودند و از چند صد سال پیش با یکدیگر نزاع‌های خونین داشتند و تنها به مدد اسلام توانسته بودند بر این نزاع غلبه کنند، اما با این حال هنوز شکاف و جدایی و رقابت دیرینه میان آنها وجودداشت.

به همین دلیل در انتخاب امیر، کار انصار به اختلاف و بحث و مشاجره منجر گردید.

در چنین وضعی ابوبکر که از سابقین در اسلام بود، از اوس و خزرج خواست که اختلاف را کنار نهاده و عمر و یا ابوعبیده را به امارت انتخاب کنند.

و عمر نیز متقابلاً پاسخ داد که با وجود فردی چون ابوبکر سزاوار نیست که او خلافت را به عهده گیرد.

و در ادامه نیز خود با ابوبکر بیعت کرد.

اوس و خزرج نیز هر یک از این انتخاب خرسند بودند چرا که از عدم دست یابی  رقیب به قدرت مطمئن  شدند.

اما در عین حال سقیفه بنی ساعده یک غائب بزرگ نیز داشت.

چنان که نقل شده، علی بن ابی طالب که از اولین مسلمانان و باسابقه ترین آنان در ایمان، جهاد و حتی خویشاوندی با پیامبر اسلام بود در مدینه مانده و به فراهم کردن مقدمات کفن و تدفین بدن پیامبر اسلام پرداخت.

و حتی هنگامی که به ایشان  اطلاع داده شد که سران مهاجرین و انصار در سقیفه بنی ساعده گرد آمده و مشغول چانه زنی بر سر انتخاب جانشین پیامبر هستند، حاضر به تعویق انداختن تدفین بدن پیامبر و خروج از مدینه و شرکت در این گردهمایی نگردید.

در حقیقت در کنار گوش علی ابن ابی طالب با اجتماع مسلمانان، یک کودتای نرم و  آرام صورت گرفته و قدرتی را که از سوی خداوند به علی واگذارشده بود غصب شد.

و علی ابن  ابی طالب در عین اطلاع از ماهیت این کوتای نرم و شناخت دقیقی که از شخصیت و سوابق و نیات عناصر شرکت کننده در این کودتا داشت، حاضر به کنار نهادن یک دستور شرعی مبنی بر لزوم تدفین انسان مسلمان- و خصوصاً پیامبر  اسلام- نگردید.

در حقیقت در سیمای تفکر علی ابن ابی طالب حکومت گرچه امری بسیار مهم و حیاتی بود، اما این اهمیت به هیچ وجه تا آن جا نبود که برای حفظ آن بتوان آن را از سایر واجبات دیگر بالاتر باشد.

و به همین دلیل  در عین اطلاع از وقوع کودتا  و  سرنگونی دولت حقه وحقیقه علوی در سقیفه بنی ساعده، در مدینه باقی ماند.

و به گفته وی، وظیفه اش تنها انجام مقدمات تدفین پیامبر است.

و علت عدم دخالت و  شرکت در سقیفه بنی ساعده را مهم تر بودن تدفین پیامبر می‌دانست.

در تفکر علی  ابن ابی طالب، حفظ حکومت الهی علوی که منصوب به نصب خاص و مستند به نص قرآن است، به هیچ وجه بر  سایر واجبات دینی تقدم ندارد.

اما در مقابل در تفکر آیت ا.. خمینی، حفظ حکومت جمهوری اسلامی که در بهترین حالت منصوب به نصب عام- بنا بر روایت و اما الحوادث الواقعه و یا مقبوله عمرو  بن حنظله- است، از همه واجبات دینی بالاتر است.

و در هنگامه تزاحم میان حفظ کیان حکومت و سایر واجبات، سایر واجبات حتی اگر نماز باشند، وجوب  خود را از دست می دهند.

و فراتر از آن حتی اگر برای ساختار سیاسی جمهوری اسلامی، انجام محرمات نظیر تجسس، حرمت خود را از دست داده و مباح شده و بالاتر ا ز آن واجب می‌شوند.

دقت در حادثه مهم سقیفه و رفتار علی ابن ابی طالب در قبال این حادثه، از تعارض عمیق میان نظریه ولایت فقیه و تفکر شیعی پرده بر می‌دارد.

و مستند به این رفتار تاریخی علی ابن ابی  طالب، نظریه ولایت فقیه و نتایج آن یعنی "اوجب بودن حفظ نظام" را باید یک نظریه غیرشیعی نامید.

دقت در سخنان نقل شده از آیت ا.. خمینی نشان می دهد که مستند این باور ایشان، سیره حسین بن علی در قیام علیه یزید است.

به باور آیت ا.. خمینی، سیره حسین بن علی و قیام ایشان، در تعارض با دستور صریح قرآن مبنی بر لزوم حفظ جان است.

اما در قسمت‌ پیشین نشان داده شد که اساساً حسین ابن علی مادامی که از بیعت مردم کوفه و آمادگی آنان برای برپایی حکومت دینی و از طریق پیک امین خود یعنی مسلم بن عقیل مطمئن نشد، اقدام به عزیمت به سوی کوفه ننمود.

و برخلاف تفسیری که آیت ا.. خمینی از موضوع قیام حسین بن علی ارائه می دهد، حرکت حسین بن علی، یک حرکت کور و انتحاری نبوده.

تا این اشکال رخ دهد که حرکت حسین بن علی، نیز به معنای مجاز بودن ترک دستورات دینی است.

و از  سوی  دیگر اساساً برای تشخیص این موضوع که اهمیت این امر واجب تا چه حد است و آیا اهمیت این موضوع تا  بدانجا هست که بتواند سایر واجبات را از وجوب ساقط کند و یا محرمات را از حرمت ساقط نماید، تنها یک راه وجود دارد و آن خوانش ادله نقلی و سیره است.

و سیره علی ابن ابی طالب نشان می دهد که کسب قدرت و یا حفظ حکومت را بالاتر از سایر واجبات –مانند وجوب تدفین بدن انسان مسلمان- نمی دانست.

 

ه- تعارض منطقی میان مقدمات و نتایج نظریه ولایت فقیه

ایده "حفظ نظام اوجب واجبات است" از دیگر سو موجب بروز یک پارادوکس عمیق نیز در این نظریه گردیده.

به این معنا که اساساً نظریه ولایت فقیه  مدعی بود که در صدد تلاش برای تحقق احکام اسلام است.

و چون تحقق احکام اسلام و فعلیت یافتن دین، جز از طریق کسب قدرت میسر نیست، باید حکومت دینی تشکیل داد.

اما چنان که مشاهده شد نتیجه این نظریه این است که برای حفظ همین حکومت دینی و همین جمهوری اسلامی، در مواقع ضرورت می‌توان و بلکه باید احکام اسلام را کنار نهاد.

تا ساختار سیاسی را حفظ کرد.

و این پارادوکس نتیجه طبیعی تمامی نظریاتی است که "سیاست" را بنیاد تحقق دین فرض نمایند.

زیرا هنگامی که "سیاست" و "حکومت" بنیاد دین فرض شود، همواره مواردی رخ می دهد که میان حفظ ساختار سیاسی و دستورات دینی تزاحم رخ خواهد داد.

به همین دلیل چنان که در قسمت پیشین اشاره شد، هیچ گاه انبیاء و اولیا نهضت های خویش را بر پایه مبارزه سیاسی، بنا نمی نهاده اند.

بلکه تنها در پایانی ترین مرحله از نهضت و آن هم به صورت محدود، به سوی شکل گیری حکومت تمایل می‌یافته‌اند.

باید دانست که پارادوکس مضمر در نظیر ولایت فقیه، چون ناشی از اصالت دادن به سیاست است، اختصاصی به این نظریه ندارد.

و این گونه نیست که سایر نظرات رایج در عرصه تفکر سیاسی در جهان از این نقص جدی مبرا باشند. چنان که جریان روشنفکری و ایدئولوژی های لیبرال نیز گرچه مدعی لزوم بسط "آزادی" و "دموکراسی" هستند، اما آنان نیز "سیاست" و "حکومت" را شرط تحقق این عناصر می‌دانند.

و طبیعتاً برای حفظ حکومت و  قدرت گاه ناگزیر می‌شوند "آزادی" و "دموکراسی" را نیز فدا کنند.

و پاردوکس سیطره حیرت انگیز نهادهای امنیتی ایالات متحده بر حریم خصوصی شهروندان این کشور برای حفظ "آزادی" و نیز استفاده از بمب اتم، موشک کروز و اف شانزده برای بسط دموکراسی نیز زاییده همین تفکر است است.

چرا که هنگامی که حکومت و قدرت شرط حفظ آزادی و دموکراسی باشد، لازم است ابتدا حکومت به هر قیمت حفظ شود.

و این قیمت نیز مآلاً از دست رفتن آزادی و دمو کراسی منجر می‌شود.

و این پارادوکس در سایر نظام‌های سیاسی نظیر کمونیسم که مدعی تحقق "عدالت" بودند نیز به نحو بارزی مشهود بود.

و این نظام‌ها نیزچون"قدرت" را شرط تحقق "عدالت" می دانستند، ناچار بودند برای حفظ همین "قدرت"، عدالت را نیز قربانی کنند و ناعادلانه ترین اعمال را مرتکب شوند.

 

و- "حفظ نظام" و انهدام احکام و اخلاق

با دقت در موارد یاد شده می توان ادعا کرد که نظریه ولایت فقیه گرچه با دغدغه دلسوزانه‌ای و برای  تحقق اسلام شکل گرفته و مطر شد، اما وجود پیش فرض‌ها و مقدمات غیردینی- که تحقق و فعلیت دین را از طریق حکومت و سیاست می داند- در این نظریه موجب شد که به نتایجی به کلی غیردینی از این نظریه حاصل شود.

تا جایی که یکی از مهمترین لوازم این نظریه –یعنی اوجب بودن حفظ نظام- به انهدام کامل احکام منجر شود.

چرا که مبتنی بر نظریه ولایت فقیه، ارتکاب هر جنایتی برای حفظ نظام، مباح است در چنین سیاق و فضایی، تمامی احکام شریعت و نیز اخلاق به پای حفظ "جمهوری اسلامی" باید فدا شود.

 و نظریه ولایت فقیه منجر به هدم احکام و اخلاق خواهد شد.

اهمیت این موضوع از آنجا ناشی می شود بیان احکام به عهده فقیه است.

اما تشخیص موضوع به عهده انسان مکلف است.

هنگامی که گفته می شود "حفظ نظام اوجب واجبات است" این وظیفه برای انسان مسلمان به وجود می‌آید که در هر پیشامدی از پیشامدهای زندگی روزمره، ابتدا نسبت فعل مورد نظر خود را با حفظ نظام بسنجد.

و طبیعی است که در بسیاری از موارد، این تصور نیز بر وی غلبه کند که انجام یا ترک فعل مورد نظر مخل به حفظ نظام است.

و با این تصور بخش عظیمی از واجبات ترک شده و بسیاری از محرمات مباح می شوند.

 

نظرات  (۳۷)

باسلام
مثل همیشه از  نوشته شما استفاده کردم.
سؤالاتی برای من پیش اومد که ممکنه کمی بیربط به متن باشد. لذا اصراری نیست که الان و در ذیل این متن بهشون بپردازید.
تجربه نشان داده است که در جوامع ایدئولوژی زده به تدریج اخلاق دچار فروپاشی میشود. سؤال من این است که منظور از اخلاق و شریعت چیست؟ آیا اخلاق صرف انجام پاره ای اعمال و ترک پاره ای دیگر است؟
انهدام اخلاق چیست؟(بیروح شدن اخلاق؟ رواج بی اخلاقی در جامعه؟ تلقی ابزاری از اخلاق؟...)
اصلا قوام اخلاق به چیست؟(پرسش از شرایط امکان اخلاقی بودن به عنوان یک پدیده)
مگر ایدئولوژی چه تلقی از اخلاق و شریعت دارد که آنها را منهدم می کند؟
باتشکر
رجبی
پاسخ:
دهقانی:

سلام بر شما

پرسش‌های طرح شده، در قسمت‌های بعدی بحث به تناسب و تدریج پاسخ داده خواهد شد.

تنها ذکر دو نکته در این جا ضروری به نظر می رسد:

اولاً منظور از تعابیری نظیر "اخلاق" و "شریعت" در متن، معنای مورد نظر آنان در تقسیم بندی سه گانه "عقاید"، "اخلاق" و "احکام" است.

(این تلقی کم و بیش مشهور است که دین سه حوزه را شامل می‌شود: عقاید، اخلاق و احکام.)

ثانیاً باید توجه داشت که اگر چه در جهان کنونی، اخلاق در معنای متعارفی که می‌شناسیم رو به فروپاشی و نابودی است.

و این امر اختصاصی به جوامع ایدئولوژی زده‌ای همچون ما ندارد.

اما از دیگر سو باید دانست که باورهایی چون "حفظ نظام اوجب واجبات است"، به تخریب و فروپاشی اخلاق سرعت بیشتر و باورنکردنی‌ای می بخشند.

می توان به تعبیر فنی‌تر مطلب را به این شکل ادا کرد که روح نیهیلسم غالب بر زمانه، به تدریج هر آنچه سخت و استوار می نماید را دود خواهد کرد و به هوا خواهد برد، اما در این میان، ایدئولوژی دینی، به شکل ناخواسته و با اصالت دادن به عمل خودبنیاد و خودارجاع سیاسی، فرآیند تخریب و فروپاشی اخلاق را سرعت بسیار بیشتری می‌بخشد.

چنان که اشاره کردم، در قسمت‌های بعدی بحث به تفصیل در این زمینه بیشتر سخن گفته خواهد شد.

سپاس  از حوصله ای که نشان می دهید


پناهیان:
باید «رعب» اقتدار رهبری در دلها بشیند.
به خاطر حضور من و تو.
«و نصره بالرعب...»
خدا امام زمان(عج) را با رعب کمک خواهد کرد.
 
 
 
حسن بن علی (ع ) وارد منزلش شد و دید فرزند خردسالش به سبب غفلت یکی از مستخدمین, از بلندی افتاده و فوت شده... مستخدم را خواست برای بیان واقعه; گفتن از ترس نمی تواند با شما رودررو شود...امام گفت; خدا لعنت کند کسی را, که دیگران از روی ترس نتوانند با او گفتگو کنند ...
 
 
آیت الله خامنه ای:
« حکومت او (ولی امر)، حکومت جبر و زور نیست؛ حکومت اخلاق است، حکومت دین است، حکومت حکمت است، حکومت معرفت است، حکومت برادری است، یعنی امام و ولی امر در جامعه اسلامی با انسان های دیگر برادر است، با آنها با عاطفه برادری و با رابطه برادری زندگی می کند. این حکومت که حکومت ولی امر و حکومت مکتب در جامعه اسلامی است باید در همه مراکز اساسی و مهم این جامعه تجسم پیدا کند.» (آیت الله خامنه ای، 30 اردیبهشت 1362)

 
آیت الله خامنه ای:
«چیزی به نام به زور بر مردم حکومت کردن در اسلام نداریم» (آیت الله خامنه ای، 9 بهمن 1363)
 
 
آیت الله خامنه ای:
« چیز دیگری که لازم است برای حاکم اسلامی، این است که بیش از زور، متکی به میل و محبت مردم باشد، مردم او را دوست بدارند و با اتکای به محبت مردم بتواند کار بکند، نه با اتکای به زور و جبر.» (آیت الله خامنه ای، 15 اسفند 1359)
 
سوال من از آقا صادق عزیز این است چرا و چگونه حرف آقای خمینی نفوذ کرد؟ ببینید نظریه ای وجود دارد که می گوید هر منبع قدرت جدیدی، خبر از دنیای جدیدی می دهد. یعنی مثلا وقتی نظام بورژوازی در اروپا به قدرت رسید، دنیا (به معنای اعم از جغرافیا) نسبت به قبل تغییر کرد. همینطور است که با ظهور قدرت مارکسیسم، دنیای جدیدی رقم زده شد. ( این جدید را از این حیث تفسیر می کنم که بگویم منظور صرفا تغییر تمدن یا ابزار نیست. بلکه هر تغییر در فهمی که دامنه گسترده ای به وسعت بشریت آن زمان داشته باشد.) همینطور است نظریاتی که در علوم سیاسی، و فلسفه سیاسی درباره قدرت چین، گفته می شود.

بنابراین نظریه، هنگامی که انقلاب اسلامی، نوعی از قدرت را تاسیس می کند، لاجرم هم اتفاقی افتاده که این توانایی حاصل شده است و هم با تاسیس این قدرت اتفاقاتی در عالم به وقوع می پیوندد. فکر می کنم لازم نباشد توضیح دهم منظورم از اتفاقاتی که در عالم می افتد، حوادث و بمب های خبری نیست. بلکه تغییر در فهم و بودن انسان ها پس از انقلاب اسلامی است.
اگر مسامحتا بپذیریم که ظهور هر قدرتی، از امکان جدیدی در تاریخ خبر می دهد، آن وقت سوالم این جاست که ظهور انقلاب اسلامی، ناشی از چه وضعیتی در تاریخ، و بنیان گذار چه وضعیت جدیدی در تاریخ بوده است؟

عنایت دارید که انقلاب اسلامی نه بنیان گذار مفهوم ایدئولوژی و نه بنیان گذار مفهوم تئولوژی نیست. حدس من این است که شاید برای اولین بار امتزاج این دو مفهوم، در انقلاب اسلامی رخ داد.



یک سوال حاشیه ای هم دارم که اصراری بر پاسخ به آن ندارم.
من اصرار شما بر عدم ذکر القابی همچون «امام» برای آقای خمینی، یا «مقام معظم رهبری» برای آقای خامنه ای را کاملا درک می کنم. همچنین با توجه به دشواری هایی که تئولوژی در مسیر تفکر به بار می آورد، از عدم آب و تاب دادن به روایت های تاریخی در تاریخ اسلام نیز متعجب نمی شوم. اما صحبت دقیقا اینجاست که متون مقدس، در قسمت هایی دست به مدح و تحسین پیروانش زده است. این مداحی ها، گرچه می تواند تفسیری غیر از تفاسیر تاریخی شیعه یا سنی داشته باشد اما در هر نگاهی ( حتی غیر تئولوژیک ) تأویلی خواهد داشت. یعنی از ظاهر و کلمات متون مقدس باید نوعی نتیجه گیری حاصل شود. خواه این نتیجه عدول از ظاهر باشد خواه ترجمه تحت اللفظی آن خواه امری دیگر!
به همین دلیل سوالم اینجاست که آیا صرفا برای فرار تئولوژیک شدن کلام، از ذکر القاب فرار می کنید؟ یا اینکه حقیقتا احترام ظاهری موجود در متون را تأویل خاصی می کنید؟ که نتیجتا باید «شهادت امام علی علیه السلام» به «ترور علی بن ابی طالب» تغییر پیدا می کند؟
چون حداقل آن چیزی که من از تئولوژی درک کرده ام این است که باورهای تئولوژیک یکسری تاسیسات از سوی شارحین آیین، مذهب یا دین خاصی است. به معنای تدوین نوعی نظام ازلی و ابدی از باورهای خودارجاع. یعنی مثلا شاید کاری که بعضی علمای شیعه یا کشیشان مسیحی  با تعالیم پیامبرانشان کرده یا می کنند. اما لفظ امام برای علی بن ابی طالب، امریست که در متون مقدس نیز قابل مشاهده هست. و تاسیس و تدوین علمای شیعه نیست.
ضمن این که وقتی تا این حد رادیکال به موضوع نگاه کنیم، سوال کوچک دیگری هم ظاهر می شود:
تأویل شما از علت مدح متن مقدس از پیروانش چیست؟ یعنی چرا الفاظی را به کار می برد که مثلا از دید شما لزومی برای به کار بردنشان نیست؟
البته مثال نقض برای ادعای من هم شاید پیدا شود: نظیر آیه
محمد رسول الله والذین معه ....
که نام پیامبر اسلام بدون هیچ لقب و مدحی آورده شده است.
پاسخ:
دهقانی:

سپاس از حضور و نظری که نگاشتید

در پاسخ به بیانات شما به شکل مختصر به دو نکته اشاره می نمایم:

اول آنکه به نظر می‌رسد در انقلاب اسلامی، تئولوژی به کلی فعلیت و حضور خود را از دست داده.

و سیطره نهایی با ایدئولوژی است.

برای تفصیل این ادعای موجز، در قسمت‌های بعدی بحث "انقلاب اسلامی و بسط مدرنیته در ایران" تلاش دقیق و وسیعی صورت خواهد گرفت.

و کوشش خواهد شد که این مدعا مبرهن شود.

دیگر این که پرسش حاشیه ای شما- که البته از نظر اهمیت موضوع به هیچ وجه حاشیه ای نیست- را بایستی در قالب یک بحث جدی و پس از طرح مقدمات پیرامون معرفی تفکر تئولوژیک پاسخ داد.

اما اجمالاً بایستی به این نکته اشاره کنم که بسیاری از مفاهیم تئولوژیک در متون مقدس در معنای لغوی آن به کار رفته.

و تنها پس از سیطره تفکر تئولوژیک است که این الفاظ، صورت اصطلاحی پیدا کرده.

فی المثل تعبیر "ائمه" در قرآن ناظر به سران یک قوم است.

و مستند این ادعا تعبیر " و قاتلوا ائمه الکفر" است.

البته در این زمینه بایستی تحقیق و شرح بسیار مبسوط تری صورت گیرد که در این مجال، امکان طرح آن مباحث نیست.

سپاس مجدد از حوصله و عنایت شما
ممنون بابت این سلسله مطالب شما:
در مورد بحث اینکه بخاطر مصلحت مشود برخی احکام اسلام رو تعطیل کرد؛ معمولاً اینطور استدلال میشود که خدمت شما عرض میکنم؛ و شما پاسخ دهید:
خیلی از این مسائل مقتضات حکومت کردن مخصوصاً در شرایط پیچیده جهان کنونی هست.

فرق هست بین نظامی که آمده برای اجرای اسلام و حکومت اسلامی هست اما برخی اوقات به دلیل برخی تزاحم ها و برخی مشکلات فلان حکم اسلام موقتاً تعطیل شود؛ با نظامی که اصلاً بنایش بر اجرای اسلام نیست. اصلاً خود حاکم میگوید من کاری به اسلام ندارم. من هستم و منافع حکومتم.

اما در این نظام هم رهبر فعلی هم رهبر قبلی کراراً و کراراً تأکید بر اجرای اسلام داشته و دارند. اما خب از آنجاییکه دار دنیا و عرصه عمل عرصه تزاحم ها و دار معارضات هست؛ ممکن است تحت برخی شرایط اجرای فلان حکم اسلامی فراهم نباشد یا اجرایش اصل نظامی که ضامن اجرای احکام اسلام است را به خطر می اندازد. لذا موقتاً آن حکم را تعطیل می کنیم. ولو اینکه این موقت بودنش 20 سال طول بکشد.

یکی احکام اسلام را تعطیل می کند چون اصولاً ارزشی برای اسلام قائل نیست اما یکی برخی را تعطیل می کند موقتاً تا بتواند بقیه اش را اجرا کند


فرض کنید شما خودتان حاکم اسلامی هستید که میخواهید در حد توانتان احکام اسلام را اجرا کنید اما می بینید در عرصه عمل با مشکلاتی مواجه هستید. ممکن در برخی شرایط مجبور شوید موقتاً برخی احکام را تعطیل کنید.

خب آیا این کار را نمی کنید ولو بلغ ما بلغ؟ ولو اینکه کل حکومتتان که قرار است اسلام را اجرا کند از هم بپاشد و بعدش نیز معلوم نیست چه بر سر اسلام و مسلمین و جامعه اسلامی می آید؟ یا میگویید خب موقتاً فلان حکم تعطیل شود تا شرایطش برسد و این حکومت پابرجا بماند و باقی احکام را بتوانیم اجرا کنیم؟

گاهی مجبوریم بین 2 امر یکی را انتخاب کنیم

یا موقتاً برخی احکام را تعطیل کنیم تا مجال اجرای باقی احکام باقی بماند و شرایط برای اجرای همین برخی نیز فراهم شود یا بگوئیم بی خیال ما میخواهیم تام و کامل به اسلام عمل کنیم ولو بلغ ما بلغ در این حالت چه باید کرد؟

پاسخ:
دهقانی:

با سپاس از حضور و نظر

و پوزش در تأخیر پاسخگویی

در پاسخ به مطالبی که طرح فرمودید باید دو موضوع را از یکدیگر تفکیک کرد:

اول این که هر حکومتی- اعم از علوی یا غیرعلوی، معصوم یا غیر معصوم- حکومت در صدد تحقق اهدافی است که ممکن است در جهان خارج شرایط تحقق آن به تمامه فراهم نشود.

فی المثل علی بن ابی طالب موفق نشد که عدالت مد نظر خویش را در جهان اسلامی محقق کند.

اما توانست که سطح معیشت مردم کوفه را به حدی برساند که دست کم در هر خانه ای نان گندم پخته شود.

در چنین وضعیتی حفظ این حکومت ولو با موفقیت پایین بهتر از کنار نهادن آن است.

و  یا در وضع کنونی گرچه جمهوری اسلامی نتوانسته عدالت و رفاه را برای مردم خود تأمین کند، اما دست کم توانسته موضوع امنیت را تا حد قابل قبولی برای مردم خود تأمین کند.(بگذریم که این امنیت در زمان پهلوی دوم هم وجود داشت)

پس حفظ این نظام از برانداختن آن بهتر است.

به تعبیر فنی تر، همواره این امکان وجود دارد که تحقق برخی از اهداف دین و یا فعلیت بسیاری از احکام دین، با دشواری مواجه باشد.

و یا دست کم در یک بازه  کوتاه مدت و یا میان مدت و حتی دراز مدت، تحقق آن ها میسر نباشد.

در چنین وضعیتی به هیچ وجه بر حکومت دینی و حاکم دینی نمی توان خرده گرفت.

اگر مردم علی را در جنگ با معاویه همراهی نمی کنند، نه گناهی بر علی است و نه به این معناست که علی باید حکومت را رها کند.

و اگر مردم در جمهوری اسلامی مایل نیستند حجاب و حیای دینی را حفظ کنند، تقصیرش به عهده جمهوری اسلامی نیست.

و لزومی هم ندارد با این ادعا که مردم چون اهل دین و حیا نیستند، پس حکومت را رها کنیم.

من لایدرک کله، لایترک کله

و اصلاً نزاع در این جا نیست.

یعنی صحبت بر سر ایده آلیسم و کمال گرایی در تحقق دین نیست.

و صحبت در  محدودیت‌ها و کمبود بضاعت ها و ناتوانی ها و ناکارآمدی ها نیست.

نزاع این جاست که آبابرای وصول به یک امر مطلوب- فی المثل تحقق احکام- می توان و باید به هر قیمت نظام را حفظ کرد؟

ولو آن که لازم باشد به تصریح آیت ا.. خمینی، حتی تجسس کرد؟

حتی شرب خمر کرد؟

آیا شرع و عقل چنین کاری را جایز می داند؟

اگر حکومت خود وسیله باشد و اصلاً ثمره دین و نهضت انبیا، تشکیل حکومت و قبضه قدرت باشد، البته چنین فتوایی عجیب نیست.

اما مسأله این است که مدعای نظریه ولایت فقیه این است که کسب قدرت را نه هدف و مقصد و وسیله و ابزار می داند.

حال پرسش این جاست که آیا برای رسیدن به مقصد و هدف، اتخاذ هر ابزاری جایز است؟

آیا نباید ابزار با مقصد متناسب باشد؟

آیا می توان با دستمال کثیف شیشه را پاک کرد؟

آیا می توان با ترک عمدی احکام- و نه احکامی که به دلیل فراهم نبودن زمینه آنها خودبخود ترک می شوند- زمینه تحقق احکام را فراهم آورد؟

اگر چنین چیزی ممکن است، پس ایالات متحده نیز حق داشت که با بمب اتم می خواست جنگ جهانی دوم را به پایان برساند و صلح ایجاد کند.

و نیز حق دارد که می‌خواهد با کودتا، در کشورهای اسلامی، دموکراسی ایجاد کند!

و اما این که می فرمایید اگر حکومت نباشد معلوم نیست چه بر سر اسلام و مسلمین می آید، ناشی از همان باور است که اگر قدرت و حکومت در دست ما نباشد، بدبخت و بیچاره می شویم.

بر فرض هم که چنین باوری درست باشد، نقطه مقابلش درست نیست.

یعنی این گونه نیست که اگر حکومت در دست ما باشد به مراد دل می رسیم و خوشبخت و باچاره می شویم!

تمام حرف این است که نمی توان با حکومت و قدرت همه مشکلات را حل کرد.

و قدرت نه تنها چنین توانی ندارد حتی تقدمی هم ندارد.

که از قضا تلاش های سیاسی چون اثر محدودی دارند موچب جهل مرکب و توهم شده و بحرانی بر بحران‌های پیشین اضافه می کنند.


بسم الله الرحمن الرحیم


سلام علیکم؛


قبل از این که به جزئیات مطالب مطرح شده در این پست بپردازم ابتدا نکاتی را در تکمیل و تفصیل کامنت های قبلی ارائه می دهم.


مراد از مبادی همان عالَمی ست که شخص در درون آن عالَم تنفسِ فکری می کند و به آن عالَم تعلق قلبی دارد. و نفی و اثبات او تابع عالَمی ست که در آن قرار گرفته. یعنی چیزهایی را قبول می کند که به عالَم او تعلق داشته باشد و چیزهایی را نفی می کند که در عالَم او جایگاهی ندارد. اگر هم گاهی عکس این قضیه اتفاق بیفتد موقتی است.


در ابتدای امر مبادی هر کس همان فطرت اوست. لکن این مبادی گاهی در خطر خاموشی یا پوشیدگی  و دفن شدن قرار می گیرد. در قرآن کریم سوره مبارکه شمس اشاره ای بدانچه گفته شد آمده است. از آیه 7 به بعد می فرماید: و نفس و ما سوّاها(قسم به نفس و آنکه او را تسویه و درست کرد) فالهمها فجورها و تقواها(پس بدی ها و خوبی های نفس را با قلم تکوین در نفس نگاشت) بدین معنا که نفس به طور فطری و اشراقی آنچه که برای او بد است و آنچه که برایش خوب است را می شناسد. قد افلح من زکّاها(رستگار شد کسی که نفس را  در مسیر تزکیه قرار داد و روزبروز آن را شکوفاتر کرد) و قد خاب من دسّها( خسران زده شد کسی که با نفس دسیسه کرد و آن را زیر اغراض و امیال و افکار گوناگونِ وهمی دفن نمود). تأکیدم بر روی همین آیه دهم است. در رابطه با معنای "دسیسه" فرموده اند که اگر خاک ها را کنار زد و در درون آن چیزی قرار داد و سپس دوباره خاک ها را بر روی آن چیز ریخت و دفن کرد، این کار را می گویند دسیسه. أم یدسّه فی التراب.


پس طبق این آیه گاهی فطرت در درون مبادی مختلفی دفن می شود. مبادی هم به طور کلی بر اساس عقاید، اخلاق و اعمال هر کس ساخته می شود. اگر این موارد سه گانه ریشه در حقیقت داشت فطرت را شکوفا تر می کند و  "و یسیروا لهم دفائن العقول" خواهد شد. اما اگر آن موارد سه گانه- عقاید، اخلاق، اعمال- وهمی بود فطرت را در درون خود دفن و خفه می کند. و جمع آن موارد سه گانه مبادی جدیدی را برای شخص خواهد ساخت. از این به بعد شخص بر اساس آن مبادی فکر می کند و عمل می کند. ممکن است بپرسید پس نقش اختیار این وسط چه می شود؟ شخص با اختیار خودش مبادی جدیدی را می سازد و با اختیار خودش طبق مبادی جدید فکر می کند و عمل می کند در هر صورت اختیار همواره در صحنه است.


 


باز در تأیید آنچه گفته شد به روایتی از حضرت امیر علیه السلام توجه کنید که می فرمایند: "کم من عقل اسیر تحت هوی امیر"(چه بسیار عقل هایی که اسیر و دربند هوی و هوسی هستند که بر آن عقل ها امیر اند)  یعنی می شود گاهی مبادی وهمی عقول را به بند کشیده و تابع خود کند. در همین رابطه نظرتان را به سخنان بسیار مهمی از آیت الله جوادی جلب میکنم.


آیت الله جوادی میفرمایند: همان‌طوری که انسان در بیرون؛ یعنی در فضای جسم دارای شئونی است که این شئون و قوا و نیرو کارهای مختلف و مسئولیت‌های مختلف دارند که بعضی‌ها مثل چشم و گوش مسئول ادراک هستند و بعضی‌ها مثل دست و پا مسئول کار میباشند، درون انسان هم دارای قوای متعدد است؛ بخشی از قوای درون مسئول ادراک‌ هستند که اندیشه به عهده آنهاست و از آن به «عقل نظری» یاد می‌شود؛ بعضی از آنها مسئول حرکت، کار و اراده می باشند که از آن به عنوان «عقل عملی» یاد می‌شود که در روایات ائمه فرمودند: عقل «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَان‏»[1] و این جهاد درونی؛ گاهی ممکن است باعث شکست عقل عملی شود که در بیان نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) آمده است که «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِیرٍ تَحْتَ [عِنْدَ] هَوَی أَمِیر».[2] اگر این عقل عملی که مسئول اراده و تصمیم است، به اسارت نفس درآمده است، عقل نظر که مسئول علم و اندیشه است، ممکن است یک مطلب را صد درصد بفهمد؛ ولی نتواند تصمیم بگیرد، چون تصمیم و عزم و اراده و کارِ درون به عهده عقل عمل است که به اسارت درآمده است؛ اندیشه و ادراک و تصوّر و تصدیق و جزم به عهده عقل نظر است که آن چیزی را می‌فهمد. بنابراین ممکن است که کسی مطلبی را صد درصد بفهمد که حق است؛ ولی عمل نکند! مثل اینکه کسی با چشم روشن و شفاف و سالم، مار و عقرب را می‌بیند، امّا چشم که کاری از آن ساخته نیست، کار از دست و پا ساخته است که فلج است. اگر در بیرون ما چشم و گوشی داریم که مسئول دیدن و فهمیدن‌ هستند و همچنین دست و پایی داریم که مسئول حرکت و کار میباشند، اگر دست و پای کسی فلج بود، ویلچری بود، او مار و عقرب را می‌بیند، امّا قدرت کار ندارد، نمی‌شود گفت که مگر تو ندیدی؟! بله دید! امّا چشم که نمیتواند فرار کند. به عالِم بی‌عمل نمی‌شود گفت که مگر تو این آیه را ندیدی؟! مگر نخواندی؟! تو مگر این علم را نداشتی؟! بله! او علم را داشت؛ امّا آن قوّه‌ای که مسئول علم است بی‌کاره است، این چیز دیگری است و آن هم چیز دیگری است. تا آدم خود را نشناسد، درون خود را نشناسد، شئون خود را نشناسد، قوا را ارزیابی نکند، هر کاری را به صاحب آن کار، یعنی قوّه نسپارد و همه را تحت رهبری نفس اداره نکند، این معما برای او حلّ نمی‌شود. می‌گویند چرا فلان عالِم بی‌عمل بود؟ مگر تو نمی‌دانستی؟ بله، می‌دانستند، مثل آدمی که مار و عقرب را می‌بیند، شما مدام آیه و روایت برای او بخوان، مثل آدمی که ویلچری است و خودش می‌بیند، شما تلسکوپ، میکروسکوپ، ذرّه‌بین و عینک بده، این فایده ندارد! او که مشکل علمی ندارد! چشم و گوش که حرکت نمی‌کنند! آن عقلی که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ» کار می‌کند که شکست خورده است؛ لذا حضرت فرمود که مواظب جهاد درونی باشید! فرق بین عزم و جزم، مثل فرق آسمان و زمین است؛ عزم برای یک قوّه دیگر است و جزم و تصدیق هم برای چیز دیگری است؛ اگر بخواهند از باب تشبیه معقول به محسوس بگویند فرق بین عزم و جزم چقدر است، مانند فرق بین آسمان و زمین است؛ جزم برای عقل نظر و برای متولّی اندیشه است؛ عزم برای عقل عمل و مسئول عمل است. اراده و عزم و نیّت برای یک قوّه است و تصوّر و تصدیق و جزم و استدلال و برهان برای یک قوّه دیگر است. اگر کسی در جبهه جهاد درون شکست خورد و ویلچری شد،  انسان صد آیه برای او بخواند تأثیری ندارد، چون او که مشکل علمی ندارد، او مشکل عملی دارد. (انتهی کلامه)


 


پس روشن شد که مبادی چطوری عزم را که متعلق به عقل عملی ست، در بند میکشد و انسان را به سوی غیر حق می کشاند تا حدی که مطالب حق را می فهمد ولی اصلا نمی تواند بپذیرد. در همین رابطه حضرت موسی علیه السلام به فرعون فرمود: لقد علمت ما انزل هؤلاء الا رب السماوات و الارض بصائر(برای تو صددرصد روشن شد  که این نشانه های آشکار را جز پروردگار آسمانها وزمین نفرستاده است) ولی باز فرعون نتوانست بپذیرد. چون آن که باید بپذیرد دربند و گرفتار و فلج  است.


 


البته مبادی حقیقی و غیر حقیقی دارای شدت و ضعف است. اگر مبادی شدید ظاهر شود به آن "محکمات" می گوئیم و اگر نازل تر ظاهر شود به آن "متشابهات" می گوئیم. و همچنین گفته اند محکمات آن آیاتی هستند که آیات متشابه به آن ها رجوع دارند و آیات متشابه از طریق محکمات تفسیر می شوند.  قرآن کریم در آیه 7 سوره مبارکه آل عمران از  زاویه ای دیگر این موضوع را بررسی میکند که بسیار جای تأمل دارد. میفرماید: هو الذی انزل علیک الکتاب منه آیات محکمات هن ام الکتاب و اخر متشابهات فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تاویله و ما یعلم تاویله الا الله و الراسخون فی العلم یقولون آمنا به کل من عند ربنا و ما یذکر الا اولوا الالباب( اوست که این کتاب را بر تو نازل کرد بعضی از آیه ها محکماتند ، که این آیه ها مادر و اساس کتابند ، و بعضی آیه ها متشابهاتند(چند پهلو)  اما آنها که در دلشان میل به باطل است ، به سبب فتنه جویی و میل به تاویل از متشابهات پیروی می کنند ، در حالی که تاویل آن را جز خدای نمی داند و آنان که قدم در دانش استوار کرده اند می گویند : ما بدان ایمان آوردیم ، همه از جانب پروردگار ماست و جز خردمندان پند نمی گیرند.


به این آیه شدیدا دقت کنید. علامه طباطبائی(ره)  در جلد سوم المیزان ذیل این آیه می فرمایند: کلمه "زیغ" به معنای انحراف از استقامت(راست بودن) است. که لازمه اش اضطراب قلب و پریشانی خاطر است. به قرینه اینکه در مقابلش رسوخ در علم قرار گرفته که درباره اثرش مى فرماید: دارندگان آن اضطراب ندارند و با اطمینان خاطر مى گویند همه آیات قرآن، چه محکم و چه متشابه آن، از طرف پروردگار ما است، و اما آنهائى که زیغ و انحراف قلب دارند، مضطرب هستند، و دنبال آیات متشابه را مى گیرند، تا از پیش خود آن را تاءویل نموده فساد راه بیندازند و کسانى که دچار چنین زیغ و انحرافى نیستند همواره از خدا مى خواهند: که خدایا قلب ما را بعد از هدایت منحرف مساز. (ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا) (انتهی کلامه)


 


 این آیه می خواهد بگوید وقتی قلب کسی به خاطر مبادی وهمی دچار  زیغ و انحراف شد به جای اینکه به محکمات بپردازد به متشابهات می پردازد تا فتنه گری کرده و مردم را گمراه کند.


این هم آیه ای دیگر  بود تا جایگاه  مبادی در دستگاه نظری و عملی روشن تر شود. البته آیات دیگری هم وجود دارد که به خاطر رعایت اختصار فقط به ذکر آن ها بسنده می کنم. سوره مبارکه مدثر ایه 38: کل نفس بما کسبت رهینة، که این آیه  خبر از گرفتار شدن در مبادی را می دهد. یا در سوره مبارکه اسرا آیه 82 می فرماید: و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین و لا یزید الظالمین الا خسارا،  که می فرماید وقتی ظالمین به مبادی وهمی گرفتار شدند چگونه حقیقتی مثل قرآن را تبدیل به چیزی خسران بار تبدیل می کنند. در تبیین این آیه گفته اند: اگر کسی دستگاه گوارش او دچار زخم شد اگر بهترین میوه ها را هم به او بدهند باز  تبدیل به سمّ می کند.


البته به قول حضرت امام رضوان الله تعالی علیه انسان تا در این دنیا -که دار تغییر و تبدّل است- حضور دارد، می تواند مبادی و ملکات خودش را تغییر بدهد و اصلاح کند.


این ها نکاتی بود که در تکمیل و تفصیل کامنت های قبلی عرض کردم.


 


اکنون به جزئیات مطالب این پست تا حدی می پردازم.


  1. فرموده اید: از این پس نیز موضوع سازگاری یا عدم سازگاری نظریه ولایت فقیه با ارزش های مدرنیته را باید به کلی به کنار نهاد. و در مقابل این پرسش رادیکال و بنیادین را بر روی میز نهاد و این گونه پرسید: «آیا اساساً  نظریه "ولایت فقیه"، با "دین" همخوانی دارد؟!»


 


پاسخ: اتفاقا در فتنه 88 هم فتنه گران از همین روش کپرنیکی استفاده کردند و انقلابی ترین افراد را متهم می کردند که شما از مسیر امام و انقلاب بیرون رفته اید! و در انقلاب انحراف صورت گرفته است و احساس خطر کرده اند. یعنی آمدند انقلابیون اصلی را با امام و اهداف امام مقایسه کردند و آن فتنه را صورت دادند. و گفتند این روش مدیریت با مبادی و اصول انقلاب مخالفت دارد! و از اصول انقلاب چنین روشی برای مدیریت استخراج نمی شود!


یا در روزنامه اعتماد اخیرا در رابطه با امام حسین علیه السلام مطلبی گفته شد با این مضمون که حضرت سید الشهدا برای نسل امروز یک اسطوره ی رنگ باخته است و نسل امروز آن طور که باید از حرکت حماسی سیدالشهدا بهره نمی برد! عده ای با حرف این روزنامه فکر کردند که این روزنامه به حضرت توهین کرده. در حالی که  برداشت بنده این بود که اولا: این روزنامه به خوبی می داند که با توهین به ائمه در کشور ایران ریشه ی خود را کنده است لذا هرگز توهین نمی کند. ثانیا: این سؤال را باید این روزنامه پاسخ بدهد که منظور شما از این که می گوئید نسل امروز از حرکت سیاسی امام حسین بهره نمی برد چیست؟ یعنی در حقیقت این نسل باید چیکار کند که حسینی عمل کرده باشد؟!


یعنی در حقیقت برخورد کپرنیکی روش جدیدی نیست.


 


  1. فرموده اید: در قسمت اول اشاره شد که در نظریه ولایت فقیه، صرف تشکیل حکومت دینی برای فعلیت یافتن دین کافی تلقی  شده.


 


پاسخ: کی  و کجا چنین ادعایی شده که صرف تشکیل حکومت دینی برای فعلیت یافتن دین کافی ست؟ آیا اگر کسی ادعا کند که بدون حرکات ظاهری نماز، باطن نماز فعلیت نمی یابد، آیا بدین معناست که او صرفِ صورت نماز را برای تحقق باطن نماز کافی می داند؟ یا منظور او این است که بدون اجرای صورت نماز اصلا نمازی اقامه نشده تا بعد نوبت به تحقق باطن نماز برسد؟ یعنی ابتدا باید حرکات نماز را اجرا کرد تا زمینه ی تحقق باطن آن فراهم شود و گرنه بدون اقامه نماز چگونه باطن نماز فعلیت می یابد؟ بدون تشکیل حکومت دینی چگونه دین تحقق می یابد؟ آیا تحقق حقیقت دین نیاز به هیچ زمینه ای ندارد؟ آیا اگر کسی بگوید تشکیل حکومت دینی برای فعلیت یافتن حقیقت دین لازم و ضروری است، بدین معناست که او برای تشکیل حکومت اصالت قائل است؟ معلوم است که اینطور نیست.


 


  1. فرموده اید: برای تحقق هر فعلی، علاوه بر فاعلیت فاعل، قابلیت قابل  نیز باید مهیا باشد. و حکومت  دینی جز در مدینه دینی پا نمی‌گیرد.


پاسخ: این موضوع دو طرفه است. یعنی ابتدا مردم با مقدماتی- نظیر آمادگی روح زمانه، روشنگری های علما و اندیشمندان دینی و امثالهم- طالب دین می شوند و همان طلب اجمالی زمینه برای تشکیل حکومت می شود. بعد وقتی حکومت تشکیل شد، از طریق زمینه ای که حکومت دینی ایجاد می کند- مثل نفی آثار کفر و شرک و نفاقِ گذشته و تبلیغات دین به وسیله تزکیه نفوس و تعلیم کتاب و امثالهم- ایمان اجمالی مردم شدیدتر می شود. دوباره این شدت در ایمان مردم زمینه ای می شود که احیانا تغییراتی در سیستم حکومت ایجاد شود. و باز حکومت تغییر یافته یا رشد یافته زمینه ای می شود تا ایمان مردم را شدیدتر کند. و همینطور این قضیه ادامه پیدا می کند و رو به تکامل می رود.


 


  1. فرموده اید: اگر حال و هوای یک قوم  دینی نباشد، حتی با وجود حاکم دینی، دین فعلیت نخواهد یافت. چنان که فی المثل امروزه نمی‌توان با سپردن حکومت شهری مانند نیویورک به دست فقها، انتظار داشت دین اسلام در نیویورک سیتی محقق شود. زیرا اساساً، شهر نیویورک یک شهر دینی نیست. و حتی در عالم خیال اگر فقها به حکومت شهر نیویورک نائل شوند، امکان پیاده کردن حدود و احکام دینی را در آن نخواهد داشت.


 


پاسخ: البته این یک ادعاست. اگر بنا برادعا باشد بنده هم ادعا می کنم اتفاقا امروز روح ملت ها طالب حقیقت و طالب تغییر است. و اگر رهبران خوبی پیدا کنند به سوی آنها گرایش پیدا می کنند و رهبران می توانند به تناسب آمادگی های هر ملتی احکام دینی را در آن ملت محقق کنند. البته تحقق دین امری دفعی نیست بلکه تدریجی ست. آری همه ی دین در شهرهایی مثل نیویورک قابل تحقق نیست ولی بخشی از دین هر چند به مقدار کم که قابل تحقق است. مگر ملت ایران از کجا شروع کرد؟ آیا ایران یک کشور کاملا دینی بود که توانست ملتش انقلاب کند؟ فراموش نکنید که تمدن غربی با شدت و ضعف در همه ی عالَم بسط یافته بود.


 


  1. فرموده اید: در قسمت دوم اشاره شد که صرف نظر از اشکال پیشین، اساساً ایده "تشکیل حکومت فقیه" نیز با باورهای کلامی- تئولوژیک- شیعی در تعارض است. زیرا به  نزد شیعه، "عصمت" شرط مشروعیت حاکم است.


 


پاسخ: اما رسیدیم به آن ادعایی که بارها تکرار کردید بدون اینکه بگوئید منبع این ادعا کجاست؟ شما این ادعا را از کجا آوردید؟ چرا منبع آن را ذکر نمی کنید؟ شیعه مدعی است که یکی از خصوصیات امام معصوم "عصمت" است. دیگر نگفت که شرط مشروعیت حاکم عصمت است. چرا که اگر اینگونه باشد غیر معصومینی نظیر مالک اشتر که فرسنگ ها از امام معصوم فاصله داشتند، حکومت شان نامشروع می بود. بالاخره یک کشور بزرگی مثل مصر تحت حاکمیت جناب مالک بود و اینطور نبود که حضرت امیر علیه السلام مستقیم حکومت کنند بلکه مالک با توجه به اصولی که از مولای خودش گرفته بود احکام دینی را در کشور مصر پیاده می کرد. مثل کاری که فقه می کنند.  لکن شیعه گفت باید حاکم یا خودش معصوم باشد یا حکم معصوم اجرا شود. یعنی باید همواره حکم معصوم که حکم خداست در صحنه باشد. حال در زمان حیات معصومین خودشان و در زمان غیبت معصومین، کسانی که شرایط کشف حکم معصوم را دارند. چرا که خودشان فرمودند: علینا القاء الاصول و علیکم بالتفریع(بر ماست که اصول کلی را القاء کنیم و بر شما است که اصول فرعی را از آن اصول کلی  استخراج کنید) اگر اشکال کنید که خلفای سه گانه بر این کار اولی تر بودند، پاسخ این است که بزرگ ترین گناه خلفا این بود که در زمان حیات امام معصوم او را از صحنه حاکمیت کنار زدند و همین یک گناه کافی ست که شرایط حاکمیت را از دست بدهند. کما اینکه اگر خدای ناکرده فقهای ما هم نظر شخصی خودشان را در اداره حکومت بخواهند حاکم کنند، دیکتاتوری ست و با خلفای سه گانه محشور می شوند. چرا که بناست در زمان غیبت، حکم معصوم حاکم باشد نه نظر شخص فقیه. که به گمانم شما بین حکومت فقه با حکومت شخص فقیه خلط کرده اید. حضرت امام رضوان الله تعالی علیه در این زمینه می فرمایند: غیر قانون الهی کسی حکومت ندارد، نه فقیه و نه غیر فقیه. یا می فرمایند: ولایت فقیه ولایت شخص نیست ولایت فقه است.


 


  1. فرموده اید: هیچ روایتی در دست نیست که فقها را  مأمور به تشکیل حکومت در عصر غیبت کرده باشد. و روایاتی که در این موضوع مورد استناد قرار میگیرند، در بهترین حالت ناظر به ولایت فقیه و نه حکومت فقیه هستند.


 


پاسخ: روایتی هست به سه صورت از امیرالمؤمنین(ع) نقل شده است، که تفاوت­هایی با یکدیگر دارند، از لحاظ سندی و دلالی هم مورد ارزیابی قرار گرفته و بنده به خاطر رعایت اختصار از نقل دو صورت دیگر روایت و بررسی سندهای آن ها خودداری می کنم.


و من کلام له(ع) فی الخوارج، لما سمع قولهم «لاحکم إلا لله» قَالَ علیه السلام: کَلِمَةُ حَقٍّ یُرَادُ بِهَا بَاطِلٌ نَعَمْ إِنَّهُ لَاحُکْمَ إِلَّا لِلَّهِ وَ لَکِنَّ هَؤُلَاءِ یَقُولُونَ لَا إِمْرَةَ إِلَّا لِلَّهِ وَ إِنَّهُ لَابُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَمِیرٍ بَرٍّ أَوْ فَاجِرٍ یَعْمَلُ فِی إِمْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ وَ یَسْتَمْتِعُ فِیهَا الْکَافِرُ وَ یُبَلِّغُ اللَّهُ فِیهَا الْأَجَلَ وَ یُجْمَعُ بِهِ الْفَیْ‏ءُ وَ یُقَاتَلُ بِهِ الْعَدُوُّ وَ تَأْمَنُ بِهِ السُّبُلُ وَ یُؤْخَذُ بِهِ لِلضَّعِیفِ مِنَ الْقَوِیِّ حَتَّى یَسْتَرِیحَ بَرٌّ وَ یُسْتَرَاحَ مِنْ فَاجِرٍ


وقتی حضرت شنید که خوارج می گویند لا حکم الا لله  فرمودند: سخن حقّى است که از آن باطلى اراده شده. آرى، حکم جز از آن خدا نیست، ولى اینان مى‌گویند که امارت و حکومت ویژه خداوند است و بس، و حال آنکه، چاره‌ای برای مردم از وجود فرمانروا و امیر نیست، خواه (این امیر) نیکوکار و خواه بدکار باشد. در حکومت آن فرمانروا، شخص با ایمان، اعمال خود را انجام می‌دهد و شخص کافر از دنیایش بهره‌‌مند می­گردد و خداوند(بدین وسیله)، عمرها را طولانی می­گرداند، غنائم جمع گردیده، با دشمنان جهاد می‌شود، راهها امن گردیده وحق ضعیف از قوی گرفته می‌شود، تا اینکه حاکم نیکوکار از ناخوشی‌های دنیا آسوده گردد و اهل دنیا از فاجر آسوده گردند.


خوب عنایت کنید حضرت فرمودند: إِنَّهُ لَابُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَمِیرٍ بَرٍّ أَوْ فَاجِرٍ. که شامل همه زمان ها می شود. و این سخن حجتی ست برای فقها در همه ی زمان ها.


باز در خطبه 207، که گفته اند این خطبه  بعد از صفین ایراد شده است‏ یا در خود صفین،حضرت در این خطبه یک سلسله حقوقى را براى حاکم و یک سلسله‏حقوقى را براى جامعه اسلامى بیان فرموده است که از بیان این حقوق، نقش و وظیفه حاکم و ضرورت وجود حاکم در همه ی زمان ها را در مى‏یابیم:


«اما بعد فقد جعل الله لى علیکم حقا بولایة امرکم‏»خداوند براى من بر شماحقى قرار داد، به خاطر اینکه ولى امر شما هستم، صاحب فرمان شما هستم، «و لکم‏علىّ من الحق مثل الذى لى علیکم‏» اما اینجور نیست که در حکومت اسلامى تنها حاکم فعال ما یشاء باشد و مردم در برابر حاکم هیچ حقى نداشته باشند، خیر اصولا حق یک مسئله دو طرفى است، اگر پدر احترامش بر فرزند واجب است ازآن طرف تربیت و تعلیم و ادب فرزند و نگهدارى او هم بر پدر واجب است، یعنى‏حق داراى طرفین است، حق یک طرفى نیست. حضرت فرمود:«و الحق اوسع‏الاشیاء فى التواصف و اضیقها فى التناصف،لا یجرى لاحد الا جرى علیه و لا یجرى علیه الا جرى‏له‏» یعنى حق از لحاظ گفتار خیلى راحت است، حتى حق از لحاظ بیان و زبان خیلى‏ وسیع است، «الحق اوسع الاشیاء فى التواصف واضیقها فى التناصف‏» در زمان وصف کردن، خیلى دائره‏اش گسترده است، اما درمقام انصاف، خیلى دائره‏اش ضیق است، و لذا امیر المؤمنین فرمود:«لا یجرى لاحدالاجرى علیه‏»به نفع کسى حقى وضع نشده مگر وقتى که به ضرر او هم حقى ازدیگران وضع شده، و به ضرر دیگران حقى وضع نشده مگر وقتى که به نفع‏آنها هم حقى تنظیم شده باشد.


خواهش می کنم به ادامه سخنان حضرت توجه کنید. می فرمایند: «و اعظم ما افترض الله سبحانه من تلک الحقوق حق الوالى على الرعیة و حق الرعیة‏على الوالى فریضة فرضها الله سبحانه،لکل على کل فجعلها نظاما لالفتهم‏» و بزرگ‏ترین‏حق، حق حاکم بر جامعه و حق جامعه بر حاکم است. زن و شوهر به هم حق‏دارند، همسایه به همسایه حق دارد، خریدار و فروشنده به
هم حق دارند، معلم برشاگرد، شاگرد به معلم حق دارند، ولى‏«و اعظم ما افترض الله سبحانه حق الوالى على‏الرعیة و حق الرعیة على الوالى‏» یعنى بزرگ‏ترین حقی که خداوند واجب کرده حق‏والى به رعیت است و حق رعیت‏بر والى است،خداوند چرا این حق را دو طرفه‏قرار داده؟«و جعلها نظاما لالفتهم‏» خداوند این حق را قرار داد تا الفتشان و رابطه‏شان استوار بماند،«و عزا لدینهم‏»این حقوق را قرار داد که دینشان و آئین زندگیشان عزیز بماند.«فلیست تصلح الرعیة الا بصلاح الولاة‏» هیچگاه رعیت‏شایسته و صالح نمى‏شود مگر به صلاح حاکمان، «الناس بامرائهم اشبه من آبائهم‏»یعنى مردم بیشتر خود را شبیه مى‏کنند به فرمانروایانشان تا به پدرانشان. اگر فرمانروا فاسد باشد طبعا جامعه فاسد مى‏شود، و اگر صالح باشد طبعا جامعه صالح مى‏شود.


«و لا تصلح الولاة الا باستقامة الرعیة‏» صالح نمى‏شوند فرمانروایان مگر با صلاح ملت، زیرا روایتى از پیغمبر در کتب ماهست‏«کما تکونون یولى علیکم‏» آنگونه که شما هستید بر شما امیران و فرمانروایان تعیین مى‏شوند. در هر صورت صالح نمى‏شود فرمانروا مگر با صلاح رعیت،یعنى مردم.


فرمود:«و لا تصلح الولاة الا باستقامة الرعیة و اذا ادت الرعیة الى الوالى حقه‏» وقتى‏رعیت وظیفه خود را انجام داد، «ادى الوالى الیها حقها» والى حقش را به اوخواهد داد. «فاذا ادت الرعیة‏الى الوالى حقه و ادى الوالى الیها حقها عز الحق بینهم‏» در این وقت چه‏مى‏شود؟حق،در میانه مردم عزیز مى‏شود. «و قامت مناهج الدین‏»راه‏هاى دین استوار مى‏شود،چراغ‏هاى دین روشن وفروزان مى‏گردد.هر جا مى‏روى آثار دین را مى‏بینى. ‏«واعتدلت معالم العدل و جرت على اذلالها السنن‏»یعنى راه‏ها شوسه و میدان بى‏دست‏اندازمى‏شود، یعنى همه چیز بر اساس حق و عدل و انصاف و مروت و فضیلت مى‏شود.


«فصلح بذلک الزمان‏» در این وقت است که روزگار صالح مى‏شود «و طمع فى بقاء الدولة‏» و طمع در بقاء این حکومت مى‏شود، «و یئست مطامع الاعداء»و طمع‏هاى دشمنان هم به یاس مبدل مى‏شود.


همان طور که مشاهده فرمودید این جملات به روشنی بر ضرورت حکومت دینی و وجود حاکم برای جوامع تأکید می کند.


 


  1. فرموده اید: یکی از مهمترین نتایج نظریه ولایت فقیه، اصالت بخشیدن به موضوع "حفظ قدرت" است.


 


پاسخ: آری نظریه ی ولایت فقیه به موضوع حفظ قدرت اصالت می دهد، لکن به همان دلیلی که به ظاهر نماز اهمیت می دهد. بدون تحقق ظاهر نماز محال است نماز کسی محقق بشود. در عالم خیال که نمی توان نماز خواند. باید با حرکات نماز، نماز را در بیرون محقق کرد. حال اینکه چقدر از این  نماز صعود می کند و چقدر در جان ما حقیقت نماز فعلیت می یابد آن دیگر به تلاش و حضور قلب ما بستگی دارد.


 


  1. فرموده اید: مبتنی بر نظریه ولایت  فقیه، حفظ ساختار سیاسی و حکومت، امری بسیار مهم معرفی و فهم می‌شود.


 


پاسخ: آری همین طور است. به همان دلیلی که حفظ ساختار نماز و اجزای ظاهری آن امری بسیار مهم است که بدون آن اصلا نمازی صورت نمی گیرد تا بخواهد زمینه ی طلوع حقیقت نماز و فعلیت یافتن آن شود.


 


  1. فرموده اید: باید نظریه ولایت فقیه را در عین اتصال به سایر نظرات دیگر آیت ا.. خمینی فهم و تفسیر کرد.


 


پاسخ: به شرط اینکه دوباره باز در دام تفسیر به رأی سخنان ایشان گرفتار نشویم و هر طور خواستیم آن را تفسیر نکنیم و نتیجه نگیریم و از مبادی و اصول آن غافل نباشیم.


 


  1.  فرموده اید: معنای عرفی این تعبیر این است که باید تلاش کرد که این ساختار سیاسی به هر قیمت حفظ شود و از براندازی و آسیب به آن جلوگیری شود.


 


پاسخ: آری به هر قیمتی شده است باید ظاهر نماز را حفظ کرد و نباید ظاهر نماز را نفی کرد. چرا که همان طور که گفته شد بدون ظاهر نماز، نمازی شروع نمی شود. هر چند ممکن است بنا به دلایلی گاهی نشسته نماز بخوانیم، گاهی خوابیده و گاهی با اشاره. ولی ظاهر نماز و مقدمه بودن این حرکات اجتناب ناپذیر است و به هر قیمتی که شده باید برای تحقق باطن نماز ظاهر آن را محفوظ نگه داشت. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.


 


  1. فرموده اید: چنان که مشهود است به تدریج مشخص می شود که منظور از "لزوم حفظ نظام" در نگاه آیت ا.. خمینی، لزوم حفظ روح دینی و یا عدالت طلبانه آن نیست.


پاسخ: آیا این تفسیر به رأی سخنان امام نیست؟ از کجای سخنان ایشان نفی حفظ روح دینی و عدالت طلبانه ی آن برمی آید؟ آیا از این حرف شما به روشنی بر نمی آید که شما قالب های دین را مساوی با روح دین فرض کرده اید و چون امام فرموده اند در بعضی موارد برای حفظ اسلام دروغ هم می توان گفت، حفظ جان هم نباید کرد، پس ایشان اهمیتی برای روح دینی قائل نیستند؟ آیا به نظر شما قالب های دین مساوی با روح دین است؟


 


  1. فرموده اید: در حقیقت در سیمای تفکر علی ابن ابی طالب حکومت گرچه امری بسیار مهم و حیاتی بود، اما این اهمیت به هیچ وجه تا آن جا نبود که برای حفظ آن بتوان آن را از سایر واجبات دیگر بالاتر باشد... در تفکر علی  ابن ابی طالب، حفظ حکومت الهی علوی که منصوب به نصب خاص و مستند به نص قرآن است، به هیچ وجه بر  سایر واجبات دینی تقدم ندارد.


 


پاسخ: شما از کجای حرکت حضرت امیر علیه السلام این برداشت را کردید که حفظ حکومت الهی علوی که منصوب به نصب خاص و مستند به نص قرآن است، به هیچ وجه بر  سایر واجبات دینی تقدم ندارد؟  مگر نشیده اید که وقتی ابن عباس خبر تشکیل سقیفه را برای حضرت آوردند همین طور که حضرت به جسد مبارک پیامبر نگاه می کردند، به آرامی لبخند زدند؟ شاید به این معنا باشد که متوجه بودند مسئله غدیر خیلی بالاتر از این حرفاست که بخواهد چند تا جوجه سقیفه ای آن را در تاریخ دفن کنند. هرگز از این آرامش امیرالمؤمنین چنین بر نمی آید که ایشان حفظ حکومت را از سایر واجبات دینی بالاتر نمی دانستند. این برداشت شماست. و نسبتی است که شما به حضرت داده اید. لکن وظیفه ی دیگری در آن ساعت برای خودشان قائل بودند. چرا شما در بحث تاریخ به رفتار حضرت امیر و فاطمه زهرا(سلام الله علیهما) در رفتن به در خانه مردم جهت یادآوری غدیر اشاره نکردید؟!


داستان از این قرار است که سلیم بن قیس از سلمان روایت کرده است که : بعد از آن حوادث و قضایایی که پس از ارتحال رسول اکرم صلی الله علیه وآله رخ داد و به مظلومیت و انزوای علی علیه السلام منجر شد، آن حضرت در دل شبی فاطمه علیهاسلام را بر الاغی سوار کرد، دست حسن و حسینش را گرفت به در خانه تک تک مهاجرین و انصار رفت و با یادآوری حقوق خود( و وظایف آنان در برابر مساله امامت و ولایت) از آنان یاری خواست .


از همه آنان ، تنها چهل و چهار نفر به او پاسخ مثبت دادند؛ حضرت از آنان خواست تا صبح فردای آن شب همگی با سرهای تراشیده و به حالت مسلّح برای بیعت بر مرگ به حضور حضرت بیایند . صبح که شد از آن چهل و چهار نفر، تنها چهار نفر به وعده خود وفا کردند؛ من (سلمان)، ابوذر ، مقداد ، و زبیر بن عوام . شب دوم نیز همانند شب اول به سراغشان رفت و آنها وعده دادند که فردا خواهند آمد ؛ اما نیامدند. این قضیه در شب سوم نیز تکرار شد ، اما جز همان چهار نفر کسی حضور نیافت .


حضرت امیر مومنان علیه السلام که این دو رویی و بی وفایی را از آن مردم دید، در خانه نشست و به جمع آوری قرآن مشغول شد.


یا اینکه روایتی هست که می فرماید: عَن حُذَیفَةَ قالَ : ذُکِرَتِ الامارةُ و الخِلافَةُ عِندَ النَّبِیَّ(صلی الله علیه وآله وسلم) فَقالَ : "... وَلَّیتمُوها عَلِیّا وَجَدتُموهُ هادیّا مهدیّا یَسلُکُ بِکُم عَلَی الطَّریقِ المُستَقیم "


حذیفه میگوید : در نزد پیامبر صلی الله علیه وآله سخن از حکومت و خلافت شد . حضرت فرمود : اگر آن را به علی علیه السلام واگذارید، او را هدایتگر و هدایت شده خواهید یافت که شما را به راه راست هدایت خواهد کرد.


آیا این مواردکافی نیست که اهتمام ائمه علیهم السلام را نسبت به حکومت نشان دهد؟


چرا شما آرام از کنار واقعه غدیر گذشتید؟ آیا حضرت رسول صلی الله علیه و اله، در جریان غدیر حضرت امیر را به عنوان حاکم جامعه اسلامی منصوب نکردند؟


راستی یک سؤال، فرق ادعای شما در رابطه با نظریه ی ولایت فقیه با ادعای اهل سنت در رابطه با موضوع "امامت" چیست؟ شما ادعا می کنید که نظریه ی ولایت فقیه از مبانی و اصول آن مثل قرآن، حدیث، عقل و سیره ی ائمه استخراج نمی شود. اهل سنت هم دقیقا شبیه شما همین ادعا را در رابطه با امامت گفته اند. یعنی گفته اند و اثبات کرده اند که امامت از اصول اسلام قابل استخراج نیست. فرق این دو نگاه چیست؟


 


  1. فرموده اید: برخلاف تفسیری که آیت ا.. خمینی از موضوع قیام حسین بن علی ارائه می دهد، حرکت حسین بن علی، یک حرکت کور و انتحاری نبوده. تا این اشکال رخ دهد که حرکت حسین بن علی، نیز به معنای مجاز بودن ترک دستورات دینی است.


 


پاسخ: جدای از حرکت سیدالشهدا آیا شما منکر این هستید که دین اسلام گفته است برای حفظ دینتان از جان و مالتان بگذرید؟ یعنی برای حقیقتی بالاتر مثل حفظ اسلام از حقایقی پائین تر- مثل حفظ جان و رعایت برخی احکام و امثال ذلک- بگذرید؟


 


  1. فرموده اید: سیره علی ابن ابی طالب نشان می دهد که کسب قدرت و یا حفظ حکومت را بالاتر از سایر واجبات مانند وجوب تدفین بدن انسان مسلمان- نمی دانست.


 


پاسخ: پس شما برخورد حضرت امیر با ناکثین و قاسطین و مارقین را چه طوری تفسیر می کنید؟ آیا وقتی این ادعا را می کنید همه ی سیره ی ائمه را روبروی خود دارید که چنین ادعایی می کنید؟


 


  1. فرموده اید: ایده "حفظ نظام اوجب واجبات است" از دیگر سو موجب بروز یک پارادوکس عمیق نیز در این نظریه گردیده. به این معنا که اساساً نظریه ولایت فقیه  مدعی بود که در صدد تلاش برای تحقق احکام اسلام است. و چون تحقق احکام اسلام و فعلیت یافتن دین، جز از طریق کسب قدرت میسر نیست، باید حکومت دینی تشکیل داد. اما چنان که مشاهده شد نتیجه این نظریه این است که برای حفظ همین حکومت دینی و همین جمهوری اسلامی، در مواقع ضرورت می‌توان و بلکه باید احکام اسلام را کنار نهاد. تا ساختار سیاسی را حفظ کرد. و این پارادوکس نتیجه طبیعی تمامی نظریاتی است که "سیاست" را بنیاد تحقق دین فرض نمایند.


 


پاسخ: هیچ پارادوکسی وجود ندارد. مگر گفته شده که همواره و همیشه باید احکام اسلام را کنار نهاد تا شما اشکال کنید که این پاردادوکس است؟ در ادامه به این شبهه بیشتر می پردازم.


 


  1. فرموده اید: هنگامی که "سیاست" و "حکومت" بنیاد دین فرض شود، همواره مواردی رخ می دهد که میان حفظ ساختار سیاسی و دستورات دینی تزاحم رخ خواهد داد.


 


پاسخ: تمام مشکل شما در رابطه با این که تصور می کنید سیاست و حکومت بنیان دین فرض شده است، این است که سیاست را از حقیقت آن تفکیک می کنید. یعنی بین "عمل" و "حقیقت عمل" تباین می انگارید. کسی قرار نیست به صرف سیاست و با سیاست تو خالی و بی روح کاری انجام دهد بلکه بناست حقیقت انقلاب اسلامی از طریق سیاستِ متعلق به همان انقلاب محقق شود. "در واقع شما با غفلت از حقیقت انقلاب اسلامی به جمهوری اسلامی می نگرید." و البته راست هم می گوئید که واقعا چگونه می توان به صرف سیاستِ بی باطن، حقیقت دین فعلیت پذیرد. ولی اگر متوجه شوید که غیر از سیاست، حقیقتی بالاتر در صحنه است که بناست آن حقیقت از دریچه ی این سیاست ظهور کند این اشکال برای شما پیش نمی آمد. مثل نماز که بناست از طریق این ظاهر و حرکات، حقیقت نماز در جان شخص محقق شود. کسی بنا نیست به صرف صورت نماز صعود کند بلکه این ظاهر نماز دریچه ایست تا حقیقت نماز در جان نماز گزار ظاهر شده و شخص نماز گزار صعود کند. درست است که صورت نماز اعتباری است ولی اعتباری است که ریشه در باطن دارد. پس دو چیز در صحنه است هم "عمل" و هم "روح عمل". در رابطه با نظام دو چیز در صحنه است هم "نظام(حکومت)" و هم " حقیقت انقلاب اسلامی". حالا اگر کسی آمد و گفت محال است بدون صورت نماز باطن نماز محقق شود آیا به خطا رفته است؟ آیا او ظاهرگرا است؟ آیا او عمل گرا است؟ آیا او ظاهر دین را بنیاد دین فرض کرده؟


فاش بگویم که شما گرفتار یک مشکل اساسی در فهم از "سیاست" هستید. اگر کسی سیاست را امری مستقل و جدای از تمام شئون عالَم می انگارد و فکر می کند که دیگران هم نگاهشان به سیاست همین است، مقصر چه کسی است؟  در صورتی که نگاه دیگری هم به سیاست وجود دارد. سیاست به معنای وسیع آن عبارتست از ترتیب نظام امور و معاملات مردمان و تربیت ایشان به مقتضای استعداد و همچنین تشخیص خیرات و تعیین غایات و اغراض و رهبری امّت به سمت این غایات و اغراض. اگر سیاست را امری مستقل بینگاریم و بپنداریم ضرورتا عین ظلم و استبداد است. هر چند با تشریفات دموکراسی برقرار شده باشد. این که بحث جدایی دین از سیاست پیش آمد به خاطر تلقی غلطی بود که در ابتدا  از سیاست وجود داشت. سیاست دینی ریشه در باطن دین دارد. و در حقیقت سیاست دینی یکی از مظاهر حقیقت دین است. ما از ابتدا سیاست را از دین جدا نمی دانیم تا این اشکالات پیش بیاید.


 


  1. فرموده اید: باید دانست که پارادوکس مضمر در نظیر ولایت فقیه، چون ناشی از اصالت دادن به سیاست است، اختصاصی به این نظریه ندارد.


 


پاسخ: همان طور که چندین بار گفته شد نظریه ولایت فقیه برای سیاست اصالت قائل نیست. این شما هستید که این نسبت را می دهید و این طور سیاست را فهمیده اید. بلکه سیاست ابزار است. مثل ظاهر نماز که ابزار تحقق باطن نماز است. و بودن ظاهر نماز زمینه تحقق باطن آن فراهم نمی شود. حالا اسم این را هرچه می خواهید بگذارید.


 


  1. فرموده اید: با دقت در موارد یاد شده می توان ادعا کرد که نظریه ولایت فقیه گرچه با دغدغه دلسوزانه‌ای و برای  تحقق اسلام شکل گرفته و مطر شد، اما وجود پیش فرض‌ها و مقدمات غیردینی- که تحقق و فعلیت دین را از طریق حکومت و سیاست می داند- در این نظریه موجب شد که به نتایجی به کلی غیردینی از این نظریه حاصل شود. تا جایی که یکی از مهمترین لوازم این نظریه یعنی اوجب بودن حفظ نظام- به انهدام کامل احکام منجر شود. چرا که مبتنی بر نظریه ولایت فقیه، ارتکاب هر جنایتی برای حفظ نظام، مباح است در چنین سیاق و فضایی، تمامی احکام شریعت و نیز اخلاق به پای حفظ "جمهوری اسلامی" باید فدا شود. و نظریه ولایت فقیه منجر به هدم احکام و اخلاق خواهد شد.


 


پاسخ: لا اله الا الله! کی و کجا  حضرت امام رضوان الله تعالی علیه فرمودند که برای حفظ نظام  باید تمام احکام منهدم شود؟! فرمودند اگر احیانا چنین موردی پیش آمد که معلوم نیست پیش می آید یا نه، حفظ نظام اوجب واجبات است. این نتیجه ایست که شما به پای این نظریه گذاشته اید. و در حقیقت نتیجه ایست که خود شما گرفته اید. از کجای اوجب بودن حفظ نظام چنین نتیجه ای بیرون آمد؟ اینکه گفته شد برای حفظ نظام در بعضی موارد باید از بعضی واجبات دست کشید، چطور این نتیجه را گرفتید که احکام منهدم می شود. مگر بناست دائما و پیوسته چنین کاری صورت بگیرد؟ و هدف از تشکیل نظام این است که شبانه روز واجبات را کنار بگذارد و احکام را منهدم کند تا نظام حفظ شود؟ یعنی در حقیقت شما می خواهید بگوئید که نظام با تمام وجود برنامه ریزی می کند و هزینه صرف می کند و نیرو استخدام می کند تا احکام را تعطیل کند! به نظرم اگر کمی هم از عالَم ذهن بیرون بیائیم و سری هم به خارج بزنیم بد نیست. تا به کی در پستوی ذهن باید ماند و چشم ها را بست. ممکن است بگوئید این نتیجه خود به خود از این حرف بیرون می آید. آری چنین نتیجه ای در عالَم ذهن می آید.


آیا نحوه پرداختن به متشابهات کلام امام مصداق فتنه گری نیست؟


 


در پایان به پرسشی که در تیتر این پست مطرح کرده اید پاسخ می دهم: خیر، نظریه ولایت فقیه با تفسیری که شما از دین کردید  واقعا همخوانی ندارد.


 


 


پاسخ:
دهقانی:

سلام علیکم

در پاسخ به مطالب مبسوط طرح شده، اشاره وار نکاتی را متذکر می‌شوم.

1- باز هم در تکرار مباحث پیشین، به بحث از "مبادی و مبانی یک تفکر" پرداخته شده بود.

چنین بحثی اگرچه در جای خود آموزنده است، اما دست کم در گفت و گوی انتقادی کنونی فاقد فایده است.

زیرا نزاع به این صورت تغییر شکل می دهد که مبادی تفکر آیت ا.. خمینی چیست؟

حال آن که این موضوع اساساً فاقد اهمیت است.

چرا که مهم مبانی تفکر آیت ا.. خمینی نیست.

بلکه مهم روش استنباط دینی است که بر سه عنصر نقل، عقل و سیره استوار است.

اگر نظریه ولایت فقیه مدعی یک نظریه دینی است باید بتواند سازگاری خود را با این سه عنصر نشان دهد.

مضافاً که تمام نزاع این جاست که از کجا می توان مطمئن بود که کامنت نویس حقیقتاً به مبانی تفکر آیت ا.. خمینی حقیقتاً‌ آشناست؟!

و از کجا موضوع به عکس نباشد؟!

یعنی از کجا معلوم که نویسنده به مبانی آیت  ا.. خمینی آشناتر نباشد؟

2- در باب لزوم یک "انقلاب کپرنیکی" در نقد نظریه ولایت فقیه باید دانست، اولاً که صرف توجه و التزام ظاهری به "دین" در نقد نظریه ولایت فقیه و یا جمهوری اسلامی، موجب نمی شود که منتقدان و یا مخالفان حقیقتاً به دنبال یک "انقلاب کپرنیکی" باشند.

جریان دوم خرداد با فروپاشی شوروری به تدریج در ورطه لیبرالیزم سیاسی و شیفتگی نسبت به ظواهر تجدد فروغلتیده.

به همین دلیل نقدهای این جریان، همواره توأم با انگیزه‌های لیبرال مآبانه بوده.

و حتی اگر در ظاهر هم شعار "الله اکبر" هم سرداده می شد، در واقع منظور این نبود که "خدا بزرگتر از است که وصف شود"، بلکه منظور این بود که آمریکای لیبرال از همه قدرتهای جهان بزرگتر و عظیم تر است.

در حقیقت جریان دوم خرداد از چاه نظریه ولایت فقیه، به چاله لیبرالیزم دینی فروغلتیده.

و ثانیاً باید توجه داشت که جریان دوم خرداد، حقیقتاً یک جریان فکری ناب نیست.

بلکه یک جریان ایدئولوژیک است.

به همین دلیل عمده دغدغه خاطر این جریان نه "تفکر خالی از منفعت"، بلکه سخن و نقادی به قصد "کسب قدرت و حفظ آن به هر قیمت" است.

در حالی که در قسمت‌های پیشین گفته شد که اگر نقادی نظریه ولایت فقیه در صورتی که با انگیزه‌های ایدئولوژیک و سیاسی همراه باشد، یک نقادی حقیقی نیست.

چرا که انگیزه‌های ایدئولوژیک مانع درک صحیح از یک متن می‌گردد.

و ثالثاً حوادث سال 88، اساساً مصداق "فتنه" نبود.

زیرا "فتنه"، پیشامدهایی است که عارض یک حکومت دینی-  نظیر علی ابن ابی طالب- می‌شوند.

و مادامی که دینی بودن جامعه ایرانی، جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی، مبرهن نشود، نمی توان اوصاف و عوارض یک جامعه دینی- که "فتنه" نیز یکی از آنهاست- را به  در مورد ایران به کار برد.

3- بحث از "ظاهر و باطن" با تمام طول و تفصیلی که در طرح آن صورت گرفته بود، اساساً هیچ  ثمره ای در حل مشکلات کنونی ندارد.

زیرا اولاً درست است که باید "ظاهر" نماز را حفظ کرد.

اما همچنان که در قسمت دوم بحث گفته شد، نزاع این جاست که آیا "حکومت" امری مانند
"نماز" است که باید همواره آن را ادا کرد- ایستاده،نشسته و یا خوابیده- و یا مانند "حج" است
که اگر شرایط برای تحقق آن فراهم بود باید حکومت دینی را برپا کرد و اگر این شرایط مهیا نبود،
اصلاً وجوب حکومت از بین برود؟!

ثالثاً نزاع اینجاست که این باور که "حکومت دینی زمینه و قابلیت فعلیت دین را به وجود می‌آورد"،
خود محل نزاع است.

و اصلاً دعوا بر سر همین گزاره است.

اما در کمال تعجب مشاهده می شود که مدام با استناد به همین گزاره، تلاش می‌شود که
سایر گزاره ها اثبات شود.

اگر نویسنده هم صدا با آیت ا.. خمینی این گزاره را پذیرفته بود، که دیگر نقد  کنونی نگاشته و
نشر پیدا نمی نمود.

4- در باب باورهای تئولوژیک شیعی نیز باید به چند نکته توجه داشت:

اولاً باورهای تئولوژیک شیعه، اموری منقول نیستند تا لازم باشد با استناد به یک متن آن ها را
مستند کرد.

و اگر لزوم به چنین کاری باشد، لازم می‌آید متقابلاً کامنت نویس نیز منبع و سندی که از آن
باورهای شیعه در باب حکومت را نقل کرده، ذکر کند.

ثانیاً تلاش منتقد برای دفاع از نظریه ولایت فقیه، گرچه در ظاهر موجه می نماید.

اما در حقیقت مسلتزم فروپاشی باورهای تئولوژیک شیعی است.

زیرا شیعه معتقد است که "عصمت" شرط حاکم دینی است.

و به همین دلیل حکومت ابوبکر، عمر و عثمان و بنی امیه و بنی العباس طاغوت است.

و اگر آن گونه که منتقد نوشته، شیعه فقط قائل به "عصمت" اهل بیت باشد و "عصمت" شرط
حاکم نباشد، در این صورت اساساً دلیل ترجیح علی بر سایرین چه چیز بود؟!

و چرا خداوند، پیامبر اسلام را مأمور کرد که "علی"- و نه کسی دیگر- را به امارت معرفی کند؟!

آیا به این علت بوده که "علی"، پسر عموی پیامبر بوده و رابطه خویشاوندی با پیامبر اسلام
داشته؟!

که در این صورت مگر تنها خویشاوند پیامبر اسلام، "علی" بود که از طرف خداوند به "امارت" برگزیده شود؟!

و یا ممکن است چون "علی" داماد پیامبر بوده، به جانشینی پیامبر انتخاب شده باشد.

که اگر "علی" داماد پیامبر بود، "ابوبکر" هم پدرزن پیامبر بود!

و یا به دلیل تلاش‌های علی در راه اسلام و شمشیر وی در قتل کفار عرب، از دیگران برتر بود.

که در این صورت، زبیر هم از سوی پیامبر اسلام "سیف الاسلام" نامیده شده بود، صلاحیت
جانشینی را داشت.

پرسش این است آیا در کار واگذاری امارت به فردی، هیچ قاعده و قانون و مناطی در دست
نیست و بدون هیچ ترجیحی مرجحی، "علی" در غدیر برگزیده شد؟!

اگر برای انتخاب "علی" و نه دیگران دلیلی نبوده است، که در این صورت اصل حادثه "غدیر"، فاقد
وجاهت شرعی و ارزش است.

و اگر دلیل انتخاب "علی" و کنار نهادن دیگران، به دلیل "عصمت" ادعایی شیعه - و مستند به
متن مقدس- بوده، در این صورت حکومت فقیه، بسان حکومت ابوبکر، عمر، عثمان، بنی امیه و
بنی العباس، مصداق حکومت طاغوت است.

ثالثاً در مواردی مانند مالک اشتر، معصوم خود حکومت در دست داشته.

اما در نظریه ولایت فقیه ادعا می شود که هنگامی که معصوم شرایط را برای حکومت مناسب
ندیده و حتی در عالم، ظاهر نیست باید حکومت را به دست گرفت!!

و میان این دو سخن تفاوت بسیار است!

و هر وقت امام دوازدهم حکومت تشکیل دهند، حکومت فقها در ذیل حکومت ایشان، همانند

حکومت مالک اشتر در عهد علی بن ابی طالب خواهد بود.

و نه این که فی المثل در برهه ای که علی خانه نشینی پیشه کرده، اصحاب علی بخواهند
حکومت تشکیل دهند و بعد هم مدعی شوند که این حکومت دینی است چرا که ما با حکم و
نظر خود حکومت نمی کنیم، بلکه مبتنی بر تفکر علی بن ابی طالب حکومت می کنیم.

همان گونه که این حالت اخیر بسیار عجیب می نماید، حکومت فقها در عصری که امام فقها،
صلاح را در ترک حکومت و حتی حضور در عالم ظاهر کرده، نیز اعجاب برانگیز می نماید.

5- در زمینه روایاتی که در باب "حکومت فقیه" ذکر شده نیز ذکر چند نکته خالی از  لطف نیست.

زیرا اولاً محل نزاع، موضوع "لزوم وجود حکومت" نیست.

و نویسنده در صدد انکار موضوع "لزوم وجود حکومت" نبود تا لازم باشد منتقد برای اثبات این امر
به روایات استشهاد کند.

بلکه موضوع و محل نزاع، "لزوم تشکیل حکومت از جانب فقها" بود.

به همین دلیل تمام روایاتی که از علی بن ابی طالب در این بحث ذکر شد، به کلی خارج از محل
نزاع بود.

ثانیاً ممکن است هدف منتقد از ذکر روایات یادشده این که هدف از این کار تشکیل یک قیاس باشد.

به این معنا که در مقدمه اول با روایات لزوم وجود حکومت اثبات شود.

و در مقدمه دوم با یک دلیل عقلی- و نه روایی و نقلی- اثبات شود که بهترین فرد برای حکومت فقها هستند.

چنین کاری فی نفسه اشکالی ندارد.

اما خلاف روش بحث است.

زیرا مدعای نویسنده این بود که هیچ "روایتی" وجود ندارد که وظیفه تشکیل حکومت را به فقها سپرده باشد.

صحبت بر سر وجود "روایت" بود.

نه این که نمی‌توان هیچ استدلالی برای نظریه ولایت فقیه ارائه کرد.

زیرا آیت ا.. خمینی خود به نحو بسیار ساده تر و روان تر این استدلال را صورت بندی و در ابتدای کتاب ولایت فقیه ذکر نموده که حکومت اولاً همواره ضروری است، و ثانیاً بهترین فرد برای حکومت در عصر کنونی، فقها هستند.

و نیازی به این همه تکلف برای نویسنده در ذکر و شرح روایت نبود.

ثالثاً اساساً همین موضوع که منتقد تلاش کرده با استناد به روایات منقول از علی بن ابی طالب،
از نظریه ولایت فقیه دفاع کند، نشان  از آن دارد که روایاتی که  همواره در دفاع از نظریه ولایت فقیه ذکر می‌شود، توان اثبات مدعاهای مدافعان این نظریه را ندارد.

و گرنه نیاز به ذکر روایت جدیدی در این زمینه از سوی منتقد نمی شد.

و اگر هم منتقد مدعی است که روایات ذکر شده در کتاب ولایت فقیه توان اثبات این مطلب که باید فقها در عصر غیبت "حکومت" را به دست گیرند، شایسته تر این است که به ذکر و شرح این روایات بپردازد.

و از پرداختن به مباحث حاشیه ای که ارتباطی با محل نزاع ندارد، دوری کند.

6- در دفاع از "حفظ نظام اوجب واجبات است" منتقد، نویسنده را به "تفسیر به ر‌أی" و "توجه به مبادی و مبانی تفکر آیت ا.. خمینی" و تفسیر سخنان ایشان بدون توجه به این مبانی متهم کرده.

اما باید توجه داشت که اولاً اتهام تفسیر به رأی، و عدم توجه به مبادی آیت ا.. خمینی، دقیقاً به و به شکل شدیدتر به دوست منتقد باز می گردد.

و ایشان همواره تلاش کرده اند با استناد به موضوع  "ظاهر و باطن" سخن آیت ا.. خمینی را خلاف دیگر سخنان صریح ایشان تفسیر کنند.

در حالی که اساساً سیاق و فضای سخنان آیت ا.. خمینی، بحث از "ظاهر و باطن" نماز و سیاست و ... نبود.

و سند این ادعا هم سخنان آیت ا.. خمینی است.

آیت ا.. خمینی اصرار دارند که نباید اجازه داد که گروهک های تروریستی، موجب براندازی جمهوری اسلامی شوند و در صورت لزوم و برای حفظ این نظام هر کاری اعم از تجسس و غیر تجسس واجب است.

اما در مقابل دوست منتقد با پیش کشیدن موضوع بی ربط "ظاهر و باطن" در صدد توجیه و تفسیر این سخن بر می آیند.

ثانیاً اگر حفظ ظاهر نماز مهم است، بدین معنا نیست که حفظ ظاهر نماز اوجب واجبات است.

و همواره در مواردی شکستن نماز جایز و بلکه واجب می شود.

و نزاع این جاست که چرا حفظ ظاهر این نظام اوجب واجبات معرفی شده؟

و مستند این ادعا کدامیک از ادله دینی- عقل، نقل و سیره- است؟!

و گرنه ادعای محض، اشکالی ندارد.

و اگر کسی بدون پشتوانه دینی ادعا کند "حفظ نظام اوجب واجبات است"، دیگران هم می‌توانند ادعا کنند "حذف نظام اوجب واجبات است"، و در این فضای فقدان ادله، همین آشوب کنونی که در جمهوری اسلامی وجود دارد نمایان شود.

تمام بحث این جاست که مستند شرعی "حفظ نظام اوجب واجبات است"، چیست.

و خیلی جالب است که دوست منتقد هیچ سند شرعی برای اثبات این باور مهم ذکر نکرده.

ثالثاً نویسنده مدعی بود که تعبیر آیت ا.. خمینی مبنی بر این که "حفظ نظام اوجب واجبات است" ناظر به حفظ ساختار حکومت جمهوری اسلامی است.

و اصلاً ربطی به حفظ ماهیت دینی و یا عدالت طلبانه آن ندارد.

اما مگر منظور از این سخن این بود که آیت ا.. خمینی به حفظ ماهیت دینی و یا عدالتخواهانه نظام بی توجه بوده اند؟!

از کجای آن سخن این برداشت می شد که نویسنده مدعی است که ایشان به موضوع حفظ ماهیت دینی و یا عدالت طلبانه متصور در جمهوری اسلامی بی اعتنا بوده اند؟!

از قضا تصریح شد که این موضوع یک موضوع بدیهی بوده که باید ماهیت دینی و عدالت خواهانه جمهوری اسلامی همواره حفظ شود.

 و هم ایشان و هم مخاطبان ایشان به  این مطلب توجه داشته اند.

ادعای نویسنده این نبود که  آیت ا.. خمینی به باطن نظام و روح دینی حاکم بر آن بی اعتنا بوده.

بلکه ادعای نویسنده این بود که منظور از آن سخنان آیت ا.. خمینی، حفظ ساختار جمهوری اسلامی به هر قیمت ممکن بوده.

اما متأسفانه دوست منتقد با همراه آوردن دستگاه "ظاهر و باطن" از بیرون از متن و از نزد فاهمه خود، تلاش کرده اند هم نظرات آیت ا.. خمینی و هم سخنان نگارنده را فهم و تفسیر کند!

و در نتیجه وارد نزاع هایی شده  که اساساً مد نظر نویسنده نبوده.

و محل بحث نزاع دیرینه میان عرفا و اهل ظاهر مبنی بر اهمیت ظاهر و یا باطن یا هر دو یا هیچ کدام نبوده.

تا لازم باشد منتقد به بحث از لزوم حفظ ظاهر بپردازد.

گویی اشتغال خاطر منتقد به مباحث عرفان نظری موجب شده که همه سخنان را با این عینک نظاره و فهم کنند.

در حالی که اساساً نویسنده آن مباحث نبوده.

7- و اما در موضوع اصلی نزاع پست کنونی.

یعنی تعارض عمیق نظریه ولایت فقیه با سیره علی بن ابی طالب.

دوست منتقد می‌نویسد:

"پاسخ: شما از کجای حرکت حضرت امیر علیه السلام این برداشت را کردید که حفظ حکومت الهی علوی که منصوب به نصب خاص و مستند به نص قرآن است، به هیچ وجه بر  سایر واجبات دینی تقدم ندارد؟  مگر نشیده اید که وقتی ابن عباس خبر تشکیل سقیفه را برای حضرت آوردند همین طور که حضرت به جسد مبارک پیامبر نگاه می کردند، به آرامی لبخند زدند؟ شاید به این معنا باشد که متوجه بودند مسئله غدیر خیلی بالاتر از این حرفاست که بخواهد چند تا جوجه سقیفه ای آن را در تاریخ دفن کنند. هرگز از این آرامش امیرالمؤمنین چنین بر نمی آید که ایشان حفظ حکومت را از سایر واجبات دینی بالاتر نمی دانستند. این برداشت شماست. و نسبتی است که شما به حضرت داده اید. لکن وظیفه ی دیگری در آن ساعت برای خودشان قائل بودند. چرا شما در بحث تاریخ به رفتار حضرت امیر و فاطمه زهرا(سلام الله علیهما) در رفتن به در خانه مردم جهت یادآوری غدیر اشاره نکردید؟!"در پاسخ به این مطالب، نیز چند نکته را باید ذکر کرد:

اولاً سال یازدهم هجری.

مدینه.

پیامبر اسلام، درگشته است.

علی بن ابی طالب مشغول فراهم کردن مقدمات دفن پیامبر اسلام است.

ابن عباس خبر می‌دهد که جمعی از مهاجرین و انصار در حال رایزنی پیرامون جانشین پیامبر هستند.

و ممکن است هر آن حکومت الهی علی بن ابی طالب سرنگون شود و میراثی که از پیامبر اسلام به او رسیده بود، توسط سایرین به ارث برده شود.

اما علی حاضر به ترک مدینه و رها کردن پیکر پیامبر اسلام برای حفظ حکومت علوی نمی‌شود.

در چنین وضعیتی چند حالت بیشتر متصور نیست:

اول این که حفظ حکومت علوی و جلوگیری از سقوط آن و کودتا در سقیفه، مهمتر از تشییع و دفن بدن پیامبر اسلام بوده و اوجب از آن بوده.

اما علی ابن ابی طالب، به دلایل نامشخص!‌ امر مهمتر را رها کرده و به امر با اهمیت کمتر  پرداخته.

در این صورت رفتار علی ابن ابی طالب نه تنها با عصمت سازگار نیست، بلکه اساساً با ابتدایی ترین فهم و ذوق دینی نیز تعارض دارد.

یعنی در این صورت هم "عصمت" علی بن ابی طالب و هم "عقلانیت" ایشان محل تردید خواهد شد.

دوم این که حفظ حکومت به هر قیمت واجب نیست.

چرا که حفظ یک حکومت تا جایی واجب است که به سایر واجبات آسیبی وارد نشود.

و چون برای حفظ حکومت علوی، ممکن است یک واجب دیگر مانند تشییع و دفن بدن پیامبر، ترک شود، وظیفه شرعی و عقلایی علی  بن ابی طالب، حفظ حکومت و نظام نیست.

و به همین دلیل علی بن ابی طالب در مدینه ماند و به سقیفه نرفت.

یعنی علی بن ابی طالب حفظ حکومت را اوجب واجبات نمی دانست.

که این همان مدعای نویسنده است.

ثانیاً منتقد می‌نویسند علی بن ابی طالب در برابر  حادثه سقیفه تنها به یک "لبخند" اکتفا کرد.

جای پرسش این جاست که اگر علی برای حفظ حکومت الهی علوی،حاضر به ترک دفن بدن پیامبر اسلام نشد و تنها به یک "لبخند" اکتفا کرد، آیا بهتر نبود که آیت ا.. خمینی نیز در برابر تلاش براندازانه گروهک‌های تروریستی، تنها به "یک لبخند" بسنده فرمایند و بدعتی همچون "حفظ نظام اوجب واجبات است" را در دین محمد ایجاد نکنند؟!

زیرا همان  طور که حادثه سقیفه موجب از دست رفتن "حقیقت غدیر" نمی شود، فروپاشی جمهوری اسلامی هم موجب از دست رفتن برکات انقلاب اسلامی نمی شود!

پس این تصور که باید جمهوری اسلامی را به هر قیمت حفظ کرد در تعارض با لبخند و رفتار علوی است.

و باید با همان "آرامش" و "لبخند" علوی، مشغول امور با اهمیت کمتر شد.

و نه این که حفظ نظام را اوجب واجبات معرفی کرد.

ثالثاً مدعای نوسنده  تعارض سیره علی بن ابی طالب با منطق آیت ا.. خمینی است.

و منتقد به تلاش علی بن ابی طالب برای قیام و گردآوری یاران بعد از حادثه سقیفه استناد می کند.

و این پاسخ بسیار اعجاب برانگیز است.

زیرا که از یک سو هیچ توضیحی برای رفتار علی در زمان شکل گیری کودتا اشاره نمی کند.

و تنها با عبارت "شاید" و نظایر آن در صدد توجیه بر می آید.

و متعاقباً به تلاش علی برای احقاق حقوق از دست رفته استناد می شود.

و باز هم به این سوال پاسخی داده نمی شود که چرا علی که حفظ حکومت علوی را اوجب واجبات می دانست با همان چهار نفر قیام نکرد و اوجب را رها کرد و به گردآوری قرآن پرداخت؟!

اساساً اسلام گرایان از تاریخ اسلام تنها به  وجهی که مدعاهای آن ها را اثبات کنند بذل توجه می کنند و همواره هنگامی که به حوادث مهم تاریخ اسلام که ناقض باورهای آنان است می  رسند تلاش می‌کنند با "شاید"، "ممکن است"، "احتمالاً" و ... کار را حل کنند و مسأله را تحلیل و خیال خود را راحت کنند.

مهم ترین حادثه بعد از رحلت پیامبر، سقیفه است، و در این حادثه تاریخ ساز، علی درس بسیار بزرگی به تمام مسلمانان و بشریت می دهد.

اما در کمال بهت و ناباوری این درس مصرح و مسلم علی نه فقط در میان مسلمانان بلکه حتی جامعه شیعی نیست انگاشته و انکار می شود و نقطه خلاف آن به نام یک باور دینی و انگیزه مقدس با تعبیر " حفظ نظام اوجب واجبات است" مطرح و  پذیرفته می شود.

و دین وجامعه دینی به چنان انحطاطی مبتلا شده که رسماً برای رسیدن به هدف مقدسی همچون تحقق  احکام، اتخاذ هر وسیله‌ای مباح و بلکه تکلیف شرعی نامیده می شود.

و در حقیقت یک "ماکیاولیسم دینی" به شکل عریان بسط و ترویج می یابد.

و  مهم تر این که گوش ها نیز آن قدر به شنیدن سخنان غیردینی عادت کرده اند که بسامد و طنین این بدعت و باور نیهیلستی و غیردینی برای گوش شیعیان به هیچ وجه تعجب برانگیز نیست.

8- بر خلاف تصور رایج، این باور که برای حفظ دین همواره باید مال و جان را فدا کرد نیز یک باور فاسد و غیردینی است.

زیرا و در کنار "جهاد"، "شهادت" ، "امر به معروف و نهی از منکر"، امر دیگری به نام "تقیه" نیز وجود دارد که از ارکان تفکر شیعی است.

و اصلاً‌ به مدد همین مفهوم بوده که ائمه شیعه توانستند از تفکر شیعی مراقبت کنند.

و سند این ادعا این است که در دین- و خصوصاً تفکر شیعی- مفهومی به نام "تقیه" وجود دارد.

و اهمیت این مفهوم تا جایی است که برخی از ائمه شیعه نظیر جعفر بن محمد از آن با تعبیر "تقیه دینی و دین آبائی" یاد کرده اند.

و همواره اصحاب خود را به این مطلب متذکر می‌کرده اند که اگر اظهار عقیده و دین آنها موجب به خطر افتادن جان آنها شود، واجب است که تقیه کنند.

وگرنه فی المثل پذیرفتن ولایت عهدی مأمون عباسی از سوی علی بن موسی الرضا را چگونه و با چه منطقی می توان توجیه کرد؟

اما چه کنیم که اسلام گرایان باز هم از تاریخ اسلام و سیره ائمه شیعه تنها به وجهی که متناسب با باورهای غیردینی آنهاست تمایل دارند.

و سایر حوادث تاریخی را بالکل نادیده می انگارند.

و همواره به سیره علی بن ابی طالب و حسین بن علی- و آن هم تنها به بخش هایی که مفید به ادعاهای آنان است- استناد می کنند.

در توضیح و تشریح سیره علوی توضیح داده شد.

و در باب حرکت حسین بن علی و منطق حاکم بر آن نیز در قسمت چهارم با عنوان - نظریه ولایت فقیه و تفسیر ایدئولوژیک از تاریخ- به تفصیل سخن گفته شد.

و اجمال مطلب این بود که برخلاف باورهای موهوم رایج،  حسین بن علی به هیچ وجه در پی جنگ با یزید نبود.

تنها معتقد بود که به دلیل این که یزید علناً رفتار اسلامی را کنار نهاده، حاضر نیست با وی به عنوان "خلیفه مسلمانان" بیعت کند.

و در صدد تقابل نظامی با یزید هم برنیامد.

اما این که چرا ایشان مانند برادرش حسن، تقیه نکرد، علت آن بود که معاویه در ظاهر مراعات احکام شریعت را می نمود، اما یزید مراعات ظاهر را نیز نداشت.

و تفاوت رفتار حسن و حسین بن علی، به تفاوت معاویه و یزید باز می گشت.

9- در باب رفتار علی بن ابی طالب با طلحه و زبیر بن عوام، معاویه و خوارج، نکته مهم این است که ایشان هیچ یک از دستورات شرعی را در این برخورد ترک نکرد.

و خود نیز هیچ گاه آغاز گر جنگ با آنان نبود.

بلکه هنگامی آنان به قتل و کشتار و ایجاد ناامنی دست می زدند، ابتدائاً تلاش می کرد تا با رایزنی و مذاکره و دعوت آنها به پذیرفتن حق، مانع از ریختن خون مسلمانان شود.

اما پس از اصرار آنان بر جنگ، تنها به اجبار و آن هم به قصد دفع فتنه حاضر به جنگ شد.

و حاضر نبود برای حفظ نظام خود فی المثل آب را بر سپاه معاویه ببندد.

در حالی که در صفین معاویه آب را بر  سپاه علی بست.

و پس از این که سپاه علی با جنگ به شریعه دست یافت و می خواست آب را بر سپاه معاویه ببندد، علی اجازه چنین کاری را نداد.

در حالی که واضح بود با انجام همین کار کوچک و بستن آب به مدت یک یا دو روز شیرازه سپاه معاویه از هم پاشیده و عنقریب فتنه معاویه دفع می شود.

اما علی معتقد نبود برای حفظ حکومت علوی، هر کاری اعم از تجسس و غیر تجسس و بستن آب بر سپاه دشمن جایز و بلکه واجب باشد.

و یا آن هنگام که عمر و عاص، مغر متفکر جبهه معاویه در جبهه و برای فرار از کشته شدن به دست علی، کشف عورت کرد، علی با این منطق که حفظ نظام علوی اوجب از دیگر واجبات است، کشتن عمر و عاص را که مستلزم نگاه به عورت بود مرتکب نشد.

خلاصه این که منطق علی بن ابی طالب و روح ا.. موسوی خمینی در تقابلی بسیار عمیق قرار دارد.

و این که امروز ما مطالبی به این بداهت را درک نمی کنیم و بلکه گاه حتی شنیدن این سخنان نیز برای ما بسیار عجیب است، به این علت است که آن قدر از عهد علوی دور شده ایم، که رفتارهای اموی را به نام منطق دینی فهم و ترویج می‌کنیم.

10- چنان که در متن گفته شد این سخن که ایده "حفظ نظام اوجب واجبات است" موجب یک پارادوکس می شود.

 چرا که از یک  سو هدف از تشکیل حکومت، تحقق احکام است.

اما برای حفظ همین حکومت، نقض احکام جایز و واجب است.

و چنین چیزی یک تناقض آشکار  است.

اما منتقد کامنت نویس به این تناقض این گونه پاسخ می دهد که هیچ تناقضی در کار نیست، چرا که "همواره" ترک احکام ضرورت ندارد.

بلکه جنین چیزی تنها "گاهی اوقات" ضرورت می یابد!

و با این پاسخ، سعی در رفع این تناقض دارد.

که سست بودن این پاسخ، روشن و بدون نیاز به شرح است.

پاسخ سایر مطالب مطروحه از سوی منتقد کم و بیش  در متن پست‌ها و نظرات سایر دوستان منتقد موجود است و از این جهت اطاله کلام ضرورت ندارد.
چرا به کامنت بنده پاسخی ندادید؟
باز هم ممنون از پاسخ شما.
اما امثله شما(که برای حفظ قدرت آیا هر کاری میتوان کرد مثل شرب خمر و تجسس و ...) باز هم برخی از آنها با قاعده تزاحم حل میشود. البته اینجا اصل موضوع حل میشود. ممکن در فلان مصداق تشخیص تزاحم را اشتباه داده باشیم. اما اصلش درست است.

فرض بفرمائید شما یه خانه تیمی را شناسایی کرده اید که قصد دارند عملیات تروریستی انجام دهند در یک مکان شلوغ در یکی از کلان شهرها. خب هم عقل هم شرع حکم میکند این خانه شنود شود تا از اهدافشان مطلع شویم و بتوانیم به موقع عملیات آنها را خنثی کنیم.

یا فرضاً شمای نوعی به عنوان جاسوس یا به عنوان یک مأمور امنیتی جهت کسب اطلاع از برخی امور وارد یک کشور خارجی شده اید؛ آنجا مجبور میشوید مثلاً با یک نامحرم دست هم بدهید وگرنه نمیتوانید آنجا به اطلاعات دست بیابید. یا مثلاً مجیور میشوید محاسنتان را از ته بزنید. خب اینجا از باب تزاحم میتوان این کار را کرد.

و قس علی هذا.
پاسخ:
دهقانی:


سؤال اینجاست با چه معیاری متوجه می شوید که چه چیزی از چه چیزی مهمتر است؟

معیار این که حفظ نظام مهمرین واجب شرعی است چیست؟!

و این باور  مستند به کدام ادله شرعی است؟

در مسائل تزاحم، یکی از طرفین البته کنار گذاشته می شود.

اما برای اینکار دلیل شرعی در دست است.

سؤال ما هم همین است که در یک حالت میان حفظ حکومت و یک واجب دیگر تزاحم بوجود آمده و علی بن ابی طالب  یکی از طرفین را کنار نهاد.

و سیره علی برای شیعه حجیت شرعی دارد.

برای یک قاعده کلی، یک مثال نقض هم کافی است.

آیت ا.. خمینی به شکلی کلی و دائمی می فرماییند که در هنگامه تزاحم میان حفظ نظام و سایر واجبات و ترک محرمات، همواره حفظ نظام مهمتر است.

و رفتار علی در موضوع سقیفه، یک مثال نقض بزرگ برای این قاعده است.

هر چند مثال های سیره علی و آل علی به مراتب بیش از این یک مورد است.


به محمد عبدالله پاسخم را بفرستید لطفا

شماره هم اگر بفرستید ممنون می شوم از دستش دادم


مجددا سلام علیکم؛


 


بحمدالله بحث خیلی خوب و مورد انتظار پیش می رود.


 


قبل از پرداختن به جزئیات، نکاتی را مطرح می کنم:


اولا: یکی از کارهایی که شما با نوشته های این حقیر می کنید این است که  بعضا از مطالب اصلی تر بدون ذکر حتی یک کلمه عبور می کنید. و در عوض به مباحث فرعی با غلظت خاصی می پردازید. نمی دانم چرا.


ثانیا: آنچه بیش از همه باعث بسط کلام شده آوردن سخنان مهمی از حضرات آیت الله جوادی حفظه الله و علامه طباطبائی رحمت الله علیه است که به نظرم اگر دقیق خوانده شود برکات زیادی دارد و مطمئن باشید وقت تان تلف نمی شود.


ثالثا: حقیقتا به نظر خودم هنوز نتوانسته ام ما فی الضمیرم را بگویم. خدا باید هدایت کند و کمک کند. و الله هو الهادی و المستعان.


رابعا: در این نوشتار بناست انشاالله روشن شود که  منظور نگارنده از این که بر عقل و نقل تأکید می کند، چیست؟


خامسا: اینکه خواهش می کنم در خواندن همه مطالب حوصله کنید چرا که انشاالله بناست بعضی مسائل روشن شود.


 


1_ فرمودید: باز هم در ادامه مباحث پیشین، به بحث از مبادی و مبانی یک تفکر پرداخته بودید. چنین بحثی اگرچه در جای خود آموزنده است، اما در گفت و گوی انتقادی کنونی فاقد فایده است. زیرا نزاع به این صورت تغییر شکل می دهد که مبادی تفکر آیت ا.. خمینی چیست؟ حال آن که این موضوع اساساً فاقد اهمیت است. چرا که مهم مبانی تفکر آیت ا.. خمینی نیست. بلکه مهم روش استنباط دینی است که بر سه عنصر نقل، عقل و سیره استوار است. اگر نظریه ولایت فقیه مدعی یک نظریه دینی است باید بتواند سازگاری خود را با این سه عنصر نشان دهد.


 


پاسخ: به نظرم مهم ترین و کلیدی ترین نقطه بحث ما همین قسمت فرمایش شماست و بقیه ی مباحث گرچه هر کدام درجه ی اهمیت خودش را دارد لکن در ذیل همین قسمت قرار می گیرند. طبعا اگر تا حدی بحث در این قسمت به نتیجه برسد جایگاه و پاسخ تمام قسمت های دیگر بحث هم خود به خود و به همان میزان روشن می شود. لذا بنده قدری بر روی این قسمت بیشتر  می مانم.


خیلی جالب است! شما تازه بعد از این همه گفتن و نوشتن می پرسید: مبادی تفکر آیت ا.. خمینی چیست؟!


پس عذر خواهی میکنم به نظرتان بنده بیکار بوده ام یا مشکل دیگری داشته ام که از همان ابتدا بحث "مبادی" را پیش کشیدم و اهمیت در نظر گرفتن آن را همواره تذکر می دادم؟


باریک الله! مرحبا به شما! مگر شما از اول شروع این بحث بر چه اساسی  داشتید نظریه ولایت فقیه حضرت امام رضوان الله تعالی علیه را مورد نقادی قرار می دادید؟! مگر برای نقادی یک اندیشه نباید از مبادی آن غافل نبود؟! چطور می توان یک فکر را فارق از مبادی آن فهمید و نقد کرد؟ مگر چنین چیزی ممکن است؟


ممکن است بگوئید- کما اینکه قبلا گفتید- اتفاقا نویسنده بر اساس مبادی خود نظریه ولایت فقیه یعنی "نقل"، "عقل" و "سیره" اثبات کردم که این نظریه از آن مبادی قابل استخراج نیست.


اولا: "مبادی" تفکر حضرت امام رضوان الله قرآن و سنت نیست. بلکه قرآن و سنت "منابع" تفکر ایشان است.


 


ثانیا: تمام درد مزمن و اساسی و شاید بی درمان  همین جاست.


همه تلاش بنده با پیش کشیدن بحث مبادی این بود که ثابت کنم اولا: هیچ کس بدون مبادی به همان معنایی که در کامنت قبلی به کمک آیات قرآن- عرض کردم نیست. چرا که نفی مبادی مثل نفی "خود" می باشد. و اگر کسی "وجود" خودش را نفی کند آن وقت باب مباحث تَر و تازه ای باز می شود. ثانیا: تقریبا محال است کسی فارق و خارج از عینکِ مبادی ای که با جان او گره خورده و متحد است بتواند تنفس فکری کرده و اندیشه های دیگر را مورد ارزیابی یا نقادی قرار بدهد. چرا که همان طور که قبلا عرض شد مبادی اساس فکر و عمل را تشکیل می دهد و مثل هوایی که در اطراف ماست جان ما را در بر می گیرد. لذا تقریبا محال است کسی خارج از مبادیِ خودش به جایی نظر کند. میگویند به طرف گفتند وقتی خواستی بخوابی به هویج فکر نکن! او اتفاقا هر چه تلاش کرد که به هویج فکر نکند، همین که می خواست فکر نکند فکر می کرد! یعنی فکر نکردن به هویج مساوی با فکر کردن به آن بود. یعنی وقتی صرف توجه به هویج مبنا قرار گرفت فکر نکردن به آن مساوی فکر کردن به آن است. وقتی چیزی اساس فکرِ ما را تشکیل داده چطور می توان بر خلاف آن اصول فکر کرد یا تحقیق و پژوهش کرد؟! خود فکر تجلی و ناشی از همان اصول و مبادی است. مگر می شود کسی بر خلاف مبادیِ جانش تفکرکند؟! آیا تفکر هیچ مَنشأی ندارد؟ یعنی فکر هر کسی از مبادیِ جان او مستقل است؟ به عنوان مثال آیا دست می تواند بر خلاف اراده ی روح حرکت کند و به صورت مستقل عمل کند؟!


گفت: گر خیالی آمد و در تو نشست/ هر کجا که می روی آن با تو هست


وقتی مبادی در جان کسی تشکیل شد در رهن و در گرو آن مبادی قرار می گیرد. آیه ی شریفه ی: "کل نفس بما کسبت رهینة" گویای همین حقیقت است. می فرماید عقاید، اخلاق، اعمال و گفتار سر زده از شما همین حالا در باطن  شما زنده است! و شما در رهن و در گرو و گرفتار آن عقاید، اخلاق و اعمال هستید. لذا مبادا خیال کنید شما رها هستید و هر طور خواستید می توانید فکر کنید و عمل کنید. کل نفس بما کسبت رهینة. الّا اینکه اساسا وجود نفس را کسی منکر باشد.


 مبادی اگر درهم و برهم بود، افکار حاصل از آن مبادی هم مثل نخ های تو در تو و گره خورده ای می شود که سر و ته آن نامعلوم است. مثل دستگاه تولید نخی که از درون مختل شده و به جای اینکه نخ های موازی بیرون بدهد، نخ های گره خورده و پیچ در پیچ بیرون می دهد.


بنده از آیه 7 سوره آل عمران که قبلا نقل کردم خیلی بهره بردم. به این قسمت آیه عنایت کنید می فرماید: "فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتّبعون ما تشابه". اگر بتوانید به این قسمت آیه "وجودی" نگاه کنید  بسیار کمک تان می کند. می فرماید کسی که قلب او دچار انحراف و کجی شده "خود به خود" از محکمات غافل می شود و به متشابهات می پردازد. یعنی چنین شخصی با قلب کجی که دارد وقتی به سراغ تحقیق وپژوهش در متون می رود ناگزیر به متشابهات می پردازد. یعنی "ذات" او اینگونه است. یعنی هر چه شلیک می کند و دقیق هم نشانه گیری می کند که به هدف بزند، چون لوله تفنگ او از درون انحراف دارد هرگز به هدف و نقطه اصلی اصابت نمی کند. حال علت زیغ چیست؟ فرمود: فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم و الله لا یهدی القوم الفاسقین.


 همین قسمت آیه فقط کافی ست که این ادعا را ثابت کند که هر کسی توان پرداختن به اصول دین  واستباط درست از آن را ندارد. هر اشکالی که بعد از این دارید به بنده نکنید به این آیه کنید.


آیا آنچه گفته می شود از "نقل" هست یا نیست؟!  ممکن است همین جا اشکال کنید این بحث ها چه ربطی به موضوع نظریه ی ولایت فقیه دارد؟ به نظرم خیلی خوب روشن است که چه ربطی دارد.


 


آیا به نظرتان باز هم بحث از مبادی فاقد فایده است؟!


 


2_ فرمودید: مهم روش استنباط دینی است که بر سه عنصر نقل، عقل و سیره استوار است. اگر نظریه ولایت فقیه مدعی یک نظریه دینی است باید بتواند سازگاری خود را با این سه عنصر نشان دهد.


 


پاسخ: آخر تمام درد در همین روشِ استنباط است. شما آنچنان و با یک حالت خاصی بر روی لزوم استنباط از این سه عنصر نقل، عقل و سیره تأکید می کنید که گویا بدون هیچ غرضی و با عصمت کامل دارید به این سه عنصر رجوع می کنید، استنباط می کنید و نتیجه می گیرید!  و گویا بنده از اول شروع این بحث با شما داشته ام از تورات و انجیل و امثالهم  بحث می کرده ام و هرگز به نقل و عقل  شیعه رجوع نداشته ام!


تمام درد در همین قسمت است. شما دارید به صورت غیر مستقیم می گوئید هر کسی با هر شخصیتی و با هر مبادی ای میتواند به آن سه عنصر رجوع کند و نتیجه درست بگیرد! در صورتی که خودِ همان سه عنصری که دائم بر رویش تأکید دارید شاهد است که چنین چیزی محال است. چه بسیار آیات و روایاتی که می فرمایند یک عده ای به خاطر بعضی مشکلاتی که دارند اساسا از درک آن سه عنصر محرومند. یعنی از درک "قرآن و روایات" محروم  و فاقد "عقل سالم" می باشند. فقط بنده چند نمونه از آن ها را یادآوری می کنم:


آیه شریفه ی: "ذلک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین". که به روشنی خبر می دهد این قرآن را کسانی می فهمند که دارای تقوای اولیه باشند.


آیه شریفه ی: "والله لا یهدی القوم الفاسقین". می فرماید کسانی که گرفتار فسق و فجورند به جایی راه نمی برند.


آیه شریفه ی: "ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوة و لهم عذاب الیم". که خبر می دهد یک عده ای از فهم و شعور حقایق محروم شده اند. لذا نمی توانند از آن سه عنصر ی که فرمودید به صورت صحیح استنباط کنند.


آیه شریفه ی:" و جعلنا علی قلوبهم اکنة ان یفقهوه و فی آذانهم وقرا". که خبر می دهد عده ای از تفقه در قرآن محروم اند. چرا که قلب شان در پرده و گوش جان شان سنگین است. وقتی از فهم قرآن محروم اند طبعا از فهم حقایق دیگر مثل روایات و امثالهم محروم اند.


آیه شریفه ی: و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها اولئک کالانعام بل هم اضل اولئک هم الغافلون. که خبر می دهد عده ای قلب و گوش و چشم جان شان مسدود است. لذا قدرت تقفه درست و استنباط درست از دین را ندارند.


آیه شریفه ی آل عمران: فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه. که توضیحش گذشت.


 


آری همه انسان ها عقل دارند لکن همه ی عقول از صحت کامل برخوردار نیستند. چرا که بعضی از عقول به امراض گوناگونی دچارند.  لذا آن طور که باید نمی توانند از عقل بهره ببرند.  


اما بنده در رابطه با این قسمت بحث از باب "انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال" سخنانی از آیت الله جوادی خدمتتان مطرح می کنم که ببینید ایشان چگونه روشن می کنند که عده ای ابتدا "نقل" و "عقل" را لِه و لَورده و نابود کردند و مطابق میل شان تفسیر کردند،  سپس به استنباط از آن نقل و عقل نابود شده رجوع می دادند. اگر این قسمت را کامل بخوانید نکات مهمی را مشاهده می کنید.


آیت الله جوادی می فرمایند: اسلام، چهار عنصر محوری دارد که تاکنون این عناصر چهارگانه را از ما ربودند و جامعه‌ای که خلعِ سلاح شود، جز اینکه پیرو شرق یا غرب باشد، چاره‌ای ندارد. ما دو منبعِ تولید صراط داشتیم که از ما گرفتند. و همچنین دو منبع تولید سراج و چراغ داشتیم که از ما گرفتند!  امّتی که راه و مهندسیِ راه را از او بگیرند، چراغ و شعلهٴ چراغ را از او بگیرند، ناچار است که تسلیم شود! در بین عالمان و عاقلان تلاش و کوشش زیادی شده است تا آن دو راه و مهندسی آن دو راه را به جای اوّل خود برگردانند و این دو چراغ را روشن نگه بدارند؛ هم آن دو راه را تسطیح کنند و هم فتیلهٴ این دو چراغ را بالا بکِشند.  شاید عنایت کرده‌اید که بیش از سیصد بار جریان ﴿یَعْقِلُونَ[1] و ﴿یَعْلَمُونَ[2] و ﴿ یَتَفَکَّرُونَ[3] در قرآن آمده است... امّا بیان آن عناصر چهارگانه: ما صراط داریم و سراج; راه رسیدن به حقیقت حتماً به مهندسی خداست «و لاغیر», مهندسی در جهان هستی نیست، مگر خدا! و صراطی هم در جهان هستی نیست، مگر شریعت و دین! به نحو «سالبهٴ کلیه» عقل هیچ حکیمی، ذرّه‌ای در راه‌سازی سهم ندارد؛ عقل, چراغ است و از چراغ کاری ساخته نیست، فقط راه را می‌بیند. دین که صراط است و راه سعادت است، حتماً برای خداست و ذات اقدس الهی به وسیله وحی, انبیا و اولیا و معصومین خود را آگاه می‌کند که از دو منظر ما این صراط را می‌توانیم بشناسیم: یکی قرآن و دیگری عترت! نه یعنی روایت! یعنی علی و اولاد علی! نه یعنی خبر زراره! عترت, عصمت و ولایت همتای با قرآن است: «إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلَیْنِ کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی»،[11]نه «کِتَابَ اللَّهِ و رِوایَتی»؛ قرآن و عترت صراط‌ هستند و مهندس این صراط هم «الله» است، «و لاغیر». از عقل هیچ کاری ساخته نیست، مگر تشخیص صراط! از نقل زراره و امثال زراره، هیچ کاری ساخته نیست، مگر تشخیص صراط! پس ما دو منبع داشتیم: یکی قرآن بود و دیگری عترت که داریم و همچنین دو صراط و چراغ داریم که یکی عقل است و دیگری نقل که داشتیم و داریم؛ امّا بیگانهٴ دیروز و امروز با آن دو راه و با این دو چراغ چه کردند؟! در عصر جاهلی این راهِ صراط و عترت را یا گفتند، سِحر، شعبده، جادو و کهانت است یا گفتند، دیوانه است, اگر ـ معاذ الله ـ رسول بود، گفتند، این مجنون است و اگر قرآ‌ن و وحی بود، گفتند، سِحر است و جادو است و کهانت است و سرانجام «فِریة» و دروغ! این درباره قرآن و عترت بود که گفتند. بعد از اسلام هم ـ متأسفانه ـ عدّه‌ای ندانسته، آب به آسیاب دشمن ریختند و گفتند که قرآن تحریف شد؛ وقتی گفتید که قرآن تحریف شد، دیگر از مدار استدلال می‌افتد! امام(رضوان الله علیه) در کمال ادب، حرف‌های مرحوم آخوند خراسانی و سایر بزرگان را نقل می‌کرد و نقد می‌کرد؛ امّا در کمال متانت! وقتی به این حرف ناروای صاحب کفایه رسید که «اعتبار مساعد تحریف قرآن است»،[12] تحریف قرآن، یعنی اساس دین! آن اگر دست‌خورده باشد، دیگر چیزی نمی‌ماند! آن روز امام همان‌طور که در انقلاب حمله می‌کرد، آن‌طور به آخوند خراسانی حمله کرد، نه آن طوری که یک مرجع به مرجعی دیگر اشکال می‌کند. می‌گوید قرآن تحریف شده؟! چه اعتباری مساعد است؟ آن‌که گفته من این کتاب را فرستادم و حفظ می‌کنم، مگر اجازه می‌دهد که ذرّه‌ای به قرآن آسیب برسد؟! «و یساعده الاعتبار»؛ یعنی چه؟! شما با این حرف آن‌چنان قرآن را از صحنه بیرون کردید که از مدار حجیّت انداختید و قابل استدلال نیست! اول تا آخر اصول دو آیه مورد استفاده است، آن هم فقط برای رد کردن! الآن در جامعةالمصطفی ممکن است بر اساس تفکّرات آخوندی کسی در تمام مدت عمر قرآن را ندیده باشد؛ ولی در اصول متخصّص شده باشد، وضع ما به این صورت درآمده! فنّی و مطلبی در اصول نیست که به قرآن تکیه کند! این دو آیه را هم تبرّکاً، «تجهیزاً للأذهان» نقل می‌کنند؛ آیهٴ «نبأ»[13] و آیهٴ «نفر»[14] برای «تجهیزاً للأذهان» ذکر شدند، وگرنه اصول که به قرآن متّکی نیست! حجیّت خبر به بنای عقلا وابسته است! ممکن است در این جامعةالمصطفی کسی از غرب آمده یا از شرق آمده و در تمام مدت عمر قرآن را ندیده باشد و در اصول متخصّص شده باشد، این دردِ ماست! کدام مسئله اصول به قرآ‌ن متّکی است؟! همه آنها یا به روایت است یا به بنای عقلاست! اگر تخصیص عام است, تقیید مطلق است, مفهوم شرط است یا مفهوم مخالف است، همه اینها بنای عقلاست و این «رُفِعَ عَنْ أُمَّتِی»[15] هم اگر نبود، مشکل ما حلّ نمی‌شد و خود مرحوم آخوند هم قبول دارد که ﴿ما کُنَّا مُعَذِّبینَ حَتَّی نَبْعَثَ رَسُولاً،[16] دلیل بر برائت نیست. با قرآن این‌طور عمل شده است! ایشان می‌فرماید: «و یساعده الاعتبار» که امام فرمود، کجا اعتبار مساعد تحریف قرآن است؟! این در مورد قرآن. عترت معصومین هم که همتای قرآن بودند: «مَا مِنَّا إِلَّا مَقْتُولٌ أَوْ مَسْمُوم‏»![17] اینها قرآن ناطق بودند! اینها عِدْل قرآن‌ هستند که اینها را یا زندانی کردند یا شهید کردند یا مسموم! پس این دو مهندس را از ما گرفتند؛ مانده چراغ! چراغ چه چیزی را ببیند؟ آمدند همین مختصر شعله‌ای که عقل داشت، این فتیله را پایین کشیدند و گفتند عقل، حُسن و قبْح را درک نمی‌کند؛ وقتی عقل، حُسن و قبح را درک نمی‌کند، با کدام سرمایه شما می‌توانید، بگویید که «قبح عِقاب بلا بیان»[18] دارید؟! وقتی عقل، حُسن و قبح را درک نمی‌کند، همین ابن ‌ابی ‌الحدید معتزلی می‌گوید: «الحمد لله الذی ... قدّم المفضول علی الأفضل»[19] چنین چیزی درمی‌آید! چرا خدا «قدّم المفضول علی الأفضل»؟ مگر می‌شود ترجیح «مرجوح» بر «راجح» باشد؟! وقتی عقل، حُسن و قبح را درک نکند، محصول آن همین است! اگر عقل، حُسن و قبح را درک نمی‌کند، پس عقل، «معزول» شده و فقط در بین این امور چهارگانه روایت مانده است که حدود یک قرن نقل روایت قدغن بود، بعد وقتی مطمئن شدند که رسانه‌ها در اختیار آنها است، نقل را باز گذاشتند که «الی ما شاءالله» هم گزارشگر جعل کردند و هم خبر! خدا مرحوم علّامه عسگری را ـ غریق رحمت ـ کند! ایشان حداقل 150 راوی جعل‌شده را به ما معرفی کرده است؛[20] اینها 150 گزارشگر, راوی و محدّث جعل کردند که از هر کدام آنها چندین روایت رسیده است، پس در بین این امور چهارگانه، چه چیزی برای ما مانده است؟ اگر قرآن ـ معاذ الله ـ تحریف شده باشد, اگر آن ذوات قدسی، «مَا مِنَّا إِلَّا مَقْتُولٌ أَوْ مَسْمُوم‏» که شربت شهادت نوشیده باشند و دست ما کوتاه شده باشد, اگر فتیلهٴ عقل را پایین کشیده باشند و «وَ یُثِیرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ»[21] را دفن کرده باشند و عقل، حُسن و قُبح را درک نکرده باشد، فقط می‌ماند خبر و رسانه‌ها هم که در اختیار آنهاست!  ـ خدا غریق رحمت کند ـ مرحوم علّامه طباطبایی می‌فرماید که مرحوم علّامه امینی(رضوان الله علیه) ـ اینها در نجف با هم، مأنوس بودند و همشهری بودند ـ یک وقت آمد منزل و به من گفت فلانی! من هر روایتی که در فضیلت حضرت امیر پیدا کردم، یقین دارم که دربارهٴ دومی و سومی هم هست! یقین دارم! طولی نمی‌کشد که فحص می‌کنم و می‌بینم که همین فضیلت برای آنها هم هست. وقتی همهٴ راهها بسته شد و فقط رسانه شد و رسانه هم در اختیار اموی و مروانی و عباسی بود، بازار جعل رواج پیدا می‌کند! همین سیوطی یک کتاب دو جلدی نوشته ـ در امثال ما هم این خطر هست! ـ به نام اللئالی المصنوعه فی الأحادیث الموضوعه که از اول طهارت تا آخر دیات است، ایشان روایت‌های جعلی را آورده و جمع کرده است، این شده بساط جعل!...


بفهمیم که عقل، یعنی چراغ! مبادا کسی از این به بعد این حرف را بزند! «کُلٌُ ما حَکَمَ بِهِ العَقل حَکَمَ بِهِ الشّرع»،[23] این از اغلاط است، عقل غیر از فهم حکمی ندارد! قبل از عقل، نظام بود، بعد از عقل نظام هست، موضوعات، قبل از عقل بودند, محمولات، قبل از عقل بودند, رابطه موضوع و محمول قبل از عقل بود، عقل حکم مولوی ندارد! عقل ولیّ نیست! عقل صراط نیست! عقل مهندس نیست! عقل چراغ است! از چراغ هیچ کاری ساخته نیست و فقط می‌فهمد! عقل عملی در امور شخصی خود آدم والی است و کارهای خود را تدبیر می‌کند؛ امّا در حرم و حریم دین، عقل فقط چراغ است, پس «کُلُّ ما حَکَمَ بِهِ العَقل حَکَمَ بِهِ الشّرع» از ریشه باطل است، چون عقل حکمی ندارد، چراغ است و فقط می‌فهمد! مهندس است که راه می‌سازد و عقل است که می‌فهمد! قبل از عقل، این راه و نظام بود، بعد از عقل، این راه و نظام هست، عقل باید ببیند و بفهمد و عمل کند!...


عقل در مقابل شریعت نیست، عقل در مقابل نقل است، چون شریعت و دین, مقابل ندارند، وحی مقابل ندارد. (انتهی کلامه و رفع مقامه، اختتامیه  بیستمین جشنواره بین المللی قرآن)


 


به نظرم روشن شد که گاهی چه بلایی بر سر عقل و نقل آورده می شود و چه تفسیر ی از آن ها می شود و بعد مبنا و معیار استنباط واقع می شوند. البته در هر زمانی شکل این کار فرق می کند ولی باطن کار یکی است.


قبوا دارید شما ابتدا عقل و نقل و به طور کلی دین  را همان طور که می خواهید تفسیر می کنید و سپس آن ها را معیار استنباط قرار می دهید؟ یعنی در حقیقت دایره ی عقل و نقل را محدود می کنید به همان چیزهایی که خودتان از آن خبر دارید. و از این بدتر و فاجعه بار تر اینکه خارج از آن محدوده را اصلا قبول ندارید.


مثلا آیا اگر کسی به آیه شریفه" لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط..." برای تشکیل حکومت استناد کند و با همین یک آیه تمام مبنای شما را زیر سؤال ببرد و ثابت کند که تمام انبیاء واولیاء علیهم السلام به دنبال تشکیل حکومت بوده اند، می پذیرید؟ یا اینکه در کیسه ی نقلیّات شما این آیه وجود ندارد.


بنده منکر این نیستم که می شود از آن عناصر سه گانه استنباط صحیح کرد که متهم به نیست انگاری شوم. لکن معتقدم هر کسی و با هر شخصیتی نمی تواند این کار را بکند. (ضمن اینکه معنای نیست انگاری یعنی: می انگارد که نیست. می پندارند که نیست. خیال می کند که حقیقتی در خارج "نیست".)


 


ممکن است این اشکال اساسی مطرح شود که با این وصف باب تحقیق و پژوهش بسته شده و هیچ کسی  از گمراه شدگان راه برگشت و هدایتی برایشان باقی نمی ماند. اولا: اگر چنین اشکالی هست ابتدا بر قرآن وارد است که می فرماید: هدی للمتقین یا می فرماید: ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و امثال ذلک. ثانیا: آری اگر کسی خیلی منحرف شده و نور فطرتش را خاموش کرده باشد چه بسا که دیگر امیدی برای هدایتش نباشد. کما اینکه خیلی ها گرفتار شقاوت شده و با همین حالت از دنیا رفتند. ثالثا: باب توبه برای همیشه باز است. و اگر شخص عالما و عامدا باب توبه را به روی خودش نبندد، امید هست که نوری بیاید و از او دستگیری کند. شنیدم و به گمانم خودم هم دیدم که علامه طباطبائی رحمة الله علیه در مورد توبه فرموده اند برای تحقق توبه سه مرحله صورت می گیرد. مرحله اول: خدا به لطف و کرمش بر بنده ی خود رجوع می کند تا او را متذکر انحرافش و حجاب هایش بگرداند چون او توّاب است. یعنی بسیار رجوع کننده ی به بنده اش هست. مرحله دوم: شخص بیدار شده و شروع به اصلاح و جبران می کند. مرحله سوم: خدا توبه اش را به لطف و کرمش می پذیرد چون او توّاب است. یعنی توبه پذیر است. توّاب به هر دو معناست. رزقنی الله و ایاکم.


 


تا قبل از توبه تقریبا محال است شخص خارج از عینکِ مبادی اش بتواند به نقل و عقل رجوع کند و  استنباط  صحیحی از عقل و نقل داشته باشد. و در این قضیه اگر به بحثی که در رابطه با توبه عرض کردم دقت کافی کنید، هیچ دوری هم پیش نمی آید. پس رجوع صحیح و بی عیب و نقص به منابع دین محال نیست ولی کار هر کسی هم نیست. الّا اینکه دست در دست انسان های ماهر وارد این قضیه شود. انسان هایی که خودشان آن مشکلی را که عرض کردم نداشته باشند.


 


آیا به نظرتان باز هم بحث از مبادی فاقد فایده است؟!


 


3_ فرمودید: تمام نزاع این جاست که از کجا می توان مطمئن بود که کامنت نویس به مبانی تفکر آیت ا.. خمینی حقیقتاً‌ آشناست؟! و از کجا موضوع به عکس نباشد؟ و از کجا معلوم که نویسنده به مبانی آیت  ا.. خمینی مسلط تر نباشد؟


پاسخ: بنده هیچ ادعایی ندارم. این موضوع  باید در خارج و در خلال مباحث روشن شود.


4_ فرمودید: باید توجه داشت که جریان دوم خرداد، حقیقتاً یک جریان فکری نیست. بلکه یک جریان ایدئولوژیک است.


 


پاسخ: بنده تعریف ایدئولوژی را از جایی مطمئن این طور خواندم: "ایدئولوژی مجموعه ی احکام و دستورالعمل های سیاسی است؛ به شرط آنکه منشأ این احکام فهم بشر باشد. ایدئولوژی به دیانت ربطی ندارد و مأخوذ از اصول دیانت نیست. بلکه در آن به وهم و فهم بشر اصالت داده می شود". با این تعریف خیلی ها اهل ایدئولوژی هستند.


 


5_ فرمودید: جامعه ایرانی، جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی اساساً ماهیت دینی ندارند.


پاسخ: با توجه به آنچه در مطالب مبسوط فوق و همچنین در مطالب کامنت قبلی گفته شد، جایگاه صحت این حرف و مبادی آن روشن می شود. البته باز هم جای بحث زیادی دارد.

6_ فرمودید: تمام بحث این جاست که در جمهوری اسلامی، حکومت قلب ماهیت یافته و حفظ آن اوجب واجبات شده.


پاسخ: با توجه به آنچه در مطالب مبسوط فوق گفته شد، و باز در ادامه گفته می شود، جایگاه صحت این حرف و مبادی آن نیز روشن می شود.


 


7_ فرمودید: ثانیاً نزاع این جاست که آیا حکومت مانند نماز است که باید همواره آن را ادا کرد- ایستاده،نشسته و یا خوابیده- و یا مانند حج است که اگر شرایط برای تحقق آن فراهم بود باید حکومت دینی را برپا کرد و اگر این شرایط مهیا نبود، اصلاً وجوب حکومت از بین برود.

پاسخ: اولا: بنده نگفتم که حکومت عینا مثل نماز است. بلکه مثالی زدم تا مقصودم را از آن جهت که این مثال کمک می کند، بیان کنم. ولی شما دائما در مثال ها مناقشه می کنید. ثانیا: فراموش نفرمائید که نماز و حج  همواره از واجبات است. نسبت به اشخاص است که گاهی موضوع تغییر می کند. ثالثا: اگر هم بخواهیم به این سؤال پاسخ دهیم باید بگوئیم که حکومت مثل هر دو است. یعنی تشکیل حکومت همواره از واجبات است. لکن به شرایط هم بستگی دارد.

پاسخ:
دهقانی:

سلام علیک

نگاشته شما را به دو قسمت می توان تقسیم کرد:

اول بحث کلی در باب کیفیت و چگونگی تفسیر و  فهم یک متن - به معنای عام آن-

 دوم بحث جزیی تر در باب ولایت فقیه.

و به نظر می رسد که پرداختن به مورد اول، ضرورت بیشتری داشته  باشد.

به همین دلیل مایلم نزاع را ریشه ای تر بررسی کرد.

مخلص نگاشته های منتقد در این قسمت عبارت است از:

الف- هر انسانی مبادی‌ای دارد.

و در عالم خود سیر می کند.

ب- اگر انسان از پیله خویش به در آمده و به "نفی خویش" میتواند از حصار تنگ چارچوب ذهنی خود آزاد شود.

ج- تنها چنین انسانی صلاحیت فهم و تفسیر اظهار نظر در باب دین را دارد.

اما مسأله اینجاست نزاع در مقدمه دوم است.

آن جا که گفته می شود انسان باید از خود -و پیش فرض‌هایش- آزاد شود.

مدعای نگارنده این است که رسیدن به چنین مقامی نه ممکن است و مفید.

یعنی اولاً امکان ندارد که کسی بتواند تمام پیشفرض های ذهنی خود کنار نهد.

چرا که دست کم باید مقدمات همین قیاس را حفظ کند.

و چنین کاری غیر ممکن است.

بر فرض هم که ممکن باشد، چنین کاری مضر است.

زیرا اگر پیش فرض های خودش را به کنار بگذارد، تعلقی که به متن دارد را از دست خواهد داد.

فی المثل- اینجانب منتقد نظریه ولایت فقیه و شخص دیگری مدافع نظریه ولایت فقیه است-.

صرف نظر از اختلافی که در رد و تأیید این نظریه میان طرفین هست، اما دست کم هر دو طرف نزاع بر سر این گزاره توافق دارند که "نظریه ولایت فقیه، یک نظریه مهم است".

وگرنه یکی به نقد آن و دیگری به اثبات آن نمی پرداخت.

همین موضوع در جریان فهم و تفسیر متن مقدس- قرآن و روایت- نیز رخ می دهد.

یعنی نه کنار نهادن پیش فرضها ممکن است.

و نه مفید.

بنابراین کل مکانیسم ارائه شده از سوی منتقد برای فهم و تفسیر و نقادی یک متن- در معنای عام ان یعنی عر متنی و در معنای خاص آن خصوصاً متون مقدس- به یک نیهیلسم می رسد.

و این مطلب فایده ای ندارد که مدعی ادعا کند که نیهیلست نیست.

بلکه همچنان که نتیجه یک قضیه به دست کسی نیست که مقدمات آن را فراهم کرده، نیهلیسم نتیجه و از لوازم مکانیسم ارائه شده از سوی مدعی است.

و مادامی که به این مقدمات پایبند باشد، این لوازم نیز برقرار هستند.

به این دلیل اساساً تمام تفسیر منتقد از نظریه ولایت فقیه و نیز شرح و تفسیرهای مطول ایشان از آیات قرآن، و نیز تفسیر آیت ا.. خمینی، علامه طباطبایی و آیت ا.. جوادی آملی از متون مقدس فاقد وجاهت علمی می باشند.

به همین دلیل اساساً با مقدماتی که منتقد دارد، شایسته تر این بود که هیچ گاه چنین این گفت و گویی را آغاز نکند.

چرا که پیش از آغاز هر گفت و گویی، پایان آن را اعلام کرده اند.

و این هم از نتایج نیهیلیسم معرفت شناسانه ای است که منتقد، نادانسته به آن دچار است.

زیرا همچنان که هر کس ذائقه غذایی خاص خود را دارد، در ساحت تفکر نیز مبادی هر کس با دیگری فرق می کند.

و نتیجه دیگر این نیهیلسم این است که منتقد بپذیرد که همچنان که ممکن است برخی خورش بادمجان دوست داشته باشند و برخی خورش فسنجان، برخی منتقد نظریه ولایت فقیه می شوند و برخی مدافع آن.

چنانکه پیشتر در چندین فقره تذکر داده شد، بحث کنونی حول "چگونگی و امکان فهم و تفسیر یک متن" نیست.

بلکه بعد از فرض چنین امکانی، به بحث در باب ولایت فقیه پرداخته شده.

و اگر اصرار به تعقیب موضوع "چگونگی تفسیر یک متن" هست، اینجانب پیشتر در پستی با عنوان "چه کسی صلاحیت فهم و تفسیر و اظهار نظر در باب دین دارد" و خصوصاً در قسمت نظرات این مطلب، به تفصیل رأی مختار خویش که از نیهیلسم مندرج در سخنان دوست منتقد، مبتلا نیست را تشریح کرده ام.

و در صورت تمایل می‌توان بحث مبانی را به ذیل این پست وانهاد.

و در مجال کنونی به بحث از موضوع "ولایت فقیه"‌ پرداخت.

از سوی دیگر باید دانست در این زمینه نیز، هدف نگارنده نقد آراء آیت ا.. خمینی در باب "حکومت" است.

به همین دلیل اساساً ذکر نظرات افرادی همچون مرحوم طباطبایی، خروج از محل نزاع است.

دیگر این که همچنان که نگارنده نقدهای خود را به نظریه ولایت فقیه به شکل موضوعی ادا کرده.

به این معنا که در قسمت اول، متناسب با دلایل عقلی نظریه ولایت فقیه، به بحث عقلی پرداخته شده.

در قسمت  دوم به عقاید شیعه اشاره شده.

در قسمت سوم، ادله مدافعان برای رفع آن تعارض اشاره شده.

در قسمت چهارم، در باب سیره اشاره شده.

در قسمت پنجم نیز به موضوع "حفظ نظام...".

به همین دلیل به نظر می‌رسد شایسته تر این باشد که منتقد نیز متقابلاً نقدهای خود را در هر فقره از بحث ذیل همان بحث ذکر کند.

فی المثل اگر منتقد نظرات نویسنده در باب تعارض نظریه ولایت فقیه با باورهای تئولوژیک شیعه است، شایسته تر این است که منتقد نیز دفاع خود را در ذیل همین پست طرح کند.

وگرنه ادامه بحث با این کثرت مطالب مطرح شده، دشوار موجب خستگی خواهد بود.

و دست کم برای نگارنده چنین کاری میسر نیست.

به همین دلیل پیشنهاد می شود، زحمت تقطیع نقد مفصل ارسالی و بازنشر آنها در ذیل هر بحث که متناسب است، را تقبل نموده تا ادامه بحث راحت تر باشد.


ادامه بحث


8_ فرمودید: ثالثاً نزاع اینجاست که این باور که برای تحقق دین باید حکومت دینی محقق شود، و حکومت دینی زمینه و قابلیت فعلیت دین را به وجود می‌آورد، خود محل نزاع است. اصلاً دعوا بر سر همین گزاره است. و مدام با استناد به همین گزاره، تلاش می‌شود که سایر گزاره ها اثبات شود. اگر نویسنده هم صدا با آیت ا.. خمینی این گزاره را پذیرفته بود، که دیگر نقد کنونی نگاشته و نشر پیدا نمی نمود.


 


پاسخ: به نظرم همان طور که شما هم متوجه اید این قسمت از نقاط بسیار مهم و حساسِ دیگر این بحث است. برای پرداختن به این نزاع ناچار باید اولا: جایگاه و معنای "دین" روشن شود. ثانیا: جایگاه و معنای "حکومت" و ثالثا: نسبت "دین" با "حکومت". اگر این سه روشن شود این نزاع انشاالله رفع می شود.


"دین" اجمالا عبارت است: از آن قانون قدسی و الهی که شامل عقاید، اخلاق، احکام  و دستوراتی است که از طرف پروردگار عالم برای به "کمال" رساندن و "هدایت" بشریت و از طریق انبیاء و اولیاء علیهم السلام نازل می شود. دین با چنین تعریفی که شد، هم شامل مسائل فردی می شود و هم شامل مسائل اجتماعی. لذا هم عقاید فردی دارد و هم عقاید اجتماعی، هم اخلاق فردی دارد و هم اخلاق اجتماعی، هم احکام فردی دارد و هم احکام اجتماعی. این تعریف مختصری از دین.(فعلا واژه کمال و هدایت را در تعریف دین داشته باشید بعدا لازمش داریم)


 


"حکومت" اجمالا عبارت است: از ترتیب نظام امور و معاملات مردمان و تربیت ایشان به مقتضای استعداد و همچنین تشخیص خیرات و تعیین غایات و اغراض و رهبری امّت به سمت این غایات و اغراض.


 


حال بپردازیم به نسبت "دین" با "حکومت": در رابطه با این قسمت برای اینکه هر چه دقیق تر به آن بپردازیم، مطلبی را از نظرات مرحوم علامه طباطبائی از باب "انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال" نقل می کنم تا به خوبی این مسئله روشن شود:


علامه رحمة الله فرموده اند: اولا قبول دارید که ما اگر از جمع انسان ها فاصله بگیریم، زمینه ی رشد بسیاری از استعدادهایمان را از دست می دهیم و چون این استعداد در ذات ما گذاشته شده است و لازم است که شکوفا شود و چون این استعداد از طریق اجتماع با انسان ها و تشکیل مدینه شکوفا می شود، پس انسان ها در کنار هم و بر اساس نیازهای کثیرشان نسبت به همدیگر، لازم است یک مدینه یا شهری را تشکیل دهند.


ایشان در رابطه با نیاز بشر به قانونی الهی می فرمایند: با توجه به اینکه حوائج بشر در اجتماع بهتر برآورده می شود و چون انسان کمال طلب است، پس به اجتماع روی می آورد، از طرفی در اجتماع به جهت غریزه سود جوییِ بشر و استخدام همنوعان، نزاع و تزاحمِ منافع پیش می آید هر کسی می خواهد دیگری را به نفع خود به کار گیرد- بنابراین در اجتماع قوانینی جهت کنترل خودخواهی و سودجوییِ انسان ها نیاز است به طوری که آن قوانین قدرت کنترل خودخواهی انسان را داشته باشد و جنبه های روحانی و تکاملی او را مدنظر قرار دهد، و در این حال چنین اجتماعی با چنین خصوصیاتی تمدنی می سازد که بشر به پوچی گرفتار نشود.


ایشان در المیزان جلد 16  ذیل آیه ی شریفه  " فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التی فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله لا تبدیل لخلق الله ذلک الدین القیّم" از صفحه 283 به بعد این موضوع را که کمال بشر در اجتماع است، بسیار عمیق اثبات می کنند. روشن می کنند که:  همه ی موجودات اعم از جاندار و بی جان، بی شعور و با شعور  به تدریج و مرحله به مرحله به سوی "کمال" خاص خویش در حرکتند. به نحوی که هر نوعی از آن موجودات در وجود خود سیری "تکوینی" و "وجودی" دارند. و بعد نتیجه می گیرند که برای این نوع موجودات غایتی تکوینی در باطن عالم وجود دارد که آن غایت تکوینی آن موجودات را مرحله به مرحله به سوی کمال شان هدایت می کند و می کِشاند. به آیه شریفه ی "رب الذی اعطی کل شیء خلقه ثم هدی" که بیانگر هدایت عامه است هم اشاره میکنند. بعد سه مثال می زنند. دانه گردو، گوسفند و انسان.


یک "دانه گردو" از اولی که در درون زمین قرار می گیرد، ذیل مدیریت یک غایت تکوینی که در باطن عالم حاضر است مرحله به مرحله جلو می رود تا به یک درخت کامل گردو تبدیل می شود.


یک "گوسفند" از همان ابتدا که جنین است و در درون رحم مادرش قرار می گیرد، ذیل مدیریت یک غایت تکوینی  که در باطن عالم حاضر است، مرحله به مرحله جلو می رود تا به یک گوسفند کامل تبدیل می شود.


و أیضا "انسان".  یعنی غایت همگی تکوینا حاضر است.


بعد بحث بسیار حساس شده و می فرمایند: {چیزى که هست یک تفاوت بین انسان با سایر انواع حیوانات و نباتات و غیر آن هست ، و آن این است که : هر چند بعضى حیوانات نیز اجتماعى زندگى مى کنند، لیکن در قبال مدنیت بشر چیزى نیست ، آرى انسان به خاطر احتیاجات تکوینى بیشترى که دارد، و نواقصبیشترى که در وجود او هست ، نمى تواند همه نواقص خود را خودش به تنهایى تکمیل کند، و همه حوایج وجودى اش را خودش ‍ برآورد، به این معنا که یک فرد از انسان زندگى انسانى اش تمام نمى شود، در حالى که خودش باشد و خودش ، بلکه محتاج است به اینکه نخست یک اجتماع کوچک خانواده اى تشکیل شود، و سپس یک اجتماع بزرگ شهرى به وجود آید، و از مسیر ازدواج و تعاون و همکارى ، با دیگران جمع شود، و همه با هم و با همه قواشان که بدان مجهزند در رفع حوائج همه بکوشند، و سپس حاصل زحمات را بین همه تقسیم کنند، و هر کس به قدر شاءنى که در اجتماع دارد سهم خود را از آن بگیرد{


 خوب عنایت کنید. ایشان می فرمایند همینکه انسان به دنیا بیاید به این معنا نیست که سیر رشد تکوینی او به غایت خودش رسیده است بلکه این سیر هنوز باید ادامه یابد. حال چه وقت به کمال خودش می رسد؟ وقتی که به تعبیر ایشان (نخست یک اجتماع کوچک خانواده اى تشکیل شود، و سپس یک اجتماع بزرگ شهرى به وجود آید، و از مسیر ازدواج و تعاون و همکارى ، با دیگران جمع شود، و همه با هم و با همه قواشان که بدان مجهزند در رفع حوائج همه بکوشند، و سپس حاصل زحمات را بین همه تقسیم کنند، و هر کس به قدر شاءنى که در اجتماع دارد سهم خود را از آن بگیرد( انتهی کلامه و  رفع مقامه.


 


بعد از اینکه روشن کردند بشر به "اجتماع" و "قانونی کنترل کننده" نیاز دارد، ایشان می فرمایند: این قوانین با چنین ابعادی فقط از طریق انبیاء ممکن است برای بشر آورده شود به تعبیر دیگر چنین قوانینی با خصوصیت مطرح شده در عهده ی خالق بشر است که همه ی ابعاد بشر را می شناسد. می گویند؛ اگر هدفی که بشر بر اساس آن جامعه را تشکیل داده برآورده نشود، چون فلسفه ی وجودی آن جامعه دیگر از بین رفته آن جامعه دیگر از بین می رود. مثلا اگر انواع گناهان در جامعه شایع شد و به جای امنیت در کنار همدیگر، عدم امنیت نسبت به همدیگر  شایع گشت، به جای این که غیبت نکنند تا در کنار همدیگر با آبرو بتوانند به سر ببرند، غیبت نسبت به همدیگر شایع گشت و به جای نکاح، زنا شایع شد و امنیت ناموس از بین رفت، دیگر بقای چنین جامعه ای مختل می شود. به گفته ایشان: بشر می خواهد از اجتماع خود بهره ببرد، اگر هدفی که بشر بر اساس آن هدف جامعه را ساخته است برآورده نشود، افراد چنین جامعه ای نمی توانند از جامعه شان استفاده کنند، در نتیجه چنین جامعه ای عملا مضمحل می شود.


پس در یک جمع بندی به این نکات رسیدیم که اولا: برای تکاملِ استعدادهای بشری، به جامعه نیاز هست. ثانیا: اگر جامعه با قوانین خاصی اداره نشود، آن اجتماع به نیاز بشر به جامعه جواب نمی دهد. ثالثا: اگر خدای بشر آن قوانین را تعیین فرماید، بشر می تواند به کمک آن قوانین به آنچه که از طریق جامعه دنبال می کن، دست یابد، و لذا بشر می تواند به قوانین الهی عمل کند و به نتیجه برسد.


در انتها در صفحه 288 المیزان در یک جمع بندی حیرت آوری روشن می کنند که بر اساس قاعده تطبیق تکوین و تشریع، دین خدا همان انعکاس فطرت بشر است. یعنی چون بشر فطرتا "کمال طلب" است باید قوانینی را در خارج نازل کند تا بشر در دلِ زندگی اجتماعی به کمال خودش برسد. می فرمایند: به حکم عقل باید دین - یعنی همان اصول عملى و سنن و قوانین عملى- که اگر به آن عمل شود سعادت واقعى انسان را ضمانت مى کند، "از احتیاجات و اقتضاآت خلقت انسان منشا گرفته باشد"، و باید که تشریع دین مطابق فطرت و تکوین باشد، و این همان معنایى است که آیه شریفه "فاقم وجهک للدین حنیفا فطره الله التى فطر الناس علیها، لا تبدیل لخلق الله ، ذلک الدین القیم" آن را خاطرنشان مى سازد. انتهی کلامه و رفع الله مقامه.


کلام آخر: بشر فطرت دارد، بشر فطرتا کمال طلب است، بخش زیادی از تکامل بشر در اجتماعی با ساختاری متناسب با کمال بشر  صورت می گیرد. دین انعکاس فطرت بشر است. لذا همان دین به دنبال برپایی اجتماعی ست که فطرت بشر می طلبد و بشر را به کمال می رساند. لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط...


 


آیا روشن شد که چرا بشر "عقلا" و "نقلا" به حکومتی صالح که بر اساس قوانینی قدسی باید اداره  شود نیاز دارد؟


آیا آنچه گفته شد با استنباط از "نقل" و "عقل" بود یا نبود؟ اگر نبود پس مراد شما از عقل و نقل کدام است؟


 


9_ فرمودید: شیعه معتقد است که "عصمت" شرط حاکم دینی است.


پاسخ: باز هم که همان حرف بی مبنای بدون سند و منبع تان را تکرار کردید که؟ کجا شیعه چنین حرفی زده است؟ آیا در قرآن آمده؟ آیا در روایات آمده؟ آیا در سیره ائمه هدی علیهم السلام آمده؟ آیا عقل می گوید؟ آیا نقل می گوید؟ آیا علما گفته اند؟ آیا فقها گفته اند؟ آیا عقل شما می گوید؟ آیا نقل شما می گوید؟ آخر این حرف را کجا شیعه گفته است؟ این شیعه ای که چنین حرفی زده کجاست؟


10_ فرمودید: اگر آن گونه که منتقد نوشته، شیعه فقط قائل به "عصمت" اهل بیت باشد و "عصمت" شرط حاکم نباشد، در این صورت دلیل ترجیح علی بر سایرین چیست؟


 


پاسخ: همان طور که قبلا گفتم و شما دقت نکردید علت ترجیح علی علیه السلام بر دیگران به خاطر این است که او بهتر از دیگران "حکم خدا" را می شناسد  و می تواند جاری کند. چون او مجسمه عصمت است. فعل او همان وحی الهی است. و اوحینا الیهم فعل الخیرات. چون آن ها در باطن عالم در جایگاه برتری قرار دارند پس باید در جامعه به حکم هماهنگی تکوین و تشریع آن هایی که در باطن عالم بالاترند در مقامات بالای جامعه تکیه بزنند و مرجع تمام امورات قرار بگیرند. لکن در زمان غیبت حال که خودشان نیستند حداقل حکم شان در صحنه باشد تا انشاالله زمینه حضور خوشان فراهم شود. یعنی باز فقها در رأس نیستند حکم معصوم در رأس است. خلفای سه گانه از همان لحظه ای که علی علیه السلام را کنار زدند صلاحیت شان را از دست دادند. و گرنه می توانستند مثل امثال مالک در یک گوشه ای حکومتی را اداره کنند. چون بناست حاکم، حکم خدا را حاکم کند. خلفای سه گانه درست عکسش عمل کردند. حکم خدا را زیر پا گذاشتند. پس صلاحیتشان بر باد رفت. کما اینکه اگر امروز هم خدای ناکرده فقها به جای حاکمیت حکم خدا میل خودشان را حاکم کنند، هیچ فرقی با خلفای سه گانه ندارند. شما هنوز انگار متوجه نیستید چرا شیعه با خلفای سه گانه مشکل دارد. مشکل اصلی آن ها این بود که اساسا اعتقادی نداشتند که باید "حکم خدا" در جامعه حاکم باشد. یعنی این اشکال شما از اساس فاسد است. بحث ما حاکمیت حکم خداست.


جالب است که خلفا هم اعتقادی به حکومت الله نداشتند.  حتما در جریان عقائد ابابکر و عمر هستید. ابابکر آمد بر روی منبر آقا رسول الله(ص) تکیه زد و در حالی که اشک می ریخت گفت: ای مردم پیامبر خدا(ص) متصل به وحی بود ولی ما متصل نیستیم لذا ناگزیریم در اتخاذ تصمیمات لازمه به اجتهاد و صواب دید فکری خود عمل کنیم. یا اینکه نقل شده است خلیفه دوم میگوید: اسلام مانند شتری است که سال های مختلف و حالات گوناگونِ "ناتوانی" و "توانایی" و "ناتوانی بعدی" طی می کند. یا اینکه گفت:دو متعه در زمان پیغمب ر خدا(ص) حلال بود من حرام کردم و عامل به آن دو را کیفر می کنم. و قس علی هذا. انصافا آیا فقهای ما هم مثل خلفا فکر می کنند و عمل می کنند که شما آنها را با خلفا قیاس کردید؟ یا اینکه فقها تمام تلاش شان کشف نظر معصوم است؟


حالا روشن شد که چرا علی علیه السلام بر دیگران ترجیح داشته و دارد؟ و "قیاس" خلفا با فقها قیاس غلطی است؟


11_ فرمودید: اما در نظریه ولایت فقیه ادعا می شود که هنگامی که معصوم شرایط را برای حکومت مناسب ندیده و حتی در عالم، ظاهر نیست باید حکومت را به دست گرفت!!


پاسخ: در نظریه ولایت فقیه چنین ادعایی نشده. این نسبت ها را از کجا می گوئید؟ آری معصوم شرایط را برای حکومت خودش فراهم ندیده. نه برای هر حکومتی!  تمام مشکل شما همین جاست. ولی آیا برای حاکمیت سخنش از طریق فقها هم فراهم ندیده؟ مگر امام زمان(عجل الله) در حالی که در غیبت به سر می بردند، نوّابی نداشتند که رابط ایشان با مردم باشند تا به سؤالات و مشکلات مردم رسیدگی کنند؟ این مثل این است که حضرات معصومین بعضی از حقایق متعالی را برای عده ای که زمینه اش را نداشتند بازگو نمی کردند. لکن نازل ترش را که می گفتند. یعنی به یک سؤال پاسخ های مختلفی میدادند با درجات مختلف. موارد زیادی در تاریخ هست که به خاطر رعایت اختصار عبور می کنم. همین جا خوب است که به شبهه ای که بعضا مطرح می کنند و می گویند که در روایت آمده هر قیامی به غیر از قیام معصوم محکوم به نابودی ست، پاسخ دهم. در آن روایت گفته دشده هر کس به اسم "مهدی آل محمد(عجل الله)" قیام کند محکوم به شکست است. به روایت رجوع کنید.


پس ما هم معتقدیم در شرایط فعلی شخص معصوم نباید حکومت کند، به همان دلیلی که نمی کند. ولی آیا کمتر از معصوم هم نباید حکومت کنند؟


 میدانم همینجا اشکال خواهید کرد که آری امام زمان(عج) نائب داشته اند و لی این دلیل بر تشکیل حکومت برای فقها نمی شود. فقها هم بیایند به سؤالات مردم جواب دهند! اگر چنین اشکالی کنید می گویم این جواب را در برابر این بود که فرمودید "در برهه ای که علی خانه نشینی پیشه کرده، اصحاب علی بخواهند حکومت تشکیل دهند و بگویند ما با حکم و نظر خود حکومت نمی کنیم، بلکه مبتنی بر تفکر علی بن ابی طالب حکومت می کنیم" و اگر این پاسخ را در کنار بحثی که از علامه در بالا مطرح کردم قرار دهید این اشکال مرتفع می شود.

12_ فرمودید: هر وقت امام دوازدهم حکومت تشکیل دهند، حکومت فقها در ذیل حکومت ایشان، همانند حکومت مالک اشتر در عهد علی بن ابی طالب خواهد بود. و نه این که فی المثل در برهه ای که علی خانه نشینی پیشه کرده، اصحاب علی بخواهند حکومت تشکیل دهند و بگویند ما با حکم و نظر خود حکومت نمی کنیم، بلکه مبتنی بر تفکر علی بن ابی طالب حکومت می کنیم. همان گونه که این حالت اخیر بسیار عجیب می نماید، حکومت فقها در عصری که امام فقها، صلاح را در ترک حکومت و حتی حضور در عالم ظاهر کرده، نیز اعجاب برانگیز می نماید.


 


پاسخ: آری همان طور که گفته شد چه اشکالی دارد؟ آیا اینکه ظرفیت ظهور قیامت هنوز فراهم نشده به این معناست که زمینه ظهورِ نازل تر از قیامت هم فراهم نیست؟ آیا قیامت یک حقیقت تشکیکی هست یا نیست؟


اگر در اینجا مثل پست های قبلی اشکال کنید که "با استناد به منطق طیفی- تشکیکی، می‌توان ادعا کرد که حکومت سایر خلفا نیز به اندازه‌ی وسع محدود آنان، بر حق و دینی بوده. خصوصاً که خلفای صدراسلام، خود از نزدیک عهد محمدی را درک کرده بودند." پاسخ این است آری جایگاهی که بر آن تکیه زده بودند دینی بود چون بر جایگاه آقا رسول الله تکیه کرده بودند، برای همین مولی علی ترجیح دادند به گونه ای سکوت کنند که اساس حکومت از هم نپاشد. مثل اینکه اگر کسی دولت بازرگان یا دولت بنی صدر را تضعیف کند دولت انقلاب را تضعیف کرده. البته انتقاد به دولت اشکالی ندارد.  ولی عملکرد آنها کجا و عملکرد مولی علی علیه السلام کجا؟


و عملکرد خلفا که ابابکر در رابطه با نحوه مدیریتش گفت قرار است با فکر خودش اداره کند کجا؟ و عملکرد فقهای ما که تمام تلاش شان حاکمیت حکم خداست کجا؟


آیا حقیقتا مدیریت فقها به عنوان حکومت فقه آل محمد(ص) که ائمه علیهم السلام فرمودند: علینا القاءالاصول و علیکم التفریع، با حکومت خلفا یکی است؟ یا همان طور که قبلا گفته شد مشکل اساسی خلفا کنار زدن مجسمه عصمت بود. آیا فقهای ما مجسمه عصمت را کنار زده اند؟ آیا فقهای ما امام معصوم را خانه نشین کرده اند؟ آیا تفاوت حکومت خلفا با فقها روشن شد؟ به نظرم همین قدر بس است. در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.


13_ فرمودید: در زمینه روایاتی که در باب "حکومت فقیه" ذکر شده نیز ذکر چند نکته خالی از  لطف نیست. اولاً محل نزاع، موضوع "لزوم وجود حکومت" نیست.


پاسخ: پس شما چرا یکی از پست های قبلی را اختصاص دادید به اینکه اساسا  هیچ یک از معصومین به دنبال حکومت نبودند؟ ممکن است بگوئید لزوم وجود حکومت را قبول دارید لکن ائمه علیهم السلام هیچ کدام به دنبال حکومت نبوده اند!! همین جا بنده به یکی از تناقضات فرمایشات شما اشاره کنم. مگر شما نگفتید که شیعه معتقد است حاکم باید فقط معصوم
باشد؟ یعنی قبول دارید که شیعه به دنبال حکومت است که قاعده عصمت برای حاکم را مطرح کرده است. از طرفی ادعا می کنید که ائمه(ع) هیچکدام به دنبال حکومت نبوده اند! آیا این تناقض نیست؟!!


 ضمن اینکه بنده از طریق روایاتی ثابت کردم که ائمه به دنبال تشکیل حکومت بودند که شما قبول نکردید. برای بنده همین یک روایت کافی ست که مولی علی(ع) فرمودند: انه لابد لالناس من امیر بر او فاجر. که برای همه بشریت در طول تاریخ می تواند حجت باشد.
14_ فرمودید: بلکه موضوع و محل نزاع، "لزوم تشکیل حکومت از جانب فقها" بود.
به همین دلیل تمام روایاتی که از علی بن ابی طالب در این بحث ذکر شد، به کلی خارج از محل نزاع بود.


پاسخ: اولا: لزوم تشکیل حکومت از طریق نظرات مرحوم علامه در بالا به طور مفصل اثبات شد. بنده آن روایات را آوردم که اولا: ثابت کنم ائمه(ع) برای حکومت جایگاه قائل اند. ثانیا: فقها هم که پیرو ائمه(ع) هستند و قواعد کلی را دریافت می کنند و خودشان فروعات را از آن قواعد بیرون می کشند، باید برای تشکیل حکومت در حد خودشان تلاش کنند.


در ادامه شما می فرمائید که "مدعای نویسنده این بود که هیچ "روایتی" وجود ندارد که وظیفه تشکیل حکومت را به فقها سپرده باشد".


پاسخ: آیا یک دانه روایت وجود دارد که گفته باشد فقها باید نماز بخوانند؟! اگر شما یک چنین روایتی آوردید حساب! حرفای عجیبی می زنید!



15_ فرمودید: اساساً همین موضوع که منتقد تلاش کرده با استناد به روایات منقول از علی بن ابی طالب، از نظریه ولایت فقیه دفاع کند، نشان  از آن دارد که روایاتی که  همواره در دفاع از نظریه ولایت فقیه ذکر می‌شود، توان اثبات مدعاهای مدافعان این نظریه را ندارد. و گرنه نیاز به ذکر روایت جدیدی در این زمینه از سوی منتقد نمی شد.


پاسخ: خیلی این حرف عجیب بود!!


16_ فرمودید: ایشان همواره تلاش کرده اند با استناد به موضوع  "ظاهر و باطن" سخن آیت ا.. خمینی را خلاف دیگر سخنان صریح ایشان تفسیر کنند. آیت ا.. خمینی اصرار دارند که نباید اجازه داد که گروهک های تروریستی، موجب براندازی جمهوری اسلامی شوند و در صورت لزوم و برای حفظ این نظام هر کاری اعم از تجسس و غیر تجسس واجب است. اما در مقابل دوست منتقد با پیش کشیدن موضوع بی ربط "ظاهر و باطن" در صدد توجیه و تفسیر این سخن بر می آیند. ثانیاً اگر حفظ ظاهر نماز مهم است، بدین معنا نیست که حفظ ظاهر نماز اوجب واجبات است. و همواره در مواردی شکستن نماز جایز و بلکه واجب می شود. و نزاع این جاست که چرا حفظ ظاهر این نظام اوجب واجبات معرفی شده؟


 


پاسخ: اولا: از همین جا معلوم شد که نوشته بنده را چگونه و با چه سرعتی خوانده اید! کما اینکه از بی توجهی به مسائل مهم تری که مطرح کرده بودم نیز این موضوع روشن بود. در صورتی که بنده تمام نوشته شما را با دقت می خوانم. اصلا بحث ظاهر و باطن نماز را در جواب اشکال اوجب بودن نظام مطرح نکرده بودم. بلکه در رابطه با اینکه فرموده بودید نظریه ولایت فقیه برای سیاست و حکومت اصالت قائل است گفته بودم. لطفا دوباره رجوع کنید. ثانیا: در خود موضوع نماز، فارغ از واجبات دیگر آن، آیا صرف ظاهر نماز، اوجب از دیگر واجبات نماز- مثل ایستاده بودن و امثال ذلک نیست؟ مگر در خود نماز نداریم که اگر کسی مشکلی ندارد واجب است نماز را ایستاده بخواند؟ پس ایستاده نماز خواندن برای شخص سالم واجب است. حالا اگر شرایطی پیش آمد که نماز را نشسته خواندیم، آیا این انهدام نماز است؟!


برگردیم به بحث نظام. شما ابتدا می آئید بین نظام و احکامی مثل دروغ نگفتن و غیره تفکیک می کنید بعد می گوئید این حرف امام منجر به انهدام احکام می شود! در صورتی که نسبت دیگر احکام با نظام، مثل نسبت ایستاده نماز خواندن است با خود نماز!  فتأمل جیّدا!!


مگر احکامی مثل مسائل اخلاقی و غیره جدای از نظام است تا این اشکال پیش بیاید؟ چرا از همان ابتدا بین نظام و احکام اسلامی تفکیک میکنید تا بعد به این مشکل گرفتار شوید؟! فتأمل تأملا شدیدا!!

17_ فرمودید: مستند این ادعای{ظاهر وباطن} کدامیک از ادله دینی- عقل، نقل و سیره- است؟!


پاسخ: آیات و روایات متعددی که بحث ظاهر و باطن را مطرح کرده اند. مثلا : ان من شیء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم، یا روایات فراوانی که می فرمایند قرآن دارای ظاهر و باطن، بلکه بطون است.


از لحن همین سؤال شما به روشنی معلوم است وقتی از ادله دینی- عقل، نقل و سیره- سخن می گوئید منظورتان چیست! آیا هر آنچه شما از عقل و نقل و سیره خبر ندارید یا شاید قبول ندارید، جزء ادله دینی- عقل، نقل و سیره نیست؟! یعنی آیا عقل ونقل و سیره در همان چیزی خلاصه می شود که شما از آن اطلاع دارید؟ یا اینکه نه شما برتمام عقل و نقل و سیره، سیطره و تسلط کامل دارید؟


18_ فرمودید: تعبیر آیت ا.. خمینی مبنی بر این که "حفظ نظام اوجب واجبات است" ناظر به حفظ ساختار حکومت جمهوری اسلامی است. و اصلاً ربطی به حفظ ماهیت دینی و یا عدالت طلبانه آن ندارد. اما مگر منظور از این سخن این بود که آیت ا.. خمینی به حفظ ماهیت دینی و یا عدالتخواهانه نظام بی توجه بوده اند؟!
پاسخ: خواهشا از این شوخی ها با ما نکنید!

19_ فرمودید: باز هم به این سوال پاسخی داده نمی شود که چرا علی که حفظ حکومت علوی را اوجب واجبات می دانست با همان چهار نفر قیام نکرد و اوجب را رها کرد و به گردآوری قرآن پرداخت؟!


پاسخ: در تکمیل پاسخ قبلی که گفتم هرگز از رفتار علی علیه السلام در دفن پیامبر بر نمی آید که ایشان حکومت را اوجب واجبات نمی دانسته اند باید عرض کنم که اتفاقا از رفتار علی علیه السلام در برخورد با سقیفه سازان و کسانی که آن جسارت را به همسر ایشان زهرای اطهر سلام الله علیها کردند و ایشان را به شهادت رساندند  به روشنی بر می آید که ایشان حفظ حکومت اسلام را اوجب واجبات می دانستند! چطور؟ به این شکل که ایشان فقط به خاطر اینکه وحدت جامعه مسلمین به هم نخورد و اسلام از هم نپاشد حتی از حق خودش و همسرش گذشتند و تاریخ شاهد است که چه کمک های بزرگی که به خلفا نکردند تا مبادا حکومت اسلامی تضعیف شده و از پا درآید. وقتی که دیدند حق حاکمیتش را ضایع کردند قیام نکرد. چرا که حفظ اسلام به مراتب مهم تر از هر چیز دیگر است. چون در آن زمان دشمن از بیرون منتظر بود که کوچک ترین تفرقه ای بین مسلمین به و جود بیاید و از فرصت استفاده کند و کار اسلام را تمام کند. لذا علی علیه السلام خار در چشم و استخوان در گلو سکوت کرد. آیا این رفتار بزرگ ترین دلیل بر این که او حفظ کیان اسلام را اوجب واجبات می دانست نمی باشد؟ می دانم چه اشکالی می خواهی بکنی. می خواهی اشکال کنی که علی علیه السلام  برای ساختارِ حکومت هرگز اوجب واجبات قائل نبود. بالاخره حکومت را به هر معنایی بگیرید علی علیه السلام حاضر نشد آن حکومت هر چند خلفا حاکم باشند از بین برود. و این رفتار علی گونه بارها در جمهوری اسلامی دیده شده که چه گذشت های عظیمی از بعضی مسئولین منحرف نموده است. در حالی که می توانست طوری دیگر رفتار کند.


20_ فرمودید: بر خلاف تصور رایج، این باور که برای حفظ دین همواره باید مال و جان را فدا کرد نیز یک باور فاسد و غیردینی است.


پاسخ: کسی نگفت همواره باید این کار صورت بگیرد که شما اینقدر شلوغش کردید و گفتید تصوری رایج است. لکن مواردی بوده که این کار صورت گرفته. مثل جنگ های صدر اسلام و شهدای خونین کفن آن.


21_ فرمودید: اجمال مطلب این بود که برخلاف باورهای موهوم رایج،  حسین بن علی به هیچ وجه در پی جنگ با یزید نبود. تنها معتقد بود که به دلیل این که یزید علناً رفتار اسلامی را کنار نهاده، حاضر نیست با وی به عنوان "خلیفه مسلمانان" بیعت کند.


پاسخ: همین قدر بگویم که در رابطه با حرکت سیدالشهدا علیه السلام  باید به اندازه چند کتاب برایت بنویسم! لذا بهتر است بگذرم!


22_ فرمودید: {علی علیه السلام}حاضر نبود برای حفظ نظام خود فی المثل آب را بر سپاه معاویه ببندد.


پاسخ: چرا اصل را رها می کنید و به فرع می چسبید؟ آیا در مقابل معاویه ایستاد یا نایستاد؟آیا به جنگ معاویه رفت یا نرفت؟ آیا خون خوارج را بر زمین ریخت یا نریخت؟ آیا با طلحه و زبیر جنگید یا نجنگید؟


 


23_ فرمودید: اما منتقد کامنت نویس به این تناقض این گونه پاسخ می دهد که هیچ تناقضی در کار نیست، چرا که "همواره" ترک احکام ضرورت ندارد. بلکه جنین چیزی تنها "گاهی اوقات" ضرورت می یابد!و با این پاسخ، سعی در رفع این تناقض دارد. که سست بودن این پاسخ، روشن و بدون نیاز به شرح است.


پاسخ: البته پاسخ بعدی بنده مشروح تر بود. چه کنم که عادت شما پرداختن به فروعات است. در پاسخ بعدی گفتم که: لا اله الا الله! کی و کجا  حضرت امام رضوان الله تعالی علیه فرمودند که برای حفظ نظام  باید تمام احکام منهدم شود؟! فرمودند اگر احیانا چنین موردی پیش آمد که معلوم نیست پیش می آید یا نه، حفظ نظام اوجب واجبات است. این نتیجه ایست که شما به پای این نظریه گذاشته اید. و در حقیقت نتیجه ایست که خود شما گرفته اید. از کجای اوجب بودن حفظ نظام چنین نتیجه ای بیرون آمد؟ اینکه گفته شد برای حفظ نظام در بعضی موارد باید از بعضی واجبات دست کشید، چطور این نتیجه را گرفتید که احکام منهدم می شود. مگر بناست دائما و پیوسته چنین کاری صورت بگیرد؟ و هدف از تشکیل نظام این است که شبانه روز واجبات را کنار بگذارد و احکام را منهدم کند تا نظام حفظ شود؟ یعنی در حقیقت شما می خواهید بگوئید که نظام با تمام وجود برنامه ریزی می کند و هزینه صرف می کند و نیرو استخدام می کند تا احکام را تعطیل کند! به نظرم اگر کمی هم از عالَم ذهن بیرون بیائیم و سری هم به خارج بزنیم بد نیست. تا به کی در پستوی ذهن باید ماند و چشم ها را بست. ممکن است بگوئید این نتیجه خود به خود از این حرف بیرون می آید. آری چنین نتیجه ای در عالَم ذهن می آید. لکن در خارج اینگونه نیست.


 


24_ پاسخ ندادید که چه تفاوتی بین ادعای شما مبنی بر اینکه نظریه ولایت فقیه از عقل و نقل استنباط نمی شود، با ادعای  اهل سنت که می گویند "امامت" از عقل و نقل استنباط نمی شود چیست؟


عذر خواهم که مطالب طولانی شد چاره ای نبود.


 


 


 


با سلام خدمت 
 آقای عباس 
برادر عزیز نسبت ب نقد ها ومطالبی که از شما در کامنت ها خواندم بر خود لازم دانستم که چند نکته را متذکر شوم :
1.اینطور که به نظر میرسه شما پستهای قبلی ونقدها وجوابهای آن را  را مطالعه نکرده اید، چرا که بسیاری از نقدهای شما در پستهای قبلی از طرف دوستان بیان وجواب داده شده
2.به نظر میرسد که شما با مبانی فکری استاد طاهر زاده اقدام به نقد مباحث آقای دهقانی پرداخته اید که باز هم به دلیل آشنا نبودن به مباحث آقای دهقانی به یک تاخر تاریخی نسبت به وبلاگ آقای دهقانی دچار شده اید چرا که ایشان مبانی استاد طاهرزاده را درفیلمی با نام (نقد کتاب سلوک ذیل شخصیت امام)  مورد نقد وبررسی قرار داده اند که دانلود این فیلم هم در وبلاگ ایشان موجود میباشدبه همین دلیل به نظر میرسد تکرار مباحث استاد طاهرزاده در بحث کنونی بی فایده و موجب اتلاف وقت می‌باشد؛
امید است با رجوع به مباحث قبلی ودیدن فیلم  ذکر شده به جواب سئوالات مطرح شده ی خود برسید.
سلام 
دیشب اتفاقی برای اولین بار وارد این وبلاگ شدم و مقداری از مطالبتون را خوندم اما راستشو بخواید هیچی ازش نفهمیدم تنها چیزی که خوب تونستم بفهمم انگار شما و بقیه ی دوستآنتون دارید در مورد ولایت فقیه بحث میکنید.برام  سوآل پیش اومد ،
1:من چطوری بفهمم که ولایت فقیه حقه؟
2:من سواد بسیار کمی دارم، برای دانستن حق ویا ناحق بودن ولایت فقیه باید چه اندازه و چ مطالعآتی  بکنم ؟
پاسخ:
دهقانی:

سلام بر شما

و سپاس از حضور و نظر

به نظر می‌رسد پیش از آن که بتوان در باب حقانیت یا عدم حقانیت نظریه ولایت فقیه اظهار نظر کرد، لازم است ابتدائاً تصور درستی از این نظریه پیدا کرد.

و تصور می‌کنم که مطالعه کتاب "ولایت فقیه" آیت ا.. خمینی، بهترین راه برای رسیدن به این تصور باشد.

هر چند ممکن است لازم باید برای درک برخی تعابیر و واژگان به کار رفته در این متن از کسی که مطالعات بیشتری در این زمینه داشته کمک بگیرید.

با توجه به این که نظریه ولایت فقیه بر استدلال‌های عقلی، ادله نقلی- روایات و آیات- و تاریخ اسلام استوار شده، بنظر می‌رسد که در زمینه مباحث عقلی و نیز تاریخ، امکان قضاوت و نتیجه گیری برای کسانی که تسلط زیادی به مباحث تخصصی -نظیر ادبیات عرب- ندارند، امکان پذیر باشد و بتوانند حقانیت و عدم حقانیت این نظریه را دریابند.

موفق باشید

با سلام مجدد و ممنون از جواب شما

ببخشید اگه درست بگم حدود 36 ساله که داریم با ولایت فقیه کشورمون را اداره می کنیم و اکثر مردم بدون اینکه کتابی در رابطه با ولایت فقیه خونده باشند ولایت فقیه را قبول دارند و خیلی ها به خاطر اون کشته شده اند. حالا اگه ولایت فقیه درست نباشه تکلیف اینها و البته ما چیه؟ در ضمن اگه مردم می خواستند اول انقلاب برند مطالعه کنند و بعد از امام خمینی حمایت کنند که حالا حالاها شاه سر کار بود/

پاسخ:
دهقانی:

سلام مجدد

در بیانات شما، چند نکته مطرح شده بود که لازم است مورد واکاوی قرار گیرند:

1- همان گونه که خود تصریح کردید بسیاری از عوام و خواص ما، بی آن که حتی کتابی پیرامون "ولایت فقیه" خوانده باشند، به آن دلبسته و گاه حتی جان خویش را برای تحقق آن نثار کرده‌اند.

چنین امری به ذات انسان بازمی‌گردد که در ذات بشر، ساحت حضور و انس بر ساحت حصول و بحث تقدم دارد.

به این معنا که انسان ذاتاً‌ به این گونه عمل می‌کند که ابتدا به دلیل انس با یک موضوع به آن تعلق پیدا می کند و بعد درصدد شرح و تبیین علمی آن بر می آید.

فی المثل تقریباً بسیاری از ما بدون آنکه هیچ مقاله و یا کتابی پیرامون خوب بودن تکنولوژی خوانده باشیم، این پدیدار را به مثابه یک امر مثبت پذیرفته و چنان بدان ایمان آورده ایم که گاه آن را تا سرحد یک امر قدسی بالا می‌بریم و هر گونه نقادی آن را به مثابه  حماقت و گاه جرم نابخشودنی تلقی می‌کنند.

در حقیقت بسیاری از باورهای همه انسان‌ها، ناشی از مطالعه و بحث و تعمق نیست.

و اساساً برای آدمی امکان پذیر نیست که تمامی باورهای خود را به صورت بحثی و کتابی، بررسی و از انسجام آنها مطمئن شود.

بلکه آدمی همواره به یک "سنت" - در معنای عام کلمه و نه "سنت" در مقابل "مدرنیته" پرتاب می‌شود.

در این "سنت"، باورها، عقاید، رفتارها، سبک زندگی و ... به طرز پیشین وجود دارد.

و انسان تنها پس از تلاش علمی موفق به بازخوانی برخی از آنها- و نه همه آنها- می‌گردد.

نسل پیشین - و تا حددوی نسل کنونی ما- به دلیل شخصیت آیت ا.. خمینی به موضوع "ولایت فقیه" تعلق خاطر پیدا کرده است.

چنین تعلق خاطری فی نفسه امری طبیعی است.

اما باید دانست که باورهای ما، اموری مقدس و غیرقابل چون و چرا نیستند.

به همین دلیل، گاه ممکن است بازخوانی برخی باورها و رفتارها و تلاش برای فهم و تفسیر آنها ضرورت یابد.

به نظر می‌رسد پس از گذشت سی و شش سال از فعلیت یافتن "ولایت فقیه" در جمهوری اسلامی ایران که با کامیابی ها و ناکامی‌هایی همراه بوده، وقت چنین بازخوانی‌ای فراهم  شده.

2- اما در موضوع حقانیت و عدم حقانیت ولایت فقیه و اثر آن بر مردمانی که تاکنون به حقانیت آن ایمان داشته اند باید دانست، حتی با فرض بطلان نظریه ولایت فقیه، باز هم لطمه ای به از خودگذشتگی‌هایی که بخشی از مردم در این راه  انجام داده‌اند، نخواهد خورد.

چون به نظر می‌رسد این گروه از مردم برای کسب رضای خداوند چنین رفتارهایی داشته اند.

و خداوند متعال نیز با در نظر گرفتن محدودیت‌های بشر در فهم حقیقت و نیت او به او پاداش می‌دهد.

هر چند باید دانست اگر کسی پس از فهم نارسایی نظریه ولایت فقیه- یا هر باور دیگر- به آن باور  یا رفتار اصرار داشته باشد، یقیناً انسان حق طلبی نبوده و چنین انسانی در لسان دین"کافر" خوانده می‌شود.

معنای لغوی "کافر"، به معنای "پوشاننده" است.

همان طور که بسیاری از اهل قریش حتی پس از فهم حقانیت دین پیامبر اسلام، باز هم مایل به انکار آن بودند و این حقیقت را "می پوشاندند"، به همین دلیل به آنها "کافر" گفته شد.

نباید فراموش کرد که وصف‌ "کفر" -در معنای لغوی آن و نه معنای اصطلاحی اش- تقریباً شامل همه ما انسان‌ها می شود.

و همه ما در معرض این ابتلا هستیم که پس از فهم یک حقیقت در یک زمینه خاص، باز هم بر باور و رفتار پیشین خویش اصرار ورزیده و نسبت به حقیقت "کفر" ورزیم.

و حقیقت جویی انسان اقتضا دارد که ما هیچ گاه در دام "کفر" گرفتار نشویم.

به همین دلیل اگر قومی حقیقتاً دلبسته حقیقت و نه باورهای خود باشد، اگر واقعاً برو وی روشن شود که در نظریه ولایت فقیه و یا هر باور دیگر، نارسایی هایی وجود دارد، بایستی از اعمال و افکار پیشین خود دست کشیده و رفتار جدیدی در پیش گیرد.

3- در بیانات شما به این مطلب اشاره شده بود که اگر مردم ما مایل بودند ابتدا به مطالعه در باب ولایت فقیه پرداخته و سپس رو به اقدام سیاسی در دفاع و تحقق آن بپردازند، تاکنون حکومت و نام سیاسی پیشین بر مصدر امور بود.

به نظر می‌رسد در نگاه شما نیز همان باور مشهور که کم و بیش همه مردم به آن معتقد هستند، پنهان است.

و آن این است که "تغییر سیاسی" را امری مهم و مقدمه تغییر در سایر زمینه‌ها نظیر فرهنگ، اقتصاد، دین و حتی علم تلقی می کنند.

در چنین نگاهی، ساحت "سیاست" ساحت اصیل حیات بشری تلقی شده به نحوی که تغییر در سایر ساحت های زندگی بشری را وابسته به آن فهم و تلقی می کند.

و از قضا این باور نیز در نظریه ولایت فقیه نیز مندرج است.

چرا که آیت ا.. خمینی نیز "سیاست" را راه تحقق "دین" در جامعه می‌داند.

و مدعای نگارنده این است که این باور که شکل دهنده نظریه ولایت فقیه نیز هست، دارای اشکالات عمده ای است که هم تاکنون نارسایی آن روشن شده و هم در آینده و در صورت اصرار بر آن ما را دچار شکست‌های بیشتر و فروپاشی سریع تر خواهد کرد.

اینجانب پیشتر در برخی یادداشت‌های منتشر شده در همین وب سایت به آن اشاره کرده‌ام که در صورت تمایل می توان با خوانش آنها به درک بهتری از مقصود نگارنده نائل شد.

موفق باشید

سلام علیکم آقا مجید؛

اولا: اشکالات بنده اگر چه با اشکالات دوستان دیگر شبیه است لکن رویکرد دیگری دارم. همان طور که قبلا اشاره کردم خیلی به دنبال پرداختن به جزئیات مطالب نیستم بلکه پرداختن به جزئیات مقدمه است برای کار دیگری.

ثانیا: آن دی وی دی ِ نقد را در همان ایام کامل مشاهده کردم و از مباحث قبلی غافل نبوده و عقب نیستم. و همین قدر بگویم که برخورد منقدین با آن کتاب بدترین نوع برخورد بود.  آن کار مثل این می ماند که کسانی موجود زنده ای را بر روی میزی قرار داده و آن را عضو عضو  و قطعه قطعه کرده و  لابلای آن اعضا و قطعات را بگردند و بعد مدعی شوند که این موجود روح ندارد. در صورتی باید نگاه دیگری را دنبال می کردند.لذا رویکرد از اساس غلط بود. چرا که با آن رویکرد حتی می توان قرآن را به همان شکل مورد نقادی قرار داد. در حالی قرآن از ما تدبر می خواهد تا وجه باطنیِ آن بر ما رخ نمایاند. البته فعلا بحث آن دی وی دی نیست بحث چیز دیگری است.

و شما طوری گفتید که آن مباحث مورد نقادی قرار گرفته که گویا مؤلف از آن مباحث پشیمان شده، توبه کرده و دستور جمع آوری آن کتاب را داده! مگر صرف نقادی به معنای حق بودن و درست بودنِ آن انتقادات است؟!

بنده بنا دارم انشاالله از آن سکولاریسم پنهانی که در اندیشه نگارنده و امثال او  وجود دارد  پرده بردارم. کما اینکه به نظرم تا به حال اشاراتی در این مورد داشته ام.

سلام مجدد
اینکه بیشتر باور های ما نیاز به مطالعه نداشته و نداره درست،واینکه بیشتر مردم ایران بدون مطالعه امام خمینی را قبول کردن هم درست، سوال من آینه که من وامثال منی که نمیتونیم مثل مردم اول انقلاب ولایت فقیه را بپذیریم آیا میتوانیم با مطالعه به باور ی که ما را به ولایت فقیه برسونه برسیم و اصلا چ لزومی برای اینکار هست .؟
آیا این که این موضوع برآب من وامثال من مهم نیست چ علتی میتونه داشته باشه.؟
وایا مهم نبودن این موضوع برای من ،میتواند چ آسیبی به من برساند واگر آره چ کنم تا مهم شود؟
 
پاسخ:
 دهقانی:

با سلام

اولاً این گونه به نظر می‌رسد رسیدن به درک افرادی که در در ابتدای شکل گیری انقلاب اسلامی در حمایت از "ایده ولایت فقیه" دست به اعتراض و قیام زدند، برای نسل کنونی نیز میسر باشد.

و به همین دلیل در مقطع کنونی نیز بخش غیرقابل انکاری از مردم ما با همان شدت و ایمان از "ولایت فقیه"، حمایت می‌کنند.

ثانیاً "پرسش" های انسان، به انسان "داده" می‌شوند.

و انسان، خود پرسشهای خویش را ایجاد نمی کند.

به همین دلیل هر کس با پرسش‌های متفاوتی ممکن است مواجه باشد.

و گاه ممکن است برخی پرسش‌ها که برای برخی انسان‌ها آن قدر مهم هستند که جان خویش را بر سر فهم پاسخ آن می‌نهند و در مقابل ممکن است همین پرسش‌ها برای انسان ها و یا اقوام دیگر اساساً مطرح نباشند.

و از این رو، اگر خود را با پرسش از "نظریه ولایت فقیه" مواجه و درگیر نمی‌بینید، شاید پیگیری و اصرار برای شناخت نظرات موافق و مخالف بی وجه باشد.

زیرا هرکس باید وقت خویش را برای پژوهش و تحقیق در باب مسائلی که خود را با آن درگیر می‌داند مصروف کند.

موفق باشید
با سلام خدمت آقای عباس 
 آیا امکان دارد ک شما مبانی تفکر آیت الله خمینی را درست نفهمیده باشید ؟واگرمدعی هستید که فهم شما صحیح است ما از کجا به صحت ادعای شما پی ببریم؟
آیا امکان دارد دفاع از یک تفکر به دلیل نشناختن صحیح مبانی ومبادی آن تفکر باشد؟
اما درمورد دی وی دی:به نظر من شما هم مطالب آقای دهقانی را تکه تکه کرده واز روح وباطن حرف ایشان غافل شده اید به نظر من ایشان سعی داشته اند سوبژ کتویته را که در مبنای تفکر اقای طاهرزاده نهفته است ،به دیگران نشان دهند.پیسنهاد میکنم در صورت امکان یک بار دیگر دی وی دی را باز بینی کنید تا انشا الله ب نتایج خوبی برسید و بتوانید با کشف سوبژکتویته پنهان در تفکر اقاب طاهر زاده ب جواب بسیاری از سوالات خود برسید؛

سلام علیکم آقا مجید

همان طور که قبلا گفتم بنده در مورد فهم مبانی تفکر حضرت امام رضوان الله تعالی علیه ادعایی ندارم چرا که این موضوع باید در "خارج" و در خلال بحث ها خودش را نشان دهد نه در تصور ذهنی.

چشم، بنده انشاالله سر فرصت دوباره به آن دی وی دی رجوع خواهم کرد. لکن سوبژکتیویته ای که در کلام بعضی از اساتید هست با آنچه آقای دهقانی می گویند فقط یک اشتراک لفظی ست. چرا که هر کدام مقصود خاصی را در نظر دارند. البته این نظر بنده است.

اما در مورد این سؤال که فرمودید "آیا امکان دارد دفاع از یک تفکر به دلیل نشناختن صحیح مبانی ومبادی آن تفکر باشد؟" باید عرض کنم که آری امکان دارد. مثلا طرف فقط فریب ظاهر الفاظ را خورده و از مبادی پشت آن فکر غافل باشد. و وقتی متوجه ان مبادی شود تجدید نظر کند.

ضمنا خواهش میکنم اجازه دهید فعلا بحث ما با نگارنده در مسیر خودش جلو برود.

پاسخ:
دهقانی:

چنان که اشاره  کردم بحث از"مبادی" یک تفکر در این گفت و گو  غیرضروری است.

زیرا در نهایت مشخص شد همچنان که ممکن است که منتقد نیز نمی‌تواند ادعا کند که به مبادی تفکر آیت ا.. خمینی آشناست.

مگر این که در خلال بحث و با کمک استدلال روشن شود که چنین آشنایی حقیقتاً رخ داده.

و به همین دلیل نگارنده نیز مصر بود که به جای پرداختن به حواشی، به اصل بحث پرداخته شود.

اما در مقابل اصرار منتقد مبنی بر این که خیر حتماً باید به "مبادی" یک تفکر توجه و پس از آن بحث را آغاز کرد، خالی از وجه است.

زیرا این سخن گرچه در مقام ثبوت درست است اما در مقام اثبات ثمری ندارد.

به این معنا که گرچه هر تفکری مبتنی بر یک مبادی ‌ای شکل می‌گیرد.

اما کار خوانش و  نقادی یک تفکر، از خوانش و بررسی آن مبادی آغاز نمی‌شود.

به همین دلیل علی رغم این که نگارنده سخت معتقد است که  نه اسلام گرایان و نه روشنفکران، هیچ یک حقیقتاً به مبادی تفکر آیت ا.. خمینی آشنا نبوده و نیستند، کار نقادی خویش را از صحبت از مبادی تفکر آیت ا.. خمینی آغاز نکرده.

بلکه این موضوع، هدف پروژه نقادی نظریه ولایت فقیه بوده.

اما دوست منتقد، مقام اثبات و ثبوت را با یکدیگر خلظ کرده.

و به این توهم مبتلا شده که می‌ توان- و بلکه ضرورت دارد- از همان ابتدا در هر بحثی به صحبت پیرامون مبادی پرداخت.

چیزی که خود نیز به نحو ضمنی خلاف آن را بیان کرده اند.

و اشاره کرده اند  که مبادی تفکر بسان هوایی است که اطراف ما را گرفته و آنچنان بر ما احاطه دارد که نباید تصور کنیم به این راحتی می توانیم آن را فهم کنیم.

و این سخن، از قضا مثبت ادعای نگارنده است که مبادی تفکر آیت ا.. خمینی بسان هوایی است که فضای تفکر کنونی ما را گرفته و ما نباید به این راحتی ادعا کنیم که با این مبادی آشنا هستیم.

و باز هم منتقد با بیان نکته ای دیگر، سخن نگارنده را تأیید کرده که ممکن است در مواجهه با یک تفکر، ما ناخواسته فریب الفاظ را خورده و از مبادی پشت آن تفکر غافل باشد و به همین دلیل لازم است که نسبت به آن مبادی تجدید نظر شود.

زیرا تمام آنچه که موجب می‌شود که اینجانب در نقد نظریه ولایت فقیه مصر باشم همین است که نباید فریب الفاظی نظیر "فقیه"، "ولایت"، "مطلقه" و ... را خورد و باید به مبادی رسوخ کرد.

(چنان که نگارنده معتقد بود نباید فریب الفاظی همچون "حضور"، "حصول" در تفکر  آقای طاهرزاده را خورد.

و تفکر  طاهرزاده علی رغم توهم و جهل مرکبی که ایشان و شاگردانش بدان گرفتارند، بسط نیهیلسم در عالم دینی و تعین تام و تمام سوبژکتویته  و نهایی ترین مرحله انحلال فلسفه، عرفان، کلام و فقه در دام نیهیلسم است.

و از قضا چون سوبژکتیویته بسان هوایی در تمام تفکر ایشان حاضر است، نه خود و نه شاگردانش هیچ گاه فهم درستی از آن نداشته و به همین دلیل تا مغز استخوان ساختمان تفکر آنها، به این نقص مبتلا هستند.

و درد آورتر این که از این موضوع نیز بی اطلاع هستند.

و در یک جهل مرکب عمیق به سر می‌برند.

به همین دلیل، نگارنده تلاش داشت ابتدا به پارادوکس‌های تفکر آقای طاهرزاده با مبانی خود ایشان- و نه مبانی خود- مورد اشاره قرار دهد.

هر چند هدف از این کار- که به زعم منتقد به تشریح یک انسان زنده می ماند- این بود که با نشان دادن این پاردوکس‌ها، مخاطبان و خود آقای طاهرزاده را متذکر شوند که در بنای آن تفکر- که هر چند اطلاق تفکر بدان از سر مسامحه است و از نظر فلسفی ماهیت این نظام باورها "توهم" نامیده می‌شود- سستی راه دارد.

و نگارنده در نظر داشت که پس از دی وی دی نقد کتاب سلوک، روح حاکم بر تفکر آقای طاهرزاده را برای خود ایشان و مخاطبانش بازگو نماید.

اما به دو دلیل تصمیم به عدم انتشار این قسمت از بحث گرفته شد.

اول آن که بی اعتنایی آقای طاهرزاده به نقدهای مطرح شده، نشان داد که ایشان مایل به یک مونولوگ هستند.

و اساساً گوشی برای شنیدن نقدها ندارند.

دوم این که به تدریج این مطلب بر نگارنده روشن شد که اساساً  هر نظامی از باورها ارزش خوانش و نقادی را ندارد.

تفکری که در این توهم است که ملاصدرا، ابن عربی، هیدگر، و شیخ انصاری را توانسته با یکدیگر سازگار کند، اما در عمل سخنانی می‌گوید که با نظرات هر چهار مکتب متعارض است، و تناقض پشت تناقض ایجاد می کند،  اساساً نیازی به نقادی ندارد.

زیرا این تفکر بسان عقربی که خود را نیش می‌زند، خود زمینه فروپاشی خویش را فراهم می کند.

و عاقلانه تر این است که وقت گرانبها مصروف اموری شوند که دست کم با خود در تعارض نیستند.

به همین دلیل، تمرکز بر خوانش نظریه ولایت فقیه معطوف شد.

چرا که دست کم در نظریه ولایت فقیه، ادعاها و دلایل به شکل منسجم و دقیق و بدون ناسازگاری کنار یکدیگر اداشده.

تا جایی که در نظریه ولایت فقیه هیچ گزاره ای نمی توان یافت- یا دست کم به سختی می توان یافت- که با مدعاهای همین نظریه متعارض باشد.

و به همین دلیل است که این نظریه تاکنون توانسته در عمل و نظر دوام بیاورد.)

پس از بیان این مقدمات، مجدداً پیشنهاد پیشین تکرار می‌شود که دوست منتقد اولاً از اصرار بر این که حتماً  به مبادی تفکر آیت ا.. خمینی آشناست دست کشد.

ثانیاً به جای بحث از مبادی و مبانی و "عالم"- که این یکی نیز یکی از واژگان تفکر پدیدارشناسانه فلاسفه اروپایی است که بعدها توسط آقای طاهرزاده اخذ و در نظام فکری سوبژکتیو و نیهیلستیک ایشان منحل شده- گفت و گوها به محل نزاع معطوف شود.

(هر چند اگر نگارنده مبادی تفکر جناب طاهرزاده را پذیرفته بود، لازم می‌آمد مانند ایشان، پس از شنیدن نقدهای منتقدان، با کمال بی اعتنایی به کار خود ادامه داده و  نقدها را بی پاسخ رها نماید.

اما چون مبانی تفکر و مبادی عملی آقای طاهرزاده را عمیقاً خودبنیاد، خود ارجاع و نیهیلیستیک دانسته و همواره در صدد بود‌ه ام به اندازه وسع خود از این موارد، قدری آزاد شود، شایسته تر آن است که به این گفت و گوی انتقادی با دوست منتقد ادامه داده شود.

به همین دلیل دوست منتقد بزرگواری فرموده بحث خود را در شش قسمت تقطیع و در ذیل مباحث زیر منتشر نمایند:

- چه کسی صلاحیت فهم و تفسیر متون دینی را دارد( برای مباحثی نظیر این که عقل در فهم دین چه نقشی دارد و نظایر آن، و استشهادی که از سخنان آقای جوادی آملی شده بود)

- نقد نظریه ولایت  فقیه- قسمت اول- (بحث از قابلیت قابل در لزوم فعلیت دین و نقل قولی از مرحوم طباطبایی شده بود)

- قسمت دوم نقد نظریه ولایت فقیه- (بحث تعارض باورهای تئولوژیک شیعه با حکومت فقیه)

- قست سوم نقد نظریه ولایت فقیه( مباحث روایی مرتبط با موضوع)

- نظریه ولایت فقیه و تفسیر ایدئولوژیک از تاریخ( هر  گونه بحث از تاریخ در این مجال باید طرح شود)

- نظریه ولایت فقیه آیا با دین همخوانی دارد(بحث و دفاع از حکم مشهور "حفظ نظام اوجب واجبات است"‌نیز در اینجا منتشر شود)

بدیهی است پس از تقطیع نظر انتقادی در ذیل پست های یاد شده، دو نظر انتقادی مفصل اخیر وارده، غیرقابل نمایش گردیده تا کثرت و طولانی بودن نظرات، برای دیگر خوانندگان آزار دهنده نباشد.

با سپاس



1_ به نظرم همان طور که حدس می زدم دارید یک نحوه دیکتاتوری و سانسور فکری ترتیب می دهید. هر چند خیلی نامرئی.

2_ فرمودید برای نگارنده و دیگران پرداختن به این مطالب طولانی خسته کننده است. اولا: شما به دیگران چه کار دارید؟ دیگران صاحب اختیار خودشان اند. خواستند بخوانند، نخواستند نخوانند. ثانیا: خود شما در عین اینکه می فرمائید پرداختن به آن برایم خسته کننده است، می فرمائید آن مطالب را تقطیع کرده و هر کدام را ذیل قسمت مربوطه قرار دهم تا به آن بپردازید! اینکه به نظرم برای شما خیلی فرق نکرد. چون بالاخره شما باید به همه مطالب بپردازید.

3_ این همه ما برای خواندن و پاسخ دادن به مطالب شما وقت گذاشتیم شما هم به خودتان زحمت بدهید و به اندازه یک چندمی که ما برای مطالب طولانی شما وقت گذاشتیم وقت بگذارید.

4_ آیا به نظرتان این نحوه تعیین تکلیف کردن برای ادامه بحث خلاف حریت و مروت فکری نیست؟

پاسخ:
دهقانی:

1،2،3،4 - متوجه نشدم کجای کار بنده نشان از "دیکتاتوری" و "سانسور فکری" داشت؟!

آیا اینکه گفته شد اینجانب و دیگر خوانندگان توان پرداختن به یک مطلب طولانی و آن هم به مثابه یک کلاف سر در گم را نداریم اما اگر همین مطالب به شکل منظم و بخش بخش طرح شود، آموزنده و قابل استفاده برای همگی خواهد بود، "دیکتاتوری" و "سانسور" فکری است؟!
از سوی دیگر باید توجه داشت که نگارنده اصراری بر این که دوست منتقد و یا سایر دوستان، حتماً یادداشت وی را بخوانند ندارد.

هر چند از بابت حضور و نظر همه دوستان، مسرور و ممنون هست.

به همین دلیل تلاش می‌شود که به رسم ادب، دست کم در قبال وقتی که از سوی آنها برای خوانش و یا پرسش و نقد از متن یادداشت‌ها می‌شود، تا اندازه‌ای که قالب تنگ کامنت و بضاعت علمی نگارنده اجازه می دهد، پاسخ دوستان را ادا نماید.

اما به نظر می‌رسد در لحن دوست منتقد، مواجهه ای غیرصمیمانه و حتی طلبکارانه نسبت به نویسنده وبلاگ حاضر است.

و این لحن بیش از آن که حامل روح پرسش و پاسخ علمی و نقادانه باشد، گویی روح توبیخ را به همراه دارد.

دوست منتقد ما نقدهایی بر نگاشته‌های اینجانب دارد.

و نظرات ایشان، مانند سایر نظرات دوستان، در فضایی کاملاً آزادانه و بی آنکه حتی نیاز به تأیید مدیریت وبلاگ داشته باشد، در معرض دید سایر دوستان قرار می گیرد.

ما نیز برای آن که بتوانیم به سهولت به موضوعات طرح شده بپردازیم، از ایشان تقاضا کرده‌ایم که همان گونه که بحث به شکل بخش بخش و به تناسب موضوع تنظیم شده، ایشان نیز ایرادات خویش را نه یکباره بلکه بخش بخش طرح نمایند تا به دقت محل نزاع در هر قسمت مشخص و پاسخ مقتضی ادا شود.

و دست ایشان نیز کاملاً بازنهاده شده تا خود با انتخاب بحث های خود و بازنشر آنها به فراخور بخش های مختلف بحث، مسیر گفت و گو را رقم بزنند.

اما دوست منتقد، این خواسته کوچک اما ثمر بخش را "خلاف مروت و حریت فکری" نگارنده ارزیابی و نشان از "دیکتاتوری"‌ و "سانسور فکری" اینجانب می نامد.

و دوست ما اصرار دارد که "باید" حتماً و با همین سبک و سیاق کنونی، نقد خود را ادا و پاسخ خویش را دریافت کند.

و دست کم اینجانب هر قدر به این مسأله اندیشیدم که این "باید" از کجا ناشی شده، متوجه نشدم.

و متوجه نشدم که تقطیع بحث و پرداختن به هر یک از بخش‌های بحث در محل خود، چرا "سانسور فکری"، "دیکتاتوری" و منافی "مروت و حریت فکری" است؟!

(ممکن است که این اتهامات به دلیل این بخش از سخنان اینجانب در کامنت پیشین بود که نوشته شد: بدیهی است پس از تقطیع نظر انتقادی در ذیل پست های یاد شده، دو نظر انتقادی مفصل اخیر وارده، غیرقابل نمایش گردیده تا کثرت و طولانی بودن نظرات، برای دیگر خوانندگان آزار دهنده نباشد.

که باز هم جای تعجب باقی است.

زیرا اولاً گفته شد "پس از تقطیع" نظر انتقادی، نظرات اخیر- غیرقابل نمایش و نه حذف- می شود.

و تا وقتی که دوست منتقد فرصت چنین کاری را نداشته باشند، نظرات ایشان به همان سیاق کنونی در معرض دید همگان است.)

5- دوست منتقد در ادامه و در استمرار لحن طلبکارانه، این بار به مرز "پرخاش" نزدیک شده و با این تعابیر سخن می‌گوید: "به نظرم لزومی نداشت نسبت به استاد طاهرزاده و اندیشه ایشان و شاگردان ایشان به این شکل نیش زده و زهرِ تلخ خود را خالی کنید."

بر خلاف باور منتقد، باید دانست بیان تعابیر "نیهیلیستیک" و "سوبژکتیویسم"- که در تفکر آقای طاهرزاده، پنهان است، "نیش زدن" و "خالی کردن زهر" نیست.

بلکه نگارنده از عوارض و لوازم ذات تفکر آقای طاهرزاده بحث کرده است.

و چنین کاری در یک پژوهش فلسفی، "نیش زدن" و "خالی کردن زهر" نیست.

همچنان که منتقد نیز خود تفکر نگارنده را با حامل "سکولاریسم پنهان" نامید.

و اگر نگارنده نیز می‌خواست با لحنی که منتقد با آن سخن می‌گوید، باید از این تعبیر بر می آشفت و اعتراض می‌کرد.

6- الف- منتقد در فقره بعدی اعتراض خویش می‌نویسد"شما در روز روشن و جلوی چشمان این حقیر سخنان بنده را تأویل می کنید چه برسد به کسانی مثل حضرت امام که از دنیا رفته اند. بنده کی گفتم :"می‌ توان- و بلکه ضرورت دارد- از همان ابتدا در هر بحثی به صحبت پیرامون مبادی پرداخت."؟!!!  بلکه گفتم بدون در نظر گرفتن مبادی فهم یک اندیشه محال است."

و جالب این جاست که دوست منتقد در کامنت‌های پیشین خود این سخنان را بیان کرده‌اند، و برای آن که توهم "تأویل" سخنان منتقد از سوی نگارنده مجدداً شکل نگیرد، سخنان دوست منتقد عیناً نقل- کپی، پیست- می‌گردد:

"مگر برای نقادی یک اندیشه نباید از مبادی آن غافل نبود؟! چطور می توان یک فکر را فارق از مبادی آن فهمید و نقد کرد؟ مگر چنین چیزی ممکن است؟"

آیا معنای این عبارات این نیست که برای نقد "نظریه ولایت فقیه"، ضرورت دارد که از مبادی "آن" غافل نشده و به نظریه ولایت فقیه را با توجه به مبادی "آن" فهم و تفسیر و نقادی کرد؟

و آیا پس از بیان این سخنان از سوی منتقد، نگارنده حق این پرسش را ندارد که از کجا معلوم که مدافعان نظریه ولایت فقیه به مبادی این اندیشه حقیقتاً آشنا باشند؟!

و از کجا معلوم که دوستان مدافع در فهم مبادی "آن" اندیشه، دچار جهل مرکب نباشند؟!

اما وقتی این پرسش‌ها از سوی نگارنده مطرح شد، دوست منتقد به جای پاسخ درخور، معترض گردیده و از "تأویل" سخنانش " و آن هم در روز روشن" ابراز نارضایتی نموده‌اند.

ب- منتقد در ادامه می‌نویسد:
"

ا اینکه کی و کجا گفتم:"مبادی تفکر بسان هوایی است که اطراف ما را گرفته و آنچنان بر ما احاطه دارد که نباید تصور کنیم به این راحتی می توانیم آن را فهم کنیم."؟!! بلکه گفتم مبادی مبنای تفکر ما را تشکیل می دهد و ما دائما ذیل آن مبادی قرار داریم. گر"مبادی" آمد و در تو نشست/ هر کجا که می روی آن با تو هست!"

در پاسخ این بخش از سخنان دوست منتقد، باز هم بخش پیشین سخنان ایشان، بدون هیچ گونه توجیه و تفسیر و "تأویلی" نقل می‌گردد، تا دوستان خود بتوانند قضاوت کنند.

ایشان پیشتر این گونه نوشته بودند:

"... ثانیا: تقریبا محال است کسی فارق و خارج از عینکِ مبادی ای که با جان او گره خورده و متحد است بتواند تنفس فکری کرده و اندیشه های دیگر را مورد ارزیابی یا نقادی قرار بدهد. چرا که همان طور که قبلا عرض شد مبادی اساس فکر و عمل را تشکیل می دهد و مثل هوایی که در اطراف ماست جان ما را در بر می گیرد. لذا تقریبا محال است کسی خارج از مبادیِ خودش به جایی نظر کند ..."

همان طور که ملاحظه می‌شود وصف "مبادی"، به "هوایی است که اطراف ماست" و "جان ما را در بر می‌گیرد" اول بار از سوی دوست منتقد، مطرح شده.

و ایشان اهمیت این مبادی را در حدی می‌دانند که خروج از آن را "تقریباً محال" تلقی نمایند.

و بعد در کمال تعجب، اسناد این اوصاف به مبادی را از جانب خود انکار می‌نمایند.

از قضا نگارنده نیز مبتنی بر همین بخش از سخنان دوست منتقد، سخت اصرار داشته و دارد که "نهیلیسم" و سوبژکتیویته" بسان هوایی اطراف تفکر آقای طاهرزاده را فراگرفته و تقریباً محال است که ایشان بتوانند از این حال و هوا خارج و از این مبادی نیهیلیستیک و سوبژکتیو "تنفس فکری" داشته باشد.

نگارنده عادت داشته و دارد که در هر نقدی، همواره متن سخنان منتقد- به فتح قاف- را ذکر کند.

اما متأسفانه به دلیل آن که تصور می‌شد که نیازی نیست در بحث کنونی، عیناً سخنان دوست منتقد- به کسر قاف- را نقل کند، از این کار صرف نظر نمود.

اما اکنون که به نظر می‌رسد گویی دوست منتقد، نه تنها در یادآوری سخنان پیشین خود، موفق نیست، بلکه حتی پیش از نگاشتن نظر جدید، ابتدا یک بار سخنان پیشین خود را بازخوانی نمی‌نمایند، گویی نقل سخنان ایشان ضرورت دارد.

تا اتهام "تأویل"، "نیش زدن" و اسناد نادرست رخ ندهد.

ج- ایشان در ادامه اضافه می‌کنند:

"حرفم این بود که مگر شما نمی گوئید که باید در رابطه با نظریه ی ولایت فقیه به عقل و نقل رجوع کرد؟ بنده می گویم نقل محکماتی دارد و متشابهاتی. بدون در نظر داشتن محکمات محال است متشابهات را فهمید. لکن شما می گوئید باید در بحث ولایت فقیه، آیات و روایات مربوط به آن را برید و جدا کرد و منقطع از آیات و روایات دیگر بررسی کرد. اما بنده معتقدم نمی توان با غفلت از آیات دیگر این کار را کرد. ولی شما معتقدید می شود و دارید هم همین کار را می کنید.

بنده معتقدم خود نظریه ولایت فقیه ذیل محکمات دیگری قرار دارد نباید از آن ها غفلت کرد. کما اینکه یکی از دوستان در همان شماره اول شبیه همین اشکال را در کامنت کردند و شما پاسخ ندادید."


دوست منتقد سخت اصرار دارد که نظریه ولایت فقیه را باید در ارتباط با "محکمات" قرآن فهم و تفسیر کرد.


اما به نظر می‌رسد که نقد ایشان اساساً به نگارنده وارد نباشد.

و در مقابل به نظر می‌رسد که اشکال از آیت ا.. خمینی بوده است که در کتاب ولایت فقیه اصرار می‌ورزند"ولایت فقیه از امور بدیهی است که صرف تصور آن موجب تصدیقش می شود"

و برای اثبات نظریه ولایت فقیه مستقیماً به "عقل" و "نقل" متسمک می‌شوند.

و گویی ایشان کاملاً از این مطلب غفلت ورزیده اند که اولاً عقل در ذیل مبادی می‌اندیشد.

و تصور کرده‌اند که هر کس به راحتی می‌تواند به تصور درستی از این موضوع دست یافته و نتیجتاً آن را تصدیق کند.

و نیز اشکال از آیت ا.. خمینی بوده و هست که به جای آن که ابتدا با ذکر محکمات قرآنی، مسأله را روشن کنند، بلکه سروقت راه‌های استنباط حکم شرعی، یعنی عقل، نقل و سیره شده‌اند.

و متأسفانه آیت ا.. خمینی به این مطلب مهم توجه نکرده‌اند که نمی‌توان آیات و روایات ولایت فقیه را از سایر آیات و روایات "منقطع" کرده و مورد بررسی قرار داد.

7- آقای طاهرزاده چندی پیش در قسمت "پرسش و پاسخ"، سایت شخصی خود به پرسشی در زمینه "ولایت فقیه" این گونه پاسخ گفتند:

سؤال 11103: ما تماشاکنانِ بستانیم

س: با سلام خدمت استاد طاهرزاده: اخیرا در سایتی که متعلق به یکی از شاگردان قبلی شماست، مطلبی در نقد نظریه ولایت فقیه و تفسیر ایدئولوژیک از تاریخ نگاشته شده است. می خواستم ببینم شما اگه مطلب رو خوندید، نظرتون در مورد ادعاهای این شخص چیه؟

ج: باسمه تعالی: سلام علیکم: با توجه به این‌که ما بحمداللّه از تاریخی که گرفتار مناقشه با موضوع ولایت فقیه بود گذشته‌ایم و با آثار و برکات حضور ولیّ فقیه در معادلات جهان امروز در راستای به چالش‌کشیدن فرهنگ استکباری مدرنیته روبه‌روئیم، فکر نمی‌کنم نیاز باشد که ما به این حرف‌ها توجه کنیم. چرا در نگاه به ولایت فقیه و پیرو آن انقلاب اسلامی نظر به ضعف‌های جزئی که به طور طبیعی در اجزاء پیش می‌آید، بکنیم و از حضور تاریخی اراده‌ی الهی در ظرف انقلاب اسلامی که محل اُنس امروز ما با خداوند است غافل باشیم؟! به گفته‌ی سعدی: «تنگ‌چشمان نظر به میوه کنند/ ما تماشاکنانِ بستانیم»، «تو به سیمای شخص می‌نگری/ ما در آثار صنع حیرانیم».فکر می کنم در این موارد وظیفه ما پیروی از این آیه است که خدا به رسول خود می فرماید: قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فی‏ خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ . بگو: «خدا!» سپس آنها را رها کن، تا با در کوک آیات الهی رفتن تفریحی کرده باشند! بنده در کتاب «مبانی نظری نبوت و امامت» در قسمت مبانی حکومت دینی عرایضی داشته ام به صفحات 181 به بعد آن کتاب رجوع فرمائید. موفق باشید


با توجه به سخنان آقای طاهرزاده، به نظر می‌رسد که دوست منتقد ما نیز بهتر است اولاً به صفحات 181 به بعد کتاب "مبانی نظری نبوت و امامت"، مراجعه کنند.

ثانیاً به جای آن که مانند تنگ نظرانی که "نظریه ولایت فقیه و تفسیر ایدئولوژیک از تاریخ" سخن می‌گویند و نظر به "میوه" دارند، به "تماشای بستان" انقلاب اسلامی بنشیند.

و در صورتی که مایل نیستند، روش آقای طاهرزاده را در پیش گیرند، شایسته تر است که به جای پرداختن به مباحث حاشیه ای، بزرگواری فرموده با همان روش و سیاقی که عرض شد یک بار دیگر نظرات اخیرشان را در مباحث مرتبط بازنشر دهند.

بدیهی است که اینجانب با کمال میل حاضر به ادامه این گفت و گو که دست کم به روشن شدن بسیاری از ناگفته‌های دیگر در نقدهای پیشین خویش منجر خواهد شد، خواهم بود.

بعدالتحریر:

( به محض ارسال پاسخ این کامنت متوجه شدم که یک کامنت خصوصی دیگر از دوست منتقد به دست این جانب رسید. که متن آن عیناً نقل می‌گردد:

 " سلام علیکم

یک پیشنهاد داشتم برای اینکه خواندن دو کامنت بنده راحت تر شود و به قول شما خسته کننده نباشد. اولا: فاصله ی "بند'ها را کمتر کنید. ثانیا: از دو کامنت آن را تبدیل کنید به چندین کامنتِ پشت سرِهم. هر چندتا خودتان صلاح می دانید. هشت تا، ده تا، کمتر وبیشتر. هر چندتا خودتان صلاح می دانید. "


پاسخ اینجانب:


سلام علیکم.


لحن توأم با استهزاء دوست منتتقد از قضا ناشی از همان مبادی‌ای است که بسان هوایی اطراف ایشان را فرا گرفته و نظر و عمل ایشان را سامان می‌دهد.


و نگارنده سخت معتقد است که این برخورد‌های پرخاشگرانه و همراه با تمسخر دیگران، ناشی از آبشخورهای فکری دوست منتقد- که بسیار متأثر از آقای طاهرزاده است- می‌باشد.


چنان که مشاهده شد، آقای طاهرزاده نیز در پاسخ به پرسشی که از مقالات اینجانب از ایشان شده بود، به استهزاء و طفره رفتن از پاسخ بسنده کرده بودند.

5_ به نظرم لزومی نداشت نسبت به استاد طاهرزاده و اندیشه ایشان و شاگردان ایشان به این شکل نیش زده و زهرِ تلخ خود را خالی کنید.

6_  شما در روز روشن و جلوی چشمان این حقیر سخنان بنده را تأویل می کنید چه برسد به کسانی مثل حضرت امام که از دنیا رفته اند. بنده کی گفتم :"می‌ توان- و بلکه ضرورت دارد- از همان ابتدا در هر بحثی به صحبت پیرامون مبادی پرداخت."؟!!!  بلکه گفتم بدون در نظر گرفتن مبادی فهم یک اندیشه محال است.

یا اینکه کی و کجا گفتم:"مبادی تفکر بسان هوایی است که اطراف ما را گرفته و آنچنان بر ما احاطه دارد که نباید تصور کنیم به این راحتی می توانیم آن را فهم کنیم."؟!! بلکه گفتم مبادی مبنای تفکر ما را تشکیل می دهد و ما دائما ذیل آن مبادی قرار داریم. گر"مبادی" آمد و در تو نشست/ هر کجا که می روی آن با تو هست!

حرفم این بود که مگر شما نمی گوئید که باید در رابطه با نظریه ی ولایت فقیه به عقل و نقل رجوع کرد؟ بنده می گویم نقل محکماتی دارد و متشابهاتی. بدون در نظر داشتن محکمات محال است متشابهات را فهمید. لکن شما می گوئید باید در بحث ولایت فقیه، آیات و روایات مربوط به آن را برید و جدا کرد و منقطع از آیات و روایات دیگر بررسی کرد. اما بنده معتقدم نمی توان با غفلت از آیات دیگر این کار را کرد. ولی شما معتقدید می شود و دارید هم همین کار را می کنید.

بنده معتقدم خود نظریه ولایت فقیه ذیل محکمات دیگری قرار دارد نباید از آن ها غفلت کرد. کما اینکه یکی از دوستان در همان شماره اول شبیه همین اشکال را در کامنت کردند و شما پاسخ ندادید.



7_ خواهشا سخنان بنده را عینا نقل کنید بعد نقد کنید. همان کاری این حقیر  با نوشته های شما می کنم. چرا تأویل و تفسیر میکنید بعد رد می کنید؟!!


8_ به گمانم در رابطه با بحث مبادی هنوز شما مراد و مقصودِ این حقیر را متوجه نشده اید. و این شاید برمی گردد به همان تفاوت مبادیِ دو طرف.

9_ فرمودید کل مکانیسم ارائه شده از سوی این حقیر به یک نیهیلیسم منتهی می شود. و فرمودید با این مقدمات پیش از هر گفت و گویی پایان آن را اعلام کرده ام.

اولا: آنچه این حقیر گفتم از آیات و روایات بود. همان طور که گفتم اگر اشکالی دارید به قرآن وراد کنید نه به بنده. قرآن می فرماید: ذلک الکتاب لاریب فیه هدی للمتقین. آب پاک را ریخت روی دست همه! می فرماید این کتاب را یک عده ی خاصی می فهمند. حالا شما معتقدید که قرآن از همان صفحه اولش و از همان ابتدا پایان کار را اعلام کرده، این دیگر به بنده ربطی ندارد! بروید مسئله تان را با قرآن حل کنید. یا قرآن می فرماید: "و جعلنا علی قلوبهم اکنة ان یفقهوه" یک عده ای نمی توانند قرآن را بفهمند و در آن تفقه کنند. چرا نسبت بی ربط نیهیلیسم را به بنده می دهید؟!

ثانیا: اگر چه ممکن است بنده نیهیلیسم باشم لکن نه به آن معنایی که مقصود شماست. معنای نیهیلیسم و نیست انگاری به روشنی از خودِ واژه ی آن معلوم و روشن است. وقتی ما معتقدیم  فلانی نیست انگار است، یعنی او "می انگارد" که نیست، می انگارد یعنی "می پندارد". می پندارد یعنی "توهم" می کند و "خیال" می کند که "نیست". حالا چه چیز را می پندارد که "نیست"؟ "وجود" را! چه "وجود" خودش را و چه وجودات دیگر را. یعنی این کسی که گرفتار نیست انگاری شده و در نتیجه گرفتار سکولاریسم شده، او از درک "وجود" جاری در عالَم محروم شده لذا می پندارد که آن "وجود" نیست. و همه ی عالَم را منقطع و جدا از هم می بیند. "خود وهمی اش" را منقطع از عالَم می پندارد. "عالَم" را منقطع از هم و متکثر می پندارد. در نتیجه سیاستِ دینی را از دیانتش جدا می پندارد. اندیشه های دینی را منقطع از مبادی اش می پندارد و قس علی هذا.

10_ وقتی مبادیِ دو نفر با هم فرق داشت محال است که این ها با مبادی ای که دارند بتوانند مثل هم فکر کنند. چرا که تفکر ریشه در مبادی دارد. وقتی کسی مبادی اش با مبادی شما فرق میکند، چطور شما انتظار دارید مثل شما فکر کند؟! این از محالات است لا ریب فیه. این همه کینه توزی و زهر پاشی لازم نیست. افرادی که نام بردید مبادی شان اساسا با شما فرق می کند. لذا چاره ای جز آنچه فکر می کنند ندارند. زورَکی که نیست! همان طور که آن ها به شما زور نمی کنند. برای همین بنده این همه بر روی مبادی تکیه کردم. از همان ابتدا گفتم وقتی ما بفهمیم که مبادی دو طرف متفاوت است، کینه توزی و نیش زدن را کنار می گذاریم. چرا که همدیگر را درک می کنیم و می فهمیم که نمی توانیم مثل هم فکر کنیم. این از برکات حداقلیِ فهم تفاوت مبادی است.

11_ حالا با این مقدمات و آنچه در کامنت ها گفته شد، می خواهم عرض کنم اساسا پرداختن شما به اندیشه حضرت امام رضوان الله تعالی علیه  هم عجیب و غریب است و هم عجیب و غریب نیست! چرا که مبادی شما با امام زمین تا آسمان فرق می کند. لذا ایشان هرگز نمی توانند مثل شما فکر کنند. و شما هم با مبادیِ فعلی تان محال است امام را بفهمید. یعنی شما به لحاظ فکری طبیعی ست که نظریات ایشان را نپذیرید چون نمی فهمید. چرا که مبادی متفاوت است. وقتی مبادی مختلف بود تفکرات حاصل از آن هم مختلف است. شما وقتی با مبادیِ خودتان به نقل و عقل رجوع می کنید یک نتیجه می گیرید، حضرت امام هم یک نتیجه می گیرند. حضرت امام به نظریه ولایت فقیه می رسند و شما درست عکس این نظریه را نتیجه می گیرید. مگر افلاطون ننوشته بودند که هر کس هندسه نمی داند وارد نشود؟ یعنی بدون بعضی مقدمات نمی شود هر فکری را فهمید. حضرت امام نظر به اسماءالله جاری در عالَم- یا همان "وجود"-  به شکل فلبی و حضوری دارند و بر آن اساس فکر می کنند و نظریه می دهند.

12_ خواهشا اگر می خواهید بحث را ادامه بدهید حرفای بنده را تفسیر به رأی نکنید. عینا نقل کنید.

 

 

 

پاسخ:
دهقانی:

به نظر می‌رسد چون مبادی ما با یکدیگر فرق می‌کند، نمی توانیم با یکدیگر گفت و گو کنیم.


بنده آن پیام را خصوصی فرستادم و خدا شاهد است قصد هیچ گونه استهزائی و پرخاشی نداشتم.

فرمودید:به نظر می‌رسد چون مبادی ما با یکدیگر فرق می‌کند، نمی توانیم با یکدیگر گفت و گو کنیم.

چرا با هم می توانیم گفت و گو داشته باشیم. لکن با در نظر داشتن تفاوت مبادی و درک متقابل همدیگر.

و فکر می کنم برای همین استاد طاهرزاده با شما به آن شکلی که می گوئید حاضر به گفت و گو نیستند. چون شما اساسا برای تفاوت مبادی جایگاهی قائل نیستید.

با درک تفاوت مبادی کینه ها از میان برمی خیزد و تفاهم صورت می گیرد و می فهمیم طرفمان دارد چه می گوید. همان طور که شما نمی فهمید استاد طاهرزاده چه می گوید چون نظر به مبادی ایشان ندارید. ولی ایشان خوب می فهمند شما چه می گوئید چون به مبادی شما نظر دارند. لذا شما را درک می کنند و لی شما ایشان را درک نمی کنید.

پاسخ:
دهقانی:

برادر دوست محمدی، سالهاست که ما با یکدیگر بحث کرده ایم و پس از این سالها به این نتیجه رسیده ام که بحث با دوستان طاهرزاده ای همان قدر فایده دارد که کوبیدن آب در هاون.

به همین دلیل به نظر می‌رسد لزومی نداشته باشد که باز هم برای هزارمین بار با یکدیگر بحث کنیم.

اگر از ابتدای بحث نام واقعی ات را گفته بودی، همین قدر هم وارد پاسخ و رد و جواب نمی شدم.

ولی این کار را دیر هنگام انجام دادی.

در هر صورت ماهی را هر وقت از آب بگیریم تازه است.

در ضمن بر خلاف استاد طاهرزاده که از مبادی فکری بنده بی اطلاع است- و همچنین شما- اینجانب آن قدر به مبانی شما و تفکر استاد طاهرزاده آشنا هستم که حتی می توانم از خود شما نیز این مبانی را بهتر تشریح کنم.

ولی لزومی به این کار نمی بینم.

(البته اگر خیلی مایل بودی می‌توانم به شکل مفصل مبادی فکری شما و استاد طاهرزاده را برایت شرح کنم، منتها شرط این کار این است که پس از این کار، عجالتاً و دست کم تا چند ماه آینده که مباحث ولایت فقیه در وبلاگ به شکل کامل طرح نشده، کامنت انتقادی ننویسید.

چون برای پاسخ به کامنت شما ناگزیر خواهم شد که مباحث را به شکل پراکنده در قسمت نظرات مطرح کنم و مایل به چنین کاری نیستم.)

بلکه لازم می دانم مبانی تفکر ولایت فقیه را فهم و تشریح کنم.

که برای اینکار هم اندکی زمان می خواهم تا به تدریج و در طول پست‌های متعدد و با دقت کافی، مو به موی نظریه ولایت فقیه را تشریح کنم و نشان دهم چگونه می  توان به نظریه ولایت فقیه نگاه کرد بدون آن که تمام اشکالات آن برطرف شود.

لطف عالی مزید
با سلام خدمت آقای عباس و استاد عزیزم آقای دهقانی
دوستان عزیز من از کجا بفهمم ک مبادی فکری شما را فهمیده ام و از کجا بفهمم ک کدام یک از شما مبادی فکری امام را درست فهمیده اید واز کجا بفهمم که آقای طاهرزاده مبادی فکریه آقای دهقانی را درست فهمیده و متقابلا آقای دهقانی ،واز کجا بفهمم که امام مبادی فکری اهل بیت رادرست فهمیده؟،
خدای من ،من از کجا بفهمم که اهل بیت مبادی فکری تو را درست فهمیده باشند؛دوستان سئوال من کاملا جدیست لطفا ب من کمک کنید؛

1_ حقیقتا حدس می زدم که بخواهید ادامه این بحث را متوقف کنید.

2_ فرمودید بحث شما با ما فاقد فایده و آب در هاون کوبیدن است.

حقیقتا بحث اگر با غفلت از مبادی همدیگر باشد، این نتیجه ای که گرفته اید، بسیار درست و دقیق است. چرا که کسانی که مبادی شان با شما فرق می کند، هرگز نمی توانند مثل شما فکر کنند. لذا از این نتیجه یک میلی متر هم کوتام نیایید. برای همین است که عده ای هم نظرشان همین است که بحث کردن با شما - با رویکرد شما- عین آب در هاون کوبیدن است.

3_ فرمودید: اینجانب آن قدر به مبانی شما و تفکر استاد طاهرزاده آشنا هستم که حتی می توانم از خود شما نیز این مبانی را بهتر تشریح کنم.

اولا: مگر کسی گفته که شما از آن مبانی ای که فرمودید بی اطلاع هستید یا اطلاعتان در رابطه با آن مبادی کم است که می خواهید خودتان را به زحمت بیندازید؟

ثانیا: شما را به هر که می پرستید قسم می دهم که  اگر می خواهید با همان رویکردی که  در آن "دی  وی دی" این کار را کردید بکنید، نه الان و نه بعدا و نه هیچ وقت دیگر خودتان را به زحمت نیندازید. چرا که اگر میلیاردها صفحه کاغذ حروف الفبا تحویل دهید و کاغذ سیاه کنید، فایده ای ندارد. چون آن کار مثل این می ماند که موجود زنده ای را بر روی میزی قرار دهند و با ساتور آن را عضو عضو کرده و قطعه قطعه کنند  و بعد  لابلای آن اعضا و قطعات به دنبال روح آن موجود بگردند. اگر تا صبح قیامت آن موجود را ریز ریز کنند و این کار را ادامه دهند فایده ندارد. چرا که رویکرد از اساس غلط است. لو کانو تعلمون.

3_ حقیقتا این شما و دوستتان مجید بودیدکه بحث را منحرف کردید و به این سمت کشاندید. در حالی که بنده داشتم با طرح مقدماتی در رابطه با ولایت فقیه با شما بحث می کردم و حاضرم ادامه دهم.


سلام عباس جان
اگر من ب شما بگوئیم ک دارید مباحث آقای دهقانی را تکه تکه میکنید و نمیتوانند به روح وباطن صحبت های ایشان پی ببرید چ جوابی میدهید؟
من از کجا باید بفهمم ک شما  مبادی و مبانی تفکر امام را درست فهمیده اید؟
ب نظر من  در مبنای فکری شماهرکس شما و امام واقای طاهرزاده را تایید کند توانسته   مبانی فکری ایشان را خوب بشناسد و کسانی ک. مبانی فکری ایشان را نپذیرند باید آماده اتهام ب ندانستن و نفهمیدن باشند، آیا این طور نیست؟

سلام علیکم آقا مجید عزیز؛

اولا: از شما گلایه دارم. چرا که یکی از کسانی که باعث شدند بحث از مسیر خودش خارج شود شما بودید. هر چند که خودم هم مقصر بودم. اگر بحث ادامه می یافت مسائل مهمی برایتان روشن می شد.

ثانیا: در رابطه با سؤالاتی که پرسیدید پاسخ کلّیِ بنده همان پاسخ قبلی است. یعنی این مسائل باید در خارج و در خلال مباحث خودش را نشان دهد.

ثالثا: اگر بخواهم به سؤالات شما بزرگوار به تفصیل پاسخ دهم، باید خدمتتان عرض کنم که هر کس به حکم آیه فطرت( فطرت الله التی فطر الناس علیها)  دارای فطرت است. چه مؤمن و چه کافر.

گاهی این فطرت در مسیر خاموشی و دفن شدن قرار می گیرد. فرمود: و قد خاب من دسّها، یعنی خسران زده شد، سرمایه را از دست داد آن کسی که با این فطرت خدادادی دسیسه کرده و آن را به طور کلی ذیل عقاید وهمی، اخلاق سوء و اعمال پلید دفن نمود. دسیسه همان طور که قبلا بیان شد یعنی خاک را کنار زدن و چیزی را در درون آن قرار دادن و سپس خاک ها را بر روی آن چیز ریختن و دفن نمودن. أم یدسّه فی التراب.

حال اگر این فطرت دفن شد نه حق را می فهمد و نه باطل را می شناسد. چه بسا فریب ظاهر الفاظ و چشم بندیِ یک فکر را خورده و جذب آن شود. چون فطرتش که چراغ درونی است، خاموش یا کور شده. لذا نمی تواند آنچه را که از جنس فطرتش  هست را شناخته و به سوی آن حرکت کند. چرا که فرمود: "نوریان مر نوریان را طالبند". بلکه برعکس ممکن است آن چیزهای که فطرتش را دفن نموده خودِ حقیقی اش توهم کند و از بابِ "ناریان مر ناریان را جاذبند" به سمت افکار باطل و غیر حقیقی جذب شود. به تعبیری که قبلا گفته شد آن مبادی ای که در جان او تشکیل شده او را راهبری کرده و به سوی ناریان می کشاند.

لکن اگر فطرت دفن نشده یا کامل دفن نشده باشد و سوسویی از آن باقی باشد، چون فطرت ذاتا طالب کمال است و به سمت آن کشش دارد، آن نوری را که در بیرون، "شدید تر" از فطرت درون است را می شناسد و به سمت آن راه می افتد. نوریان مر نوریان را جاذبند.(سعی کنید به این مصرع ها "وجودی" نگاه کنید). چرا که بین نور ضعیف با نور شدید "رابطه ای وجودی" برقرار است. بین فطرت هر کس با حقایق وجودی رابطه ی وجودی برقرار است. لذا است که شما در زیارات انشاالله ائمه علیهم السلام را انعکاس فطرت خودتان که شدیدتر است می یابید و جذب آن انوار قدسی می شوید. الّا اینکه خدای ناکرده با فطرت کاری کرده باشیم که آن چشمی که باید داشته باشد را نداشته باشد.

پس اهل البیت علیهم السلام که به حکم آیه تطهیر تکوینا در عصمت اند، -عین آب که ذاتا عین تری است آن عزیزان هم ذاتا عین عصمت اند-  از هر گونه حجابی مبرّا و پاک اند، لذا آن نور "شدیدتر" را که در خارج از فطرت شان – نه جدا از فطرت شان- هست، یعنی "وجود مطلقِ"  پروردگارشان را که عین وجود است را می شناسند و به سمت آن مجذوب و در حرکتند.

 امثال حضرت امام رضوان الله تعالی علیه با توجه به مبادی که در جان شان تشکیل شده و به صورت های مختلف از ایشان ظاهر شد، نشان دادند که مبادی ایشان به کجا اشاره دارد و چه نسبتی با نور قدسی اهل البیت – که شدیدتر از ایشان است- برقرار کرده اند. این را درافکار و دراعمال ایشان، که به صورت های مختلف ظاهر شد می توان دنبال کرد.

(همین جا بگویم که مراد بنده از مبادی یک مفهوم ذهنی نیست، بلکه یک  " حقیقتِ وجودی" است. که خلط این دو معنا باعث شد منظور بنده از مبادی فهم نشود)

اما اینکه فرمودید از کجا بفهمم که دیگران مبادی آقای دهقانی را فهمیده اند و از کجا که شما مباحث ایشان را تکه تکه کرده و از باطن آن غافل اید؟

همان طور که قبلا گفته شد هر اندیشه ای محکماتی دارد و متشابهاتی. و محکمات به طور کلی همان نقاط اصلی یک اندیشه و متشابهات آن نقطه های چند پهلوی یک اندیشه است. که در محکمات روح کلی آن اندیشه تجلی کرده ولی در متشابهات به این شدت تجلی نکرده و پنهان است. مثلا آیه شریفه " لیس کمثله شیء" گفته اند از محکمات آیات است. و آیه "وجاء ربک" از متشابهات است. چرا که خدا راه نمی رود.

اگر کسی به جای پرداختن به محکمات یک اندیشه صرفا به متشابهات یک اندیشه پرداخت و آن متشابهات را از محکمات آن منقطع و جدا کرد، چنین کسی نمی تواند به مبادی آن اندیشه نزدیک شود. پرداختن به محکمات زمینه ی نزدیک شدن به مبادی است. بنده سعی داشتم به محکمات نگارنده پرداخته و آن را زمینه ی نزدیک شدن به مبادی آن قرار دهم. کما اینکه به نظر خودم تا حدی این کار را کردم و بعضی مسائل را بحمدالله روشن نمودم. این همان طور که گفتم در خلال مباحث روشن می شود و شد.

لکن در آن "دی وی دی" به جای پرداختن به محکمات به متشابهات پرداخته شده بود. فکر می کنم اساسی ترین حرف آن کتاب رجوع به "هستی" و "وجود" به شکل قلبی وحضوری  آن است. و در مقابل در آن کتاب ادعا شده بود که سوبژکتیویته یعنی: غفلتِ حضوری از وجود جاری در تمام هستی، نه غفلت حصولی! ( البته بنده در توانم نیست که این بحث را به آن شکل ارائه دهم خواهش می کنم به آن مباحث رجوع کنید) اما شما دیدید که منتقدین به چه چیزهایی پرداختند. که پیشنهاد می کنم فعلا خیلی به آن دی وی دی نپردازیم چرا که فرصت زیادی می طلبد.

اما اینکه فرمودید از کجا که این حقیر مبادی  امام را درک کرده باشم؟

پاسخ این است که این قضیه باید در خارج و در خلال مباحث روشن شود و مدعی باید به کمک آثار حضرت امام آن را اثبات کند. یا به تعبیری اگر بنده توانستم آن را در حد خودم تفصیل دهم و فطرت شما هم تصدیق کرد مدعی در ادعایش صادق بوده.

 

 

 

 

 

 

 

عباس جان :

من هم  باید خدمتتان عرض کنم که بله هر کس به حکم آیه فطرت( فطرت الله التی فطر الناس علیها)  دارای فطرت است. چه مؤمن و چه کافر.

گاهی این فطرت در مسیر خاموشی و دفن شدن قرار می گیرد. فرمود: و قد خاب من دسّها، یعنی خسران زده شد، سرمایه را از دست داد آن کسی که با این فطرت خدادادی دسیسه کرده و آن را به طور کلی ذیل عقاید وهمی، اخلاق سوء و اعمال پلید دفن نمود. دسیسه همان طور که قبلا بیان شد یعنی خاک را کنار زدن و چیزی را در درون آن قرار دادن و سپس خاک ها را بر روی آن چیز ریختن و دفن نمودن. أم یدسّه فی التراب.

حال اگر این فطرت دفن شد نه حق را می فهمد و نه باطل را می شناسد. چه بسا فریب ظاهر الفاظ و چشم بندیِ یک فکر را خورده و جذب آن شود. چون فطرتش که چراغ درونی است، خاموش یا کور شده. لذا نمی تواند آنچه را که از جنس فطرتش  هست را شناخته و به سوی آن حرکت کند. چرا که فرمود: "نوریان مر نوریان را طالبند". بلکه برعکس ممکن است آن چیزهای که فطرتش را دفن نموده خودِ حقیقی اش توهم کند و از بابِ "ناریان مر ناریان را جاذبند" به سمت افکار باطل و غیر حقیقی جذب شود. به تعبیری که قبلا گفته شد آن مبادی ای که در جان او تشکیل شده او را راهبری کرده و به سوی ناریان می کشاند.

لکن اگر فطرت دفن نشده یا کامل دفن نشده باشد و سوسویی از آن باقی باشد، چون فطرت ذاتا طالب کمال است و به سمت آن کشش دارد، آن نوری را که در بیرون، "شدید تر" از فطرت درون است را می شناسد و به سمت آن راه می افتد. نوریان مر نوریان را جاذبند.(سعی کنید به این مصرع ها "وجودی" نگاه کنید). چرا که بین نور ضعیف با نور شدید "رابطه ای وجودی" برقرار است. بین فطرت هر کس با حقایق وجودی رابطه ی وجودی برقرار است. لذا است که شما در زیارات انشاالله ائمه علیهم السلام را انعکاس فطرت خودتان که شدیدتر است می یابید و جذب آن انوار قدسی می شوید. الّا اینکه خدای ناکرده با فطرت کاری کرده باشیم که آن چشمی که باید داشته باشد را نداشته باشد.

پس اهل البیت علیهم السلام که به حکم آیه تطهیر تکوینا در عصمت اند، -عین آب که ذاتا عین تری است آن عزیزان هم ذاتا عین عصمت اند-  از هر گونه حجابی مبرّا و پاک اند، لذا آن نور "شدیدتر" را که در خارج از فطرت شان – نه جدا از فطرت شان- هست، یعنی "وجود مطلقِ"  پروردگارشان را که عین وجود است را می شناسند و به سمت آن مجذوب و در حرکتند.

امثال آقای دهقانی خدا عمرش را زیاد گرداند با توجه به مبادی که در جان شان تشکیل شده و به صورت های مختلف از ایشان ظاهر شد، سعی دارند به ما نشان دهند که مبادی ایشان به کجا اشاره دارد و چه انحرافهای دامن اسلام عزیز و اهل بیت مظلوم فرا گرفته و افرادی امثال آیت الله خمینی و آقای طاهرزاده چگونه دین را تبدیل به بوستینی وارونه کرده اند. این را در افکار و در اعمال ایشان، که به صورت های مختلف ظاهر شد می توان دنبال کرد.)
 
شاید برای عباس این کار کاری مسخره به نظر آید ولی من با این کارم قصد دارم که به خوانندگان این وبلاگ نشان دهم که الفاظ دینی و فلسفی ( فطرت، حضور، حصول، اشراق، تشکیک، وجود، اهل البیت، مبادی، مبانی، محکمات، متشابهات و ...)چگونه می تواند تبدیل به ایدئولوژی شود  و فردی که دچار ایدئولوژی است ناخواسته از این الفاظ برای اثبات نظر ایدئولوژی خود استفاده کند و نداند که این استفاده مانند شمشیر دو لبه ایی عمل می کند که با یک ضربه به سر خصم ضربه ایی محکمتر به گردن خود وارد می کند.به طور مثال در مورد لفظ فطرت یک فرد ایدئولوژی اندیش می تواند هر جا که فردی یا افرادی افکار ایشان را نبذیرد را متهم به رجوع نکردن به فطرت خویش کند در صورتی که این واژه می تواند فرد ایدئولوژیست را هم متهم به بوشاندن فطرت متهم کند.
از این نوع برخورد ها امروز در جامعه ی جهانی بسیار دیده میشود مانند حقوق بشر، مبارزه با تروریسم، مبارزه با فقر آزادی و عدالت و ... که هر کشوری با استفاده کردن از این الفاظ قصد اثبات حقانیت خود را دارد.
حال آیا این الفاظ در حقیقت الفاظی دروغین می باشند یا خیر؟ مسلمآً خیر بلکه مشکل آن جایی است که ایدئولوژیست ها خود و بزرگان خود  را عین و حقیقت این الفاظ می دانند و بقیه را در مقابل این الفاظ و به دور از فطرت و آزادی و ..می دانند.
 اگر یادتان باشد در زمان آقای خاتمی مخالفان ایشان متهم به دگم اندیشی و دور از آزادی می شدند در حالی که آقای خاتمی آزادی را تبدیل به ایدئولوژی کرده بود البته این کار به صورت ناخواسته انجام می گیرد. و همین طور آقای احمدی نزاد و واژه ایی به نام عدالت. 

 

سلام آقا مجید عزیز؛

حقیقتا نه تنها این کار شما برایم مسخره نبود بلکه انتظارش را می کشیدم.

لکن باید برایتان روشن کنم که این کار چیست و ریشه در چه نوع نگاهی دارد. کما اینکه قبلا هم بحمدالله  روشن شده است:

اولا: حقیقتا اگر جرأت می داشتم قسم می خوردم که آنچه شما عینا از ظاهرِ نوشته ی این حقیر برایم ارسال کردید- هر چند عینا نوشته این حقیر بود-  لکن نوشته ی این حقیر نبوده! چرا که اساسا مقصد و مقصودی که این حقیر از آن نوشته منظورم بود درست عکس همان چیزی بود که شما منظورتان بود.

مثالی می زنم تا منظورم را بهتر بفهمید: بنده حقیقتا این که فرمودید"افرادی امثال آیت الله خمینی و آقای طاهرزاده چگونه دین را تبدیل به بوستینی وارونه کرده اند" با تمام وجود قبول دارم. لکن کدام دین را؟ آن دینی را که شما قبول دارید و فهمیده اید. یعنی این شخصیت هایی که نام بردید حقیقتا آن دینی که شما بدان رسیده اید را، تبدیل به پوستینی وارونه کرده اند و آن را پوشیده اند. یا به تعبیر دیگر آن بزرگان دقیقا آن دینی که شما  قبول دارید را برعکس کرده اند و پوشیده اند. لذا به یک معنا این حرف شما کاملا صحیح است. چرا که وقتی شما لفظ دین را به کار می برید، مصداقش همان دینی ست که در ذهن دارید و آن را پذیرفته اید. برای همین قبلا گفتم که لفظی مثل سوبژکتیویته در تعابیر این و آن یک اشتراک لفظی است که هر کدام مقصودی را در نظر دارند. الّا اینکه بگوئید منظور شما از دین در جمله ی "افرادی امثال آیت الله خمینی و آقای طاهرزاده چگونه دین را تبدیل به بوستینی وارونه کرده اند" غیر از آن چیزی ست که پذیرفته اید!!!! اگر این را بگوئید کار را خراب تر می کنید!

بیشتر توضیح میدهم: اگر بنده مثلا گفتم دین را قبول دارم. و شما بلافاصله آمدید و گفتید عباس گفته دین را قبول دارد، همان جا می گویم دروغ می گویی! چرا که مراد و مقصود من از دین یک چیز بود و مراد و مقصود شما یک چیز دیگر.

پس بنده نه تنها این کار را مسخره نمی دانم بلکه این کار را لازمه ی مبادیِ شما می دانم. چرا که وقتی مبادی از "وجود" به همان معنایی که قبلا گفتم- غافل بود، از وجودِ واژه ها و معانیِ آن هم غافل است. در نتیجه واژه ها را از باطن آن جدا می کند. وقتی این کار را کرد به واژه ها معنایی منشعب و برخواسته از مبادیِ خود می دهد. این یعنی سکولاریسمی که ریشه در نیهیلسم دارد. البته با همان معنایی که قبلا از آن دو واژه گفتم.

اما در مورد اینکه فرمودید: "الفاظ دینی و فلسفی ( فطرت، حضور، حصول، اشراق، تشکیک، وجود، اهل البیت، مبادی، مبانی، محکمات، متشابهات و ...)چگونه می تواند تبدیل به ایدئولوژی شود  و فردی که دچار ایدئولوژی است ناخواسته از این الفاظ برای اثبات نظر ایدئولوژی خود استفاده کند و نداند که این استفاده مانند شمشیر دو لبه ایی عمل می کند که با یک ضربه به سر خصم ضربه ایی محکمتر به گردن خود وارد می کند." باید عرض کنم که:

اولا: دیدید که هیچ ضربه ای به گردن این حقیر اصابت نکرد! به همان دلیلی که در بالا توضیح دادم.

ثانیا: بنده قبل از استفاده از واژه های مذکور، یا هم زمان با استفاده ی از آن ها، مراد و مقصودم  را از به کار بردن آن واژه ها معلوم کرده ام و گفته ام با این واژه ها به کجا اشاره دارم. به جایی اشاره دارم که غیر از جایی است که شما با آن واژه ها بدان اشاره دارید.

ثالثا: حالا با توجه به آنچه گفته شد چه کسی هم ضربه بر فرقش نشست و هم بر گردنش؟!

حرف های دیگری در زمینه به کار بردن واژه ی "ایدئولوژیست" در کلام شما و هم فکران تان دارم باشد انشاالله برای وقتش.

با سلام مجدد خدمت آقای عباس
بله دوست من این کاملا درست است که الفاظ در نزد ما اشتراک لفظی است به طور مثال وقتی که مردم گفتن ما. دین آیت الله خمینی را قبول داریم انها دروغ می‌گفتند چرا که در نزد مردم. وآیت الله  خمینی یک اشتراک لفظی بود و یا وقتی ک آقای طاهرزاده واژه سوبژکتویته را ب کار میبرند این واژه بین ایشان وا بداع کننده این واژه اشتراک لفظی پیش آمده ویا اگر شما بگویید ک از دین آقای طاهرزاده زاده و آیت الله خمینی دفاع میکنید من میگویم دروغ میگوید زیرا ک دین در نزد شما باایشان یک اشتراک لفظی است،؛
و اما در مورد شمشیر دولبه وخصم  و واژه( ضربه وخوردن) به دلیل اشتراک لفظی بین من و شما هر دوی ما به یک معنا راست میگوییم من ادعا دارم که شما ضربه خوردید وبالعکس.
باز هم دوستان خواننده توجه داشته باشند که ایدئولوژی چگونه میتواندالفاظ را به سود خود مصادره کند؛

سلام مجید جان؛

اولا: بنده گفتم بعضی الفاظ نزد بعضی ها اشتراک لفظی است نه همه جا که شما برگردید و بگوئید:" به طور مثال وقتی که مردم گفتن ما. دین آیت الله خمینی را قبول داریم انها دروغ می‌گفتند چرا که در نزد مردم. وآیت الله  خمینی یک اشتراک لفظی بود و یا وقتی ک آقای طاهرزاده واژه سوبژکتویته را ب کار میبرند این واژه بین ایشان وا بداع کننده این واژه اشتراک لفظی پیش آمده ویا اگر شما بگویید ک از دین آقای طاهرزاده زاده و آیت الله خمینی دفاع میکنید من میگویم دروغ میگوید زیرا ک دین در نزد شما باایشان یک اشتراک لفظی است"!!!!

ثانیا: آیا هیچ فکر کرده اید که شما واژه "ایدئولوژی" را به نفع خودتان مصادره کرده اید و هر کسی را که غیر از شما فکر می کند به ایدئولوژیست متهم می کنید؟! آیا می توانید فکر کنید که شما لفظ "ایدئولوژی" را تبدیل به ایدئولوژی کرده اید و شما و دوستان تان که دچار ایدئولوژیِ خودتان هستید ناخواسته از لفظ "ایدئولوژی" برای نظر ایدئولوژی خودتان استفاده می کنید؟! و هر کسی را که غیر از شما فکر می کند را با چماق ایدئولوژیست سرکوب می کنید؟!

و ندانید که این استفاده مانند شمشیر دو لبه ایی عمل می کند که با یک ضربه به سر خصم ضربه ایی محکمتر به گردن خود وارد می کند.به طور مثال در مورد لفظ " ایدئولوژی" یک فرد ایدئولوژی اندیش می تواند هر جا که فردی یا افرادی افکار ایشان را نبذیرد را متهم به ایدئولوژی کند در صورتی که این واژه می تواند فرد ایدئولوژیست را هم متهم به ایدئولوژی کند!!!!

البته به قول شما از این نوع برخورد ها امروز در جامعه ی جهانی بسیار دیده میشود مانند حقوق بشر، مبارزه با تروریسم، مبارزه با فقر آزادی و عدالت و ایدئولوژیست!!! و ... که هر کشوری با استفاده کردن از این الفاظ قصد اثبات حقانیت خود را دارد!!

پس دوستان خواننده توجه داشته باشند که ایدئولوژی چگونه میتواند الفاظ- حتی لفظ ایدئولوژی- را به سود خود مصادره کند!

شما و دوستان تان اگر از همان ابتدا قبول می کردید که هرکس مبادیِ مخصوص به خودش را دارد و بر اساس آن مبادی تفکر می کند و هیچ وقت نمی تواند با آن مبادی مثل دیگری- که مبادی شان با هم متفاوت است- فکر کند، هیچ وقت کار به اینجا نمی کشید.

برای همین بنده گفتم بعضی ها شما را درک می کنند- نه به این معنا که مبادی شما را می شناسند یا نمی شناسند- لکن شما اصلا آن ها را درک نمی کنید.

آن ها خوب درک می کنند که شما از کدام پایه سخن می گوئید ولی شما اصلا به این توجه ندارید. این بدان معنا نبود که شما مبادی آن ها را می شناسید یا نمی شناسید یا آن ها مبادی شما را می شناسند یا نمی شناسند، تا اینکه آقای دهقانی برگردند با یک لحن خاصی آن جملات را بنویسند که مثلا از خود شما و استاد طاهرزاده بهتر می توانم مبانی تان را برایتان تشریح کنم یا اینکه بگویند هیچ کس مبادی ایشان را نمی شناسد. لکن به این معنا بود که آن ها شما را درک می کنند ولی شما آن ها را درک نمی کنید!

حال با توجه به آنچه گذشت بنده به شما و آقای دهقانی و همه کسانی که با شما همفکر هستند چند تا پیشنهاد صمیمانه و محبت آمیز و به دور از تکبر داشتم:

1_ بیائید به مشترکاتی که با همدیگر داریم بیشتر تکیه کنیم نسبت به اختلافاتی که با همدیگر داریم.

2_ آن هایی که مثل شما فکر نمی کنند لکن ذیل اسلام قرار دارند، اگر دروغ می گویند بر اساس آیات قرآن دروغ آن ها دامن گیرشان خواهد شد. ولی اگر راست می گویند باید نسبت به آنچه می گویند بیشتر توجه کنید.

3_ هر چند که می دانم این حرف اصلا به مزاقتان خوش نخواهد آمد، باید بگویم که حقیقتا بنده برای آینده ی شما با این روشی که در پیش دارید نگرانم. لذا عمیق تر و همه جانبه تر فکر کنید. نگفتم مثل بنده فکر کنید. چون اگر این حرف را بگویم با مبنایی که قبلا گفتم در تضاد است. چرا که گفتم با مبادی مختلف نمی توان مثل هم فکر کرد. پس جا دارد که شما عمیق تر شده و همه جانبه تر فکر کنید.

4_  با هیچ کسی از کسانی که مثل شما فکر نمی کنند کینه توزانه و دیکتاتورمآبانه برخورد نکنید. سعی کنید او را درک کنید. یعنی نخواهید بر کسانی که مثل شما فکر نمی کنند ربوبیت کرده و آن ها را به بندگیِ فکری خودتان بکشانید.

خواهش می کنم برایم دعا کنید تا بیش از شما به این پیشنهادات عمل کنم. چرا که حقیقتا از شما محتاج ترم برای عمل. شاید دعای شما در حق ما مستجاب شود.

گفت ای موسی زمن می جو پناه      با دهانی که نکردی تو گناه  

گفت موسی من ندارم آن دهان       گفت ما را از دهان غیر خوان                         

از دهان غیر کی کردی گناه         از دهان غیر برخوان کای اله             

 

سلام 
 قضاوت اینکه آیا لفظ ایدئولوژی برای ما یک ایدئولوژی شده یا ن، به عهده ی خوانندگان وبلاگ، البته اینجانب سعی میکنم دوباره  مطالب  نوشته شده خودم را در کامنت های گذشته بازبینی کنم تا اگر زبان من ناقص بوده و نتوانسته‌ام یافت خود را ب شما و دیگران درست انتقال دهم ،از این پس تلاش کنم تا زبانی گویا تر داشته باشم، اما در رابطه با ایدئولوژی، اینجانب با تمام وجودم سعی داشته. و دارم تا آنجا که در توان دارم از برخورد ایدئولوژیک دوری کنم و از لفظ ایدئولوژی برای دفاع از یافت ها خود استفاده نکنم،حال چقد توانسته ام نمی‌دانم.
 حقیقتا بگوئیم ک بحث با شما و شاگردان آقای طاهرزاده بنا ب دلایلی ک از ذکر آن فعلا خودداری میکنم برایم بسیار دشوار است شاید برای همین است ک زبان مرا نسبت به شما قدری تلخ کرده است.؛
در مورد نصیحت دوستانه تان هم چشم،  در ضمن تفکر امری ابژه محور نیست که ما و یا هر کس دیگری بتواند با قدرت خود دیگران را ب بندگی فکری خودش بکشاند.حال ک جویای حقیقت هستید و دیگران را متهم ب ندانستن وانحراف و دیکتاتور فکری متهم نمیکنند از بحث کنار میروم تا بتوانید با آرامش کامل با استاد عزیزم آقای دهقانی ب بحث وگفتگو بنشینید.؛
پاسخ:
دهقانی:

سلام بر جناب استاد مجید فتوحی

همان طور که دوست منتقد اشاره کرد اگر کسی مدعی است به مبادی تفکر آیت ا.. خمینی آشناست، باید بتواند آن را در خلال سخنان خود نشان دهد، این جانب نیز انشاء ا.. در خلال سخنان خود نشان خواهم داد که به عمق مبادی ایشان رسوخ کرده ام.

منتها باید توجه داشت که هر قالبی برای هر سخنی مفید نیست.

به همین دلیل، سخنان خود را در متن پست‌های بعدی به تدریج طرح خواهم کرد.

و آن بخش از اشکالات دوستان که در کامنت ها طرح و احیاناً بی پاسخ ماند نیز در متن یادداشت‌های بعدی مورد اشاره قرار داده و به آن پاسخ مقتضی داده خواهد شد.

ضمناً این که دوست منتقد ما متوجه شده است که گاه حتی خود لفظ "ایدئولوژی" ممکن است مورد استفاده های ایدئولوژیک قرار گیرد نشان از آن دارد که هر دو طرف بحث علی رغم داشتن مبادی متفاوت، از الفاظ معنایی مشترک می یابند.

و این گونه نیست که هر گاه مبادی دو طرف متفاوت باشد، لزوماً معانی الفاظ بالکل به چیز دیگری مبدل شود.

و نیز در صورت امکان و پس از انتشار پست‌های مربوط به ولایت فقیه و نشان دادن ربط انقلاب اسلامی و بسط مدرنیته در ایران، به مرور نیهیلسم و سوبژکتیویته حاضر در تفکر آقای طاهرزاده را نیز تبیین خواهم  کرد.

هر از آنجا که خلاف مروت است که حق بحث با دوست منتقدمان عباس دوست محمدی -که در این چند سال غیبت، به کرات از دوستان جویای حال و احوالش بوده ام و در نهایت دریافتم در جوار علی ابن موسی الرضا توطن گزیده- ادا نشود، در پاسخی طولانی تقریباً‌ تمام پرسش‌های ایشان را پاسخ گفته.

و کافی است که ایشان ایمیل خود را بازبینی کنند.

یا حق

http://www.baharnews.ir/vdcgnq9u.ak9xx4prra.html

داعش در عراق و ایران با یک ایدئولوژی و توهم از عالم

http://www.baharnews.ir/vdcdzx05.yt0xs6a22y.html

پاسخ:
دهقانی:

این که در داعش و جمهوری اسلامی، ایدئولوژی حاکم است، تقریباً بدیهی می نماید.

آن چه که مهم است نشان دادن غیردینی بودن ایدئولوژی است.

و گرنه مادامی که جمهوری اسلامی، داعش، طالبان و سایر اسلام گرایان ایدئولوژی را همان دین می پندارند، و از این توهم آزادنشده اند، نمی توان به کنار رفتن تفکر ایدئولوژیک از صحنه جهان کنونی امیدوار بود.

خصوصاً که در بسیاری از اوقات منتقدان ایدئولوژیک بودن جمهوری اسلامی، حقیقتاً مایل به استعلا و فرا رفتن از ساحت تفکر ایدئولوژیک نیستند.

بلکه در حقیقت مایل اند که به جای ایدئولوژی کنونی، ایدئولوژی دیگری نظیر لیبرال دموکراسی اسلامی هستند.

و اسلام گرایان نیز چون متوجه می شوند که این نقدها غایتی ایدئولوژیک دارد و نه این که از سر دردمندی اداشده باشد، از پذیرفتن این نقدها ابا دارند.

سلام علیکم؛

1_ آقا مجید جداً حاضرم خاک پای شما را سرمه ی چشمانم کنم. کجای زبانتان تلخ بود؟ اتفاقا برعکس خواهش بنده این است  اگر گاهی خاری در خلال مباحث و در کلام ما سبز می شد و جان شریفتان را آزار می داد حلال کنید. دعا کنید مصداق کسانی نشوم یا نباشم که به خاطر حرف های تیغ دار و آزار دهنده، قرآن در مورد آن ها می فرماید: لیس لهم طعام الا من ضریع(غاشیه/6) ضریع به آن درختان جنگلی می گویند که میوه ی آن ها تیغ است. که خوردن ضریع در آن دنیا صورت اعمال کسانی ست که در این دنیا همواره حرف های تیغ دار و آزار دهنده می زدند.

یا مولانا می فرماید: این سخن های چو مار وکژدُمت/ مار و کژدم می شود گیرد دُمت

دعا کنید مصداق این ها نباشم. بالاخره ما بیچارگان کجا و آن بزرگانی که به کلی از این عیوب مبرّا هستند کجا؟

تذکر دیگری که اول به خودم می گویم بعد به شما-  این است که سعی کنیم ماوراء تفسیر و تأویل این و آن از یک اندیشه، خودمان مستقیماً به سراغ آن اندیشه برویم تا حقانیت و عدم حقانیت آن بر ما رخ بنمایاند.

ترکِ ما نکنید. انشاالله باز هم در آینده بحث هایی با هم خواهیم داشت. هر کجا هستید امیدوارم در پناه مولی در صحت و سلامتی کامل باشید. هم جسماً و هم روحاً.

2_ آقای دهقانی فرمودند: همان طور که دوست منتقد اشاره کرد اگر کسی مدعی است به مبادی تفکر آیت ا.. خمینی آشناست، باید بتواند آن را در خلال سخنان خود نشان دهد، این جانب نیز انشاء ا.. در خلال سخنان خود نشان خواهم داد که به عمق مبادی ایشان رسوخ کرده ام.

اولا: حواستان باشد به حکم قرآن از محکمات غفلت نشود و چشم ها از توجه به محکمات بسته نشود.

ثانیا: اندیشه ها را به گونه ای تفسیر نکنید که فطرت ها از آن گریزانند.

ثالثا: نتایجی که می گیرید با مقدمات هم خوانی داشته باشد.

3_ فرمودید: ضمناً این که دوست منتقد ما متوجه شده است که گاه حتی خود لفظ "ایدئولوژی" ممکن است مورد استفاده های ایدئولوژیک قرار گیرد نشان از آن دارد که هر دو طرف بحث علی رغم داشتن مبادی متفاوت، از الفاظ معنایی مشترک می یابند.

نمیدانم بین مقدمه و نتیجه چه ربطی داشت؟ مقدمه: دوست منتقد ما متوجه شده است که گاه حتی خود لفظ "ایدئولوژی" ممکن است مورد استفاده های ایدئولوژیک قرار گیرد. نتیجه: نشان از آن دارد که هر دو طرف بحث علی رغم داشتن مبادی متفاوت، از الفاظ معنایی مشترک می یابند.

اگر منظورتان این است که بنده از لفظ "ایدئولوژی" همان معنایی را منظور دارم که آقا مجید منظور داشتند، باید بگویم که اینگونه نیست.

بنده آن حرف را با مبنای خودشان گفتم. تا متوجه باشند که اگر دیگرانی که با شما اختلاف فکری دارند را متهم به "ایدئولوژی" می کنید، این کار شمشیری ست دو لبه.

این را به عنوان نمونه مطرح کردم که نشان دهم آقای دهقانی فراوان از این کارها می کنند. که گاهی بین مقدمه یا مقدمات ایشان هیچ ربطی با نتیجه یا نتایج وجود ندارد. در حقیقت این شگردِ ایشان است که -خواسته یا ناخواسته- انجام می دهند و بحمدالله بنده متوجه شده ام. و انشاالله در آینده باز هم نشان خواهم داد.

4_ فرمودید: به مرور نیهیلسم و سوبژکتیویته حاضر در تفکر آقای طاهرزاده را نیز تبیین خواهم  کرد.
به نظرم با توجه به آنچه گفته شد، الفاظی مثل نیهیلیسم و سوبژکتیویته و امثال آن بین شما و بعضی از اساتید فقط اشتراک لفظی ست. و چه بسا که شما کاملا درست بفرمائید. تا جایی که حقیقتا گاهی بنده شما را نسبت به اندیشه استاد و امثال ایشان، صادق تر و راست گوتر از خودم نسبت به آن اندیشه ها احساس می کنم.

5_ بنده هم جویای احوال شما از طرق مختلف هستم. امیدوارم هر جا هستید در پناه حق باشید.

امیل را هم بعد از اینکه فرمودید مشاهده کردم و انشاالله مطالعه خواهم کرد.

 

با سلام. ممنون از مطالب خوبتون
یک سوال!
سکوت امام علی ع در مقابل شورای ثقیفه به علت وجوب دفن میت مسلمان و عدم توجه به مسله از دیت رفتن حکومت یک تفاوت با بحث مطرح شده در باب حفظ نظام از اوجب واجبات است دارد و آن اینکه در اینجا بحث از بین رفتن حکومت اسلامی مطرح نبوده و صرفا به دست گرفتن حکومت توسط یک فرد نالایق بوده است که اگر غیر از این بود و این شخص نالایق از بنیاد مخالف وجود دین حتی در ظاهر می بود آنگاه ممکن بود  رفتار جضرت به گونه ای دیگر باشد. اما در مورد موضوع مطرح شده در تئوری ولایت فقیه شاید حفظ نظام در مقابل رسیدن مجدد حکومت به افراد فاسق بوده باشد . نظر شما در این باب چیست؟ آیا اگر شورای ثفیقه برای برنشاندن دین یهود اجماع کرده بودند باز هم حضرت علی ع اینگونه رفتار می کردند؟
پاسخ:
دهقانی:

سلام بر شما

اولاً باید توجه داشت که موضوع حکومت علوی در غدیر از سوی پیامبر اسلام مطرح و از جانب همه مسلمانان پذیرفته شده بود.

و نه اینکه تنها در هنگام واقعه سقیفه موضوع حکومت مطرح شده باشد.

با این وصف، سقیفه در حکم یک حرکت براندازانه و کودتای نرم بوده.

و علی ابن ابی طالب نیز حفظ حکومت و امارت خود را اوجب واجبات نمی‌دانست.

ثانیاً حتی گذشته از تعارض "حفظ نظام اوجب واجبات است" با سیره، برطرف کردن تعارض منطقی این گزاره با مقدمات نظریه ولایت فقیه، محال عقلی است.

به این معنا که اساساً نظریه ولایت فقیه مدعی است که هدف از سپردن حکومت به دست فقیه، تحقق احکام در عصر غیبت است.

اما در عین حال ادعا می‌کند که برای حفظ همین حکومت ترک هر واجب و ارتکاب هر حرامی در صورت لزوم مباح و بلکه واجب است!

و از آنجا که عقل خود یک مستند شرعی است، به دلیل محال بودن جمع "حفظ نظام اوجب واجبات است" و "تحقق احکام به مثابه هدف حکومت دینی"، محال است که بتوان "حفظ نظام اوجب واجبات است" را یک سخن دینی و در راستای "تحقق احکام" ارزیابی کرد.

ثالثاً یک نکته اعجاب برانگیز در این سنخ بحث و گفت‌ و گوها، استناد به تاریخ‌های موهوم و غیرواقعی و محتمل و ممکن به جای استناد به رخدادهای واقعی محقق شده در تاریخ است.

بیان  مطلب این که فرض کنیم که حق با دوست منتقد باشد و پیش از سقیفه اساساً حکومت متعلق به علی ابن ابی طالب نبوده است.

و مسأله نه حفظ حکومت علوی، بلکه کسب قدرت و حکومت بوده است.

در چنین حالتی و مطابق با ادعای دوست منتقد، باید بررسی کرد که "آیا اگر شورای ثفیقه برای برنشاندن دین یهود اجماع کرده بودند باز هم حضرت علی ع اینگونه رفتار می کردند؟"

اما نکته مهم این است که تاریخ عرصه اگرها و مگر ها نیست.

و باید دانست که در عرصه استناد به تاریخ نمی توان بر تصورات و اتفاقاتی که رخ نداده و "ممکن بوده است که رخ دهد!!" چیزی را اثبات یا انکار کرد.

بلکه تنها می‌توان از "آن چه رخ داده" نتیجه و مطلبی استنتاج کرد.

زیرا که ممکن بوده است حتی در صورت تشکیل حکومت یهودیان در سقیفه بنی ساعده نیز باز علی ابن ابی طالب همین رفتار را انجام دهد.

به عبارت ساده‌تر یا حکومت در زمان تشکیل جلسه در سقیفه در اختیار علی بن ابی طالب بوده، که در این صورت غیردینی بودن "حفظ نظام اوجب واجبات است" اثبات می‌شود.

و یا اساساً حکومت در اختیار علی بن ابی طالب نبوده، که در این صورت گرچه تعارض سیره با "حفظ نظام اوجب واجبات است" برطرف می‌شود.

اما این بدان معنا نیست که دینی بودن و مشروع بودن "حفظ نظام اوجب واجبات است" مستند شرعی پیدا می‌کند!

بلکه کماکان این پرسش جدی بر سرجای خود باقی است که مستند شرعی "حفظ نظام اوجب واجبات است" چیست؟

و این گزاره از کدامین منابع دینی استخراج و ادعا شده است؟!

آیا متن و نقل؟ یعنی قرآن و حدیث چنین مجوزی را داده‌اند؟

یا عقل چنین تجویزی می‌کند؟

و یا در سیره پیامبر و اهل بیت موردی مشاهده شده برای حفظ حکومت خود سایر واجبات را مهمل نهاده باشند؟!

و این وظیفه ای است که بر دوش مدافعان و دلبستگان نظریه ولایت فقیه است که از این باور دفاع در خور صورت دهند.

امری که دست کم در طول این سال‌ها و با گذشت بیش از سی سال صورت نگرفته.
سلام
به نظر میرسد که سیاست و حکومت به معنایی که در زمان معصومین بوده با معنایی که اکنون استعمال میکنیم متفاوت است
و سخن گفتن و قیاس میان حکومت آن زمان و اکنون نادرست
معنایی که اکنون از سیاست و حکومت فهم میشود کاملا ماکیاولی است پس در باب حکومت اسلامی به این سادگی نمیتوان سخن گفت و آن را ممکن یا محال دانست که معنای حکومت برای معصومین متفاوت بوده است
پاسخ:
دهقانی:

سلام بر شما

به نظر می‌رسد با پذیرفتن این مدعا، اساساً ادعای نظریه ولایت فقیه مبنی بر اینکه ولایت فقیه همان استمرار سیره و سیاست پیامبر اسلام و جانشینانش باشد  فرو می‌ریزد.

که در این صورت دیگر نیازی به  نقادی این نظریه از سوی نگارنده نیز نخواهد بود و طبیعتاً مجال نقد دوستان نیز فراهم نخواهد شد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی