نقد و بررسی نظریه ولایت فقیه
انقلاب اسلامی و بسط مدرنیته در ایران
قسمت پنجم: نقد و بررسی نظریه ولایت فقیه
1- چنان که در قسمتهای پیشین اشاره شد موضوع مورد بحث، «نسبت انقلاب اسلامی ایران و مدرنیته» بود.
و اشاره شد که اکنون جهان عموماً، و جمهوری اسلامی خصوصاً، در بحران است.
و به وجود آمدن بحران در میان یک قوم و یا تمدن، ربط وثیقی با تفکر آنان دارد.
و متقابلاً توانایی آنان برای عبور از بحرانها، به امکاناتی که در تفکرشان وجود دارد، بستگی دارد.
این پژوهش در تلاش بوده تا در پی کشف علل بحرانهای مختلفی که بر جمهوری اسلامی عارض شده برآید.
پس ضروری بود به بازخوانی نظریه «ولایت فقیه»، به عنوان تفکر راهبر ساختار سیاسی کنونی، پرداخته شود.
2- قریب پنجاه سال از طرح نظریه ولایت مطلقه فقیه میگذرد.
اما علی رغم گذشت این مدت نسبتاً طولانی، نقد این نظریه چندان قرین توفیق نبوده.
در این سال ها، همواره دو امر مانع از شکل گیری نقادی این نظریه به صورت علمی و صحیح بوده است.
مانع اول، وجود و غلبه انگیزههای ایدئولوژیک در نقدهاست.
اگر ایدئولوژی را به معنای مجموعهای از تصورات و تصدیقات بدانیم که غایت آن کسب قدرت است، نقد ایدئولویک هم به قصد کسب قدرت انجام میشود.
در سالهای گذشته همواره وجود انگیزههای ایدئولوژیک، موجب شده تا منتقدان هیچگاه نتوانند به درک درستی از این نظریه نائل شوند.
و چون نقادی متفرع بر فهم است، شکست در فهم متن قطعاً به شکست در نقد نیز منجر میشود.
در حقیقت غالب نقدهایی که تاکنون در قبال این نظریه مطرح شدهاند، اولاً با انگیزه کسب قدرت برای جناح متبوع همراه بوده است.
و ثانیاً منتقدان همواره با مبانی مدرنیته و مولفه های تفکر مدرن مانند آزادی، دموکراسی و ... به خوانش و نقادی این نظریه پرداختهاند.
به همین دلیل نمایندگان جریانهای تجدد خواه که اصالت را به عقل تجدد میدهند مانند سروش، کدیور، ... ، از همان ابتدا در فهم این نظریه درمیمانند.
و به دلیل اصالت دادن به عقل تجدد، گاه مغالطات بسیار عظیم و در عین حال بازیهای زبانی حیرت برانگیزی در لسان این منتقدان رخ میدهد.
فی المثل در عالم تجدد، «مطلقه» بودن یک حکومت معنای خاص خود را دارد.
حال آن که همین تعبیر –یعنی حکومت «مطلقه»- در سنت فقهی شیعه معنایی به کلی متفاوت از معنای متجدد آن دارد.
البته منظور این نیست که نمیتوان در نقد یک نظریه، از سنتی غیر از سنت فکری نظریهپرداز کمک گرفت.
اما دست کم باید تلاش کرد که در هنگام خوانش متن، آن را با در نظر گرفتن سنت مادر فهم کرد.
مخلص کلام این که نقد هر نظریه، در وهله اول بایستی درون پارادایمی باشد.
و از بیرون، نمی توان یک متن را فهم و نقد کرد.
مانع دوم عدم توفیق در نقد نظریه ولایت فقیه، غلبه نگاههای سایکولوژیک به مقوله تفکر در میان ما است.
ما معمولا تفکر افراد ناشی از روحیات، عادات ناخودآگاه و شخصیت آنها میانگاریم.
در حقیقت در تحلیلهای سایکولوژیک، تفکر، امری اراده محور و سوبژه محور فرض میشود.
و چنین پنداشته میشود که همان گونه که انسان اعمال خود را به کمک اراده خویش انجام میدهد، میتواند تفکر خود را نیز با اراده خود سامان بخشد و بنا کند.
و در نتیجه، این تصور به تدریج غلبه پیدا کرده که صلاحیتهای عملی افراد، صلاحیت فکری آنان را نیز ضمانت میکند.
و متقابلاً ضعفهای شخصیتی افراد، نشانه بطلان تفکرشان انگاشته میشود.
در حالی که تفکر، امری اراده محور نیست.
یعنی بشر نمیتواند هرگونه که میخواهد فکر کند.
و متفکر، محتوای تفکر خویش را تولید نمیکند.
تفکر از سنخ یافت است و نه بافت.
و متفکر نمیتواند تعیین کند که چه چیز را بیابد.
به همین دلیل چه بسا یک انسان موحد، یک اندیشه الحادی را کشف کند.
و یک ملحد یک نظریه توحیدی را بیابد.
به همیندلیل هم چنان که نگاههای ایدئولوژیک، از فهم و نقد نظریه ولایت فقیه عاجزند، متقابلاً دفاع مدافعان این نظریه نیز فاقد وجاهت علمی میباشد.
چرا که در بخش عظیمی از این دفاعها، تلاش میشود تا با استناد به تحلیلهای سایکولوژیک از حیثیت علمی نظریه ولایت فقیه دفاع شود.
به عبارت دیگر مدافعان این نظریه، همواره کوشیدهاند تا با تمسک به صلاحیتهای فردی و مقامات عرفانی مرحوم آیت ا.. خمینی از این نظریه دفاع کنند.
اما چون تفکر امری اراده محور نبوده و نیست، هیچ گاه صلاحیتهای فردی، نمی توانند وجه موجهی برای دفاع از یک نظریه را فراهم کنند.
3- یکی از موانع نقادی در میان ما عدم توافق نظر بر سر روش نقد است.
و اکنون با غلبه بحران نیست انگاری و تردید در امکان وصول به حقیقت برای بشر مدرن، این مشکل بیشتر شده است.
و اکنون دامنه این نیستانگاری کم و بیش دامن همه آحاد بشر و حتی مخالفین تجدد و غرب را نیز گرفتهاست.
تا جایی که حتی اسلام گرایان که خود را مخالف تجدد میپندارند، نیز از یک نیهیلسم معرفتشناسانه عمیق رنج میبرند.
و طبیعی است که به محض طرح هر نقدی بر افکار آنان، بلافاصله پاسخ میدهند که چون فاهمه بشری محدود است، به هیچ وجه نمیتوان با دلایل عقلی ارزش و اعتبار یک نظریه را مخدوش کرد!
این سخن گرچه در ظاهر، صورتی فلسفی دارد اما در واقع یک سخن کاملاً سیاسی و ایدئولوژیک است.
به این معنا که اسلامگرایان هرگاه قصد تبیین افکار خود- و دفاع از نظریه ولایت فقیه- را دارند از دلایل عقلی کمک میگیرند.
و حجیت اجمالی و فی الجمله عقل را میپذیرند.
اما در مقابل، به محض این که منتقدین با استفاده از روشهای عقلی به نقد این نظریه میپردازند، بلافاصله در حجیت عقل تشکیک میکنند!
و مدعی میشوند به دلیل محدودیت فاهمه بشر و عقل بشری، نمیتوان این نظریه را نقد کرد.
غافل از این که تردید در حجیت عقل و یا محدودیتهای فاهمه بشری، شمشیری دو لبه است.
و این شمشیر بیش از آنکه بتواند موجب جلوگیری از نقد نظریه ولایت فقیه شود، خود به شکلی شدیدتر و جدیتر حقانیت و وجاهت این نظریه را هدف قرار میدهد.
چرا که خواه ناخواه، این نظریه نیز مانند هر نظریه دیگر، امری بشری است.
و محدودیتهای فاهمه بشری نیز در تکوین و تأسیس این نظریه نقش داشته.
و به همین دلیل، نه تنها باب نقادی آن بسته نخواهد بود بلکه از قضا موضوع به عکس خواهد شد!
به این معنا که اگر اسلام گرایان اصرار داشته باشند که فاهمه بشر محدود است – که حقیقتاً هم محدود است- پس هیچ نظریهای را نمیتوان واجد اعتبار تام و تمام و مطلق دانست.
و همین موضوع اقتضا میکند که هر بار از نو به تخریب ساختارشکنانه باورهای پیشین و ساختن بنایی جدید پرداخت.
اما مسأله این است که اسلامگرایان در چنین اوقاتی به جای این که از نظرات خود دست کشیده و تواضع پیشه کنند، مایلند که همان ادعای پیشین را با روشهای جدید اثبات کنند.
و به همین دلیل همواره در جست و جوی پاسخهای نو و بدیعی برای دفاع از حقانیت نظریه ولایت فقیه هستند.
این پاسخها البته تعابیر و صورتهای متنوعی دارد.
اما در باطن، همگی جوهرهای واحد دارند.
جوهره همه این پاسخها، این است که نظریه ولایت فقیه، صرفاً یک نظریه بشری نیست.
و به همین دلیل از محدودیتهای فاهمه بشری متأثر نیست.
البته تعابیر در بیان این مطلب، متفاوت است.
اما جوهره سخنان یکی است.
فیالمثل گاهی ادعا میشود که مبتنی بر «قاعده لطف»، امام غائب شیعیان، همواره فقها و علما را راهنمایی میکند.
و به همین دلیل امکان ندارد که علما اشتباه کنند.
و نقد و بررسی نظریه ولایت فقیه وجهی نخواهد داشت.
غافل از این که قاعده لطف خود حاصل فاهمه بشری است!
و این قاعده خود توسط همین عقل محدود و بشری فهم و اثبات شدهاست!
و به همین دلیل خود قاعده لطف نمیتواند مطلق و مبرا از نقد انگاشته شود!!
گاه نیز تلاش میشود که با استفاده از حکمت متعالیه به دفاع از این نظریه پرداخته شود.
به این معنا که ادعا میشود که نظریه ولایت فقیه، حاصل یک اشراق بر وجود نظریه پردازش بوده است.
و در کشف اشراقی، مطلب نه به صورت مفهومی که به صورت وجودی بر فرد منکشف میشود.
یعنی وجود موضوع بر فرد ظاهر میشود.
و نه مفهوم ذهنی و محدود آن.
لذا اشراق، محدودیتهای نگاههای مفهومی غالب را ندارد.
بلکه موضوع به شکل تام و تمام- و البته در عین اجمال و تفصیل- بر فرد منکشف میشود.
اما غافل از این که این پاسخ نیز، دردی را دوا نمیکند.
چرا که این سخن یک گزاره جدلی الطرفین است.
به این معنا که منتقد- و یا منتقدین- نیز متقابلاً میتوانند ادعا کنند که نقدهای آنان نیز حاصل تلاشهای ذهنی و مفهومی نیست.
بلکه این نقدها نیز به صورت اشراقی بر وجود منتقدین منکشف شده!
و به همین دلیل از محدودیتهای فاهمه بشری متأثر نشده است!!
و این سؤال را پرسید که آیا همین نظریه- که اشراق محدودیتهای نگاه مفهومی را ندارد- آیا خود حاصل یک اشراق است؟!
که در این صورت، یک دور واضح بوجود میآید!
و یا اینکه اسلام گرایان این مطلب را به کمک بحثهای ذهنی و مفهومی درک کردهاند؟!
که در این صورت، همین یافت هم از محدودیتهای فاهمه بشری تأثیر پذیرفته است!
و نمیتوان آن را مطلق انگاشت!
بگذریم از این که اساساً حتی مبتنی بر حکمت متعالیه هم نمیتوان چنین سخنانی را پذیرفت.
زیرا مبتنی بر حکمت متعالیه اولاً وجود امری اصیل و حقیقی انگاشته میشود.
ثانیاً وجود امری بسیط و غیرمرکب فرض میشود.
ثالثاً وجود در عین بساطت، به شکل تشکیکی موجود است. (بنا به تقریر رایج از حکمت متعالیه)
و رابعاً تشکیک بر دو نوع است.
تشکیک طولی.
و تشکیک عرضی.
در تشکیک طولی، نسبت دانی به عالی نسبت اجمال و تفصیل است.
مانند پرتو های نزدیک به منبع نور و پرتوهای دورتر.
و برای تصور تشکیک عرضی نیز میتوان به انوار رنگین کمان که با یکدیگر مثال زد.
در هر صورت اگرچه وجود بسیط است، اما این بساطت وجود مانع از آن نیست که به نحو تشکیک اعم از طولی و عرضی خود را آشکار کند.
و چون تشکیک خود به نحو طولی و عرضی متصور است، حتی در فرآیند اشراق نیز هیچ ضمانتی ندارد که وجود خود را در وجه جامع و تام و تمام بر یک متفکر ظاهر کند.
بلکه اساساً چون وجود جلوههای مختلف دارد، هر بار از خود جلوهای به نمایش میگذارد.
و به همین دلیل همه نظریهها به سهم خود حظی از حقیقت دارند.
و در عین حال هیچ کدام، سخن تام و تمام نیستند.
واقعیت این است که نمیتوان با استناد به این استدلالها نقد نظریه ولایت فقیه را مهمل نهاد.
و علت اینکه اکنون تلاش میشود با توجیهات و تعابیر مختلف، نقد نظریه ولایت فقیه امری غیرممکن معرفی شود، به دلیل باورهای فکری و یا فلسفی نیست.
بلکه اسلام گرایان به دلیل وابستگی شدید به تفکر ایدئولوژیک، هیچگاه پرسش از مبانی خود را میسر نمیدانند.
و چگونه چنین کاری را جایز بدانند؟!
چرا که پرسش از مبانی، موجب تشویش اذهان میشود.
و در حالی که ایدئولوژی مخدر اذهان است.
و به همین دلیل اصحاب ایدئولوژی، همواره پرسشهای جدی سرکوب میکنند.
و این سرکوب اولاً در وجود خود آنان رخ می دهد.
زیرا پرسش امری اراده محور نبوده و عارض وجود بشر میشود.
به همین دلیل اسلامگرایان نیز مانند سایر انسانها، همواره با پرسشهایی جدی مواجه میشوند.
اما همواره تلاش میکنند که این پرسشها را در وجود خود نیست بیانگارند.
و سایر افرادی که این پرسشهای جدی را مطرح میکنند را نیز سرکوب کنند.
اما باید توجه داشت که این سرکوب کردنها، برخلاف تصور رایج، لزوماً به شکل فیزیکی رخ نمیدهد.
بلکه در بسیاری از موارد خود را در لباس بحث و استدلال و با ظاهری حق به جانب و متفکرانه نشان میدهد.
4- کتاب ولایت فقیه را می توان به سه بخش عمده تقسیم کرد.
در قسمت اول، مؤلف تلاش میکند که با کمک براهین عقلی، لزوم تشکیل حکومت اسلامی را اثبات کند.
و مبتنی بر مبانی مؤلف، عقل – ولو به نحو اجمالی - حجیت دارد.
به همین دلیل، متقابلاً در این خوانش نقادانه نیز به مبنای مؤلف- مبنی بر حجیت اجمالی عقل- احترام نهاده میشود.
و تلاش خواهد شد که با دلایل عقلی، نقایص و اشکالات احتمالی نظریه نشان داده شود.
در قسمت دوم کتاب، شواهد روایی که موضوع تشکیل حکومت، مورد بحث قرار گرفته است.
که در این بخش نیز، مبتنی بر دستگاه علم اصول- که مورد پذیرش مؤلف نیز هست- تلاش میشود دقت برداشتهای مؤلف از روایات، مورد بررسی و مداقه قرار گیرد.
بیان این نکته ضروری است که در این نقادی، به هیچ وجه به آنچه در مسیر وقوع انقلاب اسلامی، شرایط رخداد آن و حوادث بعد از آن و در طی این سی و پنج سال، محل بحث نیست.
به عبارت سادهتر، محل نزاع در این نقد، عملکرد رهبران انقلاب اسلامی در گذشته و یا حال نبوده و نیست.
بلکه به شدت تلاش شده که کانون توجه به مبانی نظری انقلاب اسلامی معطوف باشد.
زیرا ساحت عمل، بستر امکانات و محدودیتهاست.
و از شکستهای عملی و یا خطاهایی که ممکن است در بستر عمل رخ دهد، لزوماً بطلان یک نظریه نتیجه نمیشود.
5- هر چند برای درک درست نظریه ولایت فقیه، خوانش متن این نظریه به شکل دقیق و به همراه سایر نظرات مؤلف آن ضروری است.
اما در این موقف، و برای آماده شدن اذهان، تنها میتوان به ذکر چند فقره از مطالب این نظریه از زبان نظریه پرداز آن اکتفا کرد.
و مطالعه دقیق و تفصیلیتر را به عهده خوانندگان واگذار کرد.
* موضوع ولایت فقیه فرصتی است که راجع به بعضی امور و مسائل مربوط به آن صحبت شود. ولایت فقیه از موضوعاتی ست که تصور آن موجب تصدیق میشود. و چندان به برهان احتیاج ندارد ... این که امروز به ولایت فقیه توجه چندانی نمیشود و احتیاج به استدلال پیدا کرده، علتش اوضاع اجتماعی مسلمانان عموماً، و حوزههای علمیه خصوصاً می باشد.(روح ا.. موسوی خمینی، ولایت فقیه، ص 9)
* ... اسلام دین افراد مجاهدی است که به دنبال حق و عدالتند. دین کسانی است که آزادی و استقلال میخواهند. مکتب مبارزان و مردم ضد استعمار است. اما اینها اسلام را طور دیگری معرفی کردهاند و می کنند. تصور نادرستی از اسلام در اذهان عامه به وجود آورده و شکل ناقصی که در حوزه های علمیه عرضه میشود برای این منظور است که خاصیت انقلابی و حیاتی اسلامی را از آن بگیرند و نگذارند مسلمانان در کوشش و جنبش و نهضت باشند؛ آزادیخواه باشند؛ دنبال اجرای احکام اسلام باشند؛ حکومتی به وجود بیاورند که سعادتشان را تأمین کند؛ چنان زندگی داشته باشد که در شأن انسان باشد.( همان، ص 10)
* ما معتقد به «ولایت فقیه» هستیم؛ و معتقدیم پیامبر (ص) باید خلیفه تعیین کند و تعیین هم کرده است. آیا تعیین خلیفه برای بیان احکام است؟! بیان احکام خلیفه نمی خواهد. خود آن حضرت بیان احکام میکرد. همه احکام را در کتابی می نوشتندو دست مردم می دادند تا عمل کنند. این که عقلاً لازم است خلیفه تعیین کند، برای حکومت است. ما خلیفه میخواهیم تا اجرای قوانین کند. قانون مجری لازم دارد. در همه کشورهای دنیا اینطور است که جعل قانون به تنهایی فایده ندارد و سعادت بشر را تأمین نمیکند.( همان، ص21)
* سنت و رویه پیامبر اکرم دلیل بر لزوم تشکیل حکومت است زیرا:
اولاً خود حکومت تشکیل داد. و تاریخ گواهی می دهد که تشکیل حکومت داده و به اجرای قوانین و برقراری نظامات اسلام پرداخته و به اداره جامعه برخاسته است.
ثانیاً برای پس از خود به فرمان خدا تعیین حاکم کرده.(همان، ص26)
* بدیهی است ضرورت اجرای احکام، که تشکیل حکومت رسول اکرم(ص) را لازم آورده، منحصر و محدود به زمان آن حضرت نیست. پس از رحلت رسول اکرم (ص) نیز ادامه دارد. طبق آیه شریفه، احکام اسلام محدود به زمان و مکانی نیست و تا ابد باقی و لازم الاجراست. تنها برای زمان رسول اکرم(ص) نیامده تا پس از آن متروک شود و دیگر حدود و قصاص یعنی جزای اسلام، اجرا نشود؛ یا انوع مالیاتهای مقرر گرفته نشود یا دفاع از سرزمین و امت اسلام تعطیل گردد. این حرف که قوانین اسلام تعطیل پذیر یا منحصر و محدود به زمان و یا مکانی است، برخلاف ضروریات اعتقادی اسلام است.
ینابراین چون اجرای احکام پس از رسول اکرم(ص) و تا ابد ضرورت دارد، تشکیل حکومت و برقراری دستگاه اجرا و اداره ضرورت مییاید.(همان، صص 26- 27)
* دلایل لزوم تشکیل حکومت:
احکام مالی: مالیاتهایی که اسلام منظور داشته و طرح بودجهای که ریخته نشان میدهد تنها برای سد رمق فقرا و سادات فقیر نیست؛ بلکه برای تشکیل حکومت و تأمین مخارج ضروری یک دولت بزرگ است.(همان، ص 31)
احکام دفاع ملی: از طرف دیگر، احکامی که راجع به حفظ نظام اسلام و دفاع از تمامیت ارضی و استقلال امت اسلام است، بر لزوم تشکیل حکومت دلالت دارند.(همان، ص 32)
احکام احقاق حقوق و احکام جزایی: بسیاری از احکام از قبیل دیات که باید گرفته شود و به صاحبانش داده شود، یا حدود و قصاصی که باید با نظر حاکم اسلامی اجرا شود، بدون برقراری یک تشکیلات حکومتی تحقق نمییابد(همان، ص 34)
6- پیش از بیان نقدهای محتوایی محتمل نسبت به نظریه ولایت فقیه، بیان چند نکته نیز ضرورت دارد.
الف- چنان که ملاحظه شد کتاب، با یک عبارت مهم و کلیدی آغاز میشود.
اینکه ولایت برای فقیه، یک امر بدیهی است.
اما باید دانست که صرف بدیهی بودن یک مطلب، لزوماً موجب نمیشود که آن موضوع توسط همگان فهم و درک شود.
بلکه فقط موجب میشود که قبول آن مطلب نیازی به استدلال نداشته باشد.
اما این موضوع به هیچ وجه ضمانت نمیکند که مخاطب بتواند تصور درستی از آن موضوع پیداکند!
و لذا نباید انتظار داشت که آن را نیز تصدیق کند!
و راز این که جریانها و گروه های متجدد مآب نمیتوانند با این نظریه از در توافق درآیند، نیز روشن میشود.
چرا که آنان – به دلیل تعلق به تجدد، اساساً نمی توانند تصور درستی از موضوع ولایت فقیه پیدا کنند.
و نمی توان آنان را به صرف مخالفت با نظریه ولایت فقیه متهم و یا محکوم کرد.
هر چند همان گونه که اشاره شد در بسیاری از موارد، وجود انگیزههای ایدئولوژیک این سوء فهم را تشدید میکرده است.
ب- در ابتدای کتاب بیان میشود که در زمانه کنونی- یعنی زمان تدوین نظریه ولایت فقیه- فهم عوام و خواص از اسلام دچار انحطاط شدهاست.
و فهم رایج و عرفی و حتی تخصصی در حوزه های علمیه از اسلام ناب و حقیقی فاصله بسیاری دارد.
البته این سخن در جای خود درست است.
اما متأسفانه علت این امر صرفاً به دلایل ایدئولوژیک و سیاسی تقلیل داده شده است.
و فعالیتهای استعمارگرایان در تحریف باورهای دینی، منشأ این انحطاط تلقی میشود.
البته استعمار و غرب جدید همواره تلاش کردهاند به انهدام سنتهای جوامع استعمار زده بپردازند.
و در این راه از روشهای مختلف نیز سود جسته و میجویند.
اما پرسش جدی این جاست که چرا جوامع استعمار زده، مستعد سنت زدایی شده بودند؟!
آیا علت این نبود که این جوامع ابتدائاً و به دلیل انحطاط تاریخی، خود آماده از دست دادن سنتهای خویش شده بودند؟!
و نیز جای این پرسش هست که اگر تودهها و عوام الناس، در فهم اسلام دچار انحطاط و انحراف شدهاند، چرا حوزههای علمیه به عنوان مهمترین متولی فهم دینی نیز به انحطاط دچار شده؟!
و آیا انحطاط حوزههای علمیه را نیز باید ناشی از تلاش غرب جدید دانست؟!
و علاوه بر این، اگر فهم مردم و علمای یک عصر از دین دچار انحطاط و انحراف شود، آیا امکان ندارد که این اتفاق در سایر برههها نیز رخ دهد؟!
و آیا میتوان ادعا کرد که این خطر امروز دیگر وجود ندارد؟!
و آیا امکان ندارد که همین فهم کنونی و متعارفی که خصوصاً با وقوع انقلاب اسلامی و پس از تأسیس و استقرار جمهوری اسلامی از دین ایجاد شده، خود یک فهم منحط و انحرافی و متأثر از بسط باورهای مدرن در عالم دین باشد؟!
به عبارت صریحتر اگر طرح نظریه ولایت فقیه، با نقد فهم رایج از اسلام، امکان یافته و آغاز شده است، رواست که فهمی که در همین نظریه از دین ارائه میشود نیز، مورد بررسی قرار گیرد.
و اگر نقد فهم دینی زمانه جایز باشد، نقد فهمی که از دین در نظریه ولایت فقیه عرضه میشود نیز روا خواهد بود.
و استناد به تحلیلهای سایکولوژیک و شخصیت وارسته نویسنده و نظریه پرداز آن، هیچ گاه موجب نمیشود که این نظریه را از این نقادی معاف کند.
چنان که پیش از طرح نظریه «ولایت مطلقه فقیه»، بسیاری از علما و حوزویانی که در عهد نویسنده، بحث «ولایت فقیه» را مهمل نهاده بودند و حتی گاه به مخالفت با آن میپرداختند، هیچ کدام عامل دست استعمار و یا دربار نبودند. بلکه بنا به تصریح خود مؤلف به دلیل شرایط تاریخی و اجتماعی از فهم اسلام ناب، فاصله گرفته بودند.
مخلص کلام این که نظریه ولایت فقیه، خود حاصل یک خوانش نقادانه و رادیکال از فهم دینی زمانه خود است.
و این خوانش رادیکال و نقادانه هم اکنون نیز ممکن و بلکه ضروری است.
ج- چنان که پیشتر و در دفعات متعدد اشاره شد، انگیزه های ایدئولوژیک در نقد نظریه ولایت فقیه، موجب شده که این نقدها گاه شکلی بسیار حیرت آور به خود بگیرد.
و فی المثل گاه جریان لیبرال دموکرات، غالباً جانب تفریط را گرفته و ادعا کردهاند که اسلام، موافق جدایی دین از سیاست است.
حال آن که جنبه های سیاسی اسلام و سیره پیامبر، به قدری است که انکار وجوه سیاسی اسلام و فتوا به جدایی آن از سیاست، بسیار اعجابآور و در حکم انکار بخش مهمی از تاریخ اسلام، و متون مقدس دینی است.
البته اسلام قطعاً حامل وجه سیاسی است.
اما اسلام را نمی توان به ساحت سیاست تقلیل داد و فروکاست.
و این پندار که اسلام فقط سیاست است، همان قدر نارواست، که توهم شود اسلام وجه سیاسی ندارد.
به نظر میرسد حکم به یکی بودن دین و سیاست، زمینهساز نظریه جدایی دین از سیاست شدهاست.
و اکنون وقت آن است که با طرح نظریهای نوین، هر دو شق فوق به شکل همزمان نقد و رد شوند.
چرا که هر دو نظر، حاصل اصالت دادن به سیاست هستند.
اولی- اسلام گرایان- به دلیل اصیل دانستن سیاست، میپندارند که برای اثبات حقانیت دین، باید وجوه سیاسی آن را نشان دهند!
و دومی- متجدد مآبان- نیز به دلیل اصیل دانستن سیاست، معتقدند که هیچ عنصر غیرسیاسی
- مانند دین- نباید با آن درآمیزد.
و افق نگاه هر دو گروه، سیاست است.
و هر دو در نهایت اسیر سیاست هستند.
چرا که جز ساحت سیاست، ساحت اصیلی برای وجود بشر نمیشناسند.
7- نقد:
هر نظریهای حاصل یک پرسش است.
به این معنا که نظریهپرداز، در خلأ حرکت نمیکند.
بلکه آنچه موجب نظریه پردازی میشود، یک پرسش است.
این پرسش موجب حرکت و عزیمت و تحقیق برای کشف پاسخ آن پرسش میشود.
نظریه ولایت فقیه، نیز مانند هر نظریه دیگر تلاشی برای پاسخ به یک پرسش اساسی است.
و آن پرسش این است که:
« چه چیز موجب میشود که دین در جامعه پیاده شود؟!
و به عبارت دیگر ضامن تحقق شریعت ذر جامعه چیست؟!»
اما در ابتدا لازم است که همین پرسش، مورد بررسی دقیق قرار گیرد.
باید توجه داشت که بشر مادامی که در امری دچار شکست نشود، به پرسشهای نظری پیرامون آن موضوع نمیپردازد.
همانگونه که ماهی تا آن دم که در آب است، به دنبال آب نمیگردد.
به همین دلیل باید گفت مادامی که حال و هوای یک جامعه دینی باشد و شریعت به نحو اجمالی محقق شده باشد، چنین پرسشهایی طرح نمیشود.
و اگر میبینیم که چنین پرسشی مطرح شده، نشان از آن دارد که پرسشگر در یک جامعه دینی تنفس نمیکرده و میل به اجرا و تحقق شریعت، رو به افول بوده.
و به دلیل دور شدن جامعه از ظواهر دینی، به تدریج این سؤال در ذهن انسانهای دغدغهمند شکل بگیرد که چه عاملی موجب کنار نهادن دستورات شریعت شده؟!
و این پرسش، موجب طرح نظریه ولایت فقیه و لزوم تشکیل حکومت اسلامی برای پیاده شدن دین در جامعه شده است.
به این معنا که نظریه پرداز مدعی است صرف دستورات شریعت برای تحقق آنها کافی نبوده.
و لازم است که این دستورات توسط یک مجری- که همان فقیه است- محقق و پیاده شود.
اما به نظر میرسد پاسخی که در نظریه ولایت فقیه به این پرسش مهم داده شده، نه تنها مفید نیست.
بلکه اساساً این نحوه پرداختن به پدیدارهای انسانی و اجتماعی، ناشی از غلبه یک نگاه انتزاعی و ذهنی است.
به این معنا که درست است که یک جامعه دینی، حکومت دینی هم نیاز دارد.
و نبود حکومت دینی ممکن است بسیاری از جنبههای تحقق کامل دین را مهمل بگذارد.
اما باید توجه داشت که حکومت دینی تنها در میان قومی که عهد دینی بسته باشند، شکل میگیرد.
و این امر نیز خود بخود و به شکلی غیراراده محور رخ میدهد.
به عبارت سادهتر هنگامی که قومی عهد دینی بسته باشند، به تدریج تلاش میکنند هر چه بیشتر اراده خویش را در برابر امر قدسی فانی کنند و مردمان برای هر امری از امور دین و یا دنیای خویش دست به دامان پیام آوران عالم قدس شوند.
و خود متقاضی تأسیس یک حکومت دینی باشند.
در حقیقت برخلاف تصورهای رایج، نبودن حکومت دینی، موجب تعطیلی شریعت و احکام آن نمیشود.
بلکه موضوع دقیقاً به عکس است!
به این معنا که ابتدا به دلیل سست شدن عهد دینی، میل به اجرای شریعت در میان مردمان کم میشود.
و دیگر انگیزهای برای اجرای آن وجود ندارد.
و به مرور مؤمنین نسبت به دستورات شریعت سست شده و آن را مهمل میگذارند.
و فضای جامعه به تدریج رنگ و بوی دینی خود را از دست میدهد.
و نبودن حکومت علت پیاده نشدن احکام دین نیست.
بلکه کم شدن میل به دینداری، مانع از تحقق شریعت میشود.
و استدلالهایی که برای اثبات ضرورت حکومت در نظریه ولایت فقیه ارائه شده در مقام ذهن و انتزاع و اثبات کاملاً درست است.
اما در عالم انسانی و زندگی بشری و مقام ثبوت، مسأله کاملاً به عکس است!
به همین دلیل تأکید شد که این نحوه پرسش از ضرورت حکومت، حاصل یک تصور کاملاً انتزاعی و ذهنی است.
وگرنه در جهان خارج بشر به نحوی دیگر عمل و زندگی میکند.
و برخلاف تصور رایج، وجود حکومت، شرط کافی تحقق شریعت نیست.
و به صرف حکومت دینی، ضمانتی برای تحقق شریعت وجود نخواهدداشت.
زیرا نقش حکومت برای تحقق شریعت، تنها میتواند جنبه فاعلیت فاعل را تأمین کند.
و مادامی که قابلیت قابل فراهم نباشد، فاعلیت فاعل نیز اثری نخواهد داشت.
در حقیقت اگر این پرسش از ضامن تحقق شریعت اگر به نحو تام و تمام در نظریه ولایت فقیه تعقیب شده بود به این به این پرسش مبدل میشود که در این صورت چه چیز میتواند ضامن امکان اجرای قوانین توسط مجری باشد؟!
و به جای این که ادعا شود قانون خوب کافی نیست، بلکه باید مجری صالح نیز حضور داشته باشد، مطلب به این شکل تقریر میشد که «قانون» و «مجری» تنها جنبه «فاعلیت» فاعل را تأمین میکند.
و مادامی که «قابلیت قابل» مهیا نباشد، فاعلیت فاعل به هیچ وجه منشأ اثر نخواهد شد.
و مهمتر این که در میان «فاعل» و «قابل»، آن که مهمتر است، همانا «قابل» است و نه «فاعل».
به نحوی که اگر «قابل»، استعداد و آمادگی زیادی داشته باشد، حتی با وجود یک فاعل ضعیف، بستر تحقق فعل محقق میشود.
فی المثل، مادهای مانند بنزین به دلیل قابلیت اشتعال پذیری زیاد، به صرف وجود یک عامل اشتعالزا حتی ضعیف، آتش میگیرد.
اما در مقابل یک قطعه چوب تر، حتی به کمک یک شعله آتش شدید نیز ممکن است آتش نگیرد.
جوامع انسانی نیز پیرو همین قاعده هستند.
به همین دلیل برای اجرای هر قانونی- اعم از قوانین قدسی و یا عرفی- پیش از وجود قانون صواب و مجری صالح، وجود آمادگی و استعداد در آن جامعه و تاریخ ضروری است.
چنان که اکنون در کشور ما هم قانون وجود دارد و هم دولت مجری قانون، اما حتی سادهترین قوانین هم رعایت نمیشوند!
باید توجه داشت که اجرای قوانین شریعت و تحقق آن در یک جامعه، دشواریهایی مضاعف دارد.
و فیالمثل انتظار پیاده کردن احکام دین در شهری مانند لاس وگاس و یا لوس آنجلس، بسیار طنزآمیز مینماید.
و نمیتوان انتظار داشت که حدود زنا و شراب را در آن شهرها پیاده کرد!
و هیچ انسان عاقلی چنین تصوری را در سر نمیپروراند.
چرا که اجرای احکام اسلام، فرع بر آمادگی مردم مدینه است.
و این آمادگی، در لسان دینی را به «ایمان» تعبیر میشود.
به این معنا که در وهله اول جوامع و افراد مسلمان به قوانین دینی ایمان قلبی میآوردند.
و در ادامه با استقرار در عالم ایمان، و آمادهتر شدن مردم مدینه به تدریج آماده پیاده شدن احکام اسلام میشوند.
و باید دانست که عهد دینی مردم و قابلیت قابل را نمیتوان با اقدام سیاسی و تشکیل حکومت ایجاد کرد.
زیرا حکومت دینی در میان مؤمنان شکل میگیرد.
و اگر قرار باشد که ایمان را نیز به مدد حکومت ایجاد کرد، دور رخ خواهد داد!
پس باید راه دیگری برای فراهم کردن آمادگی جوامع یافت.
که آن همانا تحکیم عهد دینی مردم، با تبلیغ است.
و ادیان، معتقد به اصالت تبلیغ و تذکر و تقدم آن بر حکومت، و تقدم زبان بر شمشیر و تقدم فرهنگ و ایمان بر سیاست هستند.
و نه برعکس.
نگاه انتزاعی به دین و پدیدارهای انسانی، موجب شده که در طراحی نظریه ولایت فقیه، صرفاً به نقش فاعل، توجه شود.
و از نقش قابل به کلی غفلت گردد.
و این موضوع، مهمترین نقیصه نظریه ولایت فقیه است.
و موجب شده که در این نظریه به جای اصل، به فرع توجه شود.
و بی توجهی به این مسأله مهم- یعنی آمادگی مردم برای تحقق احکام شریعت- موجب شده پاسخی که در نظریه ولایت فقیه داده شده نیز کاملاً انتزاعی و ذهنی باشد و هیچگاه نتواند در جهان خارج محقق شود.
اما باید منشأ این غفلت در نظریه ولایت فقیه را نیز یافت.
و چرا حکومت، شرط کافی پیاده شدن دین فرض شده است؟!
و میان شرط لازم و کافی خلط رخ دهد؟!
پاسخ این است که این خلط حاصل اصالت یافتن سیاست و تقدم دادن به سیاست بر سایر شئون وجود زندگی بشری است.
گویی سیاست راه حلی برای تمام مشکلات جهان بشری است.
و کلیدی است که میتوان با آن همه قفلها را گشود!
به این معنا که در نظر مؤسس و مدافعان نظریه ولایت فقیه، این ذهنیت غالب بوده که با ابزار سیاست میتوان به هر هدفی نائل شد.
غافل از این که ابزار سیاست محدود است.
و برد محدودی دارد.
و نباید تصور کرد که حکومت میتواند ضامن اجرای احکام شریعت باشد.
چرا که در این صورت میتوان این پرسش را پیش رو نهاد که چه چیز ضامن تشکیل حکومت دینی است؟!
و آیا حکومت دینی را هم به وسیله ابزار سیاسی میتوان ایجاد و حفظ کرد؟!
و یا ضامن تشکیل حکومت دینی و حفظ آن، عهد دینی مردم است؟!
و مسلماً عهد دینی را نمیتوان با حکومت تأسیس و یا تحکیم کرد.
وگرنه دور رخ خواهد داد.
در ادامه باید توجه بیش از حد به سیاست و حکومت، و ارتباط دلایل آن را مورد بررسی دقیقتر قرار داد.
قسمت بعدی این مقاله
نقد نظریه ولایت فقیه- قسمت دوم: تعارض نظریه ولایت فقیه با باورهای تئولوژیک شیعه
قسمتهای پیشین این مقاله:
انقلاب اسلامی و بسط مدرنیته در ایران- قسمت چهارم: بازخوانی نظریه ولایت فقیه
انقلاب اسلامی و بسط مدرنیته در ایران- قسمت سوم: جمهوری اسلامی رو به فروپاشی است
انقلاب اسلامی و بسط مدرنیته در ایران- قسمت دوم: انحطاط مدرنیته و فروپاشی آمریکا
انقلاب اسلامی و بسط مدرنیته در ایران- قسمت اول: مقدمه
با عرض سلام،
مطلب خوب و اندیشه برانگیزی بود. اما برخی نقدهای اساسی به آن وارد است. مهم ترین نقد وارد به شما و گفته هایتان در این متن، این است که شما از یک طرف عدم توجه به عینیات و قابلیت ها را در نظریه ولایت فقیه نقد اساسی این نظریه می دانید. در حالی که خود شما به کرات ثابت کرده اید که علاقه زیادی به انتزاعی اندیشیدن دارید. نمونه بارز انتزاعی اندیشیدن شما را در مقاله سروش، مهدویت و جمهوری اسلامی دیدیم. آنجا که ثابت کرده اید اساسا جمهوری اسلامی نمی تواند زمینه ظهور امام زمان را فراهم کند. و با استدلال های انتزاعی خود نتیجه گرفته بودید جمهوری اسلامی ادعا کرده قدرتش از امام زمان بالاتر است! مثل این می ماند که کسی بگوید نواب اربعه را قبول ندارم. چراکه وقتی امام زمان خود برای جلوگیری از سو قصد دشمنان مخفی و غایب شده اند، پس چرا نواب اربعه چنین کاری را نکرده اند! آیا این بدان معنا نیست که نواب اربعه به طور ضمنی و نه مصرح ادعا کرده اند که قدرت و شجاعت بیشتری نسبت به خود منجی دارند؟!! و نقدهای فراوان دیگری که به آن قسمت از مقاله شما وارد است. که فعلا موارد دیگر را بعدا اگر نیاز شد ذکر میکنم.
. یک نمونه دیگر عقل انتزاعی اندیش شما همین انتقاد شما به دکتر داوری که چون به مسائل عینی جامعه توجه میکتد پس از تاریخ عقب تر است! این که فساد در ادارات ما کم بشود، آلودگی هوا برطرف شود، هزینه بهداشت و درمان مردم پایین بیاید، آیا باید چون عقل توسعه یافتگی شکست خورده ما این امور را به حال خود واگذار کنیم و در یک تحلیل انتزاعی، اندیشیدن به این امور را تحقیر کنیم؟خودتان که این قدر امور را ذهنی می بینید دیگر چرا به انتزاعی اندیشیدن امام نقد وارد می کنید؟
دوم اینکه ولایت فقیه نه فقط حق فقیه بلکه به طریق اولی "وظیفه" اوست. آری یک امر میتواند هم حق یک شخص و هم وظیفه او باشد و شما اصرار دارید این وجهه تکلیف گرایی امام را اصلا نبینید.مگر امام نفرمود که اگر من تنها هم بمانم همین راه را ادامه خواهد داد؟ یعنی امام خمینی نمیفهمیدند که به تنهایی نمی تواند جامعه را دینی کند؟ ایشان در درجه اول معتقدم از موضع تکلیف به بحث ولایت فقیه نگاه می کردند. بنا براین شما هرچه قدر هم این نظریه را به چالش بکشانید( که معتقدم در برخی موارد درست به چالش میکشانید) باز هم موضع شما موضع "تکمیل" است و نخواهید توانست حرکت امام را نفی کنید. این تکلیف امام بود که ساکت ننشینند و بیش از این شاهد ظلم بیگانگان به ملل اسلامی نباشند.