چه کسی صلاحیت فهم و تفسیر و اظهار نظر در باب دین را دارد؟!
چند روز پیش دیدمش. گوشه نمازخانه خوابگاه تنها نشسته بود.
دیدم فرصت خوبی است که بروم و با او حرف بزنم.
گفتم: وقت داری؟
گفت: بله.
گفتم: خیلی وقت است که میخواهم چند تذکر دلسوزانه بهت بدهم. دنبال یک فرصت میگشتم که بنشینیم و با هم صحبت کنیم.
گفت: خوشحال میشوم بشنوم. الان هم حدود یک ساعتی وقتم آزاد است.
گفتم: ببین برادر! من با همه افکار و نظراتت مخالف نیستم. و حتی شاید خودم هم بعضی حرفهایت را قبول داشته باشم. اما به نظر من بزرگترین اشتباه تو، روشت است. به نظر من با روشی که تو داری باعث میشود در درازمدت به بیراهه بروی. و ممکن است خیلی های دیگر را هم با خودت به سردرگم کنی.
گفت: ممکن است بیشتر توضیح بدهی که روش من چه اشکالی دارد؟!
گفتم: اشکال و اشتباه اول تو این است که فکر میکنی در مسائل فکری مهم و پیچیده، میتوانی خودت به تنهایی به نتیجه برسی و به جای این که بروی دست به دامن علما و بزرگان بشوی و سعی کنی که با استفاده از نظرات آنها، این مسائل پیچیده را حل کنی، فقط به فکر و عقل خودت تکیه میکنی!
در حالی که عقل ما محدود است و نباید فکر کنی میتوانی با این عقل محدود و مطالعه چند تا کتاب دست و پا شکسته همه حقیقت را بفهمی!
خودت هم میدانی که تو کارشناس دین نیستی و باید اول در محضر علما شاگردی کنی تا بعد از مدتی بتوانی با کمک آنها مسائل فکری را حل کنی.
اشکال دومت هم این که به نظر من نباید مطالبی را که مورد تأیید اسلام شناسان نیست را در فضای عمومی مطرح کنی و جو را متشنج کنی.
اما تو معمولاً حرفهایت را بی مهابا در محافل عمومی مثل دانشگاه ها مطرح میکنی و باعث ایجاد تنش میشوی.
بعد از این که این حرفها را گفتم، ابتدا چند لحظهای سکوت کرد و بعد گفت:
بحثی که مطرح کردی موضوع بسیار مهمی است. و من خود نیز مدت مدیدی است که به این موضوع اندیشیدهام. و البته پیش از تو نیز این انتقادات را افراد مختلف به من ایراد کرده بودند.
و همین کثرت انتقادات وارده، مرا وادار میکرد که به صورت جدی به این موضوع توجه کنم و در باب آن بیاندیشیم و تلاش کنم که این پرسش جدی را پاسخ بدهم که اساساً چه کسی صلاحیت فهم و اظهار نظر پیرامون دین را دارد؟!
و نیز بیان نظرات در فضای عمومی چه شرایط و آدابی دارد؟!
اما با این حال هر چه مدت زمان بیشتری میگذرد، بیشتر به این نظر تمایل پیدا میکنم، که این انتقادات نه تنها وارد نبوده و نیستند بلکه اساساً طرح همین انتقادات خود خبر از انحطاط تاریخی ما میدهد.
گفتم: منظورت چیست؟! این حرف که ما باید همیشه دست به دامن علما بشویم چه ربطی به انحطاط تاریخی و این حرفها دارد؟! من می گویم که تو کارشناس دین نیستی و کسی که کارشناس دین نیست نباید در فضای عمومی نظراتش را مطرح کند. فکر میکنم که این مطلب خیلی بدیهی و ساده باشد.
مگر این که خدای ناکرده تو دنبال این باشی که با زدن این حرفها در فضای عمومی، هوا و هوس خودت را ارضا کنی و بخواهی برای خودت شهرت دست و پا کنی!
که در این صورت دیگر من تکلیفی ندارم.
گفت: اتفاقاً این هم یکی از علائم انحطاط تاریخی ماست که در بررسی رفتار علمی و عملی افراد، بلافاصله به نقدهای سایکولوژیک و روان شناسانه میپردازیم. فی المثل هنگامی که کسی نظری خلاف آمد و مشهور پیرامون «تکنولوژی» را مطرح میکند، سریع به دنبال ریشههای روان شناسانه برای کار وی میگردیم. و فی المثل میگوییم علت بیان چنین نظری، تلاش برای مشهور شدن بوده است!
اما گذشته از این مطلب، به موضوع بحث خود بازگردیم.در باب موضوع مورد بحث ما، باید این مطلب را تصدیق کرد و گفت البته این مطلب جای انکار ندارد که انسان ذاتاً محدود و متناهی است.
و انسان محدود و متناهی هیچ گاه نمیتواند ادعا کند که همه حقیقت را به چنگ آورده است.
به همین دلیل آدمی، همواره در مسیر کشف حقایق، در راه تحقیق است.
و طریق تحقیق اقتضا می کند که انسان همواره با آمادگی و فروگشودگی نسبت به سخنان و نظرات دیگران گوش فرا دهد.
و هیچ کس نمیتواند خود را از شنیدن سایر نظرات بی نیاز ببیند.
گفتم: منظور من فقط شنیدن سایر نظرات نبود. منظور من رجوع به علما و اسلام شناسان بزرگ است.
آیا قبول داری که انسان تا در محضر علما تلمذ نکند حق ندارد ادعای فهم و تفکر کند؟!
گفت: حقیقتاً مایلم نظرت را بپذیرم. اما مشکل این است که میبینم در این صورت، دچار اشکالاتی می شوم.
گفتم: چه اشکالی؟!
گفت: اولین اشکالی که پیش میآید این است که «اسلام شناس» کیست و «اسلام شناسی» چیست؟!
و به عبارت دیگر چه خصوصیاتی لازم است تا یک نفر را «اسلام شناس» بدانیم؟!
گفتم: چرا بحث را بیهود پیچیده میکنی؟! معلوم است دیگر اسلام شناسان علما و بزرگانی هستند که عمر خود را وقف یادگرفتن دین کردهاند. مثلاً آیت الله ...
گفت: ببخشید کلامت را قطع کردم. آیا منظورت از علما و بزرگان، همین بزرگوارانی هستند که در حوزههای علمیه درس خواندهاند؟!
گفتم: خب معلوم است دیگر ...
گفت: باز هم از این که کلامت را قطع کردم، پوزش میخواهم. ولی یک پرسش دیگر به ذهنم رسید و آن این که اساساً چگونه میتوان مطمئن بود که افرادی که سیر رایج و مرسوم در حوزههای علمیه را طی کردهاند، حقیقتاً «اسلام شناس» هستند و میتوانند دین را بفهمند؟!
گفتم: چرا بیخود به بحثهای حاشیهای میپردازی؟! بر فرض هم که نظام حوزوی ما دچار نقایصی باشد، مسلماً کسی که همین سیر را طی نکرده، حق ندارد که بگوید نظر اسلام را فهمیدهام و آن را در فضای عمومی مطرح کند.
علمای بزرگ ما هر کدام در کنار نظام حوزوی رایج خودشان در رشتههای مختلف مانند فلسفه، کلام، عرفان، حدیث و تاریخ و ... مطالعه کردهاند.
به همین دلیل هم من گفتم که باید به نظرات اسلام شناسان و علمای بزرگ رجوع کرد. و نه هر عالم و یا روحانی درس خوانده حوزه.
گفت: اما اشکال این است که به نظر میرسد مسیر علمی حوزههای علمیه ما – چه در عرصه رسمی و چه در عرصه غیر رسمی- نه تنها ضمانت نمیکند که بتوان نظر دین را فهمید، بلکه به نظر میرسد که این سیر گاه خود به مهمترین عامل عدم فهم نظر دین منجر میشود!
و این عدم فهم صحیح از دین نیز نه تنها با علومی که تو نام بردی، اصلاح نمیشود بلکه از قضا نقش داشتن همین علوم در فهم اسلام مورد تردید و پرسش قرار دارند.
صریح بگویم، با توجه به این نکته، من اساساً در «اسلام شناس» بودن تمامی کسانی که مد نظر توست تردید دارم.
و طبیعی است که وقتی که در اسلام شناس بودن آنها شک داشته باشم، هیچ لزومی ندارد که بنا به تعبیر تو در محضر آنها «تلمذ» کنم.
البته شنیدن نظرات دیگران همواره ضرورت دارد.
اما حساب شنیدن و استماع نظرات دیگران، غیر از التزام و تعهد به آن نظرات است.
و این مطلب موجب نمیشود که نظر علمای مصطلح بر سایر افراد و متفکران را متمایز تلقی کنیم.
گفتم: واقعاً چه حرفهایی میزنی؟!
یعنی این همه آیت ا.. و علامه، «اسلام شناس» نیستند و توی الف بچه اسلام را فهمیدهای؟!
گفت: من عرض نکردم که آن بزرگواران اسلام را نشناخته اند. و یا این که بنده «اسلام شناس» هستم!
بلکه فقط عرض کردم که در اسلام شناسی آنها تردید دارم!
و بین این دو سخن تفاوت زیادی وجود دارد.
علاوه بر این منظور این نبود که عظمت و بزرگی آن بزرگواران انکار شود.
بلکه چنان که تصریح کردم، به نظر میرسد که اساساً صحت و سلامت راه و طریقتی که آنان در پیش گرفتهاند، خود محل تردید است.
و تردید را باید با گفت و گو از میان برداشت.
و نه این که با تلخی و تندی، پاسخ داد!
اگر تو تصور میکنی که علما و بزرگان مورد نظرت، حقیقتاً «اسلام شناس» هستند، باید از این مطلب را با متانت دفاع کنی!
وگرنه با تلخی و تندی، هیچ چیز را نمی توان اثبات کرد!
من اگر مدعی هستم که در اسلام شناسی بزرگان مد نظر شما جای تردید است، برای سخن خود دلایلی دارم.
که اگر مایل باشی میتوانم آنها را با تو در میان بگذارم و اگر این دلایل را نادرست ارزیابی کردی با رد آنها، من را هم از این گمراهی بیرون بیاوری.
گفتم: بعد از این حرفهایی که زدی دیگر خیلی علاقه ندارم که بحثم را با تو ادامه بدهم. ولی برای این که فکر نکنی که حرفهایت درست است، میخواهم بنشینم و دلایلت را بشنوم و با نقد آنها نشان بدهم که چقدر راهی که در پیش گرفتهای اشتباه است!
گفت: مانعی ندارد. بهتر است که گفت و گوی خودمان را به بررسی بررسی سیر رایج در حوزهها و اثر آنها در شناخت اسلام، معطوف کنیم.
تا جایی که من مطلع هستم در حوزههای علمیه ما دروس اصلی این موارد هستند:
آشنایی با زبان و ادبیات عربی - شامل صرف، نحو و بلاغت-، منطق، اصول و فقه.
بدیهی است که فهم دین، جز با فهم متون دینی میسر نیست.
و هر فهمی از دین بایستی مبتنی بر یک تفسیر و استناد به متون مقدس صورت گیرد.
و فهم متون مقدس- و در رأس آنها قرآن- مهمترین عامل در فهم دین است.
و حتی سایر متون مقدس دینی- مانند روایات- را بایستی به مدد قرآن فهم و تفسیر کرد.
چنان که در میان روایات، گاه روایات جعلی وجود دارد، و یک عالم دینی تنها به کمک قرآن میتواند روایات صحیح را از سقیم تشخیص دهد.
با در نظر گرفتن این نکات، می توان ادعا کرد که فهم متن مقدس- یعنی قرآن- جوهره فهم دینی را تشکیل می دهد.
و نسبت هر فرد یا نظام و سیستمی که میخواهد به فهم دین بپردازد، را بایستی به فهم متن مقدس- قرآن- در نظر گرفت و در مورد آن قضاوت کرد.
حال میتوانیم به بررسی تک تک عناوین و علومی که در حوزههای علمیه ما مورد مطالعه و تدریس قرار میگیرند پرداخت.
تصور رایج در میان ما این است که برای فهم دین به تسلطی فوق العاده بر زبان عربی نیاز است.
و به همین دلیل در طرح دروس حوزههای علمیه کتب متعددی برای آشنایی و تسلط به زبان عربی، در نظر گرفته شده است.
و چون میپنداریم که این تسلط هم به آسانی و برای هر کسی پدید نمیآید، معمولاً تصور میکنیم که به راحتی امکان فهم مقدس برای انسانهای معمولی فراهم نیست.
اما مشکل این است که این تصور که برای فهم متون دینی، به تسلط فوق العاده به زبان و ادبیات عربی نیاز هست، خود در تعارض آشکار با تعالیم دینی و حتی با نصوص متن مقدس است.
چرا که بنا به شهادت قرآن- به عنوان مهم ترین و اصلی ترین متن مقدس اسلامی-، «قرآن» کتابی است که برای هدایت همه آحاد بشریت اعم از اقوام و نژادها و زبانهای مختلف نازل شده است.
حال اگر قرار باشد که برای فهم کتابی که برای هدایت همه انسان ها- و بنا به شهادت خود قرآن حتی جنیان- نازل شده است، یک تخصص فوقالعاده به زبان عربی نیاز باشد، دیگر چنین کتابی نمیتواند نقش هادی برای تمام مردم عالم در جغرافیا، تاریخ و خلقتهای متفاوت را ایفا کند.
در حقیقت باید گفت آنان که میپندارند که برای فهم قرآن، باید تسلطی فوق العاده بر زبان عربی داشت، خود در توهمی بزرگ گرفتار شدهاند!
زیرا اگر قرآن بخواهد هادی تمام اقوام باشد، بایستی همه اقوام بتوانند آن را بفهمند.
و چون تسلط فوق العاده بر زبان دیگر، برای همه مردم میسر نیست.
پس میتوان نتیجه گرفت، که تسلط فوقالعاده بر زبان عربی، شرط فهم متن مقدس نیست.
و صرف یک آشنایی نسبی کفایت میکند.
که این آشنایی نسبی نیز، نیاز به طی مدارج علمی خاص و دشوار ندارد.
اما علم دیگری که در حوزههای ما مهم تلقی میشود و شرط و مقدمه فهم دین و متن مقدس انگاشته میشود، علم «منطق» است.
اگرچه برای فهم قرآن، به آشنایی نسبی با زبان عربی نیاز بود، اما در موضوع علم منطق میتوان ادعا کرد که برای فهم دین و مهمترین متن قدسی آن یعنی قرآن، نه تنها نیازی به آشنایی با علم «منطق» نیست، بلکه اساساً علم «منطق» مانع فهم صحیح و درست از قرآن و دین میشود.
و میتوان پا را از این فراترنهاد و ادعا کرد که قرآن یکی از غیرمنطقیترین کتبی است که تاکنون به دست بشریت رسیده!
گفتم: واقعاً هرچه بیشتر میگذرد و حرفهایت را میشنوم، متوجه میشوم که اگر انسان خود را از علما جدا کند، به چه سرنوشت شومی ممکن است دچار شود. تا جایی که ادعا کند که قرآن یک کتاب غیرمنطقی است!
گفت: واقعیت این است که من نمیدانستم که «ایمان به منطق»، در کنار «ایمان به خدا و پیامبران و روز جزا»، از لوازم ایمان ناب است!
و نیز نمیدانستم که غیرمنطقی دانستن قرآن کفر است وگرنه این گونه صریح و بی پروا نظر خود را بیان نمیکردم!
اما حال که کفر خود را اظهار کردهام، بگذار کمی بیشتر افکار الحادی! خود را تبیین کنم و موجب تشویش افکار عمومی شوم!!
بیان مطلب این که مطابق آن چه در علم «منطق» آمده است، انسان شیوههای سخن گفتن متقاوتی دارد.
این شیوهها را میتوان در چند قالب میتوان آنها را مطرح کرد. این قالبها عبارتند از: برهان، جدل، خطابه، تمثیل و مغالطه.
در علم «منطق» توضیح داده میشود که مغالطه، یعنی غلط سخن گفتن و یا ایجاد غلط عمدی در کلام، مانع سخن گفتن صحیح است.
و چهار مورد دیگر باقی میماند.
در علم «منطق» ادعا میشود که از میان چهار صورت - برهان، جدل، خطابه و تمثیل- تنها «برهان» است که ارزش منطقی دارد و موجب ایجاد یقین در مخاطب میشود و سایر سخنان وجاهت منطقی را ندارند.
و برهان هم سخنی است که مقدمات و موادش بدیهی و یا منجر به بدیهی باشد و از نظر صورت هم اقسام مختلفی دارد که بدیهیترین شکل آن، قیاس اقترانی شکل اول است.
که به صورت:
« الف، ب است.
همه «ب»ها جیم هستند.
پس الف جیم است.
(مانند این که گفته میشود:
علی انسان است.
هر انسانی میمیرد.
پس علی هم میمیرد.)
اما در این میان یک مشکل بزرگ وجود دارد و آن این است که هر چه بیشتر در قرآن بگردیم کمتر سخن برهانی- در معنایی که در علم منطق از برهان ارائه میشود- پیدا میکنیم.
فی المثل در هیچ کجای قرآن نمیتوان موردی را مشاهده کرده که قرآن مبتنی بر بدیهیات و شکل اول قیاس، مطلبی را بیان کرده باشد!
در حقیقت اساساً قرآن به زبان برهان و منطق سخن نگفته است.
و میتوان ادعا کرد که، هیچ یک از سخنان قرآن ارزش منطقی ندارند و مطابق نظر علم منطق، یقین آور نیستند!
و در مقابل میبنیم که در قرآن به دفعات متعدد و به کرات، از تمثیل، خطابه و جدل استفاده شده است!
و این قالب سخن گفتن هم که مطابق نظر علمای منطق، فاقد ارزش منطقی است.
به همین دلیل بود که در ابتدا ادعا کردم که قرآن یک کتاب کاملاً غیرمنطقی است!
چرا که زبان قرآن، زبانی غیر از زبان منطق است.
و این تصور که برای فهم دین و قرآن، لازم است که منطق آموخت به این شبیه میماند که تصور کنیم برای فهم یک متن عربی، نیاز به آشنایی با زبان آلمانی داریم!
و بخواهیم در لابلای آن متن عربی مدام قواعد و گرامر زبان آلمانی را پیاده کنیم و یا بخواهیم معنای کلمات عربی آن متن را از لابلای فرهنگ لغت آلمانی پیداکنیم!!
و معلوم است که نتیجه کار چه چیزی خواهد شد!
تلاش برای فهم متن مقدس، با ابزاری که اساساً سنخیتی با آن ندارد، نه تنها هیچ کمکی در فهم متن مقدس ندارد، بلکه اگر به نتایج فاسد منجر نشود، کمترین اثر آن محروم ماندن از فهم متن مقدس است.
چرا که زبان قرآن اساساً زبان اثبات نیست تا بخواهیم مطابق با قواعد علم منطق آن را فهم و تفسیر کنیم.
زبان قرآن، حتی از سنخ گزارههای انشایی رایج در علم اخلاق هم نیست.
بلکه زبان قرآن، زبان تذکر است.
و منطق نه، تنها صورت سخن گفتن است و نه میتواند ارزش و عیار سخنان را نشان دهد.
بخش عظیم سرمایه تفکر بشری، را باید در اشعار یافت که از نظر علم منطق فاقد ارزش است و یقین آور نیست.
اما بشر با همین سرمایه، حیات خود را استمرار بخشیده است.
زبان متون مقدس نیز گرچه زبان شعر نیست، اما زبان منطق نیست.
و از این رو تصور که برای فهم هر متنی- حتی متون مقدس مانند قرآن- باید علم منطق آموخت، نیز خود یک توهم بزرگ دیگر است.
و به دلیل یونانزدگی عالم اسلام به مرور «ایمان به منطق»، از لوازم دین تلقی و آشنایی با آن را شرط فهم دین و متن مقدس انگاشته شد.
البته از آن جا که علم منطق ربط وثیقی با فلسفه دارد، در هنگام بررسی نقش فلسفه در فهم دین، باید این مطلب را بیشتر مورد بررسی قرار داد.
و اما علم بعدی که در حوزههای علمیه ما به صورت جدی، مورد بحث و فحص قرار میگیرد، «علم اصول» است.
چنان که میدانیم علم اصول، یک علم اعتباری است و علوم اعتباری موضوع واحد ندارند.
بلکه مباحث مختلف و پراکنده را صرفاً به دلیل یک غرض عملی، کنار یکدیگر گرد میآورند و نام آن را یک علم جداگانه میگذارند.
به همین دلیل میبینیم که در علم اصول گستردگی و پراکندگی زیادی وجود دارد.
اما ما در این بحث بایستی تنها به بررسی آن بخش از علم اصول که به قواعد فهم متن مقدس میپردازد، توجه کنیم.
این مباحث در کتب اصولی با عنوان «بحث الفاظ» نامیده اند.
نکته مهم این است که اسلام شناسان این مباحث و قواعد، را خود از متون مقدس به دست نیاوردهاند!
چرا که برای چنین کاری میبایستی ابتدا متون مقدس را بفهمند و حال آن که بدون استفاده از این قواعد، فهم هیچ متنی – اعم از متن مقدس و غیر مقدس- میسر نیست!
و در این صورت یک دور باطل و مصرح ظاهر میشود.
ساده تر بگویم، برای دانستن این دسته از قواعد علم اصول، نیاز به هیچ تخصص ویژهای و یا هیچ شناختی از اسلام نیست!
تا بعد در دام این تصور باطل افتیم که فقط اسلام شناسان از این توانایی منحصر به فرد برخوردارند و فقط آنها صلاحیت فهم و تفسیر دین را دارند!
و اما علم «فقه».
اکنون کم و بیش یک تصور موهوم دیگر نیز در میان ما وجود دارد که میپنداریم آشنایی با علم فقه، ضمانت میکند که کسی صلاحیت فهم دین و تفسیر متن مقدس را داشته باشد.
اما جالب است بدانیم که در فضای رایج کنونی و در مباحث علم فقه، تنها حدود پانصد آیه از شش هزار و ششصد آیه قرآن مورد بررسی قرار میگیرد.
یعنی در حدود هفت درصد قرآن!
و خیلی جالب است که ما فکر میکنیم یک فقیه که کمتر از یک دهم قرآن را مورد بررسی و تحقیق خود قرار داده است، به کنه و ذات اسلام رسیده است و اسلام را شناخته و بقیه به کلی از وادی هدایت بیرون افتاده و از نعمت فهم دین محروم شده اند!
اکنون انسان میتواند صرفاً با بررسی این پانصد آیه- که به آیات الاحکام مشهورند- و بدون این که حتی یک بار قرآن را کامل بخواهد و یا سایر متون قدسی – مانند نهج البلاغه و یا اصول کافی را رؤیت کرده باشد- به مقام فقاهت و مرجعیت فقهی رسید!
حال پوچ بودن این تصور که فقیه، همان کسی است که اسلام را شناخته و یک مجتهد و یا مرجع تقلید، تنها کسی است که صلاحیت اظهار نظر در باب دین را دارد، آشکار میشود.
گفتم: مگر من گفتم که اگر کسی این علوم را بخواند،کافی است؟! انگار تو هنوز فرق شرط لازم و کافی را نمیفهمی!
من گفتم این علوم حتماً باید خوانده شوند. و کسی که این دروس را نخوانده و این مسیر را طی نکرده حق ندارد در مورد دین اظهارنظر کند.
و گفتم که یک اسلام شناس با خیلی علوم دیگر را هم آشناست و به آنها تسلط دارد و با تسلط با آنها اسلام را فهمیده است.
علومی مانند فلسفه اسلامی، عرفان اسلامی، کلام اسلامی، حدیث، تاریخ، تفسیر و ...
گفت: اگر کمی اجازه دهی، در مورد تک تک این علومی که نام بردی به تفصیل صحبت خواهم کرد.
ابتدا بد نیست به فلسفه بپردازیم.
میدانیم که سقراط، فلسفه را مشق مرگ، میدانست.
شاید گزافه نباشد اگر بگوییم که اکنون و در زمانه ما گذر و گذشت از فلسفه نیز خود مشق مرگ است.
چرا که در زمانه فلسفه زده ما، نقد و گذر از فلسفه، حکم انتحار و مرگ دارد.
البته از بدو ورود فلسفه به عالم اسلام، مخالفتهای زیادی با فلسفه صورت گرفت.
و این مخالفتها تاکنون نیز ادامه داشته و دارد.
اما مخالفت و تکفیر و ناسزاگویی به فلسفه، غیر از گذر از فلسفه است.
به همین دلیل مخالفان فلسفه، خود نیز عمدتاً فلسفه زدهاند و در حجاب فلسفه و تفکر فلسفی متوقف ماندهاند.
اما با همه این اوصاف بایستی پذیرفت که فلسفه در عالم اسلام، توانسته اثرانکارناپذی از خود به جا بگذارد.
و از آثار این نقش انکارناپذیر همین است که اکنون آشنایی با فلسفه شرط فهم صحیح دین، تلقی میشود!
و برای تبیین نظر دین، از برهانهای فلسفی اعم از امکان و وجوب، برهان صدیقین، حرکت جوهری و ... مدد گرفتهمیشود.
(و مگر نمیبینیم که کتابهای دین و زندگی- تعلیمات دینی سابق!- ما هم مشحون از براهین فلسفی هستند؟!)
فارابی مؤسس فلسفه اسلامی میگفت که دین و فلسفه، حقیقت واحدی هستند و تنها زبان متفاوتی دارند.
او معتقد بود که پیامبر خود یک فیلسوف است.
اما آن چه را که فلاسفه با عقل یافتهاند، پیامبران با مدد قوه خیال نظاره کرده اند.
بعد از فارابی، سایر فلاسفه مسلمان کوشیدند که این مطلب را اثبات کنند، که فلسفه همان سخن دین را میگویند.
فارابی، توحید را به زبان فلسفی تبیین کرد.
بوعلی، در الهیات شفا، نبوت را به زبان فلسفه تقریر کرد.
اما خود در حل مشکله معاد، در ماند.
و این مشکل بعدها به دست ملاصدرا حل شد.
با ملاصدرا، تمام اصول دین، تبیین فلسفی شدند.
و در حقیقت فلسفهای که از یونان وارد اسلام شده، بود به کلی رنگ دینی به خود گرفت.
اسلامی شدن فلسفه، گرچه یک نقطه قوت برای این فلسفه محسوب میشد.
اما یک خطر بزرگ را نیز با خود به همراه آورد.
و آن این که، فلسفه هر قدر اسلامی تر شود، این خطر را بیشتر با خود به همراه میآورد که به جای خود دین بنشیند!
امری که اکنون کم و بیش محقق شده.
بنحوی که اکنون فلسفه دینی، خود دین و یا دست کم شرط لازم فهم دین تلقی میشود.
اگر در ابتدای ورود فلسفه به عالم اسلام، به دلیل حال و هوای یونانی آن، مسلمانان حاضر نبودند سخن فلسفه را سخن دین تلقی کنند و این امر موجب میشد که گاه مانند عزالی و فخررازی سخنانی رادیکال در نقد فلسفه بیان کنند، اکنون که به مرور فلسفه بیشتر رنگ دینی گرفته و از حجم اعتراضات کاسته شده، سخن فارابی در گوشها اثر کرده که فلسفه و دین یک حقیقت هستند و تنها، در زبان تفاوت دارند.
و به همین دلیل در این اواخر، ایمان به یکی بودن فلسفه و دین، به علم اصول و فقه هم سرایت کرد و اثر خود در برداشتها و اجتهادهای فقهی نیز نشان داد.
و این سخن که «کل ما حکم به الشرع، حکم به العقل و بالعکس»، به یک قاعده بدیهی در فقه و اجتهاد احکام مبدل شد.
اما مشکل این بود که معلوم نبود که مرجع صادر کننده این حکم کیست؟!
شرع یا عقل؟!
و شریعت در کجای متن مقدس، چنین مطلبی را ادا کرده است؟!
مهم این است که بدانیم پروژه جمع فلسفه و دین اکنون با موفقیت به پایان رسیده است و درست به همین دلیل است که تصور فهم دین بدون استفاده از باورهای فلسفی تقریباً غیر ممکن می نماید.
اما گذشته از این مباحث، نقد این تصور که فلسفه شرط فهم دین و متن مقدس است، کار دشواری نیست.
(هر چند باید دانست که گذر از اصالت فلسفه با نقد و استدلال رخ نمیدهد. اما اگر کسی در پی این گذر و گسست باشد این استدلالها تذکر خوبی میتواند برای او باشد)
چرا که بنا به تصریح خود قرآن، این کتاب بیانگر همه حقایق است و «تبیان لکل شی» است.
و چیزی که تبیان و بیانگر همه اشیاء است، چطور ممکن است خود بوسیله امری دیگر فهم و تفسیر شود؟!
چنان که ما اشیاء را به مدد نور میبینیم.
اما برای دیدن نور، نیازی به چیزی دیگر نداریم.
به همین دلیل باید بتوان قرآن را بدون استمداد از هیچ علمی دیگر فهم و تفسیر کرد.
در حقیقت اگر برای فهم قرآن، نیاز به مقدمات فلسفی بود، میبایستی خداوند یک جلد کتاب فلسفه را نیز به همراه قرآن بر پیامبر خود نازل کند.
و در غیر این صورت، هدایت خود را به شکل تام و تمام عرضه نکرده بود.
البته ما معمولاً به دلیل فضای یونانزده و فلسفه زده تفکرمان، مایلیم تمامی تعابیری که در قرآن به تفکر و تعقل و تدبر دعوت کرده است را به تفکر فلسفی حمل کنیم.
اما مشکل این است که تفکر فلسفی تنها طریقت تفکر نیست.
بلکه تفکر فلسفی تنها یک طریقت تفکر است.
و قرآن بشر را به تفکر و تدبر دعوت کرده است.
و نه این که تنها صورت تفکر را تفکر فلسفی دانسته باشد و بشر را به تفکر فلسفی فراخوانده باشد!
هر چند بیان این سخنان برای گوش های فلسفه زده، چندان مثمر ثمر نیست.
اما نکته مهم این است که اساساً هنگامی که میگوییم، فلسفه اسلامی، کلام اسلامی، عرفان اسلامی چگونه و با چه روشی به اسلامی بودن این علوم پی بردهایم؟!
و بنا به چه استدلالی آنها را شرط فهم اسلام قرار دادهایم؟!
بدیهی است که از مسلمان بودن علما و مؤسسین این علوم، اسلامی بودن علوم نتیجه نمیشود.
مگر این که تصدیق کنیم که خود ابتدا به فهمی از اسلام و بدون استمداد از فلسفه و کلام و عرفان نائل شدهایم و بعداً با بررسی محتوای این علوم، به این نتیجه رسیدهایم که این علوم اسلامی هستند.
اما رسیدن به مقامات معنوی نیز نمیتواند شرط فهم درست از دین باشند.
تا توهم شود که تنها عرفا و اولیا دین و متن مقدس را فهمیدهاند.
و ما عوامالناس نه دین را میفهمیم و نه صلاحیت اظهار نظر در باب آن را دارد!
چرا که در این صورت چند اشکال جدی رخ خواهد داد.
اولاً تمام کفار و ملحدان عالم می توانند ادعا کنند که امکان فهم قرآن و سخنان دین را نداشته اند و پیام آن را نفهمیدهاند و مخالفت آنها با قرآن، شریعت و دستورات آن، صرفاً به دلیل محدودیت فاهمه بشر و پیچیده بودن متن مقدس بوده.
ثانیاً این که در این صورت دین و متن قدسی- قرآن- نمیتواند هادی تمام بشریت باشد.
چرا که بخش وسیعی از مردم در بدو امر مواجهه با ادیان و هدایتهای آسمانی، خود انسانهای مهذب و وارستهای نیستند.
بلکه صرفاً انسان های عادی هستند که در عین داشتن فطرت پاک، ضعفها، جهالتها و رذایل اخلاقی هم دارند.
و در این صورت عموم مردم از هدایتهای دین و متن قدسی محروم خواهند شد.
و اگر فهم دین و متن قدسی، نیازمند تهذیب و نفس و نیل به مقامات معنوی فوق العاده باشد، اساساً ارسال این کتاب کاری لغو و بی معنا خواهد بود.
و خداوند حکیم کار لغو نمیکند.
البته چنان که خود قرآن تصریح کرده، هدایتهای دین و متون مقدس تنها نصیب کسانی میشود که میل به تزکیه داشته باشند و کفر و لجاجت و سنگدلی را کنار نهند.
و نیز در موارد متعدد تصریح کرده که کسانی که از سر تعمد و به دلیل هوا و هوس هاشان با هدایتهای قدسی به مخالفت برمیخیزند، بر قلبهایشان مهر زده میشود و یا بر چشم و گوششان پردهای نهاده میشود تا دیگر نتوانند هدایت را ببینند.
اما این مطلب لطمهای به ادعای مطرح شده نمیزند.
چرا که بحث بر فهم اولیه و بدوی از قرآن است.
و نه فهم ثانوی و تکمیلی قرآن.
و نیز بحث بر سر کشف بواطن متن قدسی نیست.
تا ادعا شود که باطن قرآن تنها به وسیله مطهرین قابل مس است، و هر قدر حسب طهارتش به مس قرآن نائل میشود.
چرا که موضوع بحث، «فهم» دین و متن قدسی است و نه «مس» و کشف و نظاره آن.
گفتم: من با دقت به سخنانت گوش دادم.
و برایم خیلی جالب بود که چطور یک مغالطه خیلی بزرگ را برای اثبات حرفهایت انجام می دهی!
گفت: چه مغالطهای در سخنان من بود؟!
گفتم: تمام حرف من این بود که هر کسی نمیتواند دین و منابع دینی را بفهمد.
و تو مدام برای اثبات حرفهایت از قرآن آیه میآوری!
برادر! تمام حرف من با تو این است که تو صلاحیت فهم و تفسیر قرآن نداری!
برادر من! این مطلب خیلی ساده است که همان طور که انسانی که بیمار میشود برای مداوا به پزشک مراجعه میکند.
حرف من با تو این بود که فهم دین هم یک تخصص است مانند تخصص پزشکی.
و همان طور که بیمار به پزشک مراجعه می کند.
ما هم نباید سرخود برای خودمان دارو تجویز کنیم.
بلکه باید به اسلام شناسان بزرگ مراجعه کنیم.
البته اگر بخواهی لجاجت بورزی و فکر کنی که همه چیز را خودت میدانی، که بحث دیگری است.
و برایم خیلی عجیب است که آیا واقعاً خودت از این قدر از متناقض حرف زدن خسته نشدی؟!
از یک طرف معتقدی که اسلام شناسان، اسلام را نشناخته اند و از طرف دیگر معتقدی که همه میتوانند اسلام را بفمند!
خیلی جالب است که تناقضی به این بزرگی در حرفهایت نمیبینی!!
گفت: چند اشکال به من ایراد کردی.
شاید بهتر باشد که ابتدا به وجود تناقض در سخنانم بپردازم.
و نشان دهم که چنین تناقضی وجود نداشته است.
چرا که برای تناقض وحدت، لازم است.
و این وحدت در سخنان من نبود.
بلکه من دو گزاره متفاوت که یکی سلبی و دیگری ایجابی بود را بیان کردم.
توضیح مطلب این که یک باور مشهور در میان ما وجود دارد.
مطابق مفاد این باور مشهور، تنها کسانی که در مسیر مطالعات دینی آکادمیک حرکت کردهاند، صلاحیت فهم و تفسیر و اظهار نظر در باب دین را دارند.
من در بدو امر مایل بودم که مفاد این تصور مشهور و موهوم را ابطال کنم.
و نشان دهم که اساساً چقدر این مسیر آکادمیک از فهم منابع دینی عاجز است.
و این تصور که کسی با طی این مسیر اسلام شناس میشود چقدر پوچ است.
به همین دلیل بود که ادعا کردم که در اسلام شناس بودن کسانی که این مسیر را طی کرده اند، شک دارم!
و در ادامه این مطلب را اثبات کنم که فهم دین، نه یک امر انحصاری و در اختیار یک قشر خاص، بلکه یک امکان پیش روی تمام افراد است.
و همه میتوانند از متن مقدس استظهار کنند.
بدیهی است که در این صورت علما و اسلام شناسان هم از این توانایی برخوردارند.
اما این توانایی را به دلیل مطالعه، منطق و اصول و فقه و فلسفه و کلام و عرفان و سایر علوم به دست نیاوردهاند!
تا بخواهیم با استناد به این دلیل مدعی شویم که سایرین امکان فهم دین را ندارند!
پس میان این دو سخن تناقضی نیست.
چرا که موضوع در دو سخن من، امری واحد نبوده است.
در سخن اول، موثر نبودن مطالعات آکادمیک در فهم دین را نشان دادم.
و در سخن دوم امکان فهم دین را برای تمام اذهان و افراد.
اما پیرامون بحثی که در باب تفسیر قرآن و آیات ارائه کردی و ادعا کردی که چون صلاحیت تفسیر قرآن را ندارم، تفسیرهایم باطل هستند و استناد به آیات قرآن در این حالت یک دور خواهد بود.
باید اشاره کرد که در این میان چند نکته وجود دارد.
نکته اول این که تمام سخنان من مبتنی بر استشهاد و استظهار و تفسیر آیات نبود.
بلکه عمده سخن من جدل عقلی بود.
یعنی مبتنی بر مقدماتی که به نزد قوم - و البته قم و نیز مشهد!!- مقبول است، تلاش کردم که نشان دهم سخنت به تعارضهای جدی منجر میشود.
به این نحو که قرآن یا برای همه هدایت همه انسان ها نازل شده است.
یا برای هدایت قشر خاص.
اگر برای هدایت قشر خاصی نازل شده است، که دیگر نمیتوان ادعا کرد که هادی همه است.
و اگر برای هدایت همه آمده است، باید همه بتوانند از آن استفاده کنند.
البته ممکن است که برخی بیشتر از ان استفاده کنند.
اما این تصور که فقط یک عده خاصی محرم این درگاه هستند و حق دارند بر سر این سفره بنشینند، با هادی بودن قرآن برای همه انسانها در تعارض است.
و نیز گفتم متن قدسی یا همه حقایق عالم را گفته است.
و یا نگفته است.
اگر نگفته است پس ناقص است.
و متنی که ناقص است نمیتواند بشر را نجات دهد.
اما اگر این متن قدسی، همه حقایق را تبیین کرده است و خود نیز حقیقت است، و نه این که توهم یک انسان که خود را پیامبر میپندارد، پس طبیعتاً باید خودش تبیین خودش نیز باشد.
و نه این که برای تبیین متن قدسی، نیازی به به تبیان دیگر باشد.
چنان که اشیاء را با نور میبینند و نور را نیازی به رؤیت با امری ثانوی نیست.
نکته دوم این که اشاره شد، هرگاه پسوند «اسلامی» را برای یک علم به کار میبریم به نحو ضمنی اعتراف کردهایم که به فهمی از اسلام نائل شدهایم.
چنان که هنگامی که کسی می گوید «این سکه، طلایی است»، به نحو ضمنی تصدیق کرده که
اولاً میداند سکه چیست.
و ثانیاً طلا چیست.
و ثالثاً تشخیص داده است که این سکه، از جنس طلا است.
وقتی ادعا میشود که فلسفه اسلامی، کلام اسلامی، عرفان اسلامی شرط فهم اسلام است، گوینده به نحو ضمنی به این گزاره اعتراف کرده که به فهم اسلام ولو به شکل ابتدایی اجمالی نائل شده است.
و اگر فهم اجمالی دین، بدون استمداد از این علوم میسر است.
چه استبعادی دارد که بتوان به مدد همان فهم بدوی و اجمالی، به فهم ثانوی و تفصیلی نائل شد؟!
(و بلکه اساساً بهترین راه همین طریقت اجمال و تفصیل است)
نکته سوم، سخن در این نبود که برای هر کاری باید به متخصص آن کار مراجعه کرد.
چنان که یک بیمار برای علاج خود به پزشک رجوع میکند.
بلکه تمام سخن در این بود هنگامی که پزشکان شهر را بررسی کردیم، دریافتیم که آنها به جای تحصیل پزشکی، وقت خود را مصروف تحقیق و مطالعه در علم ترمودینامیک و هوافضا و نانو تکنولوژی و مهندسی برق و اقتصاد و موسیقی و جامعه شناسی کردهاند.
و در عین حال با داشتن مهر نظام پزشکی، برای خود مطب دایر کردهاند!
سخن در این نبود که که نباید به پزشک رجوع کرد.
بلکه تمام سخن این بود که اکنون در پزشک بودن پزشکان شهر ما تردید است!
و هیچ بیماری حاضر نیست برای درمان خودش به دانشمند ترمودینامیک و هوافضا و نانوتکنولوژی، مهندس برق و عمران و هنرمند و ... رجوع کند!
البته این علما را میتوان ادیب، نحوی، منطقی، اصولی، فقیه، فیلسوف، متکلم، عارف و یا محدث نامید.
اما نباید تصور کرد که آنها بواسطه آشنایی با آن علوم «اسلام شناس» هستند.
البته چنان که اشاره شد، امکان فهم دین برای همگان میسر است.
و این بزرگواران هم چه بسا فهمی از دین داشته باشند.
اما نباید توهم شود که امکان فهم دین، تنها در انحصار آنهاست.
و تا لازم باشد که دیگران فهم خود از دین را با فهم آنان منطبق و منعکس کنند.
نحو و منطق و اصول و فقه و فلسفه و کلام و عرفان اسلامی، اگر روا باشد با مسامحه بتوان «علوم دینی» نامید.
اما مسلماً روا نیست که آنها را «دین» تلقی کرد.
اسلامی خواندن فلسفه اسلامی، کلام اسلامی، عرفان اسلامی، فی نفسه ایرادی ندارد.
مشروط به این که این علوم را خود «اسلام» تلقی نکنیم.
امری که شاید در مقام سخن و لفاظی کم و بیش مدعی آن باشیم.
اما در حقیقت امر، خلاف آن را ملتزمیم.
نکته چهارم، گرچه رواست که بیمار برای درمان خود بایستی به پزشک مراجعه کند.
اما هیچ کس چنین کاری را منع نکرده است که هیچ بیماری حق ندارد برود و خود، پزشکی بیاموزد و خود به درمان خود و مردم شهرش بپردازد!
حتی دین نیز که مردم را به تقلید از علما راهنمایی کرده است اولاً همه را به تحقیق و اجتهاد فراخوانده و اصالت را به تحقیق داده.
و تنها به آنانی که فرصت و امکان تحقیق را ندارند، اجازه داده است که تقلید کنند.
و نه این که به تقلید اصالت داده باشد!
و ثانیاً تقلید را نیز محدود به حوزه احکام و جزییات شریعت کرده.
و نه در این که در مباحث فکری و یا اعتقادی به تقلید توصیه کرده باشد.
و ثالثاً بعد از دعوت به تحقیق و شنیدن نظرات مختلف دستور داده است که احسن آنها تبعیت شود و نیز دستور داده است که به گوینده نظرات نگاه نشود بلکه به محتوا و احسن بودن آن دقت شود.
اما ما به دلیل انحطاط تاریخی و دینی، اولاً اصل را بر تقلید نهادهایم.
تا دیگر نیازی به زحمت تحقیق و اجتهاد نباشد.
بلکه همه مسائل را از روی حل المسائل حل کنیم!
و ثانیاً تقلید را نه یک امر ثانوی و اضطراری، بلکه یک واجب اولی تلقی میکنیم و کسی که از انجام چنین واجبی سرباز زند، و مایل باشد که خود دامن همت به کمر زند و تحقیق کند را به چشم یک جنایتکار بنگریم.
و ثالثاً دایره تقلید را از جزییات شریعت و احکام وسعت داده و تمام دین را عرصه تقلید فرض کردهایم.
و رابعاً برخلاف دستور دین که تأکید میکند به گوینده سخنان نگاه نکنید.
بلکه به محتوای اقوال بنگرید.
ما تنها به بزرگی عمامه و عنوان آیت ا.. و دکتر و حجت الاسلام نگاه میکنیم!
و اگر عنوان گوینده پرطمطراق بود، آن سخن را میپذیریم و اگر نبود آن را رد میکنیم!
واقعیت این است که امروز به خوبی میتوان میتوان کلام علی (ع) را از فهم و تصدیق کرد که فرمود: دین در آخرالزمان به پوستینی وارونه تبدیل میشود.
و مگر اکنون همین اتفاق نیافتاده است؟!
دین دعوت به تحقیق میکند.
و متدینان از تحقیق نهی میکنند.
دین به محتوا - و نه گوینده- نظر دارد.
و متدینان به به عنوان و اتکیت گوینده.
و امروز ما پوستین دین را وارونه پوشیده ایم.
و پوستین وقتی وارونه شود، نه گرم میکند و هم موجب وحشت و اشمئزاز میشود.
و درست به همین دلیل است که دین داری امروز ما نه ثمره ای معنوی، علمی دارد و هم موجب وحشت بینندگان از دین میشود!
شاید به همین دلیل است که در مآثر روایی شیعه وارد شده است که در هنگامی که منجی ظهور میکند و با مردم به سخن گفتن میپردازد، مردم میگویند: «هذا بدین جدید»
و سخن منجی آن قدر خلاف آمد عادت گوشهای مردم متدین است که میپندارند دین جدیدی آورده است!
و وقت آن است که از دین کنونی که در حجاب های مختلف فرورفته و مسخ شده فاصله گیریم و در انتظار منجی و دین جدید او بنشینیم.
و قدم اول این کار یک «انقلاب کپرنیکی» در تصور ما نسبت به مقوله فهم و اظهار نظر در باب دین است.
کپرنیک میگفت تا پیش از این زمین، مرکز عالم بود و خورشید به دور زمین میگشت. و من خورشید را مرکز عالم قرار میدهم و زمین به دور او بگردد.
وقت آن شده است که ما نیز بگوییم:
تا پیش از این برای فهم نظر دین، به دین شناسان رجوع میکردیم.
اما اکنون وقت آن رسیده است که انقلابی در فهم دینی ما رخ دهد.
و از این به بعد، بایستی تمام سخنان اسلام شناسان را با محک خود دین سنجید و سره را از ناسره جدا کرد.
( هر چند بابد به این مطلب مهم توجه داشت که دست کم در تاریخ تفکر شیعه، علمای معظم و اساطین هیچ گاه سخن خود را عین سخن اسلام نمینامیدند تا غیر قابل ان قلت و خدشه تلقی شود.
و آنان - بر خلاف نگاه شرق شناسانه رایج که روحانیت را استحمار کننده توده ها معرفی میکند- هیچ گاه مبشر و دعوت کننده توده ها به تقلید محض و کنار نهادن روح تحقیق و پرسشگری نبوده اند.( اثر نگاه شرق شناسانه بر بینش ما به مراتب بیش از آن است که در این جا بدان اشاره شد. ما دویست سال است که با نگاه شرق شناسانه به دین، تاریخ و سنت خود نگاه کردهایم. نگاه شرق شناسانه بزرگترین اثر بیماری تجددمآبی ما بود. با نگاه شرق شناسانه، ما به کلی از هوبت خود تهی شدیم. تفصیل مطلب در جایی دیگر)
و امر تقلید را - مطابق دستور دین - تنها در محدوده جزییات شریعت محصور میکردند.
و از این جهت بایستی حساب علمای بزرگ و والا مقام را از فهم عمومی و گلهوار عوام جدا کرد)
اما این موضوع که همواره این سو و آن سو تکرار میشود که که نباید هر حرفی را در فضای عمومی مطرح کرد.
سخنی است حق که از آن اراده باطل شده!
نزاعی در این مطلب نیست که هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!
بلکه تمام نزاع در این جاست که جای هر سخن و مکان هر نکته کجاست؟!
و تمام نزاع بر سر این مطلب است که چه کسی میتواند تعیین کند که کدام سخن را بایستی در فضای عمومی مطرح کرد و کدام سخن را نباید مطرح کرد؟!
و چه کسی میتواند مدعی شود که مرجع تشخیص مصلحت فضای عمومی است؟!
البته اگر کسی خود را بزرگتر از دیگران بیانگارد و شأن خدایی برای خود متصور باشد، میتواند دیگران را بنده خود می انگارد، امر کند که کدام سخن را فاش گویند و کدام را در خلوت.
و نکته نیز در همین جاست که کسانی که همواره این انتقاد را بیان میکنند خود را خدا میانگارند و احساس تکلیف میکنند که برای خلق خدا تعیین تکلیف کنند!
اما مشکل این است که جای این پرسش است که آنها خود از کجا این صلاحیت را کسب کردهاند که تشخیص دهند که کدام سخن را باید در کجا گفت؟!
و مگر آنها متولی دین و یا مسؤول جلوگیری از تشویش اذهان عمومی هستند؟!
یا شاید آنان از این که سخنی مطابق نظر خود آنها بیان شود، هراسناک هستند و به نام دفاع از حریم عمومی، بیان سایر نظرات را در فضای عمومی درست نمیدانند!
و در باطن امر به دلیل این که معتقدند که نظری خلاف نظر آنها نباید در فضای عمومی مطرح شود!
و میگویند تلوزیون جای فلان سخن نیست.
دانشگاه، جای بهمان مطلب نیست.
حوزه علمیه، جای طرح این نظر نیست.
و مایلاند شیری بی یال و دم و اشکم ترسیم کنند، تا هیچ کس نتواند خلاف نظر آنان سخن بگوید.
اما چه کنیم که همچنان که این چنین شیری خدا نیافریده است.
و هیچ کس نمیتواند تعیین کند که کدام سخن را بایستی در فضای عمومی مطرح کرد و کدام را نه.
چون همان دم که در مقام تعیین برمیآید از او میتوان پرسید که آیا صلاح است که سخن خود را در جمع ما فاش گویی؟!
اما این همه رد و اثبات و نهی در ظاهر دلسوزانه و مشفقانه، بهانه است.
اصل، انحطاط تاریخی ماست که از شنیدن سخنان نو، میهراسیم.
و بنیان خانه تفکر خود و مردممان را موریانه خورده.
و هر آن است که بنای تفکر ما با اندک تلنگری فرو میریزد.
در چنین وضع انحطاط، سخن گفتنها و تذکر و بحث و استدلال هم دردی از دردها دوا نمیکند.
بلکه، تنها خدایی است که میتواند ما را نجات دهد.
سوال اول من این است که وقتی در ذات الهی خوشنت یافت می شود چرا در ما نباشد؟!
صلح و صفا وفضای به اصطلاح دوستانه ای که بزرگواران از آن یاد می کنید
بسیار از واقعیت درنده ی جامعه بدور است
حتی اگر آقای دهقانی این صحبت ها را مطرح نمی کرد یکی از معدود حقایقی که فهمیده بودم این بود که در حوزه حقیقت گم شده تر است
سوال دوم آقای دهقانی چرا شما هنوز از زبان فلسفه استفاده می کنید؟ تصدیق بفرمایید که فلسفه بالی برای ذهن است وچنان که گفتید قران روشی دیگر دارد.بجز قران نهج البلاغه هم اینگونه است در روایات که دقت سخنان پیغمبر هم گونه ای دیگر بود آیا زبان آنها امروز کارایی ندارد!؟ اگر امام زمان بیاید مردم را چگونه به حقیقت فرامی خواند؟با فلسفه؟ آیا طریق اندیشه ای که قران مارا به ان فرا می خواند اینگونه است؟با اینکه از محتوای مطالب مشخص است که زحمت وتفکر زیادی در آن وجود دارد اما آیا طریقه ی یافت این مطالب مطابق با هدف شما هست.آیا این روش تفکر تا ابد مارا به نقطه ای ارامش بخش می رساند؟آیا چنان که قران تبین می کند این طریق نیز تبین میکند؟