تشویش

تشویش، بنیاد احوالات انسان است

تشویش

تشویش، بنیاد احوالات انسان است

تشویش

انقلاب اسلامی و بسط مدرنیته در ایران- قسمت نهم

نقد نظریه ولایت فقیه - قسمت چهارم

 

الف- ضرورت نقادی نظریه ولایت فقیه

ب- بررسی چگونگی برخورد اولیا و انبیا با مسأله حکومت

الف- ضرورت نقد نظریه ولایت فقیه

در مواجهه هستی شناسانه با یک پدیدار، بایستی دو امر مد نظر قرار گیرد:

اول اثبات امکان بررسی پدیدار مورد بحث.

دوم اثبات ضرورت بررسی پدیدار مورد نظر.

در قسمت‌های پیشین این پژوهش "امکان نقادی نظریه ولایت فقیه" مورد بحث قرار گرفت.

گفته شد که این نظریه مانند سایر نظریات بشری می‌تواند مورد بررسی قرار گیرد.

البته اکنون کم و بیش این توهم غالب شده که "ولایت فقیه" را یک باور و امری قدسی تلقی کرده و اساساً نقد و بررسی آن را  ممکن نمی‌دانند.

اما گذشته از این که بنا به تصریح آیت ا.. خمینی، "ولایت فقیه از امور اعتباری عقلایی است و واقعیتی ورای جعل(قرارداد و تعیین) ندارد" (ولایت فقیه، آیت ا.. خمینی، ص 51)، دست کم همین باور که "ولایت فقیه یک باور قدسی است" خود یک باور بشری است!

و همین باور بشری را می‌توان مورد بررسی و نقادی قرار داد!

و گفته شد که از آنجا که نظریه ولایت فقیه با مدد عقل اثبات و تبیین شده، متقابلاً عقل این صلاحیت را نیز دارد که این نظریه را به استیضاح کشانده و مورد بررسی دقیق و شالوده شکنانه قرار دهد.

و اشاره شد که نظریه ولایت فقیه گرچه دارای جنبه‌های فقهی هست.

اما صرفا‌ً یک موضوع فقهی نیست تا بحث از آن تنها در تخصص و توان فقها باشد.

زیرا همین که امروز ولایت فقیه را ادامه و استمرار ولایت پیامبر و اهل بیت او می‌دانند، نشان از آن دارد که موضوع ولایت فقیه، علاوه بر وجوه فقهی، وجوه اعتقادی و کلامی نیز دارد.

و اساساً همین وجوه اعتقادی و فکری، زیربنای این نظریه را سامان داده‌اند و نتایج فقهی نیز در پی خود آورده است.

اما بعد از اثبات "امکان نقد نظریه ولایت فقیه"، بایستی مطلب دیگری را نیز تبیین کرد.

و آن "ضرورت" نقادی و بررسی رادیکال این نظریه است.

باید دانست که ضرورت نقد نظریه ولایت فقیه خود از اهمیت نظریه ولایت فقیه ناشی می‌شود.

به این معنا که اگر نظریه ولایت فقیه صرفاً‌ یک فرع فقهی بر فروعات متکثر فقه ما اضافه کرده بود، نقادی این نظریه نیز کاری فرعی و حاشیه‌ای بود.

و نیز اگر این نظریه، یک موضوع انتزاعی و تنها در لابلای کتب درسی کلامی و اعتقادی بود، نقادی این نظریه نیز کاری انتزاعی و دور از واقعیت‌های زندگی امروز ما بود.

اما مسأله این جاست که نظریه ولایت فقیه صرفاً یک فرع فقهی و یا یک قاعده کوچک در علم اصول نیست.

بلکه اساساً ضمن تکوین این نظریه و پس از آن، فهم جدیدی از دین در میان ایرانیان شکل گرفته.

یعنی نظریه ولایت فقیه، صورت جدیدی از دین و دینداری را به ایرانیان – و حتی جهانیان- ارائه می‌کند.

و به همین دلیل می توان ادعا کرد که با نظریه ولایت فقیه یک شیفت پارادیمی در فهم ما از عالم و آدم و خدا شکل می‌گیرد.

و اسلام پیش از نظریه ولایت فقیه همان اسلام پس از نظریه ولایت فقیه نیست.

این نکته مطلبی بود که آیت ا.. خمینی نظریه پرداز این نظریه نیز بارها بر آن تصریح و تأکید داشت.

و ایشان مدعی بود که تلاش کرده که به ناب اسلام و اسلام ناب دسترسی پیدا کند و با این کار سایر قرائت‌های انحرافی از اسلام - و به زعم ایشان "اسلام آمریکایی"- را تخریب و منهدم کند.

و راز اصرار بر نقادی نظریه ولایت فقیه نیز از همین جا شکل می‌گیرد.

به این معنا که اگر نظریه ولایت فقیه فهم جدیدی از دین به دست داد و یک شیفت پارادیمی در فهم دین و سیاست و جهان ایجاد کرد، این فهم اکنون بسان هوایی در میان ما حاضر و موجود است.

و همچنان که نمی توان به هوایی که تنفس می کرد بی اعتنا بود، نمی‌توان به هوایی که تفکر این سامان در آن تنفس می کند، اعتنا نکرد.

هر چند باید در نهایت اذعان کرد که ضرورت نقادی نظریه ولایت فقیه به نحو روشن تنها پس از به سرانجام رسیدن این پروژه بر مخاطب آشکار می‌شود.

اما بیان این ضرورت اجمالی برای ادامه این پژوهش راهگشا و مفید است.

 

ب- بررسی چگونگی برخورد اولیا و انبیا با مسأله حکومت

یکی از لوازم تکوین و نضج نظریه ولایت، ارائه تفسیر خاصی از تاریخ و سیره انبیاء و اولیاء بود.

هم از این رو و برای تحکیم مدعای این نظریه، یعنی لزوم تشکیل حکومت توسط فقها برای فعلیت بخشیدن به دین، لازم بود که خوانشی نو از سیره انبیاء و اولیا به دست داده شود.

به همین منظور آیت ا.. خمینی در موارد متعدد- در متن نظریه و نیز در سایر نگاشته‌ها و گفته‌های خویش- تلاش کرد که به موضوع قیام انبیاء و اولیا علیه حکومت‌های ظالم و تلاش برای تشکیل حکومت در جهت فعلیت یافتن دین بپردازد.

در حقیقت نظریه ولایت فقیه - و انقلاب اسلامی- چون در پی ارائه فهم جدیدی از دین بود، نمی‌توانست به بازخوانی تاریخ بی اعتنا باشد.

به همین دلیل اگر در متن و حواشی این نظریه تنها به دلایل عقلی و نقلی، بسنده می‌شد، نظریه ولایت فقیه هیچ گاه نمی‌توانست به این پذیرش عمومی و اثربخشی در تاریخ ایران- و حتی جهان- نائل شود.

و طبعیتاً پروژه نقادی نظریه ولایت فقیه و انقلاب اسلامی ایران نیز نمی‌تواند به این تلقی خاص از تاریخ حاکم بر این نظریه بی اعتنا باشد.

اما پیش از این در این بازخوانی بایستی به چند نکته مهم بذل توجه کرد.

اول این که یکی از موضوعاتی که در بحث‌های تاریخی، همواره رهزن است و مایه انسداد هر نوع فهم و تفکری می‌شود، "لاادری گری" در باب تاریخ است.

به این معنا که ما همواره با این محدودیت‌ مواجهیم که اطلاعات تاریخی هیچ کس تام و تمام است.

و نمی توانیم این مسأله بدیهی را انکار کنیم که تاریخ گذشته برای ما امری روشن و واضح نیست.

بلکه ما با سایه - روشنی از واقعیت مواجه هستیم.

که در این سایه روشن برخی حوادث چنان نقاط نورانی می‌درخشند.

اما در عین حال بخش عمده‌ای از حوادث نیز در محدوده نیمه روشن و نیمه تاریک قرار دارند.

این مسأله ناشی از محدودیت‌‌های بشری و فاهمه محدود انسانی است.

و هیچ راه حلی برای غلبه بر این مشکل امکان ندارد.

زیرا بشر مادامی که بشر است از محدودیت‌های بشری رنج می‌برد و از علم مطلق که خاص خداوند است بی بهره است و با این معضل مواجه است.

و این محدودیت درک از پدیدارها به نحو عام- و در پدیدارهای تاریخی به نحو خاص و مضاعف- از ملزومات ذات بشر است.

و بشر مادامی که بشر است، از این محدودیت رهایی ندارد.

اما مشکل از آن جا آغاز می‌شود که در هنگامه نظریه پردازی و طرح یک تلقی خاص از تاریخ، بدون اعتنا به این محدودیت، صرفاً از تاریخ جهت دفاع از مدعای نظریه استفاده شود.

اما در مقابل و در یک برخورد دوگانه و در هنگامه نقادی یک نگاه تاریخی خاص، به محدودیت‌های درک بشر از تاریخ استناد کرد و "لاادری گری" تاریخی و "نیهیلسم معرفت شناسانه" در پیش گرفت.

این نحوه مواجهه با تاریخ، در میان مدافعان و موافقان نظریه ولایت فقیه نیز مشاهده می‌شود.

به این معنا که مدافعان همواره برای دفاع از نظریه ولایت فقیه به تاریخ انبیاء و اولیا استناد می‌کنند.

اما به مجرد آن که منتقدان درصدد بر می‌آیند که با استناد به همان تاریخ، نظریه ولایت فقیه را به نقد گیرند، به ناگاه مدافعان با این منطق درک بشر از تاریخ، محدود است هر نوع بحث از تاریخ گذشته را خالی از فایده و وجاهت علمی‌ می دانند.

به نظر می‌رسد که این رفتار گرچه در ظاهر با ادعای لزوم دقیق نگریستن به تاریخ صورت می‌گیرد، اما در باطن ناشی از انگیزه‌های سیاسی و ایدئولوژیک است.

یعنی هدف بیان کنندگان این سخنان رسیدن به دقت و عمق علمی در بحث از تاریخ نیست.

بلکه هدف آنان این است که از تاریخ تنها در جهت بسط و تحکیم مرام خود در سیاست بهره گیرند.

و آن جا که تاریخ، مرام و مسلک سیاسی و ایدئولوژیک آنان را به چالش می‌کشد، در یک اقدام نیهیلستیک تاریخ را فاقد ارزش علمی تلقی می‌کنند.

مسأله این است که  اگر دست بشر چندان در فهم میراث تاریخی توانا نیست و فاهمه بشری در فهم تاریخ دارای محدودیت‌های وسیع و مضاعفی است، این محدودیت‌ها هم در نقادی و هم در نظریه پردازی به نحو توأمان وجود دارد.

اما جای تعجب است که اسلام گرایان در هنگامه نظریه پردازی و مستند کردن رفتار و نظریات خود به تاریخ هیچ گاه به این محدودیت‌ها توجه ندارند.

و به نحوی از تاریخ سخن می‌گویند که گویی تاریخ به تمامه و در پیش چشم آنان ظاهر و حاضر است.

اما همین که سخن به مقام نقد نظریه‌ها و رفتار‌ها می رسد رویه لاادری گری در پیش گرفته و هیچ گونه استناد به تاریخ را معقول نمی‌دانند.

( چنان که در قسمت‌های پیشین اشاره شد، نظیر همین برخورد از جانب اسلام گرایان با عقل نیز مشاهده می‌شود. اسلام گرایان، آن هنگام که می توان با عقل و استدلال از نظریه ولایت فقیه دفاع کرد از هیچ کوششی در این زمینه فروگذار نیستند. اما به مجرد اینکه منتقدی تلاش ‌کند که با مرکب عقل به نقد نظریه ولایت فقیه بپردازد به ناگاه پای استدلالیان چوبین می شود و تکیه بر این پای چوبین را روا نمی‌دانند. چنان که در قسمت‌های پیشین گفته شد بررسی علل این برخورد و مواجهه دوگانه را باید در مراحل بعدی این پژوهش پی گرفت.)

البته کسی نمی‌تواند ادعا کند که بر تاریخ سیطره یافته و تمام تاریخ به نزد او حاضر و ظاهر است، اما در هر صورت ما همواره، فهمی میانه و متوسط از تاریخ خود داریم.

و بدون آن که نیاز باشد این فهم میانه و متوسط را به یک فهم تام و تمام مبدل کنیم- که اساساً چنین کاری ممکن نیست- کافی است تلاش کنیم که به جای کسب اطلاعات تاریخی بیشتر، با مواجهه‌ ای عمیق‌تر با همین اطلاعات و بضاعت علمی، این فهم میانه را تعمیق بخشیم.

یعنی به جای این که در صدد افزایش آگاهی های تاریخی برآییم، لازم است در جهت عمیق‌تر کردن مواجهه خود با تاریخ برآییم.

نکته دیگر این که ما نباید درصدد باشیم که فاهمه خود را بر تاریخ تحمیل کنیم.

 و به تاریخ درس بدهیم.

و ادعا  کنیم که حوادث تاریخی بایستی این گونه رخ داده باشند.

بلکه در مقابل باید به پدیدارهای تاریخی مجال دهیم که که آنها خود با ما سخن گویند.

و به جای درس دادن به تاریخ بایستی از تاریخ درس بیاموزیم.

و از تاریخ پرسش کنیم.

و نه این که خود پاسخ پرسش‌ها را در دهان تاریخ بگذاریم.

بلکه مجال دهیم تاریخ- و موضوع هر پژوهشی در معنای کلی- به پرسش‌های ما پاسخ دهند.

البته می‌توان پاسخ پرسش ها را نیز در دهان تاریخ نهاد، اما این کار به انهدام تاریخ منجر می‌شود.

پس از بیان این مقدمات می توان به موضوع اصلی سخن بازگشت.

چنان که اشاره شد برای تحکیم و اثبات نظریه ولایت فقیه همواره به تاریخ و سیره انبیاء و اولیاء استناد می‌شده و می‌شود.

و به تعبیر بهتر اساساً نظریه ولایت فقیه با فهم خاصی از تاریخ متناسب است.

و در نقادی نظریه ولایت فقیه لازم است که این فهم از تاریخ نیز به نقد گرفته شود.

البته از آن جا بخش وسیعی از تاریخ انبیا از سوی منابع مکتوب تاریخی انسانی روایت نشده، در این زمینه بایستی به منابع غیر بشری- یعنی کتب آسمانی- توجه کرد.

و برای درک تاریخ انبیا و سیره آنان تنها منبع معتبر منابع قدسی- و خصوصاً قرآن در بحث حاضر – است.

از نگاه قرآن، سیره انبیاء یکی از امور آموزنده، عبرت انگیز و تفکر برانگیز است.

به همین دلیل قرآن، در موارد متعدد به سیره انبیاء اشاره و بدان‌ها استناد نموده.

در نگاه قرآن، انبیاء معلمان و اسوه‌های بشریت هستند.

و غرض از بیان قصه و حکایت زندگی آنان، متذکر ساختن مخاطب و الگو گرفتن بشریت از انبیا- به مثابه معلمان حیات انسانی- است.

و نه این که صرفاً‌ هدف بیان قصه و حکایت باشد.

حال بایستی از تاریخ این پرسش را پرسید که به راستی مواجهه انبیاء و اولیاء با قدرت و سیاست چگونه بوده است؟

و مجال دهیم که پاسخ این پرسش مهم و سترگ را از زبان قرآن و تاریخ بشنویم.

و به روایت قرآن از سیره پیامبران گوش فرادهیم.

نوح آن گونه -که از قرآن بر می آید- هیچ اقدام سیاسی در تقابل با قدرتمندان انجام نداد.

و نیز هیچ تلاشی برای تشکیل حکومت انجام نداد.

بلکه عمده فعالیت خود را به تبلیغ و ارشاد و انذار قوم خود گذارند.

از هود -پیامبر قوم عاد- نیز هیچ اقدام سیاسی بر علیه حکومت وقت و تشکیل حکومت در قرآن ذکر نشده.

و نیز همین گونه است روایت قرآن از سیره صالح پیامبر قوم ثمود.

قرآن در بیان سیره ابراهیم خلیل نیز هیچ حرکت سیاسی‌ای ذکر نمی‌کند.

و در میان قصص متعددی که به سیره و رفتار و حوادث حادث شده بر ابراهیم، هیچ کجا به فعالیت سیاسی در جهت براندازی حکومت و یا تلاش برای تشکیل حکومت اشاره‌ای نمی‌کند.

قرآن از شکستن بت‌ها توسط ابراهیم، آزمون دشوار ذبح اسماعیل، پرسش از کیفیت معاد از سوی ابراهیم از خداوند و سایر موضوعات سخن گفته.

اما هیچ کجا هیچ اشاره‌ای به موضوع اقدامات سیاسی و تلاش برای تشکیل حکومت از سوی ابراهیم اشاره نمی کند.

از سیره لوط – که به تصریح قرآن با ابراهیم معاصر بوده- نیز هیچ اقدام سیاسی در قرآن ذکر نشده.

از یعقوب -نوه ابراهیم- نیز شرح رفتار سیاسی در قرآن نمی‌یابیم.

در این میان مواجهه یوسف فرزند یعقوب با مسأله سیاست و حکومت بسیار اندیشه برانگیزتر می‌نماید.

یوسف پس از به بردگی گرفته شدن و راه یافتن به بارگاه عزیز مصر و ماجراهایی که میان او و ذلیخا رخ می ‌دهد به زندان می افتد.

پس از خواب‌هایی که پادشاه می‌بیند و یوسف از تعبیر آن خواب‌ها سر بلند بیرون می آید، یوسف - به تصریح قرآن- خود از فرعون مصر می‌خواهد که وی را وزیر خویش قرار دهد.

در حقیقت یوسف به جای مقابله سیاسی با طاغوت زمانه خود و یا لشکرکشی نظامی و تلاش برای تشکیل حکومت دینی، به خواسته خویش و از سر میل و رضایت وزارت فرعون مصر را درخواست می‌کند.

موسی، یکی از پیامبرانی است که به اقدام سیاسی و تلاش برای مقابله با طاغوت شهرت یافته،

و به همین دلیل سیره موسی کلیم نیز در موارد متعدد در نظریه ولایت فقیه و در سایر نگاشته‌ها و سخنان آیت ا.. موسوی خمینی، مورد تمسک قرار گرفته.

اما دقت در روایت تاریخ زندگی موسی در کتاب قرآن نشان می‌دهد که این تصویر چقدر کج و معوج و دور از واقعیت است.

بنا به تصریح قرآن، آغاز نهضت موسی تلاش برای تزکیه و هدایت فرعون است.

هل اتیک حدیث موسی، اذ نادائه ربه بالواد المقدس طوی، اذهب الی فرعون انه طغی، فقل هل لک الی ان یتزکی[؟]، واهدیک الی ربک فتخشی[؟](نازعات، 15 الی 19)

یعنی مأموریت موسی این است که با فرعون سخن بگوید و او را به تزکیه و پاک شدن و هدایتی که نتیجه اش خشیت قلبی است فرابخواند.

اما فرعون از پذیرفتن این هدایت امتناع می‌کند.

و نیز در کنار این مأموریت مهم، موسی مأمور است که فرعون تذکر دهد که از ظلم به بنی اسراییل دست کشد و از فرعون تقاضا کند که اجازه دهد بنی اسراییل به وطن خود بازگردند.

می‌دانیم که بنی اسرائیل- فرزندان یعقوب(اسراییل)- پس از عزیمت یوسف به مصر و آمدن یعقوب از کنعان به مصر، در مصر توطن گزیده بودند.

فرزندان اسرائیل در سالهای بعدی مایل بودند که به وطن اصلی خود بازگردند.

اما فرعون مصر اجازه چنین کاری را به آنان نمی‌داد.

و در کنار این ممانعت، از روا داشتن ظلم‌های مختلف بر آنان رو گردان نبود.

در چنین فضایی موسی اولاً مأمور است که تلاش کند فرعون را به تزکیه دعوت کند.

و از او بخواهد که بر بندگان خداوند نیز ظلم نکند.

و اجازه دهد که بنی اسرائیل، آزادانه هر جا که مایل هستند زندگی کنند.

موسی مأموریتی برای مقابله سیاسی و براندازی حکومت طاغوت فرعون ندارد.

و درست به همین دلیل و چون هیج مأموریت سیاسی به موسی محول نشده است، خداوند نیز وی را به تشکیل ارتش مأمور برای مقابله با فرعون مأمور نمی کند.

و موسی نیز چون می‌داند که هدف سیاسی و نظامی ندارد و مأمور به هدایت فرعون است از خداوند تنها تقاضا می‌کند هارون را که از او فصیح تر است با وی همراه کند تا بتواند بهتر مأموریت ابلاغ امر الهی و متذکر ساختن فرعون را انجام دهد.

در کنار این دعوت برای ایمان آوردن فرعون، موسی معجزات مشهور خود را در تقابل با ساحران دربار فرعون ظاهر می‌کند.

و حقانیت دعوت خود را بر خواص و عوام آشکار می‌کند.

و حتی هنگامی که فرعون در جهت تقابل نظامی و قتل موسی و بنی اسرائیل بر می آید، موسی به هیچ وجه به مقابله با فرعون نمی پردازد.

بلکه موسی به جای براندازی حکومت فرعون و تشکیل حکومت موسوی، شبانه با گذر از رود نیل خاک مصر را ترک می‌کند.

یعنی موسی نه در ابتدا و نه در اثنای دعوتش و نه در پایان حضورش در مصر هیچ تلاش سیاسی و نظامی برای مقابله با فرعون نمی کند.

از عیسی میسح نیز هیچ اقدام سیاسی علیه حکومت وقت- امپراتوری روم- در قرآن نمی‌بینیم.

در مقابل قرآن به چگونگی ولادت مسیح و سایر معجزات جناب ایشان نظیر سخن گفتن در گهواره، یا زنده کردن مردگان و شفای بیماران و نظایر آنان اشاره کرده.

نکته بسیار اندیشه برانگیز در روایت قرآن از زندگانی پیامبران پیشین آن است که در این روایت اگر نتوان ادعا کرد که تاریخ انبیا به کلی از عناصر سیاسی تهی است، دست کم رنگ سیاست بسیار کم است.

و بنا به روایت قرآن، پیامبران الهی که اسوه زندگی برای تمامی انسان‌ها هستند، برای سیاست و اقدام سیاسی اصالتی قائل نبودند.

بلکه حتی به اقدام سیاسی اولویت نیز نمی‌دادند.

پیامبر اسلام، بیشترین کسی است که زندگانی او تاب تفسیرهای سیاسی و حکومتی را دارد.

اما دقت در سیره ایشان نیز نشان می‌دهد که این تفسیرهای سیاسی و حکومتی از زندگی پیامبر اسلام، گرچه به کلی خالی از وجه نیستند، اما بیش از آن که روایتی صادقانه از تاریخ باشند، بیشتر کاریکاتوری از واقعیت هستند.

به این معنا که مسلماً زندگی تاریخی پیامبر اسلام حامل عناصر سیاسی و نظامی هست.

اما این بدان معنا نیست که بتوان تفسیری کاملاً سیاسی از زندگی ایشان ارائه داد.

پیامبر اسلام در مکه و در عصر جاهلیت اولی به دنیا آمد.

در چهل سالگی به بعثت رسید.

در سه سال اول رسالتش، مأمور بود که دعوت خود را پنهان کند.

و تنها به صورت پنهانی تنها کسانی را که آماده شنیدن سخنان قدسی هستند شناسایی کرده و با آنان به راز سخن گوید.

پس از پایان این مأموریت سه سال، محمد مصطفی مأمور شد که دعوت خود را علنی کند.

و در اولین اقدامش با دعوت از عشیره و اقربین خود در یک مهمانی، آنان را به اسلام و تسیلم فرا می‌خواند.

پس از آن نیز در یک حرکتی خلاف آمد عادت، بر بالای کوه رفته و با به چالش کشیدن بنیادین ترین باور مشرکان مکه- یعنی قائل بودن به نقش و اثربخشی وجودی در کنار الله- ندا داد:

"قولوا لااله الا الله تفلحوا"

به تدریج کار محمد امین در مکه بالا گرفت.

و افراد مختلف و خصوصاً جوان ها که طبیعتاً به شنیدن سخنان نو تمایل دارند در گرد او جمع می‌شدند.

اما سخنان محمد امین موجب تشویش افکار عمومی مکه شده بود.

به همین دلیل سران مکه در این سودا بودند که به هر طریق ممکن، محمد مصطفی را از دعوت خویش منصرف کنند.

و چون اساساً ماهیت نهضت قدسی پیامبر اسلام را درک نمی‌کردند، از قضا به این توهم مبتلا شدند که شاید محمد امین در سودای کسب قدرت و ریاست است.

به همین دلیل به سرعت و برای خاموش شدن شعله نهضت پیامبر اسلام، به ایشان پیشنهاد کردند که حکومت مکه را بپذیرد و فرمانروای مکه شود.

و در مقابل از بیان سخنان خلاف آمد عادت خود دست کشد.

اما محمد امین به صراحت این پیشنهاد را رد کرد.

و ادعا کرد که نه تنها در برابر قدرت سیاسی و فرمانروایی مکه، بلکه حتی در برابر ماه و خورشید نیز از سخنان خود دست نمی‌کشد.

در حقیقت محمد مصطفی به هیچ وجه نسخه تشکیل حکومت "جمهوری اسلامی مکه"- و یا حکومت‌هایی با عناوین نظیر آن- را برای تبلیغ اسلام و با استفاده از احکام حکومتی و ثانوی را مناسب نمی‌دید.

به مرور که دعوت پیامبر اسلام جان‌ها را به شعف می‌آورد و هر روز جمع بیشتری بر شیفتگان ندای قدسی ایشان افزوده می‌شد، بدنه عمومی و سران مکه به راه‌های مختلف برای فشار بر پیامبر اسلام رو می آوردند

یک بار تلاش کردند که پیامبر و تازه مسلمانان را تحریم کنند.

این تحریم که سه سال به طول انجامید، شرایط بسیار دشواری را برای زندگی متدینان به دین جدید آسمانی را رقم زد.

اما باز هم پیامبر اسلام به هیچ اقدام نظامی برای براندازی حکومت مکه و تشکیل حکومت دین دست نزد.

بلکه در خلال این فشار‌ها، تنها اجازه داد جمعی از مسلمانان به حبشه که فرمانروایش به دادگری و ایمان به مسیح و خداپرستی شهرت داشت، هجرت کنند.

و در سال‌های بعد با همین مجوز، نیز مجدداً جمعی دیگر به حبشه هجرت کردند.

در خلال سال های حضور پیامبر اسلام، به تدریج افرادی که از شهر یثرب برای ادای فریضه حج- که مشرکان نیز به آن معتقد و ملتزم بودند- به شهر مکه آمده و با دعوت پیامبر اسلام آشنا شدند.

و به تدریج برخی از آنان مسلمان شده بودند.

این تعداد به مرور بیشتر شد.

در میان مردم یثرب که عمدتاً از دو قبیله اوس و خزرج بودند نزاع و کینه‌ای دیرین و خونین حکمفرما بود.

تازه مسلمانان یثرب که ندای دعوت انسانی پیامبر آسمانی را شنیده بودند به این فکر افتادند که شاید بتوان با استمداد از پیامبر آسمانی و رهنمودهای قدسی و هدایت‌های او، برای رفع این کینه و نزاع دیرینه استمداد نمایند.

و خصوصاً که می‌دیدند که پیامبر اسلام در مکه و در شرایط سختی هم قرار دارد.

به همین دلیل جمعی هفتاد نفری از تازه مسلمانان یثرب در عقبه به صورت پنهانی با پیامبر ملاقات کردند.

و پس از اظهار و اصرار بر اسلام با پیامبر اسلام بیعت کردند.

و نیز از وی تقاضا کردند که به یثرب رفته و حکومت بر آنان را پذیرفته و نزاع دیرینه اوس و خزرج را با تدبیر آسمانی خود برای همیشه از میان بردارد.

پیامبر اسلام به دو شرط این دعوت را پذیرفت:

اول این بعد از اسلام آوردن، به خداوند شرک نورزند.

دیگر این که متعهد شوند همان گونه که نسبت به جان و مال و ناموس خود احساس مسؤولیت و وظیفه می‌کنند از جان و مال و ناموس پیامبر هم حفاظت کنند.

در همین ایام به مرور و پس از شکست تلاش مشرکان در منصرف کردن پیامبر اسلام،  طرح ترور پیامبر اسلام اجرا شد.

در این مقطع بود که پیامبر به دستور الهی و جهت حفظ جان خود، مکه را ترک کرد و عازم یثرب شد.

در ده سال حضور در یثرب – که اکنون مدینه النبی نام گرفته بود- پیامبر اسلام باز هم هیچ تلاشی برای سرنگونی حکومت های طاغوت – اعم از حکام مکه، ایران ساسانی و روم – صورت نداد.

و برخلاف تصور رایج جنگ‌های پیامبر تنها کارکرد دفاعی داشتند.

احد و خندق در زمره این جنگ‌ها بود.

و گاه نیز که خود در جنگ پیش قدم می‌شدند به این دلیل بود که قوم متخاصم ابتدا پیمان شکنی کرده و یا خونی را به ناحق از مسلمانان ریخته بود.(نظیر جنگ با یهودیان اطراف مدینه)

تنها موردی که شاید مثال نقض به نظر رسد جنگ تاریخی بدر است.

این تصور وجود دارد که در جنگ بدر، پیامبر اسلام مایل به تعرض به مشرکان و قلع و قمع آنان بوده.

اما ابطال این تصور کار دشواری نیست.

تنها به این دلیل ساده که جنگ بدر در نزدیک چاه های بدر و در نزدیکی مدینه رخ داد.

و اگر غرض پیامبر اسلام براندازی حکومت مکه بود بایستی ایشان به سمت مکه لشکرکشی کرده و مشرکان مکه از در دفاع در آیند و نتیجتاً این جنگ در نقطه‌ای نزدیک مکه رخ دهد!

حال آن که واقعیت درست به عکس است.

البته باید دانست که مسلمانان مهاجر به دلیل آن که پیشتر از مکه اخراج شده بودند و مال آنها توسط مشرکان به غصب و غارت رفته بود،  به حق کینه‌ای از مشرکان در دل داشتند.

و همواره از پیامبر برای جنگ با مشرکان اجازه می‌خواستند.

اما چنین مجوزی از سوی خدا و رسولش به آنان داده نمی‌شد.

تا آن که در یکی از سالها، کاروان تجاری ابوسفیان – که در آزار پیامبر اسلام و مسلمانان و غضب اموال مسلمانان نقش بسزایی داشت- در بازگشت از سفر تجاری خود از شام رهسپار مکه بود، از نزدیکی مدینه عبور می کرد.

تنها در این هنگام بود که به دلیل ظلمی به مسلمانان رفته و حقی که از آنان ضایع شده بود، اجازه داده شد که کاروان تجاری ابوسفیان مورد تعرض قرار گیرد.

در همین اثنا، خبر به مشرکان مکه رسید.

و مشرکان مکه به سرعت یک لشکر نظامی را تدارک دیده و به سمت مدینه حرکت کردند.

مسلمانان که تنها به قصد کسب مال و غنیمت از مدینه خارج شده بودند انتظار چنین حادثه‌ای را نداشتند.

و حتی برخی از آنان پیشنهاد می‌کردند که از مواجهه و جنگ با مشرکان اجتناب شود.

و مایل بودند که صحنه را ترک کنند و به شهر خود بازگردند.

اما در این هنگام آیه نازل شد و فرار در برابر مشرکان را جایز ندانست.

و دستور داده شد که حق عقب نشینی وجود ندارد.

زیرا فرار از مقابل مشرکان در صورتی که آنان بر جنگ اصرار داشته باشند، در حقیقت ترس از غیر خداست.

به همین دلیل در شریعت اسلام فرار از جبهه از گناهان کبیره و گاه در حد شرک به خدا تلقی شده.

و این گونه بود که ماجرای بدر رقم خورد.

در حقیقت جوهره جنگ بدر نیز یک تلاش سیاسی برای براندازی نبود.

یکی دیگر از حوادث مهم دوران زندگی پیامبر، موضوع فتح مکه بود.

اما حتی در همین موضوع نیز پیامبر اسلام مایل به حمله به مکه نبود.

بلکه پس از آن که مشرکان، پیمان صلح حدیبیه را شکستند و خون تعدادی از مسلمانان را ریختند، پیامبر عزم فتح مکه نمود.

در حقیقت نهضت پیامبر به هیچ وجه با حرکت‌های سیاسی و تلاش برای براندازی حکومت‌های طاغوت زمانه خود همراه نبود.

و اگر مشرکان مکه با آزار و اذیت و تهدید و فشارهای مختلف مانع از تبلیغ اسلام نمی‌شدند، پیامبر نیز چه بسا مکه را ترک نمی‌گفتند.

و از سوی دیگر ایشان خود پیشنهاد تشکیل حکومت در مدینه را ندادند.

بلکه اوس و خزرج که نزاعی دیرین داشتند از پیامبر اسلام خواستند که فرمانروایی آنان را پذیرفته و با این روش میان آنان اختلاف‌شان را حل و فصل کند.

و پیامبر هم این درخواست را رد نکردند.

پیامبر اسلام نه در مکه تلاشی برای تشکیل حکومت انجام داد.

و حتی در مدینه نیز در تشکیل حکومت پیش قدم نبود.

زیرا بسط دین را متفرع بر تشکیل حکومت نمی‌دانست.

پس  از پیامبر اسلام، علی ابن ابی طالب نیز همین برخورد را در مواجهه با موضوع "قدرت سیاسی" در پیش گرفت.

علی هم "سیاست" را شرط مقدم وظیفه و دینداری خود نمی‌دانست.

به همین دلیل پس از غصب حق مسلمش، 25 سال سکوت پیشه کرد.

 و تنها پس از حادثه قتل عثمان که توده‌های مردم به منزل وی ریختند و هجوم مردم به حدی بود که به تعبیر علی ابن ابی طالب؛ حسنین- یعنی حسن و حسین بن علی که در آن مقطع بیش از سی سال سن داشتند- نزدیک بود که زیر دست و پا و هجوم مردم له شوند، حاضر به پذیرش حکومت شد.

حسن بن علی نیز تنها پس از بیعت اختیاری مردم کوفه با او حکومت را پذیرفت.

و پس از خیانت جمع کثیری از یارانش، حکومت را به معاویه واگذار کرد.

در عهدنامه ای که میان او و معاویه منعقد شد، حکومت در ده سال به معاویه واگذار می‌شد.

و پس از ده سال مجدداً خلافت به حسن بن علی بازپس داده می‌شد.

و معاویه تعهد کرده بود که کسی را به جانشینی خود نگذارد.

و در صورت درگذشت حسن بن علی در این مدت ده ساله، حکومت پس از معاویه به حسین بن علی واگذار شود.

معاویه بلافاصله پس از رسیدن به قدرت، اعلام کرد که به هیچ وجه به عهدنامه صلح پایبند نیست.

و در این ایام حسن بن علی با نیرنگ معاویه ترور شد.

و پس از ده سال نیز قدرت را به حسین بن علی واگذار نکرد.

و یزید را به ولیعهدی خود منصوب کرد.

با درگذشت معاویه، یزید به قدرت رسید.

و تلاش داشت که از بزرگان قوم برای حکومت خود بیعت بگیرد.

حسین بن علی با این دلیل که یزید متظاهر به فسق است و علناً ظواهر اسلام را رعایت نمی کند نمی‌تواند خلیفه مسلمین باشد.

و از بیعت با یزید امتناع کرد.

و حاضر نشد خلیفه فاسد را به رسمیت بشناسد.

و خواسته حاکم مدینه که از وی برای یزید بیعت می خواست، را رد کرد.

اما به هیچ وجه در پی براندازی حکومت یزید و یا لشکرکشی نظامی و ساقط کردن حکومت یزید و گرفتن قدرت به دست خود برنیامد.

و خروج ایشان از مدینه، نیز به قصد تشکیل حکومت نبود.

بلکه چون جان خود را در مدینه به خطر می‌دید از مدینه خارج شد.

و عازم مکه  شد.

چرا که بنا به حکم شریعت، مکه منزل امن است و کسانی که در مکه هستند مصونیت قضایی دارند.

و بنا به دستور اسلام، حتی اگر مجرمی به مسجدالحرام رفته باشد، نمی‌توان مادامی که در مسجدالحرام است وی را دستگیر کرد.

اما حتی در زمان حضور مکه نیز یزید درصدد ترور حسین بن علی بود.

به همین دلیل حسین بن علی مجبور شد دست کم برای حفظ حریم حرم امن الهی، از مکه خارج شود.

و در این مقطع بود که سیل دعوت نامه‌ها از سوی کوفیان به سوی حسین بن علی روانه شد.

و ایشان را به تشکیل حکومتی که به تصریح قرآن حق وی و پدرش بود دعوت کردند.

و چون مردم کوفه در ظاهر اعلام آمادگی کردند، ایشان از نظر شرعی خود را موظف به اجابت آنان می‌دید.

اما به این مقدار نیز بسنده نکرد.

بلکه ابتدا مسلم بن عقیل که فردی مورد اعتماد و از مخلصین خود بود را عازم کوفه کرد.

تا از صدق گفتار اهل کوفه و نیز آمادگی آنان اطمینان حاصل کند.

 و تا هنگامی که پاسخ مثبتی از نماینده خود دریافت نکرده بود، از اجابت مردم کوفه امتناع می‌ورزید.

اما در مسیر عزیمت کوفه، اهالی کوفه خیانت کردند و مسلم بن عقیل نماینده حسین بن علی نیز در وضعی مظلومانه کشته شد.

و در نهایت در میانه راه مکه و کوفه و در منزل کربلا  راه را بر حسین ابن علی بستند.

و سپاه یزید اجازه حرکت بیشتر به سوی کوفه را به ایشان را ندادند.

 و در این وضعیت، حسین بن علی به اهل کوفه اعلام کرد که اگر بر دعوت پیشین خود نیستند، وی نیز اصراری بر حکومت بر آنان ندارد.

و اکنون که اهل کوفه بر دعوت پیشین خود پابرجا نیست، وی نیز مایل است که از راهی که آمده بازگردد.

بررسی قیام حسین بن علی به خوبی نشان می‌دهد که ایشان از همان ابتدای خروج از مدینه در صدد کسب قدرت و تشکیل حکومت نبود.

چرا که در یک اقدام سیاسی، اولاً وجهی برای افشای آشکار مقاصد نیست.

و لزومی نداشت که حسین بن علی از همان ابتدا و به صورت علنی، نظر خود مبنی بر عدم بیعت با یزید را به حاکم مدینه، اعلام کند.

و ثانیاً در این صورت تأخیر در قیام و اتلاف وقت وجهی نداشت.

و عاقلانه‌تر این بود که حسین بن علی، بلافاصله پس از اطلاع از مرگ معاویه و بدون فوت وقت عازم کوفه شود.

و برای تشکیل ارتشی در جهت مواجهه با حکومت مرکزی، دست به کار شود.

خصوصاً که از سوابق مردم کوفه و آمادگی مردم عراق در برابر شام بی‌اطلاع نبود.

ثالثاً در یک اقدام سیاسی و یا نظامی برای تشکیل حکومت، همراه بردن زن و فرزند نه تنها عاقلانه نیست، بلکه کاملاً مغایر با اهداف است.

و یا حسین بن علی از درک این نکته بدیهی عاجز بوده.

 و یا اساساً مقصد قیام وی امری دیگر و ماهیتی فراتر از سیاست و حکومت داشته.

و رابعاً اگر حسین خود را مأمور به تشکیل حکومت می‌دانست لازم بود هنگامی که از خیانت اهل کوفه مطلع می‌شود و سپاه هفتاد و دو نفری‌اش یارای مقابله با سپاه سی هزار نفری ابن زیاد را ندارد، ترک مخاصمه کند.

اما ایشان چنین کاری نکرد.

و بر عدم بیعت با یزید، اصرار ورزید.

و این اقدام دو صورت بیشتر ندارد.

یا حسین بن علی، اشتباه کرده.

یا  حرکت تاریخ ساز حسین بن علی، آن قدر عمیق بوده که اساساً در قالب اقدام سیاسی و حکومتی قابل فهم و  تفسیر نبوده و نیست.

مسأله حسین ابن علی، حکومت نبود.

مسأله حسین بن علی این بود که "غیر دین" به نام "دین" به صحنه آمده بود.

و اگر معاویه دست کم در ظاهر، مراعات شریعت را می‌کردند، یزید، مراعات ظاهر را نیز به کلی کنار نهاده بود.

و از انجام هیچ فسق و فجوری ابا نداشت.

و حسین ابن علی به حق معتقد بود که کسی در ظاهر نیز مراعات شریعت نمی‌کند، را نمی‌توان به عنوان خلیفه مسلمین پذیرفت.

و بیعت با یزید، یعنی پذیرفتن غیر اسلام به نام اسلام.

و این کار موجب هدم اسلام می‌شد.

چنان که خود نیز در یک جمله تاریخی همین مضمون را بیان کرد.

و این سخن را در تاریخ ثبت کرد که اگر فردی چون یزید که حتی ظواهر اسلام را نیز رعایت نمی‌کند خلیفه مسلمانان باشد، "و علی الاسلام و السلام"و باید فاتحه اسلام را خواند.

به همین دلیل از این بیعت سر باز زد.

و نه این که در پی تشکیل حکومت باشد.

مسأله حسین بن علی قدرت نبود.

بلکه وی شاهد مسخ شدن دین بود.

 و می‌دید که ابتدایی‌ترین امور دینی در جامعه اسلامی رعایت نمی‌شد.

و از مدت‌ها پیش از آغاز قیام خود، تلاش می‌ کرد که جامعه را به انحطاط و مسخ شدگی خویش متذکر کند.

و فی المثل یک سال پیش از قیام خود در حضور علمای مسلمان در منی در موسم حج، در خطابه‌ای ضایع شدن دین را به آنان تذکر داده و آنان را به خاطر بی اعتنایی به هدم اسلام ملامت کرده بود.

سخن این نیست که قیام حسین بن علی، به کلی خالی از وجوه سیاسی و حکومتی بوده.

بلکه تمام سخن این است که اقدام تاریخی حسین بن علی- و به طور کلی اولیا و انبیاء- را به هیچ وجه نمی‌توان به وجه سیاسی تقلیل داد و فروکاست!

علی بن حسین پس از کشته شدن پدرش در کربلا، حاشیه نشینی در پیش گرفت.

و به سیاست و تشکیل حکومت اعتنای خاصی نشان نداد.

و برای تشکیل حکومت اقدام خاصی صورت نداد.

و عمر خود را بیشتر به عبادت مشغول بود.

تا جایی که به دلیل کثرت و رکوع و سجود در میان مردم به "سجاد"- بسیار سجده کننده- شهره شد.

و نیز به انشای کتب ادعیه پرداخت.

و حاصل عمر ایشان، بعدها تحت عنوان "صحیفه سجادیه" که حامل عالی ترین مضامین عرفانی و سوزناکترین مناجات های ممکن میان خلق و خالق است، جمع آوری و ثبث و ضبط گردید.

محمد بن علی بن الحسین و فرزندش جعفر بن محمد نیز اقدام سیاسی و تلاش خاصی در جهت تشکیل حکومت از خود نشان ندادند.

و حتی از تزلزل به وجود آمده در حکومت اموی و تضعیف سیاسی آن، استفاده نکردند.

در حالی که این فرصت بهترین مقطع برای یک اقدام سیاسی و بازپس گیری میراث از دست رفته بود.

اما در مقابل ایشان در مقابل از این فرصت برای نشر تعالیم دینی بهره بردند.

میزان اعتنای این دو بزرگوار به تحکیم و بازسازی باورهای دینی و احیای دین مسخ شده به حدی بود که اولی به نزد مردم به "باقر العلوم"- شکافنده دانش- و دیگری به  صادق آل محمد- کنایه از راستگویی در نقل حدیث از پیامبر- شهرت یافت.

موسی بن جعفر الکاظم، نیز اقدام سیاسی خاصی علیه هارون الرشید صورت نداد.

در این میان رفتار علی بن موسی الرضا اندیشه برانگیز تر می‌نماید.

مأمون الرشید در جهت همراه کردن افکار عمومی با حکومت خود از یک سو و  تحت نظر قرار دادن علی بن موسی الرضا از دیگر سو، به اجبار وی را به مرو- پایختن وقت بنی العباس- فراخواند.

علی ابن موسی الرضا نیز کراهتاً به این کار تن داد.

و در نهایت و به اکراه و از سر اجبار ولایت عهدی طاغوت زمانه خود یعنی مأمون الرشید را پذیرفت.

گو اینکه اگر با درکی که ما امروز از اسلام و سیاست داریم چه بسا افرادی هم چون یوسف پیامبر و نیز علی ابن موسی الرضا را "آخوند درباری" تلقی می‌کردیم و به تقابل با آنان بر می‌خواستیم.

محمد بن علی التقی در سنین جوانی و بدون آن که دست به هیچ اقدام سیاسی و یا نظامی بزند، به قتل رسید.

علی بن محمد النقی و حسن بن علی العسکری در فضای امنیتی و تحت فشار شدید عمر خود را در اردوگاه‌های نظامی و در پایتخت وقت حکومت عباسی یعنی سامرا به سر بردند.

امام دوازدهم شیعیان- مهدی موعود- پس از به دنیا امدن و به قتل رسیدن پدرش بدون آنکه دست به هیچ اقدام سیاسی و تلاشی برای تشکیل حکومت بزند از نظرها غائب شد.

و این غیبت هنوز نیز ادامه دارد.

دقت در سیره پیامبر اسلام و اهل بیت ایشان نشان می‌دهد گرچه سیره آنان از عناصر سیاسی تهی نیست.

اما آنان به هیچ وجه سیاست و حکومت را شرط ماتقدم دینداری تلقی نمی‌کردند.

و از همین رو اقدام سیاسی را مهم‌ترین و اولی‌ترین اقدام برای فعلیت یافتن دین در جامعه تلقی نمی‌کردند.

سخن این نیست که تشکیل حکومت هیچ اثری در تحکیم و یا تضعیف دین ندارد.

و نیز سخن این نیست که دینی بودن حکومت و یا طاغوت بودنش یکسان است.

بلکه تمام سخن است آن گونه که از سیره پیامبر اسلام و اهل بیت ایشان برمی آید، سیاست بر دیانت تقدم ندارد.

و به نزد آنان دین و سیاست نیز یکی نیستند.

بلکه سیاست تنها وجهی از  دین است.

و نه مهم‌ترین وجه آن.

با این وصف بایستی این پرسش را طرح کرد که چرا تصویری که اکنون- و با انقلاب اسلامی و نظریه ولایت فقیه- از دین غلبه کرده، وجوه سیاسی تاریخ و سیره انبیاء این گونه پررنگ و لعاب است؟

پاسخ این است: اینکه سیاست مهم‌ترین وجه دین و گاه عین دین فرض می‌شود ناشی از بسط مدرنیته در عالم اسلام است.

زیرا اصالت به سیاست و قدرت از خصوصیات تفکر ایدئولوژیک است.

و ایدئولوژی‌‌ها همگی پدیده‌ای مدرن اند.

و مدرنیته که در تمامیت یافتن خود به صورت "اراده معطوف به قدرت" و "تلاش برای تغییر عالم و نه تفسیر عالم"، ظاهر شد، ایدئولوژی ‌ها را پدید آورد.

با بسط مدرنیته در جوامع دینی، "ماده" باورهای دینی با "صورت" تفکر آمیخته شده.

و ایدئولوژی های دینی به وجود می‌آید.

و در نتیجه این فرآیند پیچیده، تنها وجوه سیاسی و حکومتی ادیان و تاریخ دیده شده.

و سایر وجوه دین و تاریخ یا به کلی نیست‌انگاشته می‌شود و یا به نحوی تصویر می‌شود که در سایه وجوه سیاسی دین قرار گیرند.

در ایدئولوژی‌ دینی – یا بگو دین ایدئولوژیک شده- نیز "اراده معطوف به قدرت" – و حکومت- اصالت دارد.

و از سوی دیگر هدف از دین، تغییر عالم با اراده‌های انسانی انگاشته می شود.

به همین دلیل در ایدئولوژی دینی- و یا دین ایدئولوژیک- لازم است که به جای نگاه واقع بینانه و همه جانبه به تاریخ انبیاء و اولیا، تنها کاریکاتور و سیمایی کج و معوج و در هم شکسته از تاریخ آنان ترسیم گردد.

در حقیقت این تصور معوج و سیاسی از تاریخ شرط تکوین ایدئولوژی دینی است.

و بدون تفسیر سیاسی از تاریخ  و سیره انبیاء، اساساً امکان شکل گیری ایدئولوژی های دینی- و دین ایدئولوژیک- وجود ندارد.

نظریه ولایت فقیه نیز تحت تأثیر بسط مدرنیته در میان ایرانیان نضج پیدا کرده،

در این نظریه گرچه ماده باورهای دینی، ولایت، شریعت، تاریخ اسلام و ...، از عالم دین اخذ شده، اما این ماده با صورت مدرنیته یعنی "اراده معطوف به قدرت" آمیخته شده.

و چنانکه شیئیت شیء به صورت آن است و نه ماده آن، نظریه ولایت فقیه خود یک نظریه مدرن است.

و باطن این نظریه "اراده معطوف به قدرت" است.

البته این اراده معطوف به قدرت را نباید با قدرت طلبی شخصی و روانشناختی خلط کرد.

زیرا مراد از اراده معطوف به قدرت این است که بشر به این توهم مبتلا باشد که می‌تواند و بلکه باید با قدرت، عالم را تغییر دهد.

و چون مدرنیته و دین در تعارض تام و تمام وجود دارد، ملاحظه می‌شود که میان تفسیر ارائه شده از تاریخ در نظریه ولایت فقیه و انقلاب اسلامی، با سیره واقعی اولیاء و انبیاء تعارضی بسیار بزرگ به وجود آمده است.

(ممکن است تصور شود، حکومت داود و سلیمان نبی، مثال نقضی بر مطالب گفته شده است.

اما توجه به نکات ذیل نشان می‌دهد که حتی تفسیر رایج از  ملک داود و سلیمان نیز ناقص و معوج است.

زیرا اولاً بنا به شهادت قرآن، ملک سلیمان، صرفاً یک حکومت متشکل از اراده‌های بشری نبوده.

و این حکومت با اراده خاص الهی و نیروهای غیبی امداد می شده.

و حتی حیوانات و باد و اجنه و شیاطین به اذن الهی در قبضه سلیمان نبی قرار گرفته بودند.

اتفاقی که حتی در عصر امارت پیامبر اسلام در مدینه و یا علی ابن ابی طالب در کوفه رخ نداد.

ثانیاً سلیمان نبی حتی برای تشکیل همین حکومت نیز هیچ اقدامی صورت نداد.

بلکه به شهادت قرآن حکومت از پدرش داود به ایشان به ارث رسید.

ثالثاً قرآن هیچ گاه مدعی چنین سخنی نمی‌باشد که  سلیمان و یا داود علیهما السلام، از حکومت برای

دیندار کردن مردم استفاده  کرده‌اند و سیاست را بر تبلیغ دین تقدم بخشیده باشند.

رابعاً داود نیز برای تشکیل حکومت اقدامی انجام نداد.

و هیچ مطلبی دال بر این باور از قرآن نمی‌توان یافت.

بلکه قرآن تنها اشاره می‌کند که داود را به دلیل دفاع در برابر تهاجم نظامی جالوت و شجاعتی و عزم

راسخی که از خود نشان داد به پیامبری و متعاقباً‌ حکومت بر بنی اسرائیل رساندیم.

خامساً بر فرض که داود و سلیمان مثال نقضی بر مدعای حقیر باشد.

چه  شده است که امروز در میان ما این روش غلبه پیدا کرده که از سیره انبیاء و اولیا تنها مواردی به

تشکیل حکومت منجر شده است را معیار نظر و راهنمای عمل خود قرار داده ایم؟

و چرا به کلی سیره سایر انبیاء و اولیا را نیست انگاشته و فراموش کرده ایم؟

آیا علت این موضوع همان سیطره نگاه معطوف به قدرت و اصیل دانستن سیاست نیست؟!

و چنان که گفته شد جهان کنونی جهان "اراده معطوف به قدرت" است.

و در "اراده معطوف به قدرت" کاریکاتوری از دین ترسیم شده و صرفاً وجوه سیاسی آن با قطع نظر از قبل و

بعد آن در نظر گرفته شده و معیار قرار می‌گیرد.

در چنین جهانی، تنها به سیره علی، حسین و مهدی- و آن هم تنها بخش‌هایی که متناسب با سخن قدرت باشد- نیاز هست.

و نیازی به توجه به اخلاق محمدی، سکوت علوی، صلح حسنی، مناجات سجادی، بحث علمی باقری و صادقی،تقیه و پذیرفتن ولایت عهدی رضوی، نیست.

و تنها به شمیشیر  علوی، قیام حسینی و مهدوی، و بدون توجه به مقدمات همین امور اعتنا می‌شود.)

در قسمت بعدی این پژوهش به نحو صریح‌تر و روشن‌تر دستاوردهای تئوریک نظریه ولایت فقیه طرح و با رادیکال ترین مواجهه ممکن این دستاوردها به استیضاح و نقادی گرفته خواهند شد.

توضیح پایانی این که قسمت پیشین این پژوهش-یعنی بحث در باب روایات مثبت نظریه ولایت فقیه- شامل توضیحات تکمیلی بود که برای پرهیز از اطاله و تطویل کلام از طرح آن صرف نظر شد.

قسمت های پیشین این یادداشت:

قسمت اول: پرسش از امکان نقد نظریه ولایت فقیه،

قسمت دوم: تعارض نظریه ولایت فقیه با باورهای تئولوژیک شیعه،

قسمت سوم: بررسی روایات ولایت فقیه

نظرات  (۲۱)

در صورت امکان یک مثال واقعی از برخورد دوگانه با تاریخ بزنید تا قسمت برخورد ایدئولوژیک رو بهتر متوجه بشیم
پاسخ:
دهقانی:

تجربه شخصی نگارنده در مباحثه با اسلام گرایان چنین مطلبی را نشان می دهد.

و این تذکر برای پیشگیری از تکرار این برخورد بود.
  • سید هادی
  • سلام
    مطالب مفیدی داره سایتتون.
    اما خنده ام گرفته بود از اینکه آسمان ریسمانی بهم بافته بودید تا اندیشه و تشویش را باهم گره بزنید.
    البته نمی دانم زبان پهلوی با عربی چه قرابتی دارد اما فقط می دانم خیلی راحت تر میتوانستید این معنا را تشریح کنید.
    البته تا مرز به نسبیت خطرزا نرسیدن و از جزم مفید دور نشدن.
    یاعلی
    پاسخ:
    دهقانی:

    سلام و سپاس از حضور و نظری که نگاشتید.

    نسبی اندیشی و جزم اندیشی هر دو نتایج واحدی دارند.

    و تفکری راهگشا و نجات بخش است که همزمان غیر جزمی و در عین حال غیرنسبی باشد.

    موفق باشید.

    سلام و خدا قوت.

    سیر جالب و منطقی بحث درخور توجه بود.

    منتظر ادامه بحث شما می مانم .

    پاسخ:
    دهقانی:

    سلام و سپاس از حضور و نظری که نگاشتید


    به نظرم این نوشته زیاد جای چون و چرا کردن نداره چون این ایراد به نظر وارد میاد.ولی در مورد حوالت تاریخی و این که آیا حوالت تاریخی یک بحث متافیزیکی و جبری است که راه برون رفتی از آن نیست و باید با آن ساخت یا این که حوالت تاریخی تابع سیرِ قوم است و با سیرِ قوم حوالت تاریخی هم عوض میشود؟اگر تاریخ محل ظهور اسمی از اسما است پس پایان یک تاریخ و آغاز یک تاریخ دیگر تابعی از چیست؟اصلا تابع از چیزی است؟ نقش اقوام مختلف در این ظهور و بروز وابسته ی چه چیزی است؟تفکرشان؟این که عمل اراده معطوف به قدرت حوالت تاریخی آن زمان بوده (چنان که شریعتی فیلسوفان را پفیوزان تاریخ مینامد) یعنی آیندگان هم چنین فکری رو در مورد ما خواهند کرد ؟چون ما هم حوالت تاریخی خود را داریم. اصلا همین نگاه ها ناشی از پذیرفتن خطی بودن سیر تاریخ نیست؟آشفته گفتم.ساده بخوام بپرسم باید بگم حوالت تاریخی رو لطفا توضیح بدید. و اثرپذیری و اثرگذاری افراد بر روی حوالت تاریخی چگونه است؟
    پاسخ:
    دهقانی:

    برادر مسعود

    سپاس از حضور و  نظری که نگاشتید

    صادقانه باید عرض کنم که وجه ارتباط بیانات شما با عرائض خود در متن این یادداشت را در نیافتم.

    به همین دلیل اگر تبیین بیشتری از نظر شریف خود ارائه فرمایید، به رفع این تحیر و ایجاد امکان پاسخ گویی از سوی این جانب کمک خواهید کرد.

    مضافاً که فراموش نفرمایید که تلقی رایج- اعم از موافقان و مخالفان- از "حوالت تاریخی"، به نزد این جانب تام نیستند.

    هر چند این جانب به شکل اجمالی سیطره امری فرا بشری بر فاهمه بشر را می ‌پذیرم.

    یعنی سیطره نگاه ایدئولوژیک بر فاهمه بشری، در دهه چهل و پنجاه امری طبیعی بوده.

    به همین دلیل نیازی به ملامت معلمان تفکر ایدئولوژیک در ایران نظیر شریعتی و آیت ا.. خمینی نیست.

    و این جانب نیز زبان به چنین ملامتی نگشوده ام.

    و از سوی دیگر این که امروز ما موفق به بازخوانی و نقادی نظریه ولایت فقیه شده‌ایم، از امکاناتی است که تقدیر تاریخی ما پیش روی ما نهاده.

    به همین دلیل این نقادی در دهه‌های پیشتر امکان وقوعی- و نه ذاتی- نداشته.

    اما حتی با توجه به این نکته سمت و سیاق این مباحث، تغییری نمی‌کند.

    و اساساً یکی از آفاتی که توجه بیش از حد به موضوع "حوالت تاریخی" ممکن است به همراه داشته باشد، فرورفتن در سخنان انتزاعی است.

    زیرا ما در نهایت نمی توانیم به شکل تام و تمام بر حیث  بشری و تاریخی خود غلبه کنیم.

    و ما بخواهیم و نخواهیم و فی الجمله، محکوم حوالت تاریخی، تاریخ خود هستیم.

    خب از بیان این سخنان درست چه نتیجه‌ای می‌توان گرفت؟

    اگر نتیجه این باشد که پس دستاوردهای علمی و فهم کنونی ما اعتبار دائم و تام و تمام ندارد، این سخن البته درست است.

    اما مگر اساساً بشر امکان دارد که به یک فهم تام و تمام و غیر بشری و جهانشمول از تاریخ برسد؟

    بیان این سخنان به هیچ وجه به معنای دعوت به نسبی اندیشی نیست.

    بلکه فهم کنونی ما از پدیدارها درست هستند.

    و به قدر بضاعت فردی، اجتماعی و تاریخی ما، اعتبار و حجیت دارند.

    اما این فهم تام نیست.

    و وظیفه بشر این است که در یک نقطه از فهم  نایستد و به جایی بسنده نکند.

    یعنی راه خودبنیادی در پیش نگیرد و سکون و ایستایی در فهم در پیش نگیرد.

    و مدام برای فهم بهتر و عمیق‌تر از پدیدارها حرکت کند.

    هر چند امکانات حرکت نیز خود گفت وجود و اعطای حق هستند.

    موفق باشید

    باسلام
    برای کامل تر شدن بحث باید در مورد دو سؤال مهم اندیشید که به نظرم بدون توجه به این سؤالات بحث ناقص است. شما در این بحث به خوبی متعرض این نکته شده اید که حجم فعالیت های سیاسی در زندگی بزرگان دین کم بوده است. اما یک اسلام گرا می تواند ادعا کند که همه این فعالیت های غیرسیاسی از باب اضطرار بوده است. یعنی در شرایط مناسب اصل بر عمل سیاسی بوده است و بزرگان دین من باب عدم شرایط تن به فعالیت غیرسیاسی میداده اند. لذا این موارد نمی تواند عدم اصالت سیاست را ثابت کند. برای اثبات عدم اصالت سیاست باید موردی را نشان داد که نبی یا امام در موقعیت عمل موفق سیاسی باشد و آن عمل را انجام ندهد.
    دوم اینکه اسلامگرا میتواند ادعا کند بزرگان از همه کارهای خود هدف سیاسی داشته اند. یعنی دعای امام زین العابدین و تدریس امام صادق با هدف تربیت نیرو برای مبارزه سیاسی بوده است.(قبول دارم که چنین ادعایی مدلل نیست. بلکه یک پیشفرض است. اما به نظرم نوع نگاه شما هم عدم اصالت سیاست را در دین پیشفرض میگیرد و به تفسیر تاریخ ائمه میپردازد.)
    پاسخ:
    دهقانی:

    سلام بر برادر رجبی

    و سپاس از حضور و نظری که نگاشتید

    فراموش نفرمایید که اشکال بنده به اسلام گرایان این نبوده است که آنان با پیش فرض به تاریخ نگریسته‌اند.

    تا در این صورت بتوان این اشکال جدلی را طرح کرد که دهقانی نیز خود اسیر پیش فرض هایی است.

    اساساً این باور که وجود پیش فرض‌ها را مانع فهم درست پدیدارها می‌داند، خود ناشی از سیطره نگاه ارسطویی به مقوله معرفت است.

    در نگاه ارسطویی، علم عبارت است از حصول صورت و ماهیت شیء در نزد ذهن.

    و با این تعریف از علم، لازم می‌آید که عالم پیش از ادراک معلوم، تمام دانسته‌ها و داشته‌های ذهنی خود را کنار نهاده و ذهن خود را بسان لوحی سفید، مهیای انعکاس تصویر پدیدار نماید.

    اما مسأله این است که این تلقی از معرفت و علم، انتزاعی است.

    و به همین دلیل رسیدن به معرفت به پدیدارها با این تلقی، نه ممکن است و نه مفید.

    ممکن نیست زیرا حتی آنها که در این سودا هستند که "باید از همه پیش فرض‌ها آزاد شد"، در نهایت خود اسیر این پیش فرض هستند!

    یعنی تهی شدن از پیش فرض ها،  اساساً امکان ندارد.

    مفید نیست زیرا اگر قرار به کنار نهادن پیش فرض‌ها باشد، لازم می‌آید که حتی این پیش فرض که "پدیدار مورد بحث اهمیت دارد" را به کنار بگذاریم.

    و در این صورت اساساً پژوهش از دست می‌رود.

    پس اساس اشکال بنده به اسلام گرایان به هیچ وجه مبتنی بر معرفت شناسی ارسطویی نبود.

    مدعای بنده این است:

    الف- ما خالی از پیش فرض در باب پدیدارها- اعم از تاریخ و سایر موضوعات- نیستیم.

    ب- این پیش فرض‌ها نه تنها مانع فهم پدیدارها نیستند، بلکه  اساساً شرط شکل گیری هر نوع فهمی هستند.

    ج- اما باید به پدیدارها مجال بدهیم که فهم و پیش‌‌فرض‌های ما را در یک دیالکتیک استعلایی ارتقاء بخشند.

    و نه این که بخواهیم با اراده خود بر پدیدرها سیطره یابیم.

    ساده تر بگویم.

    مسلماً من نیز با پیش فرض و تلقی خاصی از تاریخ به نظاره آن نشسته‌ام.

    اما باید دید که پدیدارهای تاریخی، با کدام پیش فرض‌ها سازگار تر است؟!

    وگرنه اگر قرار باشد که هر کس  از جانب خود ادعایی کند و ادعای خود را بدون ذکر شواهد از پدیدارها همراه کند، اولاً دیالوگی شکل نمی‌گیرد.

    ثانیاً در این صورت بایستی از اسلام گرایان- و سایر جزم اندیشان- این سؤال را پرسید که پس اساساً مکانسیم ترجیح تفسیر آنان از تاریخ بر سایر تفسیرها و وادار کردن دیگران به تسلیم به این تفسیر و متحقق شدن خارجی این فهم چیست؟

    البته اصل اشکال حضرت‌عالی در جای خود درست است.

    و این جانب در قسمت بعدی بحث شواهدی از تاریخ را ذکر خواهم کرد که نبی یا امام علی رغم امکان عمل سیاسی، از آن اجتناب کرده است.

    و به همین دلیل می پذیرم که حتی یادداشت کنونی نیز به اندازه کافی شالوده شکنانه و رادیکال نیست.

    و نکته پایانی این که در قسمت‌‌های بعدی بحث تحت عنوان "زمینه و زمانه انقلاب اسلامی"  این ادعا که اهل بیت و اولیا در شرایط اظطرار بوده اند و فی المثل در انقلاب اسلامی این شرایط اضطرار برطرف شده است، را نیز مورد بررسی و نقادی قرار خواهم داد.

    موفق باشید.
  • سید محمد
  • سلام برادر دهقانی
    ممنون که به این موضوع به وخوبی و البته مختصر و مفید پرداختید.
    جناب م.ر عزیز
    معتقدم همه عالم تفسیر ماست و ما خارج ا ز سوبژکتو و ذهنیت خود قادر به تفکر نیستیم. همه ی جنگ ها در عالم اندیشه، تفسیری و ناشی از کانتکست اندیشمند است.
    اما با دو مثال بسیار ساده می توان ادعای جناب دهقانی را به اثبات رساند و آن اینکه به عنوان مثال، حضرت موسی (ع) پس از نجات قوم بنی اسرائیل از دست فرعون، دست به چه اقدام سیاسی ای زد که در تاریخ ثبت شده باشد؟ آیا با اینکه به صورت تام و تمام هم مقبولیت و هم مشروعیت و هم توانایی تشکیل حکومت داشت اقدام به این کار نمود یا به کوه طور رفت و 10 فرمان مشهور از سوی پروردگار را برای امتش به ارمغان آورد؟
    و مثال دوم اینکه بسیار واضح است این است که پیامبر هدف غایی و نهایی رسالتش را چیزی جز کامل کردن اخلاق نخواند. آیا ابوذر راهزن را حکومت نداشته ی حضرت ختمی مرتبت ابوذر کرد یا خلق عظیمش؟ به راستی محمد (ص) چه چیزی به سمیه وعده داده بود که جانش را در راه اسلام فدا کرد؟
    برادر، هدف غایی و نهایی تمام دولت های مدرن و ایدئولوژی ها، چیزی جر برده کردن و من و شما نیست. حال با هر اسمی و عنوانی که باشند در طول حیات خود چیزی جز این را در عمل نشان نداده اند.
    پاسخ:
    دهقانی:

    سلام بر سید محمد

    و سپاس از عنایتی که داشتید

    هرچند تصور می کنم در باب کیفیت فهم انسانی اختلافی در میان ما باشد.

    به این معنا که به زعم حقیر اگرچه ما محکوم فاهمه خود هستیم.

    اما فاهمه ما امری ایستا نیست.

    هرچند مجال طرح این بحث در این موقف نیست.


    با سلام.
    منظور من در قسمت قبل این نبود که داشتن پیشفرض مضر است. یقینا رجوع به متن بدون پیشفرض محال است. اما به نظرم شما موافق باشید که در هر مطالعه ای نباید نتیجه ای را که دنبال آن هستیم پیشفرض بگیریم. منظورم این بود که اسلام گراها و شما همان چیزی را که در صدد اثباتش هستید پیشفرض میگیرید. اسلام گراها وقتی میخواهند فعالیت سیاسی بزرگان را نشان دهند با این پیشفرض که همه اعمال ائمه برای سیاست بوده است همه رفتار ان بزرگان را مقدمه تربیت نیرو و زمینه سازی انقلاب معرفی میکنند
    شما نیز با این پیشفرض که سیاست در دین اصالتی ندارد وقایع را تحلیل میکنید. فی المثل منقول است که وقتی برای قیام به امام صادق مراجعه کردند ایشان فرمودند زمان، زمان من نیست. یعنی اگر زمان زمان ایشان بود قیام میکردند. اما فقط شواهد غیراصالت سیاست را بازگو میکنید و اصلا به این احتمال که ممکن است این اعمال غیرسیاسی مقدمه سیاست باشند توجه نمیکنید.
    پاسخ:
    دهقانی:

    سلام بر شما  برادر رجبی

    واقعاً برای بنده شنیدن این حرف آن هم از سوی شما بسیار اعجاب آور بود که فرمودید بنده  به احتمالات بی اعتنا بوده ام؟!

    البته باید همه احتمالات را در نظر گرفت.

    اما نظریه را باید بر یقینیات بنا کرد یا بر احتمالات؟

    نظریه ولایت فقیه ادعا دارد که سیاست امری اصیل است.

    حال در این صورت و برای اثبات این امر چگونه می توان تنها به احتمالات ذهنی اکتفا کرد؟

    و گفت اگر شرایط فراهم بود انبیاء و اولیا جوری دیگر عمل می‌کردند؟

    نظریه پردازی با اگر و اما شکل نمی‌گیرد.

    خصوصاً که شاید اگر شرایط هم فراهم می‌بود باز اهل بیت و اولیا مانند مدعای نظریه ولایت فقیه عمل نمی‌کردند!

    و در این صورت هیچ یک از طرفین نمی توانند ادعا کنند.

    و این به انهدام نظریه ولایت فقیه منجر می‌شود.

    حتی اگر ادعای بنده نیز اثبات نشود.
    تاحدی متوجه منظور شما هستم.
    حرف من تأیید اسلام گراها نیست. به شخصه معتقدم نظریه ای که نوع برخورد اسلام گراها با مسائل را بیان میکند پارادایمهای تامس کوهن است. اما در یک نظریه پردازی رادیکال باید به همه جوانب پرداخت.
    بسمه تعالی
    خود گویی و خود خندی عجب مرد هنرمندی!

    آیا این هنر است که ما به اندیشمندان اسلامی نسبت های غیر واقعی و برخلاف مقصود اصلی شان بدهیم و بعد آن نسبت را نفی کنیم؟

    شما تصور ساخته ی ذهنتان را نفی می کنید نه آنچه واقعا مقصود آن بزرگان هست.

    رو تو اول عمق حرف را نوش کن/ بعد از آن در نفی و اثبات کوش کن

    سؤال جدی بنده از شما- که پاسخ آن را میخواهم-  این است که آیا بین دو نفر که به مبانی و مبادی مختلفی نظر دارند امکان تفاهم وجود دارد؟ یعنی آیا می توان بدون نظر به مبادی طرف مقابل حرف های او را فهمید و سپس نفی یا اثبات کرد؟

    به عنوان مثال اگر کسی دست موجود زنده ای را از بدنش جدا کند و بعد آن را روبروی خود قرار داده و آن دست جدا شده را حرکت دهد بعد این حرکات را به صاحب آن دست نسبت بدهد، آیا این نسبت دادن خلاف نیست؟ صاحب دست که آن را حرکت نداد بلکه دیگری حرکت داد و بعد به صاحب دست نسبت داد.


    فکر می کنم-شاید هم اشتباه کنم- شما ابتدا سخنان حضرت امام(ره) را از مبادی و جایگاه اصلی آن به نحوی-شاید ناخواسته- می برید و سپس آن حرف بریده را به حضرت امام(ره) نسبت می دهید و بعد آن را نفی می کنید. اگر امام باشد میگوید من کی خندیدم؟!

    ممکن است بپرسید مبادی حضرت امام(ره) چیست؟ در پاسخ شما
    را به کسانی که در این امر مدعی اند رجوع می دهم.

    دوباره سؤالم را تکرار می کنم: آیا بین دو نفر که به مبانی و مبادی مختلفی نظر دارند امکان تفاهم وجود دارد؟

    (هر چند سن و سالم از شما کمتر است ولی این دلیل نمی شود شما را نقد نکنم. امیدوارم لحن کلامم رنجورتان نکند)
    پاسخ:
    دهقانی:

    با سپاس از حضور و نظر

     در پاسخ به بیانات شما چند نکته را خاطر نشان می‌سازم:

    اول اینکه اگر شخص یا اشخاصی مدعی هستند که مبانی و مبادی فکری یک شخص خاص را فهم کرده‌‌اند، به  این معنا نیست که در این ادعای خود بر حق باشند.

    اساساً اگر میان مدعیان شناخت تفکر آیت ا.. خمینی، را در شناخت خود محق می‌دانستم، دست به نگاشتن این سلسله از مباحث نمی‌زدم.

    مبانی تفکر آیت ا.. خمینی در آثار و نگاشته‌های ایشان خود را ظاهر کرده.

    و نیازی نیست برای فهم این مبانی و مبادی به مدعیان پرادعا رجوع کرد.

    و اگر کسی نیز مدعی است که فهم و تفسیری که از سوی نگارنده  به آیت ا.. خمینی نسبت داده شده درست نیست، بهتر است به جای پرداختن به حواشی، به اصل مطلب پرداخته و پاسخ علمی درخور به نقدها دهد.

    دوم این که پاسخ پرسشی که در کلام شما بدان اشاره شده بود، از دو حال خارج نیست.

    یا مثبت است.

    به این معنا که امکان دیالوگ و مفاهمه میان انسان‌ها با عوالم متفاوت وجود دارد.

    که در این صورت نقدی نمی توان به نگاشته حقیر وارد کرد.

    و یا این که پاسخ آن منفی است.

    که در این صورت دو نفر با دو عالم متفاوت امکان فهم و  مفاهمه یکدیگر را ندارند.

    به همین دلیل نوشتن این نظر انتقادی از جانب شما، معقول نیست.

    یعنی یا نگاشته حقیر مبرا از نقد شماست.

    و یا اگر نقدی بدان وارد باشد، همین نقد به صورت متقابل به بیانات شما نیز وارد است.

    موفق باشید

    یا خیر

    که شما نیز امکان نقادی و تفاهم با نویسنده را نخواهید داشت و نقادی کاری موجه نخواهد بود.


    حقیقتا به قدری جایگاه حکومت اسلامی در قرآن و کلام ائمه هدی(علیهم السلام) روشن است که بنده حیفم می آید که وقت بگذارم و با شما در این زمینه وارد بحث شوم. کافی است قرآن را ورق بزنید و آیات مربوط به زندگی اجتماعی را در آن بررسی کنید. و همچنین روایات و ابواب  مختلف روایی را که بخش زیادی از آن در علم فقه و ابواب مختلف آن بررسی شده که به روشنی به لزوم تشکیل حکومت جهت اجرای آن احکام و مبارزه برای سرنگونی حکام ظالم و موانع اجرای احکام اشاره دارند. اینکه آن عزیزان در سیره ی خودشان چقدر موفق شده اند برای ایجادِ زمینه ی اجرای احکام، بحث دیگری است. آیا این که تا به حال قیامت نشده است به این معنا است که اساسا دین به قیامت اعتقادی ندارد و آن را حق نمی داند؟ یا نه، باید ابتدا زمینه ظهور آن حرکت عظیم(قیامت) به وجود بیاید؟

    می ماند اینکه آیا تشکیل نظام یا حکومت کار معصوم است یا غیر معصوم هم می تواند در این قضیه اقدام کند؟ مگر خود معصومین(علیهم السلام) افراد غیر معصوم - نظیر مالک اشتر و امثال ذلک-  را به اقصی نقاط عالم جهت کشور داری و مدیریت نمی فرستادند؟ که بعضی از فرمانداران حضرت خلاف کرده و حضرت نامه زدند که اگر دستم به تو برسد با آن شمشیری می کشتمت که هر که را کشتم راهی دوزخ شد. اینکه خیلی بدیهی است! همان ائمه (علیهم السلام) فرمودند در زمان غیبت به فقها رجوع کنید(که بحثش مفصل است). مگر آن عزیزان در همه جهات الگو نیستند؟ چطور در امور فردی الگو باشند ولی در امور اجتماعی آنها را رها کنیم. مگر ما انسان ها اتم های منفرد هستیم؟ آیا این بدین معنا نیست که اموراتمان را بسپاریم به غرب تا آنها هر طور خواستند برای ما تصمیم بگیرند؟

    اگر با لفظ "حکومت" مشکل دارید اشکال ندارد اسمش را عوض می کنیم و می گذاریم "نظام" یعنی آن آرایش و نظم مورد نیاز جهت سامان دادن به امور جامعه. دعوا بر سر الفاظ  که نداریم. ولی گویا مشکل جای دیگری ست.

     

    شبیه همین اشکالات شما را عده ای در بحث "وحدت وجود" مطرح می کنند. در صورتی که علمای اندیشمند و بزرگ در تمام زوایای دین تدبر کرده و آن را کشف کرده اند. بعضی به جای اینکه بیایند مقصود این بزرگان را دریابند، فهم نادرستشان از موضوع وحدت وجود را به علما نسبت داده و سپس آن را انکار می کنند! آیا این هنر است؟!

    رو تو اول عمق حرف را نوش کن/بعد از آن در نفی و اثبات کوش کن

     

    حضرت امام(ره) بعد از سال ها تدبر نظریه ی ولایت فقیه را جمع بندی کرده اند. بعد ما بیاییم ایشان را متهم کنیم که برای سیاست  استقلال و اصالت قائلند. در صورتی که این نظریه ریشه در نگاه ملکوتی ایشان به عالم دارد. چون خدا تکوینا در همه عالم حاضر است همان خدا باید تشریعا در تمام امور در صحنه باشد. لذا انسان ها هر کدام به اندازه ی توان خود مأمورند ظرف ظهور اراده ی حق باشند تا عالم ظاهر با تکوین هماهنگ شود. یعنی احکام الهی کاملا اجرا شود. یعنی نظام الهی تشکیل شود. و از این حرفا. این که خیلی بدیهی است.

    اما انگار الفاظ حضرت امام(ره) به عالم دیگری اشاره دارند که ما از آن غافلیم.

    پس شما معتقدید که دو نفر با مبادی و عوالم مختلف می توانند مقصود یکدیگر را دریابند؟


     

     

     

     

    پاسخ:
    دهقانی:

    1- تقریباً تمام مطالبی که از جانب شما در دفاع از نظریه ولایت فقیه مطرح شد، پیش تر از سوی نگارنده مورد نقد و بررسی دقیق قرار گرفته.

    و شایسته تر این بود که پیش از نگارش این نظر اخیر، دست کم یک بار سه قسمت پیشین نقد و بررسی نظریه ولایت فقیه از مد نظر گذشته شود.

    و در عرائض پیش رو تنها برخی نکاتی که ممکن است تبیین نشده باشند را اشارتاً پاسخ داده خواهد شد.

    2- البته در نگاه شیعه، پیامبر و اهل بیت در همه زمینه ها الگو هستند.

    اما برخی امور از مختصات پیامبر و  اهل بیت او هستند.

    فی المثل وجوب نماز شب اختصاص به پیامبر دارد.

    و نمی‌توان با این منطق که شیعه معتقد است که در همه زمینه‌ها باید از پیامبر پیروی کرد، ادعا کرد که نماز شب واجب شرعی است.

    و نیز پیامبر در برهه ای مجاز به اخذ بیش از 4 همسر بود.

    اما این امر از اختصاصات ایشان بود.

    و هیچ فقیهی تاکنون به استناد به این رفتار پیامبر در اخذ بیش از 4 همسر، قول به جواز اختیار بیش از چهار همسر دائم نداده.

    در موضوع تشکیل حکومت- و یا نظام، که البته تعبیر نظام تعبیری مبهم و نارساست به همین دلیل نگارنده به تبعیت از آیت ا.. خمینی، مایل است از تعبیر رایج "حکومت" بهره گیرد- نیز قصه به همین منوال است.

    "حکومت" از مختصات پیامبر و اهل بیت است.

    زیرا "عصمت"، شرط "حاکم" است.

    و "حاکم غیرمعصوم" همانند حکومت شیخین، مصداق حکومت طاغوت  است(که این ادعای اخیر در قسمت دوم نقد نظریه ولایت فقیه به تفصیل مورد بررسی قرار گرفت. و می توان برای بررسی بیشتر آن قسمت از بحث را مورد خوانش نقادانه قرار داد)

    به همین دلیل نمی توان با استناد به این منطق که بایستی در همه زمینه‌ها از پیامبر و اهل بیت ایشان تبعیت کرد، مختصات ایشان را به دیگران نیز تعمیم داد.

    3- نباید فراموش کرد که افرادی  مانند مالک اشتر نخعی نیز هیچ گاه خود در رأس حکومت نبودند.

    بلکه تحت حکومت پیامبر و اهل بیت، زمامداری داشتند.

    در موضوع حاضر نیز هرگاه امام  دوازدهم حکومت تشکیل داد، فقها صلاحیت دارند تحت ولایت و راهنمایی ایشان، زمامداری ناحیه‌ای را به عهده گیرند.

    و در مقطع کنونی چنین حکومتی در کار نیست.

    و صرف فرض یک رابطه طولی ذهنی میان حکومت فقیه و حکومت امام دوازدهم و گفتن این قبیل سخنان مشهور و  تکراری که "حکومت فقیه" در طول "حکومت معصوم" است، نیز گرهی از کار نمی‌گشاید.

    زیرا بایستی این رابطه طولی به نحو حقیقی در جهان خارج محقق  شده باشد.

    که در وضع کنونی و عصر غیبت چنین، امری رخ نداده.

    4- تکرار تعابیری نظیر" رو تو اول عمق حرف را نوش کن/بعد از آن در نفی و اثبات کوش کن" به نحو ضمنی به این معناست که کامنت نویس مدعی است که در فهم عمق نظریه ولایت فقیه موفق بوده و متقابلاً منتقدان نظریه ولایت فقیه اساساً از درک عمق این نظریه عاجز هستند.

    اما باید دانست بیان این قبیل اشعار و تعابیر، دست کم از دو اشکال بنیادین رنج می‌برند.

    اول این که این سنخ تعابیر، جدلی الطرفین هستند.

    بدان معنا که همواره باب این ادعا برای نگارنده نیز باز است که مدعی شود هیچ یک از منتقدانش نه به عمق نظریه ولایت فقیه و نه به عمق نقد نگاشته شده از سوی خود پی نبرده‌اند!

    یعنی این منطق و تفکر به مثابه یک شمشیر دولبه گرچه می تواند زبان منتقدان را ببرد، اما در بازگشت همین شمشیر فرق مدافعان را نیز خواهد شکافت.

    و از سوی دیگر این سنخ تعابیراز یک خودبنیادی بسیار عمیق و خودپسندی بسیار شدید نیز نشان دارند.

    بدان معنا که گرچه مدعیانی که این اشعار را به کار می‌گیرند در یک سخن درست همواره مدعی لزوم گذر از سطح به عمق در فهم سخنان هستند.

     اما در یک رفتار کاملاً خودبنیادانه و کاملاً خودشیفته و خودشیفته وارد و خودپسندانه، همواره مدعی هستند که خود عمیق می‌نگرند و دیگران- و خصوصاً منتقدان نظریه ولایت فقیه- تنها یک فهم سطحی از مسائل دارند.

    و شگفت انگیزتر این که حتی یک بار نیز این احتمال را در ذهن خود راه نمی دهند که مبادا خود در سطح مانده و از درک عمق سخنان دیگران درمانده باشند.

    5-  در کامنت پیشین این تعبیر از سوی کامنت نویس ادا شده بود که:

    "آیا این هنر است که ما به اندیشمندان اسلامی نسبت های غیر واقعی و برخلاف مقصود اصلی شان بدهیم و بعد آن نسبت را نفی کنیم؟"

    در پاسخ باید گفت که یکی از مسائل مهم و  بنیادین این جاست که مناط "اسلامی" بودن تفکر یک متفکر چیست؟!

    و این باور کی و کجا مبرهن شده که تفکر  آیت ا.. خمینی، یک "تفکر دینی" و ایشان یک "متفکر دینی" هستند؟!

    و آیا ما از پیش "اسلامی" بودن محتوای تفکر یک متفکر را بدیهی و مفروغ عنه گرفته ایم؟!

    و یا مایلیم پس از تحقیق و  بررسی، اسلامی و یا غیراسلامی بودن محتوای تفکر یک متفکر را دریابیم؟!

    و یا صرف مطالعه کتب فقهی و اصولی و آشنایی با فلسفه اسلامی را ضامن "اسلامی" بودن یک تفکر می‌دانیم؟!

    و یا این که صرف "مسلمان" بودن یک فرد در حوزه عمل به آداب شریعت را ضامن دینی بودن تفکر یک متفکر می‌دانیم؟

    به عبارت ساده‌تر، اساساً ما با چه معیار و میزانی در باب دینی بودن یا غیردینی بودن محتوای افکار متفکران قضاوت می کنیم؟

    آیا بهتر نیست پیش از بیان این ادعا که نباید افکار متفکران اسلامی را این گونه یا آن گونه خواند، این مطلب را مبرهن کنیم که مناط دینی بودن تفکر یک متفکر چیست؟!

    6- به گمانم در پاسخ نظر پیشین تان، به این سؤال نیز پاسخ داده شد که آیا امکان مفاهمه میان دو فرد با دو مبادی فکری متفاوت وجود دارد یا خیر؟

    و به گمانم منظور نظر این جانب روشن بود که اساساً طرح این پرسش ها در این فقره از نقد و بررسی و دفاع،  انتزاعی و این پرسش یک پرسش موهوم است.

    زیرا اگر پاسخ این پرسش مثبت باشد- یعنی دو فرد با دو مبادی مختلف بتوانند سخن یکدیگر را دریابند- این امکان برای  نگارنده وجود داشته که به مبادی تفکر آیت ا.. خمینی رسوخ کند و سخن ایشان را دریاید.

    و نقد منتقد مبنی بر این که نگارنده، محتوای سخن آیت ا.. خمینی و نظریه ولایت فقیه را درنیافته، چندان جدی به نظر نمی‌رسد.

    و اگر پاسخ پرسش منفی باشد- به این معنا که دو نفر با دو مبادی فکری متفاوت از درک افکار یکدیگر عاجز باشند- گرچه نگارنده در نقد نظریه ولایت فقیه نافذ نخواهد بود، اما با همین منطق، نقدهای دوستان کامنت نویس نیز غیرنافذ و خالی از وجه خواهد شد.

    7- این که آیت ا.. خمینی پس از سال‌ها تدبر نظریه ولایت فقیه را طرح کرده‌اند، البته سخنی به جاست.

    یعنی سالها زمان لازم بود که ایده "اراده معطوف به قدرت" از عالم تجدد وارد کشورهای مسلمان شود و صورت خود را بر ماده تفکر دینی دهد.

    و افراد بسیاری در این پروسه شرکت داشتند.

    سید جمال، بازرگان، شریعتی هر یک به سهم خود کوشیدند که "دین" را به "ایدئولوژی" مبدل کنند.

    اما کار بزرگ به دست آیت ا.. خمینی صورت گرفت.

    چرا که ایشان از بطن حوزه‌های علمیه و تفکر سنتی علمی ایران برآمده بود و این توان را داشت که صورت مدرنیته را بر تمام مواد تفکر دینی بدمد.

    و آیت ا.. خمینی از این جهت یک متفکر بزرگ است.

    اما و صد اما که ایشان یک متفکر "دینی" نیست.

    بلکه ایشان را باید یک مدرنیست- مسلمان نامید.

    که مدرنیته را صورت و دین را ماده تفکر خویش را قرار داد.

    ایشان توانست یکی از نهایی ترین مراحل نیهیلسم، یعنی "نیست انگاری فعال" را وارد عالم اسلام کند و دین را با "اراده معطوف به قدرت" فهم و تفسیر کند.

    و به این اعتبار -یعنی به اعتبار تفکر - می‌توان آیت ا.. خمینی را بزرگ‌ترین نیهیلست عالم شیعه دانست.

    هر چند که به اعتبار شخصیت و زندگی فردی، ایشان مقامات عرفانی باورنکردنی داشت.

    اما در موقف کنونی بحث از زندگی هرروزی آیت ا.. خمینی نیست.

    بلکه سخن بر سر تفکر ایشان است.

    و تفکر نیز زاییده، احوالات عرفانی و اعمال افراد نیست.(که این فقره اخیر از بحث نیز در قسمت اول نقد نظریه ولایت فقیه تبیین شد)


    (نام کامنت را که آهنده بود تغییر دادم)

    از همین مطالب اخیر به روشنی بر می آید که ما از تفاهم فاصله داریم. از کنار اصولی که مطرح کرده بودم به آرامی عبور کردید و به نکات دیگر با همان لحن مخصوص به خودتان پرداختید. انگار کار از اساس می لنگد.

    فکر می کنم – شاید هم اشتباه کنم- اگر کسی با هزاران دلیل به اشکالات شما پاسخ دهد شما نمی پذیرید. و بر عکس اگر شما هم با هزاران دلیل ادعای خودتان را ادامه دهید، آن کسی که مبادی او با شما متفاوت است نمی تواند ادعای شما را بپذیرد هر چند که هیچ پاسخی هم در برابر شما نداشته باشد. چون جانِ هر دو طرف نمی پذیرد.

     

    یعنی اگر کسی- غیر از بنده- خوب فکر کند و شبهات شما را پاسخ دهد باز هم مبادیِ شما – از آنجا که نمی پذیرد- می گردد و شبهه ای دیگر پیدا می کند و پاسخی دیگر به ذهن شما می آورد.هر چند که آن پاسخ  بسیار شگفت آور باشد. و بالعکس. و این داستانِ گفتن و نپذیرفتنِ دو طرفه همچنان ادامه می یابد. تجربه هم این را ثابت می کند. لذا وارد جزئیاتِ مطالب شما نشدم.

     

    الّا اینکه برای ذهن استقلال قائل باشیم. و انسان را فقط مساوی با ذهن در نظر بگیریم. یعنی فکر کنیم انسان یک اتم منفردی ست که تماما ذهن است و آن ذهن هیچ ریشه ای ندارد و به هیچ جا متصل نیست و مبدأ همه چیز است و هر چه آن ذهن بگوید عین حقیقت است.

     

    حال راه چاره چیست؟ اگر دو طرف برسند به این نکته که در اصول و مبادی اختلاف دارند و هر کدام هم پایبندی خودشان را به اصولِ خود حفظ کنند، مرزها و حدود مشخص شده، شناخت و احترامِ متقابل جلوی این همه آتشفشانِ کینه و کدورتی که ایجاد شده را می گیرد.

     

    ممکن است بپرسید با این وصف اصلا چرا با من وارد بحث شدی؟ برای اینکه این نکته را متذکر شوم که وقتی در مبادی اختلاف هست، کار به کجاها کشیده می شود. که الحمدلله شما هم کمک کردید. بنده نگفتم که دو نفر با مبادی مختلف از درک افکار یکدیگر عاجزند، بلکه سؤالم این بود که آیا بدون در نظر گرفتن مبادیِ یکدیگر، امکان تفاهم هست؟(البته قبول دارم پرسش قبلی مبهم بود)

     

    ممکن است بپرسید پس نقادی این وسط چه می شود؟ شما در صورتی می توانید یک اندیشه را نقد کنید که کاملا به مبادی و اصولِ آن فکر آگاه باشید و با در نظر داشتن آن اصول نقادی کنید نه با غفلت از آن اصول. و بفهمید که این فکر به کجا اشاره دارد و مقصودش چیست.  و گرنه برداشت خودتان را نقد کرده اید. ساخته ی ذهن خودتان را نقد کرده اید. مثلا وقتی قرآن می فرماید: و جاء ربّک، اگر کسی از اصول قرآن غفلت کند نعوذ بالله می گوید چه قرآن غربزده ای! همه چیز را مادی می بیند حتی خدا را. می گوید خدا راه می رود!

    یا مثلا اگر کسی از اصول حضرت امام(ره) غافل باشد فکر می کند ایشان برای حکومت و سیاست استقلال و اصالتِ صرف قائلند. در صورتی که ایشان همه ی اینها را "مقدمه" ی کار دیگری می دانند. پُر است کلمات ایشان اشاره به این معنا که گفتم.

    به عنوان مثال در صحیفه نور جلد7 صفحه 16-17 می فرمایند: مملکت، وقتی مملکت اسلامی است که تعلیم اسلام در آن باشد. اگر تعالیم اسلامی در آن نباشد، اسلامی نیست.هر چه ما بگوئیم جمهوری اسلامی; جمهوری اسلامی، لفظ نیست. با رای ما جمهوری اسلامی تحقق پیدا نمی کند. بله رژیم رسمی جمهوریت می شود; لکن اسلامی نمی شود، مگر آنکه احکام اسلامی در او جاری بشود. با جریان قانون اساسی هم اسلام نمی شود. با مجلس شورا هم اسلام نمی شود. "اینها همه مقدمه است". وقتی می توانید بگوئید که مملکت اسلامی است، که بازار اسلامی بشود، تهذیب نفس باشد...

    یا در جای دیگری اشاره می کنند بناست ما شرایط را آماده کنیم تا انشاالله حضرت تشریف بیاورند و این انقلاب را تقدیمشان کنیم.

    این را هم فراموش نکنید که حضرت امام(ره) عامل به وجود آمدن انقلاب نبودند. بلکه ایشان مجرای ظهور این انقلاب شدند. این انقلاب حتما ظهور می کرد حال امام(ره) فقط واسطه شدند. از این زاویه قلب ایشان ظرفِ ظهورِ اراده و قدرت پروردگار است. و به اراده و قدرت الهی همه چیز قابل تغییر است. حال شما هر چی می خواهید اسمش را بگذارید.

    آری با خدای ذهنی نمی توان کاری کرد. چون اصلا وجود ندارد تا بخواهد تجلی داشته باشد و بعد اراده و قدرت آن خدای ذهنی به صحنه بیاید و ظلمات را تغییر دهد. ولی خدای خمینی(رضوان الله تعالی علیه) خدای دیگری است. همان خدایی است که درخت 2500 ساله شاهنشاهی را از بیخ وبن بیرون کشید و به زباله دان تاریخ انداخت  و در دفاع مقدس آن حماسه های عظیم و باشکوه را آفرید و تا به امروز یار و مددکار این ملت بوده است و انشاالله خواهد بود. این یعنی تغییر عالم  به اراده و قدرتِ خدای خمینی(رضوان الله تعالی علیه). همان خدایی که هایدگر سخت در انتظارش بود. ولی خدای ذهنی هرگز ظهور نخواهد کرد. خدایی که در عالم حضور دارد، ظهور می کند. الله نورالسموات و الارض ظهور می کند. خدای ذهنی کجاست که ظهور کند؟

     

    ممکن است بگوئید با این حرفا باب بحث و تبادل نظر به کلی مسدود می شود که!  اتفاقا ما اگر در مباحثه به اصول و مبادی همدیگر نظر داشته باشیم، مقصود یکدیگر را می فهمیم و به تفاهم می رسیم. یعنی می فهمیم که طرف مقابل چی دارد می گوید. حتی می فهمیم که چرا بحث ها به نتیجه نمی رسد. گاهی ممکن است  نتیجه این باشد که ما هرگز مثل هم نمی توانیم فکر کنیم. چون مبادی مختلفی داریم. لذا همدیگر را درک می کنیم، محترم می شماریم. کینه توزی نمی کنیم. ساخته های ذهنمان را به همدیگر نسبت نمی دهیم، افکارمان را بر همدیگر تحمیل نمی کنیم و....

     

    البته ممکن است عده ای از این که گفته می شود باید به مبانی و مبادیِ یکدیگر نظر کرد بسیار عصبانی و آشفته شوند. چون پرداختن به مبادی باعث می شود که آن ها نتوانند سخنان دیگران را هر طور خواستند تفسیر کنند.

     

    آقای دکتر داوری در کتاب بسیار ارزشمند "انقلاب اسلامی و وضع کنونی عالم" در صفحه 15 می فرمایند: کسانی که با انقلاب اسلامی دشمنی دارند حتی اگر در بحث و استدلال تیر جعبه حجت بیندازند و دلیلی برایشان نماند، از دشمنیشان چیزی کم نمی شود، زیرا در عالمی که آن ها به آن تعلق دارند انقلاب اسلامی و تحقق دین جایی و موردی ندارد. بشر هم چیزهایی را ادراک می کند که به عالم او تعلق داشته باشد و متناسب با عقل و فهم او باشد.

    بیشتر بر روی جمله ی آخر ایشان تأکید دارم: بشر هم چیزهایی را ادراک می کند که به عالم او تعلق داشته باشد و متناسب با عقل و فهم او باشد.

    با خودم فکر می کردم به راستی مبادیِ افکار آقای دهقانی چیست تا بهتر بتوانم مقصود او و الفاظ  او را دریابم؟ پرداختن به مبادی خیلی خوب است و کار را آسان میکند.

    در هر حال پس سؤالی که در رابطه با تفاوت مبادی پرسیدم خیلی هم بی جا و موهوم نبود.

    حال به نظر شما با توجه به آنچه گفته شد نیازی هست شما به صورت جزئی بحث کنید؟

    شاید این رازِ تمام آنچه تاکنون نوشته اید باشد. البته شاید هم این حقیر از زوایای دیگری غافلم و اشتباه می کنم نمی دانم. والله هو الهادی.

     

     

    پاسخ:
    دهقانی:

    چنان که پیشتر اشاره شد، نظریه ولایت فقیه مدعی است که از دل تفکر شیعی استخراج شده.

    و در این صورت لازم است که با کلام شیعی، اصول و فقه سازگار باشد.

    و نیز می‌دانیم در فقه شیعه، منابع استخراج حکم شرعی شامل چهار عنصر قرآن، سنت، اجماع و عقل است.

    در مقابل ادعای نگارنده این بوده و هست که نظریه ولایت فقیه را نمی‌توان از هیچ یک از منابع فقهی شیعه استخراج کرد.

    در قسمت اول نقد نظریه ولایت فقیه، نارسایی دلایل عقلی این نظریه، نشان داده شد.

    و در قسمت دوم بحث، تعارض این نظریه با باورهای کلامی شیعه، مورد بحث قرار گرفت.

    و نیز در قسمت اول و سوم بحث، به نحو اجمالی تعارض این نظریه با نگاه فلسفه اسلامی- و خصوصاً تشکیک وجود ملاصدرا- مورد اشاره واقع شد.

    و نیز در قسمت سوم، روایاتی که در موضوع لزوم تشکیل حکومت در متن کتاب ولایت فقیه مورد استناد قرار گرفته، بررسی شد و نشان داده شد که اساساً نحوه استظهار از این روایات مخدوش بوده است.

    و در قسمت چهارم- یعنی قسمت اخیر بحث- سیره انبیا و اولیا در امر تشکیل حکومت مورد بررسی قرار گرفت.

    و نشان داده شد که مدعای نظریه ولایت فقیه به کلی با سیره اولیا و انبیاء در تعارض قرار دارد.

    با این وصف اساساً نیازی به طرح پرسش‌های فلسفی مانند این پرسش که "آیا امکان شکل گیری مفاهمه و یک فهم مشترک میان افراد و گروه‌های با مبادی متفاوت وجود دارد یا خیر"، نبوده و نیست.

    چرا که نگارنده، مبتنی بر مبادی ادعایی خود نظریه ولایت فقیه - یعنی کلام، فقه و اصول- به خوانش و نقد این نظریه پرداخته.

    به همین دلیل اساساً هیچ نیازی به بیان مبادی از سوی نگارنده و یا اطلاع از  این مبادی از سوی منتقدان نبود.

    و مدافعان نظریه ولایت فقیه، کافی بود تلاش کنند که سازگاری این نظریه را با تفکر سنتی شیعی را نشان دهند.

    و البته چنین کاری مستلزم منقح کردن سخنان و گریز از پراکنده گویی است.

    یعنی همان گونه که نظریه پرداز ولایت فقیه سخنان خود را در سه بخش "ادله عقلی"، "مستندات نقلی" و "استناد به سیره" به صورت منقح و منسجم بیان کرد.

     و در مقابل نیز نگارنده در نقادی خود تلاش کرد که سهم هر یک از این حوزه‌ها را در جای خود ادا کند.

    و از این رو دوستان منتقد نیز بایستی مشخص می‌کردند که می‌خواهند در کدام فقره از بحث نقد خود را طرح کنند؟!

    یعنی آیا مایل اند بحث عقلی کنند؟!

    یا با آیات و روایات، از نظریه ولایت فقیه دفاع کنند؟!

    و یا به استناد به سیره اولیا و انبیا، از نظریه ولایت فقیه دفاع کنند؟!

    در حالی که در بیانات دوست کامنت نویس این سه حوزه با یکدیگر خلط شد و در حقیقت حق هیچ یک ادا نشد.

    و در نهایت هم ادعا شده که چون مبادی طرفین متفاوت است، اساساً بحث در جزییات، خالی از نفع است.

    در حالی که اصلاً نگارنده خود تصریح کرده بود که معیار نقادی اش، مبادی خود نظریه ولایت فقیه است.

    و کافی بود دوستان مدافع نیز به جای فراموش کردن محل نزاع، به نقطه اصلی بحث التزام داشته باشند، و تلاش کنند که مبتنی بر مبانی مقبول نظریه ولایت فقیه- یعنی کلام شیعی، فقه جواهری و  علم اصول- از این نظریه دفاع کنند.

    در حقیقت درست است ممکن است میان منتقدان نظریه ولایت فقیه و مدافعان این نظریه یک تفاوت جدی در مبادی فکری باشد- که قطعاً چنین تفاوتی هست-

    اما نگارنده خود پیش تر تلاش کرده بود این شکاف را کم کرده و با صرف نظر کردن از مبادی فکری خود، کوشش کند با مبادی فکری دوستان مدافع سخن بگوید و نقدهای خود را با زبانی که در گوش مدافعان نظریه ولایت فقیه آشنا باشد، طرح و تبیین کند.

    و نیازی نبود که دوستان مدافع که به پرسش از مبادی طرف مقابل بپردازند.

    بلکه کافی بود که بزرگواری فرموده و سازگاری بنای نظریه ولایت فقیه را با مبنای این نظریه را نشان دهند.

    و علت این اتفاق این است که شاید دوستان ضرورتی برای خوانش دقیق نقد نوشته شده بر نظریه ولایت فقیه که تا کنون چهار قسمت از آن در این وب سایت نشر و در معرض دید خوانندگان است را ندارند.

    در این صورت متوجه این مطلب نیز می‌شدند که بسیاری از مطالبی که در دفاع از نظریه ولایت فقیه بیان کردند، پیش تر در بخش نظرات پست‌های پیشین از سوی دوستان منتقد طرح و هم در ذیل همان نظرات و هم در متن پست‌ها، آن نقدها  پاسخ گفته شد.

    هم از این رو متواضعانه خواسته پیشین خویش را تکرار نموده و تقاضا می‌کنم که پیش از تحریر یک نظر جدید، ابتدائاً به دقت، پست‌های پیشین این نقادی را با دقت از مد بصر بگذرانند.

    و نیز اگر خواستند در  دفاع از نظریه ولایت فقیه سخن بگویند، تنها با استمداد از منابع و مبادی این نظریه سخن بگویند.

     و نه این که مایل باشند با استناد به سخنان متفکران اروپایی- نظیر هیدگر- و یا متفکران وطنی متأثر از آنان- نظیر داوری اردکانی- از این نظریه دفاع کنند.

    و شایسته تر این است که بحث و صحبت پیرامون تفکر هیدگر و یا سایر متفکران اروپایی را در محل و مجال خود با دوستانی که بضاعت علمی پرداختن به این گونه از مباحث را دارند پی گیری نمایند.

    زیرا که نگارنده همواره مایل بوده به دلیل محدودیت بضاعت علمی‌اش، از چنین بحث‌هایی کناره گیرد.


    با سلام
    متأسفم که در میان پیامبران(صلوات الله علیهم) حضرت سلیمان(علیه السلام) و حکومت بزرگ ایشان و پدر بزرگوارش حضرت داوود(علیه السلام) را فراموش کردید.
    ثانیا: شما چرا برای نگاه به تاریخ و جنبه سیاسی اسلام فقط به سراغ قرآن آنهم فقط مقوله تشکیل حکومت می روید و ثقل دیگر را فراموش می کنید و تعداد پر شمار آیه های سیاسی را نادیده می گیرید!
    ثالثا: برداشت شما از سیره نبوی و علوی برای رد اهمیت سیاست در اسلام خیلی ساده انگارانه بود. ابتدایی ترین آشنایی با اقدامات عملی معصومین و آموزه های دینی نشان می دهد که تشکیل حکومت اسلامی و و پیوند عمیق سیاست با دین و اهمیت آن یک امر مسلم تاریخی بوده است.
    رابعا: به فرض که هیچ پیامبری حکومت تشکیل نداده باشد، این دلیل برای رد امکان و جواز تشکیل حکومت دینی و اهمیت نداشتن سیاست در اسلام نیست. مثالی که یکی از دوستان در مورد قیامت زده بود، جالب بود.
    خامسا: استناد حضرت امام خمینی(رحمه الله علیه) به سیره انبیا(علیهم اسلام) برای بیان اولویت سیاست بر دیانت نیست بلکه به منظور بیان این مطلب است که دخالت در سیاست امر مذمومی نیست(این استناد را باید با توجه به فضای ان روز جامعه مسلمان در نظر بگیرید که تصور آنها از سیاست ، یک پدیده غیر دینی بود.)
    سادسا: اصل ادعای شما این است که تمام سخن این  است که آن گونه که از سیره پیامبر اسلام و اهل بیت ایشان برمی آید، سیاست بر دیانت تقدم ندارد.
     تصویری که اکنون- و با انقلاب اسلامی و نظریه ولایت فقیه- از دین غلبه کرده، وجوه سیاسی تاریخ و سیره انبیاء این گونه پررنگ و لعاب است.
     این ادعا که سیاست از دیانت تقدم پیدا کرده حرف بسیار عجیبی است. حداقل 5تا تا سخن از طرفداران ولایت فقیه برای این مطلب بیارید تا ببینیم منظور آنها از این حرف چه بوده است. لطفا به عمل آنها استناد نکنید که همچون آسمان ریسمان بافتن شما در مورد سیره معصومین (علیهم السلام) و انیبا (علیهم السلام) می تواند مورد خدشه واقع شود.

    به نظرم می رسد دفعه آخری باشه که به این سایت سر می زنم! اما شما هم یک سری به کتاب هایی که در مورد اسلام سیاسی نوشته شده بزنید تا نگاهتان نسبت به اسلام و سیاست و پیوند ناگسستنی این دو اصلاح بشه. همچنین مقوله مهم اهم ومهم را در فقه اسلامی مطالعه بفرمایید.
    و السلام علی من اتبع الهدی

    پاسخ:
    با سلام

    1- می‌پذیرم که جای سخن از حکومت حضرت داود و سلیمان در متن خالی بود.

    اما به نظر می رسد حتی این موارد نیز نتواند مدعای نظریه ولایت فقیه یعنی ضرورت تشکیل حکومت را ثابت کند.

    2- بررسی از آیات، در حوزه بحث از تاریخ جایی ندارد.

    و مجال بررسی آن، ادله نقلی است.

    که در قسمت‌های پیشین در حد ضرورت به آن اشاره شد.

    3- برداشت شما از تاریخ اسلام- به تبع برداشت آیت ا.. خمینی و سایر اسلام گرایان- از تاریخ اسلام، بسیار کاریکاتوری و غیرواقع بینانه است.

    البته این برداشت کاریکاتوری شرط تکوین نظریه ولایت فقیه بوده.

    یعنی اگر این برداشت صورت نمی‌گرفت، اساساً نظریه ولایت فقیه شکل نمی‌گرفت.

    4- البته از عدم تشکیل حکومت توسط پیامبران نمی‌توان باطل بودن چنین کاری را نتیجه گرفت.

    اما نگارنده در پی اثبات چنین مدعایی نبوده.

    بلکه همواره برای دفاع از نظریه ولایت فقیه، به سیره اولیا و انبیا در امر حکومت استناد می‌شود.

    و نگارنده تلاش داشته که نشان دهد که عیار این استناد چقدر است.

    5 و 6 - تفسیر شما از نظر آیت ا.. خمینی، ناتمام است.

    هدف ایشان از بحث پیرامون سیاست، صرف نقد نگاه مذمت آمیز به آن نیست.

    و مفاد کتاب ولایت فقیه نشان می‌دهد که ایشان در صدد اهمیت و اولویت سیاست برای تحقق دیانت است.

    و کافی است که کسی یک بار کتاب ولایت فقیه را بخواند تا متوجه صحت یا بطلان این سخن شود.

    7- به نظر نمی‌رسد هیچ یک از منابعی که در باب "اسلام سیاسی" نوشته شده باشد، ارزش علمی منحصر به فردی و بیش از آن چه که در فضای مشهورات گفته می شود داشته باشد.

    و خوانش این دست منابع- بعد از فرض وجود- هیچ کمکی به رشد و تعمیق نگاه به اسلام را در پی ندارد.


    خداقوت/
    متاسفانه فرصت نکردم دیدگاه هارو درست و حسابی بخوانم/
    بنده باخواندن مطالبتان حس خواندن یک معما را پیدا میکنم مخصوصا دو مطلب قبل که از خواندنش لذت بردم(جدای از مخالف یا موافق بودن با استدلال هایتان)/
    ولی متاسفانه این مطلب چندان قوی به نظر نمیرسید /
    از یک طرف گویا بدلیل بررسی یک مطلب گسترده به صورت مختصر دلایل (برخلاف دو مطلب قبلی)چندان کافی برای حرفهایتان نیاورده اید و بررسی کامل و جامعی نداشته اید/
    و از طرف دیگر گویا نویسنده نگاهی مغرضانه به تاریخ داشته و آنگونه که خواسته به جای بررسی قسمت هایی از تاریخ که میتواند نقضی بر برداشت نویسنده در ابتدای کلام باشد(که انبیا و اولیا به دنبال تشکیل حکومت نبوده اند) به تفسیر بخشی از تاریخ مطابق میل خود عمل کرده و تنها بخش هایی را عنوان کرده که مطابق با برداشت خویش می دیده!/
    مطالب قبلی تان از آن جهت که نگاه طیف مقابل را نقد میکرد و سپس حرف آخر را میزد قابل تامل تر بود تا اینکه در این مطلب حرف آخر را اول گفته اید ولی نقد چندانی در کار نیاورده اید!/
    این نوع نگاه به تاریخ بدون در نظرگرفتن آنچه که بر نوشته های تاریخی اثر گذار است مثل حکومتی که تاریخ را مطابق با میل خود و بعضا با نادیده گرفتن برخی واقعیت های موجود ثبت میکند/
    ویا تلاش هایی که بنا به حساسیت خود مخفیانه صورت میگیرد و به دلیل  فراهم نشدن شرایط برای افشا شدن در تاریخ ثبت نمیشود/
    و.../
    قبول گفته های نویسنده را برای کسی که با تاریخ آشنایی داشته باشد بسیار دشوار میکند و نوع نگاهش را ...؟!/
    راستی این هم که از لفظ "به زعم خود" استفاده کردید بدون اینکه استدلالی در کارباشد برخلاف مطالبتان قبلی که اینطور به نظر می آمد که نتیجه  گیری نهایی را به مخاطب سپرده اید برای بنده کمی ناراحت کننده بود/
    لحن کلامتان برایم همواره مودبانه به نظر می رسید هرچند دیدگاهی مخالف را بیان مینمودید اما در این مورد این برداشت را کردم که نویسنده نتوانسته آنطور که باید برپایه استدلال سخن بگوید/
    ***/
    پیشنهاد میکنم کتاب انسان ۲۵۰ساله را مطالعه کنید چرا که دقیقا دیدگاهی که دارد مخالف با دیدگاه شماست/
    قصد توهینی نداشتم (امیدوارم ناراحت نشده باشید)
    سعی کردم برداشت هایم را (از نظر خود صریح) بگویم هرچند غلط!/
    در کل از خواندن مطالبتان لذت میبرم(همراه با تفکر )
    درپناه حق عاقبت بخیر باشید.
    یاعلی...

    پاسخ:
    دهقانی:

    سلام علیکم

    سپاس از حضور و نظر

    موفق باشید
    پاسخ:
    دهقانی:

    سپاس از معرفی وبلاگ مزبور که حاصل زحمت‌های دوستی اهل اندیشه است.

    خصوصاً پست اخیر آن وبلاگ که شامل متن یکی از سخنرانی های مرحوم فردید پیرامون تفکر "کانت"  و عنصر کلیدی "فاهمه" در تفکر کانتی، بسیار خواندنی و اندیشه برانگیز بود.
  • محمدرضا ضاد
  • سلام علیکم، با تشکر، خوشحالم از اینکه مورد استفاده قرار گرفته است و ممنون می شوم از تذکر موارد لازم.
    پاسخ:
    دهقانی:

    سلام بر شما

    موفق باشید
    سلام
    فک کنم تنها کلمه ای هست که بتونم بنویسم و قابل تشویش نباشه.
    پاسخ:
    دهقانی:

    سلام بر شما

    موفق باشید
    با سلام و تحیت
    اکنون فرصتی دست داده که در مورد موضوع بسیار مهمی که نگاشتید یادداشتی انتقادی - برای نیل به فهم صحیح و حقیقت برای خودم و احیانا شما- بنویسم.
    1- کاملا می توان مدعای شما را مبنی بر اینکه عده ای تحت تاثیر جو زمانه (در سالهای انقلاب) تفسیری از تاریخ انبیا و اسلام ارائه دادند که مطابق با میل انقلابی خود باشد اما تفسیری که شما در مورد رابطه سیاست و دین از تاریخ انبیا برداشت کرده اید نیز نمی تواند کاملا درست باشد زیرا:
    1-1 انبیای پیش از پیامبر اسلام نمی توانند چندان ملاک الگو گیری و عمل قرار گیرند چون با ظهور اسلام، ادیان و مرام های پیشین دیگر ملاک عمل نیستند و ممکن است گفته شود که تنها بخشی از تاریخ انبیای پیشین که جنبه عبرت آموزی داشته در قرآن آمده و منظور قرآن حتی بیان تمام تاریخ انبیای گذشته نبوده چه رسد به الگو گیری از تمام رفتارهای ایشان. تنها موردی از انبیای پیشین که در قرآن به عنوان الگو مطرح شده است - تا جایی که می دانم - حضرت ابراهیم است که زندگی ایشان نیز توان تفسیر های سیاسی را دارد.
    1-2: در زندگی پیامبر اسلام و ائمه به هیچ وجه نمی توان منکر رفتارهای سیاسی شد و آمیختگی سیاست و دین  در رفتارهای ایشان بسیار شدید است و تفسیر شما از رفتار پیامبر و ائمه خالی از ایراد نیست زیرا در مورد ائمه می توان گفت آن دسته از ایشان که به اقدام سیاسی مبادرت کردند که هیچ ولی آن دسته که نکردند، اگر شرایط را مهیا می دیدند صد در صد به این کار اقدام می کردند و دلیل آن احادیثی است که از امام صادق و غیر ایشان رسیده که فرمودند اگر 40 نفر یار خالص می داشتیم بر علیه حکومت اقدام می کردیم.(اصول کافی) دلیل دیگر نیز این است که حکومت ها همواره از اقدام های سیاسی ایشان وحشت داشتند و به همین دلیل ایشان را مسموم و شهید کرده یا تحت نظر نگه می داشتند. تفسیر شما از قیام امام حسین علیه السلام نیز نادرست است. بیعت نکردن ایشان با یزید صرفا عدم قبول حکومت او نبود وگرنه معنی نداشت که یزید یا بیعت امام را بخواهد یا سر بریده او را. همانطور که امام حسین نیز بعد از عدم بیعت نشان داد که مترصد و منتظر فراهم آمدن شرایط سیاسی برای قیام است و الا چرا حاضر شد که به دعوت مردم کوفه برای رهبری قیام و تشکیل حکومت لبیک بگوید و می توانست به جای قیام راه فرار را در پیش گیرد یا آنکه گوشه نشینی اختیار کند یا به یزید اطمینان دهد که بر علیه او اقدامی نخواهد کرد.
    رفتار امام حسن (ع) با معاویه نیز دقیقا تفسیری خلاف آنچه مد نظر شماست دارد. ایشان تنها هنگامی از نبرد با معاویه دست برداشت که مجبور به این کار شد و مساله سیاست برای ایشان انقدر مهم بود که در توافق نامه با معاویه این بند را گنجاند که وی  حق تعیین جانشین برای خود را ندارد و بعد از معاویه امام حسن و امام حسین باید عهده دار این امر شوند.
    مساله سیاست در رفتار امام علی آنقدر پر رنگ است که جای انکار ندارد. امام علی حاضر شد به خاطر حفظ حکومت از دست معاویه و اصحاب جمل به جنگی برود که در آن خون مسلیمن ریخته شد و شکاف در عالم اسلام پیدا شد. آیا بنابر تفسیر شما از دین امام نمی بایست افسار شتر خلافت را رها کرده و به دعا و عبادت روی می آورد و صحیفه علویه را از خود به یادگار می گذاشت؟
    مساله فتح مکه در زمان پیامبر نشان می دهد که اگر فرصتی برای از میان برداشتن سیطره مشکران دست می داد، پیامبر کوتاهی نمی کردند. بنابر تفسیر شما از تاریخ اسلام پیامبر می بایست پس از فتح مکه و گوش مالی مشرکین بعد از آنکه از پیمان صلح حدیبیه تخلف ورزیدند مکه را رها کرده و به مدینه باز می گشت چرا که هدف او تشکیل حکومت نبود.
    به نظر من تفسیر شما از اسلام و رفتار ائمه اسلام با تفسیر مستشرقین و سایر آحاد مسلمین از اسلام زاویه جدی داشته و بسیار شاذ و نادر است. آیاتی از قرآن که مسلمانان را به قدرت و برتری تشویق می کند غیر قابل انکار است به طوری که عموم مسلمانان و غیر آنها اسلام را دین قدرت یافته اند و ظهور جنبش های مختلف مبارزاتی شیعی و سنی در سرتاسر عالم اسلام و در سرتاسر تاریخ اسلام گواه بر این مدعاست. آیا در اینکه آیاتی از قرآن مسلمانان را به قدرت تشویق کرده اند تردیدی دارید تا نمونه بیاورم؟ 
    2- علاوه بر اینکه تفسیر شما از تاریخ سلام مخدوش است ایراد دیگری بر نتایج شما وارد است و آن اینکه در زمانه کنونی که با غلبه مدرنتیه یا تطور زمانه یا هرچه که اسمش را می خواهیم بگذاریم، شرایط به گونه ای شده که حکومت ها - بر خلاف زمان های قدیم- بر بسیاری از شئون اجتماعی سیاسی و حتی فردی مردم سایه ی قدرت انداخته اند اسلام و مسلمانان و عالم اسلامی برای حفظ دین خود چاره ای جز به دست گرفتن حکومت (در صورت امکان) ندارد. زیرا حکومت های - به تعبیر شما - مدرن کنونی در اینکه مردم نزد چه کسی به قاضی بروند دست آنها را آزاد نمی گذارد تا مسلمانان سوای حکومت های جور به قاضی مرضی الدین رجوع کنند. در زمانه کنونی حکومت های حتی در نحوه پوشش مردم دخالت کرده و ممکن است حتی تصمیم بگیرند که مساجد یا حسینیه ها را تعطیل کنند. و در این زمانه حکومت های غیر دینی قوانینی تاسیس می کنند که در تضاد با اسلام است و مسلمانانِ در قلمرو خود را مجبور به تبعیت از آن قوانین می کنند. آیا به نظر شما در چنین زمانه ای که نظام قومی و قبیله ای که قبلا در زمان حضرت موسی وجود داشته برداشته شده است و نظام ها مدرن شده اند منطقی است که یک مسلمان -با وجود آنهمه تاکیدات قرآنی بر اجرای احکام اجتماعی دین و نفی طاغوت و اجرای شعائر اسلامی - دست روی دست گذاشته و جولان دادن حکومت طاغوت را به نظاره بنشیند؟ یا آنکه به نظر شما منطقی این است که مسلمانان به انتظار معجزه بمانند که مدرنیته از بین برود و دوباره نظام قومی و قبیله ای برپا شود تا آنان مانند حضرت موسی پیرو رییس قوم خود شوند و مجبور به تشکیل حکومت به معنای امروزی نباشند؟
    آری در زمانه کنونی که به اجبار  -یا به سیر طبیعی تاریخی -سیاست با همه چیز آمیخته شده است دین نیز باید با سیایت آمیخته شود و چون دین نباید تابع سیاست شود سیاست را باید دینی کرد و از همین روست که در زمانه فعلی سیاست و دیانت با هم ممزوج خواهند شد و حتی عین یکدیگر خواهند شد.
    در زمانه کنونی اگر قدرت های سیاسی غیر دینی بر سر کار باشند  یکی از اولین چیزهایی که به ذهن هر مسلمان می رسد این است که در صورت امکان آن قدرت سیاسی را دینی کند تا بتواند دین را نجات دهد.
    موفق باشید.
    پاسخ:
    دهقانی:

    با سلام

    در باب بیانات شما به ترتیب اما از آخر به اول، چند نکته‌ای را خاطر نشان می‌نمایم.

    1- چنان که درمتن تصریح شد، گرچه دین از وجوه سیاسی خالی نیست- برخلاف باور جریان‌های مدرنیست- اما تقلیل دین به وجه سیاسی آن و اصیل انگاشتن ساحت سیاست، خود یک باور غیردینی است.

    و این مطلب در جای خود بدیهی است.

    چنان که دین از عناصر و دستورات اقتصادی نیز خالی نیست.

    اما دین یک نسخه توسعه و یا اداره اقتصاد نیست.

    و نیز نمی توان از وجود دستورات خمس و زکات این نتیجه و باور مارکسیستی را گرفت که اقتصاد و معیشت زیربنای وجود بشر است و اگر این ساحت آباد شود، مردم نیز دیندار می‌شوند.

    2- این که در زمانه مدرنیته، حکومت و دولت مدرن نظم خاصی برای زندگی مردمان طراحی می کند که این نظم، قانون و شریعت خاص خویش را دارد، البته سخنی به جاست.

    اما تمام حرف این است که نظم دولت مدرن را دولتمرد مدرن بنا نگذاشته.

    نظم مدرن، نظم عالم تکنیک است.

    و چرخه تکنیک، خود امری فراتر از قدرت اراده‌های انسانی است.

    زیرا تکنیک- و نه تکنولوژی- گرچه امری بشری است اما در اختیار بشر نیست.

    به همین دلیل دولتمردان مدرن هم محکوم نظم تکنیک هستند و نمی‌توانند آرمان‌های ایدئولوژیک خود نظیر لیبرال دموکراسی را در جهان محقق کنند.

    زیرا تکنیک تمامیت خواه است و مجال آزادی برای بشر را نمی‌دهد.

    البته در نگاه سطحی می‌توان با نگاه به ظاهر امور این گونه استدلال کرد که امور دست افراد است.

    و افراد با اراده‌های خود می‌توانند مسیر اداره جامعه را رقم بزنند.

    اما نگاه دقیق تر و نگاه به واقعیت خارجی نشان می‌دهد که این قدرت تکنیک و ساختار است که مسیر همه چیز را نشان می‌دهد.

    و درست به همین دلیل است که در جمهوری اسلامی از هاشمی گرفته تا خاتمی و احمدی نژاد و روحانی، گرچه نگاه‌ها و سلائق ایدئولوژیک در تقابل و تضاد قرار داشته ولی همه دولت‌های پس از جنگ، اقتصاد راست و سوپر راست - خصوصاً‌ در زمان احمدی نژاد- را اجرا کرده‌اند.

    و آزادسازی قیمت‌ها یک اقتضای طرح تکنیک است.

    و همه به آن تن دادند.

    و البته همین نگاه قشری و ظاهری است که موجب می‌شود مخالفان جمهوری اسلامی هم مدعی باشند که هر چه  فساد  و ناکارآمدی است مدیون هوا و هوس و دزدی و ریخت و پاش آخوندهایی است که در مسند قدرت و اداره کشور قرار دارند.

    در حالی که تمام حرف این است که سیستم آشفته و منحط بروکراتیک ذاتاً میل به فساد دارد و حتی اگر هاشمی شاهرودی شاگر آیت ا.. صدر و صادق لاریجانی هم در رأس دستگاه قضایی آن باشد و آیت ا.. خمینی و آیت ا.. خامنه ای رهبر باشند، روزبروز و ده بار و صدها بار بیشتر از زمان پهلوی و فساد‌های میلیاردی و تریلیاردی بیشتر می‌شود.

    و تمام درد اینجاست که آیت ا.. خمینی که یک قشری اندیش  و سطحی نگر بزرگ بود می‌پنداشت که با تغییر افراد، وضع تاریخی این قوم به کلی کن فیکون می شود.

    و در نهایت هم نشد و جام زهر را سر کشید.

    زیرا ایشان، اساساً مایل به تفکر و رسوخ در باب موضوعات و مسائل ایران را نداشت.

    آیت ا.. خمینی و علی شریعتی، و دیگر متفکران ایدئولوژیک، تنها به اقدام انقلابی می‌اندیشیدند.

    و هرگونه بحث و تفکر و تعمق در باب بحران عمیقی که جهان به نحو عمومی و ایرانیان به شکل خاص تر بدان دچار بودند را نفی و حتی به استهزا می‌گرفتند.

    3- اما در باب تفسیر تاریخ

    اولاً اینکه می فرمایید چون اسلام دین خاتم است پس سایر انبیا الگوی عمل نیستند، حرفی داروینیستی است.

    به این معنا که در این تلقی تصور شده که ادیان الهی مبتنی بر سیر داروینیستی تکامل پیدا کرده‌اند و چون تکامل پیدا کرده‌اند، پس انبیای پیش از پیامبر اسلام، الگو و معیار نیستند.

    غافل از این که منطق داروینیسم به انهدام کامل تمام ادیان منجر می‌شود.

    زیرا با همان منطقی که ادیان کامل شده، می‌توان استدلال کرد که  فهم بشر و فاهمه وی رشد کرده و اساساً دیگر نیازی به دین ندارد.

    ثانیاً نه تنها انبیای الهی بلکه انسان‌های آزاده و بزرگ مرد نیز در قرآن به مثابه الگو معرفی شده اند.

    نظیر ذی القرنین، اصحاب کهف، لقمان حکیم، مومن آل فرعون و ... .

    و اگر رفتار و آموزه های آنان الگو نبوده و نیست و این موارد از قرآن حذف شود، بخش مهمی از متن مقدس از دست می‌رود.

    و البته این نتیجه هم طبیعی است.

    زیرا در تلقی تئولوژیک که اسلام را دین الهی و بقیه ادیان را ادیان انحرافی تلقی می‌کند، باید هم متن مقدس به نحوی فهم و تفسیر شود که فقط مسلمانان قوم برگزیده خدا تلقی شوند و اسلام دین حق و سایر ادیان منسوخ و ممسوخ.

    که در این زمینه پیشتر و در بحث مطهری عرائضی داشته ام و در آینده و اگر فضل خدای غیرتئولوژیک یاری کردم بازهم مطالبی به تفصیل خواهم نگاشت.

    ثالثاً‌ این که می‌ فرمایید روایاتی وجود دارد مبنی بر این که برخی از اهل بیت پیامبر فرموده‌اند اگر به فلان تعداد یار می‌داشتم قیام می کردم، نیز خالی از خدشه نیست.

    زیرا تجربه تفسیر به رأی های بزرگ آیت ا.. خمینی در باب حکومت و دیگر معممین در دانشگاه صنعتی! باب تکنولوژی  نشان داده که مادامی که خود متن روایت مورد استناد قرار نگیرد، روایات همواره دست مایه تفسیر به رأی ها و مصادره به مطلوب قرار می‌گیرند.

    به همین دلیل دست کم اینجانب استناد به هیچ روایت و آیه ای را بدون نقل دقیق متن و یا منبع به نحوی که قابل تحقیق برای نگارنده و سایرین نیز باشد، را نمی‌پذیرم.

    خصوصاً که از قضا بر خلاف تصور شما آیات قرآن به مثابه مهم ترین معیار فهم دین- و حتی مهم تر از روایات، چرا که حتی صحت سند روایات را باید با مطابقت آنان با آیات سنجید- بر خلاف باورهای ایدئولوژیک سخن گفته اند.

    هرچند تاکنون فرصت نشده که به تفصیل تمام آیاتی که مورد استفاده جریان‌های ایدئولوژیک قرار گرفته را بازخوانی کرد.

    اما دست کم مطالعه محدود اینجانب نشان می دهد تمام آیاتی که مجوزی برای سر بریدن به دست داعش و حکومت و جنگ به جمهوری اسلامی می‌دهد، بر خلاف باورهای زمانه یعنی جنگ و خشونت طلبی است.(حتی در آیات سوره توبه که به نظر آیاتی بسیار تند و جنگ طلبانه می‌آید، چنان رأفت و آزاداندیشی حضور دارد که انسان حقیقتاً مسخ اسلام و نابودی آن را پس از بازخوانی آن درک می‌کند)

    هر چند در همین محل نزاع هم جریان‌های سکولار بدون آن که در صدد تعمیق فهم خود از دین و متن مقدس باشند، صرفاً‌ با استناد به رفتار و برداشت‌های جریان‌های بنیاد گرا از آیات و تکرار نگاه ظاهری آنان، مدعی هستند که دین ذاتاً خشونت طلب است.

    و البته اگر مدعای شما مبنی بر نسبت دین و قدرت درست باشد، نتیجه این خواهد شد که حق با جریان‌های سکولار است.

    رابعاً اما در باب تفسیر اینجانب از تاریخ.

    اولاً اینکه یزید به دنبال کشتن حسین بوده است،‌ این نتیجه منطقی را به دست نمی‌دهد که حسین بن علی، به دنبال کسب قدرت و سرنگونی دولت اموی بوده!

    و این مطلب خیلی ساده است.

    زیرا اگر این طور بود، ایشان نباید پس از اطلاع از مرگ معاویه و به قدرت رسیدن یزید، صبر کنند و دست بر روی دست بگذارند و ابتدا یک سر هم به حج مستحبی تشریف ببرند و پس از نامه‌ها و اصرار فراوان اهل کوفه، باز هم حاضر به اجابت دعوت آنان نشود و تا پیک خود یعنی جناب مسلم بن عقیل را به کوفه نفرستد و صحت مدعای کوفیان را از سوی پیک صادق خود تأیید شده نیابد عازم کوفه نشود.

    و باز هم در این سفر تاریخی خود اگر ایشان به دنبال تشکیل حکومت بودند، با خانواده و اهل بیت خود عزیمت نمی کردند زیرا جنگ جای زنان نیست.

    و از قضا این تفسیر که حسین بن علی فردی است که به دنبال کسب قدرت است را خود دستگاه اموی ترویج کرد تا بتواند به گناه و جنایت بزرگ خود یعنی کشتن فرزند دختر پیامبر را توجیه کند.

    و حسین بن علی  نیز به گونه ای رفتار کرد که این توجیه سخیف کاملاً رسوا شود و دروغ بزرگ دستگاه اموی، حتی بر اهل شام هم افشا شود.

    به نظر می رسد وقتی رفتار حسین بن علی که به عنوان رادیکال ترین رفتار در عرصه سیاسی بدان استناد می شود این قدر خالی از افکار قدرت طلبانه و میل به تشکیل حکومت- برای تحقق شریعت حتی- بوده، در مورد سایر اهل بیت پیامبر که در زندان و کرسی درس و خلوت مناجات با خدا و بیعت و ولیعهدی حکام زمانه و ... بوده‌اند نیز به طریق اولی نتوان تفسیر ایدئولوژیک ارائه کرد.

    و اما علی بن ابی طالب گرچه اقدام  سیاسی کرد اما به خاطر سیاست حتی حاضر نشد که آب را بر روی سپاه معاویه ببندد.

    در  حالی که سپاه معاویه آب را بر وی و یارانش بسته بودند.

    زیرا به نزد علی، سیاست و قدرت طفیلی امری والاتر است.

    و برای کسب قدرت و حفظ نظام هر کاری مباح و بلکه واجب نیست.

    و باز همین علی وقتی یاران قشری اش یعنی خوارج وی را وادار به مصالحه با معاویه و حکمیت کردند و باز با ایجاد فشار وی را وادار کردند که به جای ابن عباس، ابوموسی اشعری را به عنوان نماینده مذاکره کننده بفرستد و وقتی که فتنه عمروعاص و کلاه گشادی که عمروعاص و معاویه با قرآن به سر کردن بر سر اصحاب کوفه نهادند، علی حاضر به ادامه جنگ با معاویه نشد.

    و استدلال وی این بود که مادامی که قرار داد صلح بسته شده باشد، جنگ را ادامه نمی دهد.

    و به همین دلیل مدعی بود بایستی تا پایان مدت قرار  داد صبر کند.

    و اما در مورد رفتار حسن مجتبی که در تواقنامه صلح، این مطلب را ذکر کرد که معاویه حق ندارد حکومت را به فرزندش بسپارد، علت ذکر این مطلب این بود که تا پیش از موضوع معاویه، انتقال خلافت از خلیفه سابق به خلیفه لاحق به شکل موروثی و مبتنی بر خون نبود.

    و حتی انتخاب حسن مجتبی پس از علی بن ابی طالب نیز با اجماع عمومی مردم بود.

    و نه این که علی بن ابی طالب، از مردم برای فرزندش بیعت بگیرد.

    و حسن مجتبی می‌خواست که مانع از تبدیل خلافت پیامبر که امری ذاتاً‌معنوی بود به سلطنت که امری ناسوتی و دنیوی بود شود.

    امری که از قضا رخ هم داد.

    خلاصه کنم، سیطره نگاه ایدئولوژیک بر اذهان همه ما- و حتی نگارنده- بیش از این است که در کوتاه مدت بتوان از آن آزاد شد.

    زیرا ایدئولوژی بخشی از هویت ماست.

    و همچنان که در مسائل معنونی مجاهده با نفس  یک ضرورت است، در ساحت تفکر،‌ بازخوانی متن مقدس و تاریخ برای استعلا از این نگاه یک مجاهده ضروری و البته دراز مدت است.

    و برای بازتفسیر تاریخ با نگاه فرا ایدئولوژیک باید بسیار نوشت و سخن گفت تا به شکل تفصیلی روشن شود که مدرنیته و ایدئولوژی که فرزند تجدد است، چگونه دین را به ماده خود تبدیل کرده و دین چگونه در منحط ترین و ممسوخ ترین شکل خود ادامه حیات داده است.

    با سپاس از حوصله‌ای که نشان دادید.
    با سلام و تشکر از پاسخی که ارائه دادید
    چند نکته به عنوان سوال و پاسخ به سخنان شما:
    1-برخی از گزاره هایی که بیان فرمودید (چون بدون استدلال بیان شدند) برای بنده جای رد یا قبول باقی نمی گذارند و نمی توانم در این موارد قضاوتی بکنم. گزاره هایی مانند: "تکنیک- و نه تکنولوژی- گرچه امری بشری است اما در اختیار بشر نیست." و "ایدئولوژی بخشی از هویت ماست"  نمی دانم آیا برای قبول این گزاره ها باید به درک شهودی نائل آمد یا راه استدلالی ای هم برای رد یا قبول آنها وجود دارد؟
    2- خاتم بودن دین اسلام و ملاک عمل قرار نبودن انبیای پیشین حرفی داروینی نیست و از قضا تاییداتی از خود قرآن به همراه دارد.(اصولا داروین حرفی از تکامل نزده و تحول و انتخاب طبیعی را مطرح کرده است)  آیاتی مانند " و من یبتغ غیر الاسلام دینا...".(البته ممکن است معنای اسلام در این آیه را طوری تفسیر کرد که شامل همه ادیان ابراهیمی بشود ولله اعلم) و "...لیظهره علی الدین کله.."
    بلی در قرآن سخن از لقمان، مومن آل فرعون، موسی، عیسی و غیره آمده است و قطعا تمام سخنانی که در قرآن در باب ایشان آمده برای عبرت گیری و نشانه (آیه) است اما در هیچ کجای قرآن گفته نشده است که حضرت موسی الگوی شماست. یعنی گفته نشده است که تمام رفتارهای موسی باید بر تمام رفتارهای شما تطبیق یابد. بله، آن بخش هایی از رفتارهای موسی که در قرآن آمده ملاک عبرت و عمل است اما آیا تمامی رفتار ما باید با تمامی رفتار موسی یکی باشد؟ چه دلیلی دارید؟ برعکس تا جایی که بنده به یاد دارم در قرآن فقط حضرت نبی اکرم و حضرت ابراهیم به عنوان الگو معرفی شده اند که در رفتار هر دوی ایشان مبارزه با مظاهر شرک و بت پرستی وجود دارد و می توان از رفتارهای ایشان برداشت سیاسی داشت. 
    3- اینکه می فرمایید باید به بازخوانی آیات قرآن روی آورد تا تصورهای داعشی و سکولار و اصول گرایانه و اصلاح طلبانه را از آن زدود بسیار خوب است و به سهم خود، شما را در این زمینه تشویق می کنم و امیدوارم  در این زمینه از متد های علمی تفسیری خارج نشوید. اما تا آن زمان باید به این سوال پاسخ داد که چرا عمر و ابوبکر به عنوان مسلمانان صدر اسلام و نیز جماعت همراه با ایشان از قرآن و سیره پیامبر اینطور برداشت کرده بودند که باید با شمشیر به گسترش حوزه نفوذ حکومت اسلامی اندیشید. البته ایشان ملاک عمل ما نیستند اما به هر حال پذیرش عمومی مسلمین از رفتار ایشان و تطبیق آنها با سیره اسلام برای ما جای سوال است. و نیز سوال دیگر اینکه چرا امام علی طبق روایت کتاب سلیم بن قیس هلالی شبانه به خانه مهاجر و انصار رفتند و از ایشان برای غلبه بر ابوبکر یاری خواستند؟ و اینکه چرا علی (ع) حاضر به بیعت با ابوبکر نبود و خانه اش را آتش زدند؟ و ...
    4-در تحلیل رفتار امام حسین نمی دانم چرا ایشان اهل بیتش را با خود بردند اما اینکه مسلم بی عقیل را برای ارزیابی به کوفه فرستادند و اینکه به یزید تضمینی برای عدم قیام ندادند و اینکه اصولا به دعوت مردم کوفه لبیک گفتند همه نشان از اقدام سیاسی برای کسب قدرت دارد. رفتن ایشان به حج نیز یک حرکت سیاسی بود وگرنه اگر خود حج موضوعیت داشت چرا این عمل مستحبی را نیمه کاره رها کردند؟ مگر در حرم الهی امنیت نداشتند؟ راستی آیا ایشان نمی توانستند با تضمین به عدم قیام بر علیه حکومت یزید و تضمین به عبادت و گوشه نشینی جان خویش را حفظ کنند؟
    می فرمایید امام حسن علیه اسلام برای آنکه جایگاه قدسی خلافت حفظ شود شرط کرد که بعد از معاویه باید ایشان یا امام حسین خلافت را به عهده گیرد. می توانید پاسخ دهید برای کسی که سیاست و قدرت در درجه پایینی از اهمیت قرار دارد دل سوزاندن برای قداست خلافت چه معنایی دارد؟ اصولا اگر پیامبر اسلام یک مقام معنوی و نه سیاسی بود که خلافت پیامبر از نظر حسن بن علی اصلا واژه ای بی معنا بود. مقام معنوی با بیعت مردم به دست نمی آید. خدا برای پیامبری پیامبر بیعت نستاند که برای خلافت ایشان که جایگاهی معنوی است نیاز به بیعت باشد. خلافت معنوی ایشان طبق عقیده شیعه در اختیار امام معصوم است چه اقبال عمومی باشد و چه نباشد. اصولا بهتر بود که امام حسن از این فرصت که توسط معاویه و یاران خائن  خویش به وجود آمده استفاده می کردند و از مسئولیت سنگین خلافت  سیاسی که کاری غیر ضروری و اجباری بوده و فقط به دلیل اجبار و اقبال مسلمین آن را عهده دار شده اند شانه خالی کرده و به وظیفه اصلی خود یعنی عبادت و تربیت نفوس مستعده همت می گماشتند.
    در مورد امام علی (ع) و پایبندی ایشان به اصول اخلاقی و پایبندی ایشان به پیمان سخن گفتید. آری این از افتخارات سیاست اسلامی است که به اصول باید پایبند بود و هر کسی که در هر غالبی پیمان شکنی کند از نظر من مذموم است حتی اگر آیت الله خمینی باشد اما مگر رفتارهای اخلاقی اینچنینی از مرحوم خمینی دیده نشده است؟ آیا در جنگ ایران و عراق ما حاضر به بنباران شهرهای عراق شدیم؟ آیا شیمیایی زدیم؟ آیا آب آشامیدنی آنها را آلوده کردیم؟ 
    آقای دهقانی! واقعا بیایید محل نزاع را مشخص کنید. شما با چه برداشت و رفتارهایی  از دین مخالفت می کنید. اگر منظور شما این است که باید با این مساله که "اصول اخلاقی را باید فدای سیاست اسلام و کشور اسلامی کرد" مخالفید با شما هم عقیده ام اما واقعا نمی توان رفتار جمهوری اسلامی را یکسره مصداق جمله بالا دید. آیا رفتارهای اخلاقی سیاسی امام خمینی قابل انکار است؟
    اما شما به این پرسش پاسخ ندادید که چرا امام علی حاضر شدند برای حفظ قدرت سیاسی با طلحه و زبیر که مسلمان بودند و صحابی بجنگند؟ اگر قسمتی یا تمام حکومت را به طلحه و زبیر می دادند چه مشکل بزرگی پیش می آمد؟ آیا از این بدتر بود که خون مسلمین ریخته شود (ولو با چشمانی اشکبار آنگونه که از امام علی نقل است)؟ لطفا به این پرسش مهم پاسخ دهید.
    اگر احادیثی که مربوط به قیام ائمه در صورت وجود یاورانی صادق نقل شده است را قبول ندارید به این پرسش پاسخ دهید که چرا بسیاری از نزدیکان و شیعیان ائمه از ایشان درخواست قیام می کردند؟ چرا تلقی یاران ائمه این بود که باید قدرت را به دست گرفت؟ آیا در آن زمان هم ایدئولوژی بر فکر ایشان غلبه داشت؟

    متشکرم از وقتی که گذاشتید 
    پاسخ:
    با سلام مجدد

    1- باید توجه داشته باشید که همه گزاره‌ها نیاز به استدلال ندارند.

    و البته برای درک آنها نیاز به شهود خاصی نیست.

    فی المثل وقتی گفته می‌شود که امروز ایرانی بودن بخشی از هویت ماست، برای تصدیق آن نیاز به هیچ برهان و شهودی نیست.

    و نیز همچنان که تعلق به سنت اسلامی، حتی اگر با آن مخالف باشیم یکی از جنبه‌های هویت بخش ماست.

    همچنان که انسان حتی اگر با والدین خویش در نزاع باشد، نمی‌تواند انتساب خود را بدان ها انکار کند.

    زندگی در زیست جهان مدرن، حضور رسانه در زندگی به مثابه چشم و گوش انسان، سبک زندگی مدرن، پوشاک، خوراک، تحصیل،‌ ازدواج، اشتغال، سیطره تکنولوژی و بلکه نگاه تکنولوژیک یعنی مهندسی و تغییر عالم و تعابیری نظیر مهندسی فرهنگی و ... همه و همه نشان از آن دارند که مدرنیته حتی اگر با آن مخالف باشیم، بخشی از هویت ماست.

    اما گزاره "طرح تکنیک، گرچه یک طرح بشری است، اما در اختیار بشر نیست" نیز بدون هیچ برهان و شهود، قابل تصدیق است.

    و به نظر می‌رسد اگر اختلافی باشد در فهم و تصور مطلب است وگرنه در صورت تفصیل و تبیین مطلب به نحوی که مخاطب به درک منظور گوینده نائل شود، تصدیق مطلب بسیار ساده است.

    به این معنا که امروز این گونه نیست که نویسنده که سخت منتقد مدرنیته است بتواند حتی از زندگی فردی خود حضور تجدد و تکنیک که بروکراسی، تکنولوژی، سیاست مدرن، اقتصاد مدرن و سبک زندگی مدرن را کنار نهد.

    و نه گوینده که حتی اراده‌های جمعی هم برای چنین کاری کارساز نیست.

    زیرا مدرنیته گرچه یک یافت و کشف بشری است اما با اراده بشری به وجود نیامده که با اراده بشری نمی‌رود.

    و البته این قاعده در مورد تمامی فرهنگ‌ها صادق است و اختصاصی به مدرنیته ندارد.

    و  درست یه همین دلیل است که نزدیک به صد سال برای زدودن سنت از حافظه تاریخی اقوامی چون ایرانیان و یا ترک‌ها و اعراب، هنوز نافرجام بوده و گرچه این اقوام تا نهایی ترین مرحله نیهیلسم وارد شده‌اند، اما هنوز هم امیر قلعه نویی هنگامی که استقلال تهران در بازی نیهیلستی فوتبال پیروز می‌شود، این پیروزی را مدیون لطف الهی می‌داند.

    و خود تفصیل مطلب را از این مجمل دریابید.

    2- تعبیر "اسلام" در متن مقدس، بر خلاف تفسیرهای تئولوژیک رایج، به معنای "اسلام" در مقابل "مسیحیت" و "یهود" نیست.

    و دلیل نگارنده بر این مدعا این است که الفاط در قرآن - و هر متن دیگر -را باید بر معانی لغوی و یا اصطلاحی رایج در خود قرآن - و همان متن - حمل کرد و نه معنای اصطلاحی در عرف رایج.

    فی المثل "شهید" به معنای "گواه" است و نه کسی که در صحنه جنگ می‌میرد.

    و آیات قرآن هم غالباً همین معنا از "شهید" مراد کرده‌اند. کونوا قوامین لله شهدا بالقسط

    و نیز "ساعت" در قرآن اصطلاحی در معنای "قیامت" است و نه ساعت مچی روی دست بنده و شما.

    و نیز تعبیر "غرور" در معنای لغوی آن به کار رفته که معنای "فریب" است و وعده‌های شیطان را "غرور" نامیده، و نه تعبیر غلط و رایج "غرور" ملی که کنایه از عزت ملی است.

    "ائمه" به معنای پیشوایان و رهبران است فقاتلو ائمه الکفر و نه ائمه شیعیان یعنی علی و آل علی

    و ... .

    این قاعده یک قاعده ساده در فهم تمامی متون- اعم از متون قدسی- یا متون عرفی است که الفاظ را باید در چارچوب و سیاق همان متن فهم کرد.

    لفظ "اسلام" به معنای "تسلیم" است، یعنی دین حقیقی را "تسلیم" در برابر امر قدسی و الوهی نامیده.

    به همین دلیل در قرآن ابراهیم خلیل را "حنیف"‌ و "مسلم" نامیده شده در حالی که واضح است ابراهیم خلیل به "اسلام" تاریخی، یعنی "اسلام" در برابر "مسیجیت" و "یهود" مؤمن نبوده و بلکه مأمور به ایمان به "اسلام" تاریخی  نبوده چون شریعت اسلام در معنای تاریخی آن هنوز وضع نشده بوده.

    ثالثاً تحول در طبیعت، امری واضح است.

    و درک آن یک کشف مهم نبود.

    آن چه که داروین و دیگر متفکران مدرن نظیر هگل را ماندگار کرد این بود که مدعی سیر خطی برای این تحول شدند.

    و این ادعا هم کارکرد داشت.

    زیرا اگر سیر خطی برای طبیعت بوسیله بیولوژی ثابت می‌شد، اطلاق و برتری تمدن مدرنیته بر سایر تمدن‌ها نیز معنا پیدا می‌کرد.

    گذشته از این مطلب و البته شاید برداشت بنده از داروینسم و سیر هگلی ناتمام باشد، دست کم سیر ادیان تکاملی نیست.

    که اگر تکاملی باشد دو محذور پیش می‌آید

    اول این که چه چیزی زمینه تکامل ادیان را فراهم کرده؟

    به عبارت ساده‌تر آیا انبیای الهی از نظر وجودی یکی از دیگری کامل تر بوده اند؟

    یعنی محمد مصطفی از عیسی مسیح و ایشان از موسای کلیم و ایشان از ابراهیم خلیل و ... از نظر وجودی بالاتر بوده اند؟!

    این فرض اولاً از سوی روایات اسلامی مورد خدشه است.

    به این معنا که فی المثل از روایات این گونه استنباط می‌شود که فی المثل مقام ابراهیم خلیل حتی از موسی کلیم و عیسی مسیح بالاتر است.

    و محمد مصطفی اشرف انبیا است.

    اما ثانیاً‌ این که این فرض چه ثمره علمی و عملی دارد؟

    یعنی اگر فی المثل پیامبر لاحق از پیامبر پیشین بالاتر باشد، لزوماً به این معناست که دین وی هم کامل تر است؟

    تلازم منطقی میان این دو گزاره وجود ندارد.

    زیرا برای تکامل ادیان، "ممکن" است لازم باشد فهم مردم و تاریخ نیز کامل تر شده باشد تا استعداد و آمادگی درک دین کامل‌تر را پیدا کرده باشند.

    اگر این مطلب پذیرفته شود، در این صورت اساساً در عصر مدرنیته تمام ادیان امری ارتجاعی هستند.

    زیرا دلیلی ندارد که این تکامل پس از دین خاتم ادامه پیدا نکرده باشد.

    و به همین دلیل نظریه تکامل ادیان در همان بدو امر به شکل بسیار جدی بنیان ایمان به تمامی ادیان را از ریشه می زند.

    ثالثاً این که مهمترین مانع در پذیرفتن نظریه تکامل ادیان، خود متن مقدس است.

    یعنی برخلاف باور شما که می‌پندارید که متن مقدس تکامل ادیان را تأیید کرده، به هیچ وجه چنین نیست.

    و البته می‌توان به شکل تفصیلی در مورد تمامی آیاتی که به زعم شما مؤید ادعای شما هستند را بررسی کرد و نشان داد که این گونه نیست.

    باید توجه داشت که اساساً با سیطره مدرنیته بر اذهان است که آیات متن مقدس به شکل مدرن فهمیده می‌شود.

    و از عوارض این فهم مدرن از آیات نیز این است که قل سیروا فی الارض به معنای دعوت به توریسم، و لاتنفذون الا بسلطان به معنای تأیید تکنولوژی و ... فهم می شود.

    و این نیز مؤید دیگر برای ادعای نگارنده است که مدرنیته اکنون بخشی از وجود و فاهمه ما شده.

    3- بر فرض که از موارد فوق صرف نظر شود و همصدا با دوست منتقد این مطلب را بپذیریم که از انبیا، تنها سیره و رفتار پیامبر خاتم معیار عمل و رفتار است.

    این مدعا دو نتیجه دارد.

    اول این که نباید ابراهیم خلیل نیز به مثابه الگو اخذ شود.

    زیرا ایشان نیز قبل از پیامبر خاتم مبعوث شده.

    و اگر ایشان علی رغم این که دین و شریعت و شخصیت ایشان به جهت گذشت زمان، نسخ شده، قابل و بلکه باید مورد الگو برداری واقع شود،‌ چه منعی برای الگو گرفتن از دیگر انبیای الهی هست؟!

    و مگر فقط در زمان ابراهیم خلیل،‌ بشر بت پرست بوده؟

    آیا فرعون منادی ندای انا ربکم الاعلی نبوده؟!

    و مردم در عصر بعثت موسی، مشرک نبوده اند؟!

    البته شکل بت پرستی در ازمنه مختلف متفاوت بوده.

    یک بار صنم و سنگ و چوب پرستیده می شده نظیر مکه و قریش در عصر بعثت پیامبر خاتم.

    و یک بار خورشید پرستی.

    ماه پرستی.

    ستاره پرستی.

    شخص پرستی مانند فرعون و نمرود.

    (البته امروز هم شخص پرستی به عنوان یک از مظاهر شرک در میان جامعه ما رایج است، به این معنا که فی المثل اسلام گرایان، رهبران جمهوری اسلامی را تا حد انسان معصوم بالا برده و قول و عمل و فعل آنان را به مثابه وحی منزل فرض کرده و هرگونه چون و چرا پیرامون آن را در حکم ذنب لایغفر تلقی می‌کنند.

    اما تفاوت بت پرستی امروز با بت پرستی دیروز این است

    و انحطاط این بت پرستی از پرستش فرعون و نمرود بیشتر است،‌ زیرا ‌آنان خود مدعی الوهیت بودند و مردم را به پرستش خود وادار می‌کردند اما رهبران جمهوری اسلامی خود مدعی الوهیت و یا عصمت نیستند و این حزب ا.. فاقد فکر و ذکر است که آنان را بت و رب اعلای خود قرار داده اند!)

    دوم که امری مهمتر است اگر پیامبران پیش از پیامبر خاتم، معیار عمل نیستند دلیل استناد آیت ا.. خمینی به رفتار موسی در برابر فرعون و قیام موسوی چیست؟!

    به عبارت ساده تر اگر منطق دوست منتقد مبنی بر این که رفتار پیامبران پیش از محمد مصطفی الگوی عمل نمی‌تواند باشد، باید توجه داشت که این منطق به نحو همزمان هم دست نگارنده و هم دست دوستان اسلام گرا و رهبران آنها برای استناد به تاریخ را می‌بنند.

    و دیگر نمی‌توان به ملک سلیمان و جنگ داود و طالوت با جالوت و قیام ابراهیمی و خصوصاً‌ قیام موسوی در برابر فرعون استناد کرد.

    هر چند که چنان که در متن اشاره شد، اساساً تفسیرهای ارائه شده از همین موارد معدود نیز به کلی برخلاف واقعیت‌های نقل شده از متن مقدس است.

    و در تمام تفسیرهای اسلام گرایان از تاریخ دیده می شود که تلاش دارند که حوادث تاریخی را چنان روایت کنند که وجه قیام و جنگ و سیاست در آنها پررنگ شود.

    4- این که ابوبکر، عمر و عثمان از ابزار "قدرت" برای بسط "دین" استفاده کرده‌اند به هیچ وجه به این معنا نیست که دین چنین پیامی داشته.

    بلکه موضوع به عکس است.

    به این معنا که ادیان با ظهور پیامبران همچنان آتشفشانی شروع به فوران می‌کند، اما پس از گذشت زمان دچار تحریف می‌شوند و بدعت‌های بزرگ به آنها وارد می‌شود.

    و به همین دلیل در زمان حیات موسی و تنها با غیبت چهل روزه موسای کلیم، بنی اسرائیل گوساله پرست شد.

    و در غیاب و پس از گذشت و رحلت پیامبر اسلام، به سرعت انواع بدعت‌ها وارد اسلام شد.

    دو مورد  آن یعنی "تحریم ازدواج موقت" و "برداشتن حی علی خیر العمل" از اذان که شهرت دارد.

    اما یک فقره مهم آن که تاکنون کمتر به آن پرداخته شده، جهاد ابتدایی است.

    یعنی جهاد و جنگ به شکل ابتدا به ساکن بدون آن که قومی متعرض مسلمانان شده باشد و به قصد دیندار کردن آنان.

    "جهاد ابتدایی" یکی از بدعت‌هایی بود که به بعد از اسلام وارد دین اسلام شد.

    یعنی هیچ آیه ای آیات قرآن مجوز جنگ به شکل ابتدایی به قوم غیرمسلمان نیست.

    و امروز نیز از همان "جهاد ابتدایی" است که امروز به ظهور "داعش" زاییده شده.

    5- علی بن ابی طالب حاضر به بیعت با ابوبکر نشد، چرا که ابوبکر را صاحب صلاحیت برای عهده داری امر خلافت نمی‌دانست.

    البته خلافت، حقی بود که به علی از سوی قرآن داده شده بود.

    و مجوز شرعی این حق می توانست مجوز اقدام برای کسب این حق باشد.

    چنان که فدک حق فاطمه زهرا بود.

    و به اولاد ایشان نیز ارث می رسید.

    اما اینها به این معنا نیست که علی و یا فاطمه و یا اولاد آنها، روز و شب در این اندیشه بوده‌اند که "حق" خود را بستانند.

    تنها به این دلیل ساده که "خلافت" گرچه "حق" علی بود، اما مادامی که مطالبه عمومی نبوده، این "حق"‌ به "وظیفه" مبدل نمی‌ شود.

    یعنی امر خلافت به اعتبار نسبت آن با فرد علی بن ابی طالب و فرزندانش گرچه یک "حق" بود، اما به اعتبار طلب عموم می‌توانست به یک "وظیفه" هم مبدل شود.

    چنان که هر انسان مسلمان "حق"‌ دارد به حج برود، اما اگر "مستطیع" شد، ترک حج بر وی حرام است.

    و همچنان که ما و شما موظف نیستیم و این گونه هم رفتار نمی کنیم که شب و روز برای رفتن حج تلاش کنیم، علی و اولاد علی هم تمام هم و غمشان کسب قدرت نبود.

    زیرا این حق گرچه برای آنان وجود داشت اما فایده همین حق هم نصیب دیگران یعنی مردم می شد.

    و مادامی که این فهم و رشد در مردمان رخ نداده بود، استفاده از این حق، وظیفه نمی شد.

    به همین دلیل حتی صرف نظر کردن از آن هم خلاف مروت نبود.

    6- این که می فرمایید علت این که حسین بن علی با خود اهل بیتش را به کوفه برد را "نمی‌دانید"، ناشی از جهل و یا کمبود اطلاعات تاریخی شما نیست.

    به عبارت ساده تر، این "نمی‌دانم"، نظیر "نمی‌دانم‌" هایی که در زندگی هر روزی گفته می‌شود نیست.

    فی المثل وقتی گفته می شود که "نمی دانم" امروز مادر  من چه غذایی پخته"، یک "نمی‌دانم" ناشی از جهل است.

    اما در ساحت تفکر "نمی دانم" در عین اذعان به معنای جهل- که همین اذعان خود ناشی از روح حقیقت طلبی و بلکه درک محدودیت‌ها بشری است- بیان "نمی‌توانم" هم هست.

    به این معنا تفکر ایدئولوژیک که سیاست را امری اصیل و زیربنای سایر ساحات وجود بشری می‌داند، "نمی تواند"  این موضوع و حرکت حسین بن علی  را به نحو کلی تر تبیین کند.

    اما چون تفکر ایدئولوژیک، حاضر به اعتراف به این محدودیت خود نیست، همواره تلاش می‌کند وجوهی که از تبیین آن ناتوان است را به کلی مهمل نهد و از کنار آن به سادگی بگذرد.

    و درست به همین است که اسلام گرایان هیچ گاه به این سؤال ساده که اگر علی برای کسب قدرت تلاش داشته و حفظ نظام هم امری اوجب از دیگر واجبات است، چرا به سقیفه نرفت و در مدینه ماند تا بدن پیامبر را غسل و کفن نماید.

    و اما حرکت حسین بن علی.

    پس از مرگ معاویه، یزید بلافاصله در تلاش بود که از سه نفر برای حکومت خود بیعت بگیرد.

    حسین بن علی، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر.

    یکی دست به اقدام مسلحانه زد. عبدالله بن زبیر.

    و اسلحه و سپاه گرد آورد.

    دیگری تلاش کرد که از منطقه نفوذ حکومت خارج شده - فرار کند- و در عین حال به تقابل با یزید برنخیزد- عبدالله بن عمر.

    اما حسین نه دست به اقدام مسلحانه زد و نه فرار کرد.

    بلکه وقتی حاکم مدینه از وی برای بیعت یزید بیعت خواست، پاسخ داد که حاضر به بیعت با یزد نیست.

    معنای این پاسخ این است که حسین حاضر نبود "یزید" را به مثابه "خلیفه مسلمانان" و "جانشین پیامبر" بپذیرد.

    مشکل این جا بود که یزید می‌خواست خلافت مسلمین را برای خود مشروعیت دهد، و حسین حاضر نبود یک فرد فاسق و نه فقط گناهکار را به عنوان خلیفه مسلمانان به "رسمیت" بشناسد.

    و علت خروج ایشان از مدینه نیز اقدام نظامی و سیاسی نبود.

    بلکه برای آن که جان خود را در خطر می دید به مکه که حرم امن الهی بود رفت.

    اما در مکه نیز طرح ترور حسین از سوی عمال یزید اجرا شد.

    طرحی که البته نافرجام ماند.

    اما حسین را ناگزیر کرد که از مکه نیز خارج شود.

    و در این مقطع سیل نامه‌ها از کوفه به سوی وی سرازیر شده بود.

    اما باز هم حسین در رفتن به کوفه تعجیل نکرد.

    و از قضا اگر تعجیل کرده بود حادثه کربلا رخ نمی‌داد.

    زیرا رفتن به کوفه مشروط به این موضوع بود که مردم کوفه حقیقتاً امارت حسین را بخواهند.

    و گرنه حسین موظف نبود به کوفه برود.

    به همین دلیل ابتدا عازم مکه بود.

    اما این که می‌فرمایید که خروج حسین از مدینه و رفتن به مکه  یک حرکت سیاسی بود، نیز خالی از چون و چرا نیست.

    زیرا مقام کسی که در پی کسب قدرت است، مقام مانور تبلیغاتی نبود.

    بنابر روایت شما حسین به دنبال کسب حکومت بوده.

    مردم کوفه هم که سابقه یاری حکومت علوی و حسنی را داشته‌اند و حسین را هم به یاد داشته اند و حسین هم از ایشان شناخت داشته.

    در چنین مقطعی بهترین کار این بود که حسین بدون فوت وقت عازم کوفه شود.

    و از ضعف بوجود آمده در دستگاه اموی که ناشی از مرگ معاویه و به قدرت رسیدن یزید بوده استفاده کند.

    و سفرهای قدیم نیز با هواپیما و یک  ساعتنه نبوده که حسین بن علی ساعتی پس از خروج از مدینه وارد مکه شود ن کسی متوجه نشود.

    بلکه در مدت چند ده روزه، خبر خروج حسین بن علی در کل عراق و جزیره العرب پخش می شده.

    و نیازی به مانورهای تبلیغاتی نبوده و ابتدا رفتن به مکه و بعد ماندن در مکه و فرستادن مسلم و بعد هم صبر کردن تا رسیدن پاسخ مسلم و ... بماند.

    اما این که چرا تضمین ندادند که علیه یزید قیام نکنند نیز واضح است.

    و بلکه باید پرسید که ایشان چه مجوز شرعی داشتند که چنین تضمینی بدهند؟!

    وقتی گفته می شود که حسین در پی کسب قدرت نبوده، به این معنا نیست که حکومت یزید را مشروع بداند و به او تعهد بدهد.

    و موضوع  را نمی‌توان در قالب یک منطق دو قطبی فهم کرد.

    قیام در معنای عام آن یعنی افشای ماهیت غیردینی یزید و این موضوع، نه بر حسین بن علی بلکه بر هر انسان مسلمانی واجب بود که وقتی به نام دین، غیردینی ترین رفتارها انجام شود این افشاگری را انجام دهد.

    و اگر حسین بن علی چنین تضمینی به دستگاه قدرت رسمی می‌داد باید تعجب می کردیم و صلب پاک پدر و رحم طیب مادر ایشان امکان سکوت و ترس از افشای شرک و کفر زمانه به دلیل ترس را نمی نهاد.

    امری که از قضا خود ایشان تصریح کرده بودند که ما پرورده شدن دامانی هستیم که اجازه نمی‌دهد، بیعت یزید را به خاطر ترس بپذیریم.

    (و چه بسا معنای عبارت عمیق و انسان ساز "هیهات منا الذله" را شاید بتوان با این تحلیل بهتر درک کرد.

    عبارتی که البته امروز دست مایه هواها و هوس‌های ما شده و برای رسیدن به انرژی پر رنگ و لعاب هسته‌ای و داشتن اسباب بازی‌ای به نام سانتریفیوژ آن را به فحشا کشیده ایم.

    و البته چنان که متفکران گفته اند مادر عصر فحشای کلمات هستم.

    از آزادی سخن می‌گوییم.

    و به دنبال بردگی انسان‌ها هستیم.

    از صلح سخن می‌گوییم و مدام جنگ را روی میز می‌نهیم.

    و در همین به فحشا کشیده شدن کلمات و تعابیر است که عبارات عمیق و انسانی متون مقدس و پیشوایان دینی، به سخیف ترین شکل ممکن تفسیر و تأویل می‌شود.)

    6- اما در مورد معاویه و پیمان صلح با حسن مجتبی.

    از قضا خلافت پیامبر یک مقام معنوی بود.

    و حتی خلفای اولیه که خود بدعت های بسیار وارد دین کردند، نیز همین موضوع  را درک می‌کردند.

    و به همین دلیل یکی از انتقاداتی که به عثمان وارد کرده بودند این بود که چرا به مقتضای عدالت و روش شیخین که اقتضای خلافت پیامبر است عمل نمی کند.

    و وقتی گفته می شود که علی و آل علی به دنبال حکومت نبوده‌اند، به این معنا نیست که حکومت و سیاست امری ناسوتی و  مذموم است!

    چنان که انسان واجب نیست به دنبال مستطیع کردن خود و رفتن به حج باشد.

    اما آیا بیان این سخن بدان معناست که حج امری پست و بی ارزش است؟!

    و این که خلافت در عین این که یک امر معنوی است، اما همانند سایر امور معنوی در دنیا و عالم ناسوت تحقق دارد.

    به همین دلیل مستلزم شرایط عرفی- و بلکه وجودی- است.

    یعنی مادامی که مردم با فردی بیعت نکنند، آن فرد حق ندارد حتی حکم خدا را نیز در میان آنان اجرا کند.

    و خداوند نمی‌خواهد با کراهت و خشونت و قدرت و به سبک داعش، دین را محقق کند.

    به همین دلیل پیامبر و اولاد وی حتی به دنبال بیعت هم نبودند.

    بلکه وقتی قومی- مردم یثرب، مردم کوفه- ادعای همراهی می‌کردند، پاسخ می‌دادند که مدعای خود را اثبات کنید و تضمین بدهید که ما را در اداره جامعه و پذیرفتن دستورات مان یاری می‌کنید.

    و اگر هم کسی بیعت نمی‌کرد وی را به بیعت مجبور نمی کردند.

    ب

    مطلب از جهتی بسیار ساده است:

    دین، حامل وجه سیاسی هست.

    هم چنان که وجه جنسی دارد، ازدواج، متعه،‌ طلاق، تعفف،‌ حد زنا، تحریم نگاه و ....

    وجه اقتصادی دارد: خمس، زکات، صدقه و انفاق، تحریم غصب مال غیر، تحریم سرقت و ...

    وجه سیاسی نیز دارد: جهاد، شهادت، تقیه،‌ صلح، بیعت، مشورت و ...

    اما آیا این بدان معناست که ساحت اصیل حیات بشری و لایه بنیادین ایمان و دیانت و شرط تقدم سایر ساحت‌ها، ساحت "سیاست" است؟!

    آیا وقتی گفته می شود که بشر و طبیعتاً‌ دین- چرا که دین آمده تا زیستن مومنانه را به بشر بیاموزد- حامل حیث جنسی است، آیا بدان معناست که ساحت جنسی و "شهوت" اصیل‌ترین ساحت حیات بشری است؟!

    و آیا وقتی گفته می شود که بشر و نیز دین، حیث اقتصادی و معیشتی دارد،‌ آیا به این نتیجه منطقی می‌توان رسید که "اقتصاد"‌ زیربنای وجود بشر است و تمامی رفتار و کفر  و ایمان بشر به دلیل جهت گیری طبقاتی اوست و مثلاً فقرای مکه به دلیل "فقر" به محمد مصطفی ایمان آوردند؟!

    وقتی اصالت یک ساحت در حیات بشر نفی می‌شود، وجود این ساحت انکار نمی شود، بلکه تنها این مطلب بیان شده که آن ساحت خاص- شهوت، معیشت، قدرت و سیاست- نمی‌تواند مقدمه و زیربنای وجود بشر و جامعه باشد.

    7- اما تعارض رفتار علوی با رفتار جمهوری اسلامی.

    به این معنا که علی بن ابی طالب حاضر نشد که برخی امور واجب  را برای حفظ قدرت خود انجام دهد.

    مانند ترک تشییع بدن پیامبر.

    یا منع از بستن آب بر روی سپاه معاویه.

    اما در جمهوری اسلامی و به تصریح رهبر فقید آن، هرکاری برای حفظ نظام و قدرت واجب است.

    و این بار ماکیاولی از زبان فقهای شیعه سخن گفته و فریاد زده که هدف،‌ وسیله را توجیه می‌کند.

    که به تفصیل در این زمینه و در قسمت پنجم نقد نظریه ولایت فقیه، سخن گفته شد.

    و البته بیان این مطالب به این معنا نیست که در جمهوری اسلامی اصل ماکیاولیستی "حفظ نظام اوجب واجبات است"، حتما اجرا شده.

    و اساساً‌ نقد این جانب ناظر به مقام عمل نبوده.

    بلکه صحبت بر سر فهم و تلقی از دین بوده و هست.

    8- و اما این موضوع که چرا علی بن ابی طالب حاضر به جنگ با طلحه و زبیر شد.

    اولاً هر سه جنگ به علی تحمیل شد.

    در جمل، طلحه و زبیر به بصره رفتند.

    حاکم بصره را شکنجه کردند.

    سپاه نظامی تشکیل  دادند.

    زیرا به عدالت علوی و ندادن پست و منصب به ایشان معترض بودند.

    و امنیت جامعه را مخدوش کردند.

    در چنین وضعی، دفاع از مسلمانان، حتی اگر فردی حاکم نباشد واجب است.

    و این وظیفه بر حکومت مضاعف است.

    و علی بن ابی طالب تلاش کرد تا با راه های مختلف از وقوع جنگ جلوگیری کند.

    اما آنان به اقدام نظامی اصرار داشتند.

    در صفین معاویه، مدعی خونخواهی عثمان و مجازات قاتلان عثمان بود.

    و با تشکیل سپاه و اقدام نظامی، تمام منطقه را نا امن کرده بود.

    خوارج نیز پس از ماجرای صفین، خواهان توبه علی بودند.

    و مردم را به دلیل کافر شدن، تهدید و آزار می‌کردند.

    علی همواره تلاش کرده تا بدون اقدام نظامی و با گفت و گو و مذاکره، آنها را به عقلانیت دعوت کند.

    و حتی سهم خوارج را از بیت المال مسلمین مادامی که دست به اقدام نظامی نزده بودند، قطع نکرد.

    9- اما روایاتی که نقل شده مبنی بر این که برخی از ائمه شیعیان فرموده اند که اگر این تعداد یار داشتیم قیام می‌کردیم،

    اینجانب عرض نکردم که این روایات را "قبول ندارم"!

    بلکه تنها عرض کردم که باید "متن" این احادیث را مورد بحث قرار داد.

    یعنی "تفسیر" شما از این احادیث را قبول ندارم!!

    و خیلی  میان این دو مطلب تفاوت هست!

    اما این که چرا یاران و مدعیان تشیع، از ائمه خود درخواست قیام می‌کرده‌اند، ناشی از غلبه "ایدئولوژی" بوده.

    پاسخ بنده این است که "ایدئولوژی" امری مدرن است و متعلق به تاریخ مدرنیته.

    و در تاریخ سنتی، نمی‌توان حضور تفکر "ایدئولوژیک" را به راحتی تصدیق کرد.

    اما علت تقاضای مدعیان تشیع از ائمه خود برای قیام، را شاید بتوان به دلیل سیطره نگاه قشری دانست.

    به این معنا که آنان می‌پنداشتند، حضور فرهنگ تشیع منوط به حضور ظاهری و حکومت است.

    و ائمه شیعه نیز بسیار تلاش می‌کردند که این تلقی را نفی کنند و بدان‌ها این مطلب ساده را متوجه کنند، که دین یک نحوه تغییر وجودی است و تا افراد بدان درجه از ایمان نرسد که آتش نیز بر آن اثر نکند، امکان "قیام" نیست.

    و البته "قیام" نیز لزوماً به معنای تلاش برای "کسب قدرت" نبوده.

    بلکه این برداشت امکان طرح دارد که مراد ائمه شیعه از "قیام"، افشای ماهیت غیردینی حکومت‌ها، بدعت‌های رایج در باور مردمان، و نقد سنت‌های جاهلی که به فرهنگ مردم غلبه کرده.

    و البته تحمیل این معنا از "قیام" نیز تنها در صورتی مجاز است که "متن" روایات مورد بحث پیش رو قرار داده شود و معنای "قیام" از متن استظهار شود.

    به همین دلیل اینجانب به بازگشت به خود "متون" و نه "تفسیرهای رایج از متون" اصرار دارم.

    مطلب آخر این که انحطاط ادیان و از جمله دین اسلام بسیار بیش از این است که بتوان در بحث‌های محدود و قالب‌های محدودتر همچون کامنت، حق توضیح فرآیند این انحطاط را شرح داد.

    به همین دلیل در عین این که شنیدن نقدهای دوستان در این زمینه بسیار مفید است، اما پاسخ‌های تفصیلی در بسیاری از اوقات مستلزم انتشار پست‌های مجزا و تبیین بحث به شکل منقح است.

    با سپاس مجدد
    سلام و پوزش بابت تاخیر در ادامه بحث (گرچه شاید به ادامه بحث تمایل قلبی نداشته باشید)
    چون مطالبی که فرمودید زیاد است در دو کامنت عرایضی را خواهم نوشت.
    1- بند شماره یک از فرمایشات شما جای بحث دارد، خلاصه اگر بگویم گزاره هایی که بیان فرمودید با کمک استدلال و شهود قابل اثبات هستند (مثل گزاره "ایرانی بودن بخشی از هویت ماست") ولی فعلن از آن عبور می کنیم که به اصل بحث لطمه نخورد.
    2- در مورد بحث خاتمیت اسلام : شما بسیار بر روی کلمه "تکامل ادیان" تاکید داشتید و بسیاری از بحث خود را به رد این نظر اختصاص داده بودید در حالی که بنده سخن از "ملاک عمل بودن اسلام" به عنوان تنها دینی که ملاک عمل است آوردم و از تکامل ادیان بحثی نکردم. اصلا کاری ندارم که چرا اسلام باید ملاک عمل باشد. اصلا به دلایل کلامی و فلسفی این مساله توجه ندارم بلکه به عنوان کسی که می خواهد در فضای گفتمانی عقاید یک مسلمان بحث کند (موضوع نوشتار شما این را ایجاب می کند) می گویم که از قرآن اینچنین برداشت می شود که تنها دینی که ملاک عمل است دین اسلام است. قبل از بیان دلایل قرآنی مربوطه می خواهم به اشتباهی که در تفسیر کلمه "اسلام" ارائه فرمودید اشاره کنم. قرآن ابراهیم را حنیف و مسلم خوانده و گفته است که ابراهیم یهودی و نصرانی نبوده. به درستی اشاره فرمودید که کلمه "مسلم" در این آیه به معنای دینی مقابل دین یهودیت و نصرانیت نیست اما در این آیه کلمه مسلم آمده نه کلمه اسلام. به چه مجوزی اسلام را هم به این معنا تفسیر می کنید؟ بر عکس به خلاف تصور شما، اسلام در آیات دیگر قرآن به گمانم به معانایی غیر از آنچه شما فرمودید آمده است به شواهد قرآنی زیر توجه کنید:
    الف- سوره مائده آیه 3: حرمت علیکم المیته والدم ولحم الخنزیر وما اهل لغیر الله....ورضیت لکم الاسلام دینا.
    در اینجا از کلمه مورد بحث ما یعنی "اسلام" به عنوان یک دین یاد شده. اگر آیه را کامل بخوانیم می بینیم که در متن آیه سخن از حلال و حرام خوردن و نخوردن است و به اعتقاد شیعه قبل از آیه سخن از نصب امام علی به امامت است که هر دوی این مطالب از مظاهر یک اسلام تاریخی است و با سخن شما مبنی بر تفسیر اسلام به صورت تسلیم بودن تناقض دارد.
    ب: سوره آل عمران آیه 19:   ان الدین عند الله الاسلام وما اختلف الذین اوتوا الکتاب الا من بعد ما جاءهم العلم بغیا بینهم ومن یکفر بآیات الله فان الله سریع الحساب
    همانگونه که ملاحظه می شود باز سخن از اسلام به عنوان یک دین است 
    ج: آل عمران 85:  ومن یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه وهو فی الآخره من الخاسرین
    به نظر می رسد اگر مراد از دین در آیات بالا همین دینی باشد که در محاوراتمان استعمال می شود اسلام هم همین اسلامی است که در محاورات به عنوان یک دین می شناسیم. آیه آخر صراحتا پذیرش هیچ دینی جز اسلام را مجاز نمی داند.
    سخن در این است که امام خمینی به عنوان یک مسلمان متعبد و معتقد چه برداشتی از آیات قرآن می توانسته داشته باشد. به نظر می رسد که " دین انبیای پیشین" و تاکید می کنم دین آنها و نه بخشی از رفتار آنها (که در ادامه توضیح بیشتر می دهم) برای امام خمینی ملاک عمل نیست. تنها دین اسلام ملاک عمل است و سنت پیامبر خاتم و ائمه جزئی از دین اسلام است و ملاک عمل نه سنت های هود و موسی و عیسی.
    اما آیا سخن من به این معناست که هود و موسی الگوی ما نیستند پاسخ بنده این است: طبق آیه صریح قرآن تا جایی که به یاد دارم تنها دو نفر به عنوان الگو و اسوه معرفی شده اند ابراهیم خلیل و پیامبر خاتم. رفتار ایشان طبق قرآن می تواند الکو باشد اما سایر انبیا عظام: آن دسته از رفتارهای ایشان که در قرآن آمده است حاوی نکات، پندها و الگوهایی است که قابل تامل، تفکر و الگو گیری است اما این سخن بدین معنا نیست که تمام سنت رفتاری پیامبرانی همچون هود یا صالح برای ما الگوست، بدین صورت که حتی سکوت کردن آنها در قبال یک مساله هم به عنوان الگو برای ما شمرده شود که بگوییم چون هود به حکومت گیری اقدام نکرد ما نیز طبق قران نباید دنبال حکومت باشیم. به بیان رساتر رفتارهایی که از هود نبی در قرآن آمده الگوی ماست ولی سنت هود نبی ملاک عمل ما نیست آیا چون در زمان هود نبی مفهموم امامتی که شیعه قبول دارد وجود نداشته و چون هود کسی را به جانشینی بر نگزیده ما نیز نباید به جانشینی بعد از نبی خاتم معتقد باشیم؟ به نظر می رسد که از قرآن کریم نمی توان به چنین رویه ای معتقد شد
    به طور خلاصه در مساله مورد اشاره یعنی مساله حکومت و قدرت سیاسی تنها ملاک عمل یک مسلمان سنت های اسلامی و نبوی است و اگر از انبیاء پیشین در این زمینه سنتی در قرآن آمده باشد و مورد تایید قرآن باشد می تواند ملاک عمل و الگوی ما باشد ولی اگر چیزی در مورد رفتار این انبیا در مساله حکومت در قرآن ذکر نشده باشد دلیل بر این نیست که در اسلام هم به مساله حکومت به مانند دین یهود و نصارا و هود و صالح نگاه شود.

    پاسخ:
    دهقانی:

    با  سلام

    1-  اولاً از قضا عرض بنده هم این است که معلوم نیست "اسلام" در آیات یادشده- ان الدین عندا.. الاسلام  و  ...-  ناظر به اسلام  تاریخی باشد.

    ثانیاً‌ کلمه "مسلم"  که جامد نیست.

    مشتق است.

    مصدر دارد.

    مصدرش هم  همان  "اسلام" است.

    "مسلم"  یعنی  کسی که  دینش "اسلام" است!

    و حالا "اسلام"ی که دین ابراهیم است، آیا اسلام تاریخی است؟!

    2- اینجانب در  پاسخ به کامنت  پیشین  عرض کردم سیره  انبیا و اولیای پیش از  اسلام یا ملاک  عمل  برای انسان  مسلمان- با  معنای  اسلام تاریخی- هست یا  نه.

    اگر  هست، که نزاعی نیست.

    اگر نیست، چرا آیت ا..  خمینی در متن نظریه ولایت فقیه،‌ لزوم تشکیل حکومت و  قیام در برابر جباران را مستند به  رفتار حضرت  موسی  می ‌کند؟

    اگر رفتار موسی معیار عمل می‌تواند قرار  گیرد،‌ سخن شما نقض می شود.

    و اگر میتواند معیار عمل واقع  شود، مفاد متن  تأیید می  شود.

    3-  از قضا  نقل سیره هود و  ابراهیم و صالح و شعیب و ... همه  از  کتاب مسلمانان-در معنای  اسلام تاریخی- بود.

    یعنی  آیات قرآن!

    آیات قرآن که برای انسان مسلمان حجیت تام دارند!

    مگر حجیت  آیات قرآن به محتوای  آن است؟!

    که اگر در  مورد پیامبران پیشین سخن بگوید قبول نمی کنیم.

    اما اگر در مورد  پیامبر  و دین خودمان سخن  بگوید قبول می‌کنیم؟

    نتیجه منطقی این  حرف  این  است که ما  به نقل تاریخی که از پیامبران  پیشین شده  ایمان و التزامی نداریم!

    عیسی  و موسی و هود و ابراهیم و خضر  هر کاری کردند به ما مسلمانان ربطی ندارد

     فقط به  پیامبر خودمان ایمان داریم!!

    4- اصلاً‌ می‌ توان با شما همصدا شد و پذیرفت که نباید به سیره پیامبران پیش از اسلام استناد کرد.

    مگر مشکل حل می شود؟

    مگر سیره پیامبر اسلام و اهل بیتش موید باورها و تفسیر اسلام  گرایان است؟!

    از قضا سیره پیامبر و  اهل بیتش نشان میدهد که تریبت دینی را نه از حکومت داری  آغاز کرده اند- برخلاف مدعای  نظریه ولایت فقیه-

    و  نه  برای  حفظ  قدرت، نفی احکام را جایز  می دانسته  اند و حفظ قدرت سیاسی را اوجب واجبات میدانسته اند- بر  خلاف مدعای آیت ا.. خمینی-

    اتفاقا چون میراث و آگاهی تاریخی ما از سیره  پیامبر اسلام و جانشینانش بیش از پیامبران پیش از اسلام  است، با اطمینان خاطر و قاطعیت بیشتری میتوان گفت که نظریه ولایت فقیه یک نظریه غیردینی است.

    با سپاس مجدد
    با سلام
    1- اولا وقتی خود کلمه "اسلام" در قرآن هست چرا سراغ مشتقاتش می روید. در آیاتی که بر شمردم اسلام صریحا به عنوان یک دین که باید آن را پذیرفت و بر تمام ادیان دیگر پیروزی می یابد معرفی شده...به نظر می رسد در آیات یاد شده اسلام تاریخی ملاک است معنای دیگری می توانید برداشت کنید؟
    ثانیا در آیه ای که شما ذکر کردید دین ابراهیم حنیف ذکر شده و کلمه مسلم اگر اشتباه نکنم صفت حنیف است و اگر معنای شما مراد می بود اگر اشتباه نکنم باید گفته می شد "..ولکن مسلما حنیفا"
    2- من در مورد استدلال های امام خمینی صحبتی نکردم بلکه نقد خود را فقط و فقط نسبت به متن شما نوشتم. سخن این کامنت این است که آیا می توان اقدام های انجام نشده انبیای پیشین را ملاک عمل قرار داد یا خیر؟
    3- عرض بنده این نبود که سخنانی که در قران راجع به هود و موسی و صالح آمده است حجیت ندارد. صراحتا گفتم که داستان این پیامبران همه مایه پند بوده و چه بسا می تواند ملاک عمل قرار گیرد اما فقط آن دسته از رفتارهای ایشان که در قران ذکر شده، نه آنها که در قرآن ذکر نشده و نه کارهای نکرده ایشان..آیا چون انبیای پیشین احیانا روزه سکوت می گرفته اند در اسلام هم روزه سکوت وجود دارد؟ . مثالی بهتر :هیچ پیامبری برای خود جانشینی مثل امام علی نسبت به پیامبر معرفی نکرد پس آیا می توان نتیجه گرفت که امر امامت کاری غیر دینی است؟ و در اسلام هم وجود ندارد؟. و به همین صورت نمی توان نتیجه گرفت که چون هود و صالح حکومت داری نکردند پس حکومت داری و تلاش برای حکومت در اسلام نیست یا یک مساله فرعی است.
    اصولا می توان گفت در زمانه پیامبران پیشین معلوم نیست حکومت به شکل امروزین آن وجود داشته باشد که انبیا در قبال آن موضعی بخواهند داشته باشند. اصولا اکثر انبیای پیشین برای قوم خود مبعوث شده بودند و به نظر می رسد نظام قومی و قبیله ای که کاملا با حکومت داری متفاوت است در زمان ایشان حاکم بوده.
    4- در مورد تاریخ اسلام و تفسیر آن که اصلی ترین موضوع بحث است ان شاء الله نظراتی را در کامنتی مجزا در آینذه نزدیک عرض خواهم کرد تا از این گفتگو به حقیقت نزدیک شویم.
    موفق باشید
    پاسخ:
    دهقانی:

    سلام بر  شما

    1- اولاً‌ این که "مسلم"، صفت است یا نه چیز دیگر بحث "نحوی" است.

    و این که جامد است یا مشتق یک بحث "صرف"ی.

    اصلاً‌ ارتباطی با هم ندارند.

    "مسلم"، حرف نیست.

    اسم است.

    به تنهایی خود مفید معناست.(خصوصیت اسم این است)

    یعنی کسی که "اسلام" دینش است.

    همانند این که "قائم" یعنی کسی که "قیام" کرده.

    "ضاحک" یعنی کسی که  در حال "ضحک" است.

    "حاکم" یعنی کسی که "حکم" می کند.

    خیلی ساده است که وقتی بخواهیم معنای این مشتقات را بفهمیم، باید به مصدر نگاه کنیم.

    یعنی باید ببینیم "اسلام"‌ یعنی چه.

    برای "اسلام" هم دو معنا میتوان متصور شد.

     "اسلام" یعنی "تسلیم  شدن"

    "اسلام" یعنی فردی که مسیحی و یهودی نیست و به دین خاتم ایمان آورده.

    واضح است که ابراهیم به دین خاتم ایمان نداشته.

    چون هنوز دین خاتم نیامده بوده!

    آیات زیر هم موید بحث است

    و من یرغب عن مله ابراهیم الا من سفه نفسه و لقد اصطفیناه فی الدنیا و انه فی الاخره لمن الصالحین

     اذقال ربه اسلم  قال اسلمت لرب العالمین

    و وصی بها ابراهیم بنیه و یعقوب یا بنی ان الله اصفطی لکم الدین فلا تموتن و انتم مسلمون

    اما کنتم شهداء اذ حضر یعقوب الموت اذ قال لبنیه ما تعبدون من بعدی قالوا نعبد الهک و اله آبائک ابراهیم و اسماعیل و اسحاق الها واحدا و نحن له مسلمون


    (بقره/130 الی 133)


    این که ابراهیم به فرزندش و یعقوب به فرزندانش می‌گویند "مسلم" باشید، یعنی چه باشید؟!

    یا ابراهیم می فرماید اسلمت، یعنی چه؟

    بالاخره این تعابیر "اسلم"، "اسلمت" و ... مفید چه معنایی هستند؟!

    و نهایتاً این که این تصور که آیاتی نظیر "ان الدین عند ا.. الاسلام"  و  "ومن یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه وهو فی الآخره من الخاسرین" را ناظر به اسلام تاریخی بدانیم، صرفاً‌ یک ادعاست!

    وگرنه این آیات به خودی خود، چنین چیزی را اثبات نمی کنند.

    این آیات می گویند که باید به "اسلام" ایمان آورد.

    ام این که "اسلام" یعنی چه را از خود این آیات نمی‌توان متوجه شد.

    بلکه  منظور از "اسلام" چیست را باید از خود متن مقدس پرسید.

    نه این که تصور رایج را به متن تحمیل و پاسخ را به دهان متن بگذاریم.

    و از قضا متن مقدس  هم به این پرسش جواب داده و در آیات دیگر "اسلام" آوردن را معنا کرده و خصوصیت کسانی که اهل "اسلام" هستند یعنی ابراهیم را بیان کرده.

    و این استدلال که در کامنت پیشین نوشته بودید، نیز باطل است.

    "به نظر می رسد اگر مراد از دین در آیات بالا همین دینی باشد که در محاوراتمان استعمال می شود اسلام هم همین اسلامی است که در محاورات به عنوان یک دین می شناسیم. آیه آخر صراحتا پذیرش هیچ دینی جز اسلام را مجاز نمی داند."

    زیرا این تعبیر یک همان گویی است.

    زیرا ادعا شده که اگر "دین" همان تلقی رایج باشد، پس "اسلام" همان معنای رایج را میدهد.

    و تمام سخن این جاست که "دینداری" همان چیزی نیست که فضای کنونی و تفکر تئولوژیک فهم می  شود.

    و تصویر قرآن از "دین" و "دینداری" برخلاف باورهای رایج است!

    یعنی دین داشتن از نگاه قرآن به معنای انتخاب یکی از آیینهای اسلام، مسیحیت، یهود و ... نیست.

    تا معنای این آیات این باشد  که  این مردم یهودی ها و مسیحیان همگی خاسر هستند و سر سوزنی عملشان پذیرفته  نیست!

    2- عنوان موضوع بحث بنده "نظریه ولایت فقیه و تفسیر ایدئولوژیک از تاریخ" بود.

    و سخنان اینجانب ناظر بر نقد این نظریه و تلقی حاکم بر آن بود.

    در نظریه ولایت فقیه ادعا می‌شود که "همه" انبیا برای تشکیل حکومت و مقابله با جباران تلاش کرده‌اند.

    در این قسمت از نقد نیز این تلقی از سیره پیامبران به چالش گرفته شد.

    و نشان داده شد که در سیره پیامبران آن گونه که قرآن آن را روایت کرده، نمی‌توان چنین چیزی را مشاهده کرد.

    و چنین مویدی در قرآن وجود ندارد.

    و پیامبران الهی این گونه عمل نکرده‌اند!

    و وقتی پیامبران الهی این گونه عمل نکرده‌اند، مدعای نظریه ولایت فقیه باطل می شود.

    پس "نکرده‌های" پیامبران معیار است.

    زیرا نظریه ولایت فقیه مدعی است که پیامبران این گونه عمل کرده اند.

    اما قرآن خلاف آن را روایت میکند.

    نتیجه این که روایت نظریه ولایت فقیه، بر خلاف روایت قرآن است.

    و در حقیقت در این نظریه، مولف و نظریه پرداز تاریخ ذهنی خود را به قرآن نسبت داده در حالی که قرآن این تاریخ خود ساخته را تأیید نمی کند.

    و  تمام حرف هم اینجاست که نظریه ولایت فقیه،  مستند دینی- عقل، نقل، و سیره- ندارد.

    در ضمن اگر بنا را بر منطق شما گذاشته شود، حتی اگر پیامبران پیش از پیامبر اسلام هم در پی تشکیل حکومت بوده اند، باز هم هیچ نتیجه ای از آن نمی توان  گرفت.

    زیرا ممکن است همچنان که در ادیان پیشین روزه سکوت وجود داشته باشد اما در دین خاتم چنین روزه ای نیست، پس حتی اگر تمام پیامبران الهی تشکیل حکومت داده باشند باز هم نمی توان ادعا کرد که نظر اسلام هم این است که باید حکومت تشکیل داد!

    یعنی اگر بنا به منطق آیت ا.. خمینی باشد، این نظریه و تصور لزوم تشکیل حکومت ابطال می شود.

    چون قرآن این تصور که همه پیامبران حکومت تشکیل داده اند را رد می‌ کند.

    و هم اگر روش و منطق شما  معیار  باشد.

    زیرا اگر همه پیامبران الهی حکومت تشکیل داده باشند باز هم معیار عمل نیست!

    (بگذریم که اصلاً  منطق شما خود مخدوش بود، اما حتی مبتنی بر همان منطق مخدوش هم سخنان اینجانب رد نشد)

    سلام
    متشکرم از توضیحات نافع شما
    1- اگر در متن مقدس قرآن "دین" و نتیجتا "اسلام" به معنای تاریخی آن نیست و فقط معنای تسیلم شدن در برابر خواست خداست پس آیه زیر را چگونه می توان معنا کرد؟
    "..لیظهره علی الدین کله ..."
    و نیز در آیه زیر:
    "....الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الإِسْلاَمَ دِینًا..." توجه دارید که قبل و بعد آیه فوق راجع به احکام است و به عقیده شیعه این آیه پس از نصب علی (ع) به امامت و وصایت بعد از پیامبر نازل شده است.
    و نیز این احکام و شریعتی که در کتاب آسمانی و متن مقدس آمده چه معنایی دارد؟ آیا اگر اسلام دین مورد پذیرش خدا باشد و معنای آن فقط تسلیم شدن باشد اتباع انسان ها از یک سری دستور العمل های خاص چه معنایی دارد؟
    و نیز با تفسیر شما از "اسلام" قاعدتا مسیحیت و یهودیت نیز دین های مورد پذیرش خدا و نوعی اسلام هستند اما می بینیم که قرآن صراحتا ابراهیم را نه یهودی و نه نصرانی می داند.
    مَا کَانَ إِبْرَاهِیمُ یَهُودِیًّا وَلاَ نَصْرَانِیًّا وَلَکِن کَانَ حَنِیفًا مُّسْلِمًا وَمَا کَانَ مِنَ الْمُشْرِکِینَ
    2- اگر امام خمینی در بیان نظریه ولایت فقیه گفته باشند که تمام انبیای پیشین برای به دست گرفتن حکومت اقدام کرده اند و یکی از مبانی نظریه ایشان این بوده باشد می توان پذیرفت که این مبنا غلط است. البته من چون کتاب امام را به صورت کامل نخواندم نمی دانم که آیا واقعا ایشان چنین مطلبی گفته اند یا خیر.
    پاسخ:
    دهقانی:

    سلام

    1- الف- آیاتی نظیر "... لیظهره علی الدین کله ..." به معنای برتری یافتن اسلام بر مسیحیت و یهود و سایر ادیان ابراهیمی نیست.

    بلکه "دین"، معنای "اعم"-مطابق اصطلاح علم اصول- دارد.

    به این معنا که "شرک" هم "دین" حساب می‌‌شود.

    اما "دین"ی که مقبول است، "اسلام" و "تسلیم" است.

    و "اسلام"، صورت‌های تاریخی متکثر دارد.

    یهود، نصارا و  اسلام تاریخی و دین حنیف ابراهیم خلیل، صابئین صورتهای مختلف این "اسلام" هستند.

    منظور از لفظ "اعم" هم این است که ما در محاوراتمان الفاظ را معنای اعم از درست و نادرست و صحیح و غلط به کار می بریم.

    مانند این که قرآن می گوید منافقان نماز نمیخوانند مگر از سر کسالت و بی میلی و یا ریا و سمعه.

    در حالی که می دانیم اساساً نماز از سر ریا، نماز نیست و باطل است.

    اما همین نماز ریاکارانه را هم نماز می دانیم.

    "شرک" هم با همین مکانیسم دین است.

    در واقع دین باطل است.

    اما به دلیل قواعد زبانی، استعمال تعبیر "دین" برای آن جایز است.

    ب- بنده  متوجه ارتباط آیه آیه الیوم اکملت لکم دینکم با بحث جاری  نشدم.

    و متوجه نشدم شما با چه سیری این آیه را موید ادعای خود گرفته اید؟

    البته تسلیم شدن در برابر امر قدسی، به معنای پذیرفتن یک دستورات ثابت و خاص نیست.

    زیرا تسلیم، تسلیم بشر در برابر امر قدسی است.

    و بشر چون تاریخی است،  تسلیم هم صورت تاریخی می پذیرد.

    و صورت واحد ندارد.

    به همین دلیل از نظر قرآن همه افراد اعم از مسلمان، یهود، نصارا، صائبین و هر کس دیگر مادام که اهل ایمان به امر قدسی و عمل صالح باشد، مرضی درگاه الهی است.

    و آیه ما کان ابراهیم یهودیا و لانصرانیا ... از قضا موید ادعای اینجانب است که ابراهیم به تصریح قرآن "مسلم" بوده و "مشرک" نبوده و منظور از "مسلم" هم صورت تاریخی شریعت اسلام به مثابه  دین  خاتم نبوده و نیست.

    یعنی "اسلام" و "تسلیم" صورت‌های مختلف و متکثری دارد. یهود یک صورت آن است.

    نصارا یک صورت آن است.

    دین حنیف ابراهیمی یک صورت آن است.

    و اسلام محمدی هم یک صورت دیگر آن.

    2-برای بررسی بهتر موضوع تفسیر ایدئولوژیک از تاریخ، خوانش متن کتاب ولایت فقیه آقای خمینی بسیار مناسب است.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی