پست ثابت
چرا تصمیم گرفتم وبلاگ بنویسم؟
مدتی بود که احساس میکردم بواسطه بعد مسافت و دوری از دوستان، دل هایمان از هم دور شدهاست. به این مسأله میاندیشیدم که چگونه میتوان تا حدی به همزبانی طلایی سالهای آرمان بازگشت؟ راههای مختلف را بررسی کردم. از آنجا که بسیار مشکل پسندم و نیستانگار، همه راهها را به دیوار میزدم. شنیدهبودم که حزبالله چند سالی است به وبلاگ نویسی و وبلاگخوانی روآورده است، ولی خود، پیش از این جز یکی دو وبلاگ را بیشتر چک نکرده بودم.
«وبلاگ» یک قالب مدرن است. این ظرف، برای انسان مدرن ساخته شده است. «وبلاگ» بیشتر ظرفی برای بیان «حدیث نفس» است تا بیان و اظهار حق. یک قالب ایندیویدیوال (فردگرایی خودبنیاد) است. غالباً نشاندهنده تجلیات «نفس اماره» افراد است تا زبان «عقل» و «فطرت» انسان. به همین دلیل از وبلاگ نویسی کراهت داشتم. خصوصاً که نفس اماره من از دیگران بزرگتر و پر ادعاتر بود.
اما در همین ابزار نیز تا حدی قابلیت دخل و تصرف وجود داشت. به شرط آنکه به نقش آن در پارادایم مدرن و نقائصش مشعر میبودم. از روز اول، در فکر یک وبلاگ گروهی بودم. این کار چند دلیل داشت.
از یک سو وبلاگ گروهی، ایندیویدیوال نیست، اگر چه از خودبنیادی تماماً آزاد نشده باشد. لااقل یک نحوه خروج از نفس اماره است.
دیگر اینکه میتواند فضایی برای تضارب آراء را فراهم کند و تعین یک «کرسی آزاداندیشی» سایبر باشد.
تصمیم گرفتم ابتدا نیستانگاری را احداث کنم. قدری که زمان گذشت و در صورت اقبال دوستان، آن را به یک وبلاگ گروهی چند کاربره تبدیل کنم. «در باره وبلاگ» را نیز بسیار خام نوشتم تا در فرصت مناسب آن را یک اصلاح اساسی کنم.
...
سه سال است که بر روی این جمله فردید فکر میکنم که: «یونان، طاغوتزده نیستانگار است و مدرنیته، خودبنیاد نیستانگار». درک «خودبنیادی» چندان سخت نیست. اما شناخت «طاغوتزدگی» نیاز به تأمل فراوان دارد تا قدری روشن شود. «نیستانگاری» را اما جز با جهاد فکری و خون دل خوردن نمیتوان شناخت.
ابتدای
شروع کار وبلاگ خود را «یک جوان نیستانگار» میدانستم. «نهیلیسم»
برخلاف آن چیزی که در زبان فارسی ترجمه شده، به معنای «پوچ گرایی» نیست. «نیهسیلسم» اگر قابل ترجمه باشد باید به «نیستانگاری» ترجمه شود.
«نیستانگاری» نگاهی است که در آن نگاه بشر معتقد است، حقیقتی وجود ندارد و یا اگر هم حقیقتی وجود دارد، دست ما از ادراک و فهم آن کوتاه است. همه ما نیستانگاریم، اما برخی به این نیستانگاری خودآگاهاند. من سعی میکردم یک «نیستانگار خودآگاه» باشم.
اگر ما نیستانگاریم و گاه حتی در وجود «خدا» هم شک میکنیم، چرا روا نباشد در مشهورات زمانه و مدل ازدواج، کار، شغل، تعطیلات نوروز، آثار باستانی، توسعه و ضرورت آن، خوبیهای وهمی غرب، بت بزرگ «تکنیک»، آرزوی خام «ژاپن اسلامی» و ... تردید کنیم؟
تصمیم گرفتم همچنان که به سختی زیر بار «دین» میروم، در اعتباریات دنیای امروز و نیز شنیدن حرفهای صرفاً مشهور هم نیستانگار باشم.
چطور هنگامی که سخن از خدا و معاد و دین میشود میگویند این نظر توست و منظورشان هم این است که نظر تو لزوماً مطابق با جهان واقع نیست، اما به غرب که میرسیم همه باید قبول کنند غرب خوبیهایی دارد و بدیهایی؟
چرا باید بپذیرم شهید مطهری نهایت راه اندیشه انقلاب اسلامی است؟
چرا برخی «سخنان استاد طاهرزاده» را که احساس کردهام بدون برهان است را باید بپذیرم؟
چرا نگویم «ولایت فقیه از امور اعتباری عقلایی است و واقعیتی جز جعل[ قرارداد] ندارد؟ (ولایت فقیه، روحالله خمینی، چاپ مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، چاپ بیستم، 1388، ص 51)
چرا مراسم سیاسی - عبادی نوروز و تعطیلاتش را به سخره نگیرم؟ چرا به حزباللهی که غیر معصوم را معصوم تلقی کرده تشر نزنم؟
چرا؟
چرا حال که چندان نمیتوانم دنیای کنونی تغییر بدهم، وهمیات را رسوا نکنم؟
تصمیم داشتم این نیستانگاری را ترویج کنم تا از قِبَل آن، مخاطب قدری به ساختههای ذهن خود شک کند، فکر کند. از تردید در مورد دنیای کثیف مدرنیته وحشت نکند. تنها در برابر مدرنیته به دفاع نکند، بلکه به آن حمله کند وآن را مورد سؤال قرار دهد.
نیستانگاری البته پایان راه من نبود. خود نیز میدانستم که روزی باید نیستانگاری را به کناری نهم. چرا که «نیستانگاری محض» اصلاً میسر نیست. چه اینکه «نیستانگار محض» به حمل اولی، نیستانگار محض است اما به حمل شایع، وجود خود و نیستانگاری خود را تصدیق میکند و از این نظر، لااقل یک حقیقت را در عالم میپذیرد، وجود انسان نیستانگار را.
اما تا به «وجود» نمیرسیدم، باید نیستانگاری را ادامه میدادم. بحرین مرا از خواب بیدار کرد. آنچنان که کانت گفت: «هیوم مرا از خواب بیدار کرد»، بحرین نیز موجب شد تا از خوابی سه ساله بیدار شوم. دوباره به بازبینی خود نشستم. فکر کردم. نخوابیدم و فکر کردم. گریه کردم و فکر کردم. از خدا خواستم که راه عبور از این نیستانگاری را به من بیاموزد.
خطاب آمد: آنچه خود داری تمنا میکنی؟
گفتم: مگر چه دارم؟
گفت: غرب چیست؟
گفتم: غربزدگی یعنی غفلت از «اسماء الهی».
گفت: از کی آغاز شدهاست؟
گفتم: از یونان، در 2500 سال پیش.
گفت: بدترین نوع «غربزدگی» چیست؟
گفتم: مدرنیته.
گفت: «یونان» و «مدرنیته» از چه اسمی غفلت ورزیدند که به این سرنوشت دچار شدند؟
گفتم: هایدگر میگوید:« بشر از یونان تا کنون، «موجود» را به جای «وجود» نشاندهاست.» و غرب از «وجود» غفلت کردهاست.
گفت: معنای حرف هایدگر چیست؟
گفتم: هایدگر میکوشد که بگوید، «موجودات» که همه تجلیات «وجود»اند، به تدریج توسط بشر، اصیل انگاشته شدهاست و وجود لایقف و لا بشرط فراموش شدهاست.
هایدگر شاید اسم را نشناسد، اما میخواهد بگوید بشر از اسم اعظم غافل شده و اسماء دیگر را رب خود اخذ کرده است. این اسماء اگر چه از اسم اعظم جدا نیستند، اما عین آن نیز نیستند. مانند قوای نفس که نه عین آن اند و نه جدای از آن.
گفت: خب پس به وجود لا بشرط و نامحدود التفات کن.
گفتم: یعنی به کدام اسم؟
گفت: به «الله».
گفتم: زمانه، زمانه اسم «قهر»، است و سلوک ما سلوک الی «القهار». چگونه میتوان با «الله» متحد شد و در آن فانی؟
گفت: مگر «الله» وجوداً مشرف بر «قهار» نیست؟
گفتم: آری.
گفت: پس هر که به «الله» بنگرد از اسم «قهر» آزاد خواهد شد.
گفتم چگونه؟ چگونه با «الله» متحد شوم؟
گفتند: مگر «ده نکته از معرفت نفس» را نخواندهای؟ نفس به هر چه توجه کند با او متحد میشود. بنگر تا با او متحد شوی.
گفتم: «الله» را نمیشناسم. شاید این بار نیز اسمی دیگر را اصل قرار بدهم.
گفت:مگر نخواندی «و اذ اخذ ربک من بنیآدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم ألست بربکم قالوا بلی شهدنا ان تقولوا یوم القیامه انا کنا عن هذا غافلین»( اعراف 172)
گفتم: خدایا چه میخواهی بگویی؟
گفت: مگر در روز الست نگفتی «بلی شهدنا» ؟
گفتم: آری.
گفت: «نا» یعنی جمع. پس همهی شما اقرار کردید. استفهام تقریری را هم که در مغنی خواندهای. خودتان گفتید «بلی». یعنی همهتان به ربوبیت من شهادت دادید. علاوه بر این، گفتید «شهد»نا. کسی شهادت میدهد که یک واقعه را از نزدیک و حضوراً ببیند. پس تو ای بنده من، همه شما در روز الست مرا با علم حضوری شهود کردید و میشناسید. و این شهادت را از شما گرفتم تا بعداً نگویید ما از ربوبیت تو غافل بودیم.
گفتم: منظورت چیست یا ربالعالمین؟
گفت: تو ما را خوب میشناسی پس به ما توجه کن.
گفتم: چگونه؟
گفت: برای ما قیام کن.
گفتم: در زندگی زیاد قیام کردهام. حتی اسم نشریهمان هم قیام بود.
گفت: «عمده» آنها برای خودت بود. «للنفس» بود نه «لله». به تشکل رفتی تا «خودت» رشد کنی. کتاب خواندی تا «خودت» علم پیدا کنی. به حوزه رفتی تا «خودت» وارد عالم دین بشوی. اسفار خواندی تا «خودت» عمیق شوی. نماز خواندی تا «خودت» به حال و حضور برسی. روزه گرفتی تا «خودت» از آتش جهنم آزاد شوی.
...
این گفت و گو هر چه در این سالها اندوخته بودم، را آتش زد.
گفتند: همه این ها برای خودت بوده. برای ما کاری نکردهای. قیام «لله» نکردی. قیام لله کن.
پرسیدم: یعنی کتاب نخوانم؟ در ماه رجب، اعتکاف نروم؟ دنبال حضور نباشم؟ نخواهم عمیق بشوم؟ نهرهای بهشت را فراموش کنم؟
گفتند: هرکه برای اینها بیاید البته بیبهره بازنمیگردد، اما «لله» نیامده و «للنفس» آمدهاست.
گفتم: چه کنم؟
گفتند: هر چه تکلیفت است را عمل کن.
گفتم: مگر آن وقت تا کنون نمیکردم؟
گفتند: چرا ولی به شعاع دایره خودت دایره تکلیف میکشیدی. میگفتی «من» زودآمدهام، بگو «فرج» و «ظهور» اسم الله دیر شده. میگفتی «من» در حوزه پرپر خواهم شد، بگو حوزه اگر اصلاح نشود «انقلاب» سیلی خواهد خورد.
میگفتی میخواهم به خود حقیقت برس«م» و ضمیر «م» مانع از رؤیت حقیقت بود.
گفتم: اینگونه که خیلی کار سخت شد.
گفتند: آنقدر در پیله «من» بودی و ده نکته از معرفت نفس خواندی و درس دادی که پنداشتی حتی قیامت هم باید قیام للنفس باشد. کتاب مشکلی نداشت، تو بد میخواندی. وجود و حقیقت «انقلاب اسلامی» را نمیدیدی و دنبال «خود» حقیقت بودی. از فرط کثرت شاخههای درخت طوبای انقلاب، نمیتوانستی جنگل را ببینی و هی میگفتی کو جنگل.
گفتم: خدایا! این حرفها که میگویی را دوستانم میگفتند. آنها میگفتند ما «اول» باید به خود حقیقت برسیم، «بعد»، از دیگران دستگیری کنیم. آنها بودند که میگفتند «ما زود آمدهایم». آنها این گونه میگفتند من چه گناهی کردم؟
گفت: آنها با زبان قال میگفتند اما تو زبان حالت و ندای قلبت این بود. ما برون را ننگریم و قال را، ما درون را بنگریم و حال را.
گفتم: حال چه کنم؟
گفتند: آتش بزن.
گفتم: چه چیز را؟
گفتند: به هر چه دل بستی.
گفتم: محبوبهایم که بدی نکردند که آتش بزنمشان.
گفت: نه، خودشان را نه، حبی که به آنها داری را بسوزان. میخ طویله غیر از من را، از قلبت بیرون بکش. حتی میخ خودت را.
گفتم: همسرم؟
گفت: بنده ماست به ما وانهش.
گفتم: علیرضای شش ماههام؟
گفت: نحن نرزقکم و ایاکم. تو نمیخواهد غصهاش بخوری.
گفتم: سلوکم؟
گفت: آتش بزن، فقط اسلام عزیز، انقلاب اسلامی. سربازی کنی، آدم هم میشوی.
گفتم: اول باید عمیق شوم!
گفت: مطالعه علت «معده» است یا علت «حقیقی»؟
گفتم: منظورت چیست خدایا؟
گفت: هر چه از کتاب میخواهی در بندگی ما خواهی یافت و ید الله هم مغلوله نیست.
گفتم: یعنی چه؟
گفتند: یعنی این که خدا دستانش بسته نیست. معارف را از طریق «معد»ی به تو میرساند. شاید مطالعه باشد. شایدسیدی درس اسفار، شاید هم از طریق دست گرفتن از یک فقیر.
گفتم: خب پس چه کنم؟
گفت: جز به تکلیف نگاه نکن. نگو «من»، سلوک«م». مطالعات«م». زن«م». بچه«ام». نماز«م». روزه«ام» ...، بگو «الله». فقط «الله».
گفتم: بقیه دستورات تو چه میشود خدایا؟
گفت:مگر کتابم را نخواندهای؟
گفتم: چرا.
گفت: مگر نه آنکه گفتمت قل انما اعظکم بواحده ان تقوموا لله مثنی و فرادا؟
گفتم: چرا خوانده بودم، حتی آیهاش را هم از حفظم.
گفت: ولی انگار درس «اصول فقه» را خوب نخواندهای!
گفتم: برعکس «اصول فقه» را هم خوب خواندم. از قضا نمرهام هم بیست شد.
گفت: پس چرا حواست نبود که «انما» افاده حصر میکند؟ یعنی من تو را «فقط» به همین یک چیز توصیه میکنم. من منحصراٌ از تو «قیام لله» میخواهم. فقط همین یک چیز را. «واحده» هم تأکید بعد از حصر است.
گفت: گفتم: یعنی بیانیه بدهم و شعار مرگ بر فلانی، زندهباد فلانی سر دهم؟
گفت: نه. قیامت هم آفاقی باید باشد و هم انفسی.
گفتم یعنی چه؟
گفت: هر «فکر» و «اخلاق» و «عمل»ی در وجود خود و جامعهات میبینی و مورد رضای من نیست را باید برای من اصلاح کنی.
گفتم: تنها هستم. دوستانم هرکه در پی کار خویش و دنیا و یا عقبای خود. برخی قسط دارند. بعضی وام گرفتهاند. برخی دیگر در دریای مواج معارف به غواصی مشغولاند. آن دیگری شرح 400 جلسهای سیوطی را گوش میکند و وقت ندارد. بالاخره هر کس به گونهای گرفتار شدهاست.
گفت: مشکل را گردن زن و فرزند و دوستانت نیانداز. ادبیات عربت را خوب نخواندهای!
گفتم: این را هم خوب خواندم، سیوطی به آن سختی را با یک شب مطالعه، 18 شدم.
گفت: پس چطور نمیدانی واو عاطفه یعنی عاطف و معطوف در حکم یکسانند. اگر دو نفر نیستی، تنهایی قیام کن. مثنا و فرادا از نظر من یک حکم دارند.
گفتم: قیام لله را از که بیاموزم؟
گفت: از علی.
گفتم: ندیدمش.
گفت: یک نمونه کوچک شدهاش را نشانتان دادیم.
گفتم: کو؟ چه کسی را میگویی؟
گفت: حاج آقا روح الله.
گفتم: آب دریا را نتوان کشید!
گفت: هم به قدر تشنگی باید چشید!
گفتم: خیلی جرأت دارد. خیلی نترس است. میگفته «من والله یک بار نترسیدهام». ولی من میترسم حق را بگویم. میترسم اخمم کنند. نانم را آجر کنند و شهریهام را قطع. آبرویم را ببرند. مسخرهام کنند. متلک بگویندم.
گفتند: تو بیا. به تو هم سر نترس میدهیم. به شرط اینکه بدانی جز من در این عالم هیچکس قدرتی ندارد.
گفتم: «حکمت»، از تمام حرکاتش میبارد.
گفت: اگر خمینی را الگو قرار دهی، بیبهره نمیمانی.
گفتم: خیلی در «توحید» و «اخلاص» وسواس داشتهاست. شنیدهام مدتی به احترام هیچ کس از جا بلند نمیشده و میگفته چون نمیتوانم قصد قربت کنم از جا برنمیخیزم. من نمیتوانم مثل خمینی باشم. من نماز و «عبادات»م را با این حد از اخلاص انجام ندادهام که او در «معاملات»ش اخلاص دارد!
گفت: یک کم هم به تو اخلاص میدهیم. من کان لله کان الله له.
گفتم: «درد» داشته، «درد» مردم. در ایام قحطی قم در سالهای قبل از قیامش، برای مردم گندم میبرده و به بیت مراجع میداده تا به دست مردم برسانند. ولی من خیلی بیغیرتم. حتی فقرای محله شمس آباد را هم فراموش کردهام.
گفت: به اطرافت نگاه کن وسر در کتاب فرو نبر. درد خواهی یافت. درد حضوری است و نه حصولی. برای اینکه درد پیدا کنی به میان مردم برو. فلاکت و فقر معنوی و مادی آنها را ببینی دردمند خواهی شد. ببین، درد پیدا خواهی کرد.
گفتم: من کجا و خمینی کجا! «رحم الله من یعرف قدره». من نمیآیم. من این راه را نخواستم.
گفت: بچه جان! تو بیا. ما تو را هم آدم میکنیم. فقط دم در «فاخلع نعلیک». با ما حساب کتاب بهشت و جهنم را کنار بگذار. مشکل حل است.
گفتم: چه کنم؟
گفت: به بنده خالص ما بنگر، مهدی فرزند فاطمه دختر پیامبرتان.
گفتم: روحی له الفداء چه کای میتوانم برایش کنم؟
گفت: میخواهیم برایش کسی را سر ببریم میدهی سرت را؟
گفتم: چیز با ارزش تری ندارم. همین هم تقدیم پسر فاطمه.
گفت: اگر واقعاً اهل سر دادنی، آبرو هم میدهی؟ میتوانی گرسنگی هم بکشی؟ خستگی،کم خوابیدن، سرمای کردستان، گرمای جنوب و ...؟ قبلیها این جوری بودندها. تو هم میتوانی یا نه؟ حاضری قدری بار از شانه او برداری؟ ...
گفتم: من پاک نبوده و نیستم. با چه رویی بگویم آری؟
گفت: ما پاک نمیخواهیم. ما پاکباز میخواهیم. خود فروخته. خود باخته. خودت را به ما میفروشی؟
گفتم: چه کنم؟
گفت: تو باید خودت را بفروشی و کاری هم نداشته باشی که تو را میبریم یا نه. باید «مسارعین الیه فی قضاء حوائجه» بشوی، چه «مستشهدین بین یدیه» شدی، چه نشدی. در هر صورت نباید یک کلمه حرف بزنی.
...
این سطور را به دست خود نمینوشتم. این مطالب افکار و الهاماتی است که در این ایام در عقل و قلبم گذشتهاست.
ما غربزدهایم. لاریب فی هذا المطلب. «غرب»، فقط «مدرنیته» نیست. «غربزدگی» یعنی غفلت از «وجود»، از «الله». تنها راه نجات از غربزدگی، «قیام لله» است.
غربزدگی مرض ماست و دارویش قیام لله. در این وبلاگ راه بر ما گشوده شد. امام را دوباره فهمیدم. این بار فهیمدم چرا خمینی میگوید: «من فقیهی نیستم که فتوایی بدهد تا خودش محقق بشود، من میروم و شرایط تحقق آن را فراهم میکنم.»
او نمیگوید وقتش نشده. او میگوید وقت ساختنی است و نه یافتنی. روح زمانه را درک میکند اما میداند من کان لله کان الله له. آن وقت با استعانت از الله تعالی بر تمام مشکلات پیروز خواهد شد. تو دهن بختیار خواهد زد. شاه را بیرون میکند. هیمنه آمریکا را میشکند. خمینی خوب حدیث کنت سمعه و بصره را تمرین کرده. آن قدر به نوافل توجه کرده که به تدریج خدا چشمش شده. با خدا میبیند. خدا گوشش شده. با خدا میشنود. خدا دستش شده. «دستش را در جماران برای مردم تکان میدهد و جنگندههای آمریکا با حرکت دست او سقوط میکند.»( این جمله اخیر، حرف جیمی کارتر رییس جمهور سابق آمریکاست)
«نیستانگاری» را تنها میتوان با «قیام لله» علاج کرد. وگرنه چرا باید از زیباییهای وهمی دنیای مدرنیته گذشت؟ خصوصاً که فقه موجود هم توانایی حلالکردن بسیاری از پدیدههای مدرن را دارد.
چرا باید از دنیای خوش حال و حضور سیر و سلوک ملکی و خلوت بدون کثرت دست کشید و وارد دنیای کثرت شد؟
وقتی خمینی قیام کرد، عمده علمای ما گفتند: حاج آقا روح الله، نحن نسبح بحمده و نقدس له. درسی میدهیم و بحثی و احکام حیض و نفاس میگوییم و شهریه هم که بحمدالله مردم اهل خمس هستند و نان ما تأمین. چرا میخواهی سفک دماء کنی و جوانان را به کشتن دهی؟
و خمینی هم گفت انی اعلم ما لا تعلمون ... انی اعلم ما کنتم تکمون.
من میدانم در بین شما شریعتمداری شیطان صفت و رفیق ساواک وجود دارد و شما کتمان میکنید.
خمینی اهل قیام لله بود. آفاقی و انفسی. هر که یکی این دو را ندارد در این راه زمین میخورد. آنکه آفاقی ندارد ملک است و پای منبر شیطان، و آنکه انفسی ندارد حیوان.
اگر هایدگر میگفت «تنها خدایی(a god) است که میتواند ما را نجات دهد» من اکنون یقین کردهام که تنها خدای خمینی که همان الله است، میتواند ما را از این وضع نجات دهد.
و فردید متفکر بزرگ معاصر همین وجه خمینی را دیده بود که میگفت « دوست داشتم هایدگر زنده بود و خمینی را به او نشان میدادم و به او میگفتم این(خمینی) همان است که تو (هایدگر) در پیاش میگشتی»
....
صادق دهقانی نیستانگاری مُرد. من یک صادق دهقانی دیگر هستم. نه اینکه دیگر نیستانگار نباشم. نه نیستانگاری را دیگر «صورت» نخواهم گرفت. .«ماده» قرارش دادم.
هنوز هم هر آفلی ببینم فریاد خواهم زد «لا احب الآفلین».
هنوز هم هر پادشاه لختی ببینم داد میزنم.
تبر به دست گرفتهام تا کار نیمه تمام جدم ابراهیم خلیلالله علیه السلام را به اتمام برسانم. چرا که بت بزرگ هنوز شکسته نشدهاست. آن زمان وقتش نبود. ولی به دست خمینی بتشکن اولین ضربه بر بت بزرگ فرود آمد.
بسیجیهای خمینی هم ضربههایی سهمگین زدند.
اما بت بزرگ به راحتی نمیشکند. باید چندین نسل کار کنند تا آن را بشکنند.
تازه اگر هاشمی، سردار سازندگی، دستور بازسازی آن را در سالهای سازندگی نداده باشد!
و نیز اگر خاتمی در سالهای اصلاحات کمر به اصلاح آن نبسته باشد!
...
دو ماه بیشتر نبود. اما دو ماه کش دار. اتفاقاتی که ممکن بود در یک سال رخ دهد برایم در این دو ماه رخ داد. چند بار خواستم وبلاگ را تعطیل کنم. زود رنجم و نازک نارنجی. اما هر بار چیزی مانع شد.
یکی از این امور عنایاتی بود که دوستان داشتند. و اصراری که بر ادامه کار وبلاگ میکردند.
یکی گفت تمام مطالعاتی که در غربشناسی کرده بودم یک طرف، چیزهایی که از این وبلاگ آموختم یک طرف.
دیگری گفت تا قبل از این دو بار برهان صدیقین را گوش داده بودم. اما در ایام خواندن این وبلاگ که برهان صدیقین را دوباره شنیدم، آن را با تمام وجود فهمیدم.
آن دیگری برایم نوشت زیاد غربشناسی خوانده بودم. اما این هیچ چیز به اندازه این وبلاگ غرب را در نظر من تحقیر نکرده بود.
آن یکی گفت: شیر مادرت حلالت. خدا از عمر ما بکاهد و بر عمر تو (صادق دهقانی) بیافزاید.
البته برخی نیز زبان به گلایه گشودند. و نیز انتقاد. برخی منصفانه. بخشی هم دور از انصاف.
... تو (صادق دهقانی) نفهمی،کج فهمی، اهل جدلی، تندی، مغالطه میکنی...
برادری هم گفت جمله « مطهری را به دیوار خواهم زد و فردید را اخذ خواهم کرد» بیادبی است و از آدم بیادب چیزی جز بیادبی عائد ما نمیشود ...
وقتی این فضا را دیدم. هم سوت و کفها را و هم فحش و بد و بیراهها را، مطمئن شدم که راه درست را میروم. تفکر اگر تفکر باشد باید هم جاذبه داشته باشد و هم دافعه. اگر فقط تحسین شنیده بودم یا فقط مذمت شده بودم جایی از کار میلنگیده.
اما از همه مهمتر سعی کردم به دوستان بیاموزم، بدون دلیل حرف نزنند. اگر بیادبم باز هم مطالب وبلاگ را بخوانند چرا که ادب را باید از بیادبان آموخت. اگر معنای جدل را نمیدانند هی نگویند تو اهل جدلی. دستور قرآن «و جادلهم بالتی هی احسن» را هم فراموش نکنند.
فراموش نکنند بازگشت جدل به قیاس استثنایی است، با این تفاوت که برای اثبات قیاس استثنایی دو چیز ثابت میشود. اثبات تلازم مقدم و تالی و اثبات مقدم( یا بطلان تالی). تنها با این تفاوت که در جدل اثبات لازم و یا بطلان تالی مفروغ عنه فرض میشود. جدل همان برهان است با تفاوت در ماده و گرنه از حیث صورت فرقی ندارد.
غرضم به رخ کشیدن اطلاعات ناچیزم نبود. میخواستم بگویم مطهری نخوانده، در مورد متفکرین حدس نزدهام.. طاهرزاده نشناخته، حرفنزدهام. نه صاحبنظرم نه میخواهم ادعای صاحبنظری کنم.
میخواهم تحلیل کنم ولو غلط، نه آنکه تقلید کنم ولو درست. میخواهم به هگل و کانت و دکارت نه بگویم.
- ۹۰/۰۳/۰۶
آری خود برهان هم نیست انگاری است مگر نه اینکه فلسفه که ظهور نیست انگاری است با برهان شروع شده ونتیجه آن ظهور تام وتمام نیست انگاری در مدرنیته است هر چند که این نیست انگاری در یونان مضمر است.
بگذریم که زمانه به راستی نیست انگار است
بنده بر خودم تکلیف میدانم که از بردار عزیزم صادق دهقانی کمال تشکر را بکنم به خاطر جملات خوبشان هرچند که نقدهایی نیز وارد بود وبه قول امام نقاد ضد ما نیست وفتنه گر وتوطئه گر نیست.
هر چند برای بعضی خوشایند نبود ذکر بعضی از این مطالب ولی بد هم نبودنه سیاه سیاه بود نه سفید سفید.
نه شایسته تقدیر بالا نه شایسته توهین.هر چه بود از سر دلسوزی ودردودل بود که ما نیز باید درد ودل برادرمان را میشنیدیم وشنیدیم وخود من به فکر فرو رفتم ودنبال مشکل بودم تا مشکل را ببینم از کجا نشئت میگیرد. الحمدلله کمی هم تاملی صورت گرفت تا ما در آینده همین مشکلات هم نداشته باشیم.
چه خوب وچه بد این وبلاگ حامل برکات وخیراتی برای شخص بنده بود وباعث تاملات بیشتر در بنده شد که خدا را شاکرم والبته این به معنای پذیرفتن مطالب نیست بلکه به معنای این بو که باعث شد در دفاع از تفکر حق بیشتر فکر کنم.