چه شد که کار به اخراجم از حوزه کشیده شد؟
سه پرده از این نمایش را به تصویر میکشم، تا در نهایت تحلیلی درست از موضوع به دست آید. این پردهها اندکی طولانی است. اما خواندن همه آنها برای فهم سیر اتفاقات و وقایع پیشآمده لازم است. پس حوصله به خرج دهید و همه متن را بخوانید.
توصیه همیشگیام را تکرار میکنم: تا قبل از اتمام متن، نظر دادن کاری بیمعناست.
پرده اول:
از همان ابتدای ورود به حوزه یکی از سؤالات مهم ذهنیام این بود که آیا باید مجتهد شد یا نه؟ در این باره زیاد تأمل میکردم و آراء مختلف را میشنیدم. در فضای حوزه مهمترین افقی که پیشنهاد میشد همین «اجتهاد در فقه» بود. ما نیز متأثر از همین فضا بودیم. البته ما از بیرون با خود دغدغههایی آورده بودیم و قصد تحقق آن در حوزه داشتیم. دغدغههایی مانند غور در فلسفه و عرفان و تفسیر قرآن. صورت مثالی ما از همان ابتدا خمینی بود که «علما ً»و «شخصیتاً» جامع بود. خمینی در کنار فلسفه و عرفان در فقه نیز صاحب نظر بود. طبیعتاً این سودا نیز در جان ما شعله میکشید که همچون روح خدا جامع شویم.
در سال سوم ( سال تحصیلی 89- 90) وارد درس اصول فقه شدم. به موازات مطالعه درسهای حوزه، المیزان و فلسفه را نیز ورق میزدم. در این اثناء متوجه شدم که روش استنباط فقهی با روش فهم معارف از قرآن و نهجالبلاغه تفاوتهایی دارد. کلید این فهم مهم را، علامه در «المیزان» و «اصول فلسفه و روش رئالیسم» به من داد. آنجا که در برخورد با خبر واحد در استنباط فقهی و معارفی تمایز قائل میشد.
و نیز در اصول فلسفه اصرار میکرد که در علوم اعتباری جای برهان نیست. این فهم کلیدی بسیار سرنوشتساز بود. به گونهای که تلازمی که میان تسلط بر معارف و نیز اجتهاد در فقه از قبل برایم متصور بود، با فهم این مسأله زائل شد.
ماحصل این جرقه، نامهای بود که در چندین صفحه خدمت استاد طاهرزاده نوشتم و از ایشان در خواست کردم علل لزوم اجتهاد فقهی را برایمان بیشتر بشکافد.( متن نامه را در اینجا بخوانید)
در جلسه اسفند 89، دوستان قمی، بچههای مکتب اصفهان و شاگردان استاد مانند حاج آقا متقی و حسینی و نیز فرزند استاد طاهرزاده، محمد، همگی حضور داشتند. اما علیرغم صحبت حاج آقا طاهرزاده و نیز مشورت با سایر اساتید مانند حسین آقا میرزایی، مدیر مدرسه میرزا حسین، من نه تنها به قطع و یقین نرسیدم که باید مجتهد شوم، بلکه به تدریج به این نتیجه رسیدم که گویی اصلاً تفسیری که از جامعیت امام به ما تا کنون عرضه میشدهاست، تفسیر درستی نبوده است.
اگر به ظاهر امام و فعل و عملکرد او بنگریم مسلماً او در فقه، مجتهد و بلکه بزرگترین متحول کننده فقه در 1400 سال گذشته بوده است. اما همین امام بر مقدمه قیصری بر فصوص محیالدین تعلیقه زدهاست و در بیست و هفت سالگی شرح دعای سحر نوشته.
فهیمدم اگر معنای جامعیت این باشد که بخواهیم نعل و به نعل مانند امام عمل کنیم، باید هم در فقه مجتهد شویم و هم بر فصوص، تعلیقه بنویسیم و هم بر اسفار حاشیه.
در حقیقت اگر جامعیت را اخباری مآبانه تفسیر کنیم، باید ما نیز قبسات میرداماد بخوانیم و اشارات بوعلی و اسفار ملاصدرا و فصوص منسوب به فارابی و حکمه الاشراق سهروردی و آثار عرفا و خصوصاً فتوحات و فصوص محیالدین را با نگاه نقادانه بخوانیم و در کنار آن هم در فقه مجتهد شویم. نسخهای که مسلماً در زمانه کنونی کاملاً انتزاعی و ذهنی و غیر قابل اجراست. به این دلیل که زمانه ما غیر از زمانه خمینی و تواناییهای شخصی ما غیر از توان «روح خدا»ست.
در حقیقت من فهمیدم من باید از خمینی، کسب روح جامع را بیاموزم و نه آنکه در پی آن باشم ادای جامعیت او را درآوردم. آن روحیهای که در کنار التزام به «شریعت» و ملتزم دانستن خود به فهم آن مقید به «طریقت» و از آنجا به وصول به «حقیقت» است. روحیهایکه «خیال» خود را زلال کرده و «شاعر» شده و «عقل» خود را مؤدب کرده است و «فیلسوف» و «قلب» خود را تطهیر کرده و «عارف». روحیهای که به شدت از گرفتار شدن در دام «علم حصولی» احتراز دارد و اذعان دارد که « از فتوحاتم، فتحی حاصل نشد».
همان روحیه ای که میگوید: «من فقیهی نیستم که بنشینیم یک گوشه فتوا بدهم تا این فتوا محقق شود. من میروم شرایط تحقق این فتوا را در جهان خارج محقق میکنم.»
روحیهای که معتقد است «خداوند ما را برای اقدام آفریده است.» و البته در این اقدام، نه بریده از «حکمت» عمل میکند و نه به نام حکیمانه عمل کردن و عدم آمادگی روح زمانه مینشیند تا با «سرعتی که شیر به ماست تبدیل شود» مشکلات عالم حل شود.
وقتی این مطالب را فهمیدم برای همیشه قید اجتهاد در فقه را زدم. ایضاً تصمیم گرفتم در فلسفه نیز جز به «اسفار» به کتابی دیگر دست نزنم. بگذریم از این که خواندن اسفار نیز به تنهایی حداقل دو سال به طول میانجامد. در عرفان هم یک فصوص ما را بس است. عمده کار ما در این عالم، «عمل» است و نه کسب «علم حصولی» چرا که «علم حصولی» مقدمه «درک حضوری» از حقایق است و این درک حضوری با کتاب و دفتر حاصل نمیشود. «المعرفه بذر المشاهده» و نه آنکه «المعرفه هو المشاهده».
عمده این مطالب را سال گذشته نیز میدانستم و آن را به سایر دوستان نیز تذکر میدادم. (رجوع کنید به نامههایی که به اهل مکتب قم در بهمن ماه سال گذشته نوشتم). اما دو نکته وجود داشت.
اولاً دانستههایم «اجمالی» بود و نه «تفصیلی» و دوم اینکه اندیشههایم منظم و مدون نبودند.
از سوی دیگر حوزه دو مشکل اساسی داشت.
مشکل اول بسیار ریشهدار بود و قدیمی و آن همان اکتفاء به «فقه و اصول» در سیستم رسمی حوزه بود. در حوزه ما از قدیم الایام فلسفه و عرفان و تفسیر و روایت بسیار کمرنگ بوده است. سیر درسها و برنامه آموزشی نیز به گونهای است که هدف، تبدیل کردن همه طلاب به «مجتهد» و «فقیه» است. برنامه درسی حوزه قرآن و نهج البلاغه هیچ جایی ندارد و یکی دو کتابی هم که در فلسفه خوانده میشود، برای خالی نبودن عریضه است. کتبی مانند رسائل و کفایه کاملاً با نگاه مجتهد پرور معنا دارد و گرنه نیاز نیست همه پنج سال استصحاب را بخوانند.
مشکل دوم حوزه که در بیست، سی سال اخیر حادث شده بود، «تأثیر پذیرفتن نظام آموزشی حوزه از دنیای مدرنیته» بود. در حقیقت میتوان گفت حوزه در حال دانشگاهی شدن بود. خطر این مطلب از آنجا ناشی میشد که در این مسیر حوزه، هم در حال از دست دادن کمالات سیستم سنتی خود بود و هم به یک دانشگاه تبدیل نشدهبود. نه این بود و نه آن. نه شتر بود که باری بکشد و نه مرغی که تخم بنهد.
این نقیصه دوم (دانشگاهی شدن حوزه) در سخنان آقا در سفر سال گذشته به قم مورد اشاره واقع شد. آقا خیلی انذار دادند که حوزه را به سیستمها دانشگاهی مبدل نکنید.
نکته مهم این است که من از نقیصه دوم از همان ابتدا آگاه بودم. روز اولی که به مدرسه ویژه ( که بعداً به نام اباصالح علیهالسلام تغییر نام دادهشد) رفتم حساب کار دستم آمد و فهمیدم حوزه تا مغز استخوان مدرن شدهاست. اما تصور میکردم میتوان «کجدار و مریز» با حوزه کنار آمد.
در مورد فضای فقه و اصول زده حوزه، البته شستم وقتی خبردار شد که خودم در سال سوم(89 -90) وارد عالم فقه و اصول شدم.
در این سه سال جز به کلاسهایی که احساس ضرورت میکردم، نمیرفتم یا اگر میرفتم از سر اجبار بود. به همین دلیل همان ترم اول از مدرسه ویژه اخراجم کردند.
شنیدهبودم حسین آقا میرزایی، تفکراً صدرایی است. به همین دلیل به مدرسه میرزاحسین آمدم. حسین آقا با من شرط کرد که زیاد غیبت نکنم. شرطی که البته من به آن وفادار نماندم. ترم دوم تنها کلاس نحو، آقای یزدانی را رفتم.
سال دوم حتی 5 جلسه کلاس سیوطی هم نرفتم. خودم میخواندم و بحث میکردم. اما بالاخره کاسه صبر مدرسه به سر آمد و ما را به کمیسیون مرکز مدیریت فرستادند. شهریه را قطع کردند و قصد اخراج مرا از حوزه داشتند. اما در نهایت با پا در میانی خود حسین آقا میرزایی و با گرفتن یک تعهد سنگین از ما، به ادامه تحصیل ما رضایت دادند. میتوانم بگویم تنها ترمی که کلاس رفتم ترم اول سال 89 – 90 بود. البته این ترم بدترین ترم هم برای من بود. ترم دوم، «مغنی» و «اصول» را با امتحان «تسلط» از سر خودم باز کردم. («تسلط»، امتحانی بود که در آن قبل از شروع ترم جدید، از کل مباحث درسی آن ترم آزمون به عمل میآمد و اگر موفق به کسب نمره 17 میشدی از حضور در کلاس آن درس معاف میشدی). «تسلط» اگرچه مشکلاتی داشت اما بهتر از کلاسهای بیمایه بود. اما نکته این بود که «تسلط» فقط در میزاحسین وجود داشت و در سایر مدرارس از این تمهیدات خبری نبود.
بلاغت و منطق را هم در یک مدرسه دیگر مهمان شدم. البته هیچ یک از کلاسهایش را هم نرفتم. اساساً بعد از عید به این نتیجه رسیدم که چون کلاس، اتلاف وقت محض است، نشستن بر سر کلاس برای من حرام است. یک جلسه با حسین آقا میرزایی نشستم و صحبت کردیم. به ایشان گفتم در ذهنم چه میگذرد و برنامهام چیست.
حسین آقا میرزایی به شدت اصرار داشت که باید کلاس بروی و استناد میکرد که «خذ العلم من افواه الرجال» (یعنی علم را از دهان مردم بگیرید، کنایه از این که باید حتماً باید پای درس استاد حاضر باشی)
یک بحث اصولی بین ما و حاج آقا میرزایی درگرفت. من گفتم حاج آقا این روایت حصر نمیدهد. نمیگوید تنها راه علم، استاد است. خلاصه حسین آقا بلاخره با ما راه آمد اما گفت من اگر بفهمم کلاس نمیروی، باهات برخورد میکنم اما مادامی که نفهیمدهام باهات کاری ندارم.
در حقیقت چراغ سبز کلاس نرفتن را نشان داد.
من آن روز وقتی رفتم که با حاج آقا میرزایی صحبت کنم به این نتیجه رسیدهبودم که من برای سربازی انقلاب به حوزه آمدهام و اگر حوزه بخواهد با سیستم غلط خود مانع از سربازی من بشود، یک لحظه در حوزه نمیمانم. میدانستم امروز روز سرنوشت سازی است. اما حسین میرزایی که کوتاه آمد مجبور شدم، پایه سوم را هم در حوزه بمانم. با خودم این گونه برنامه ریختم که تا مادامی حسین میرزایی هست، میمانم.
اما حسین میرزایی هم با مرکز مدیریت به توافق نرسید و استعفا داد و رفت. من ماندم و حوضم.
پیگیر شدم به مدرسه ولیعصر بروم. شنیده بودم که مدیران آنجا قدریبا طلاب راه میآیند. اما آنجا هم گفتند ما برای کلاس نرفتن محذوریتهای قانونی داریم. من اما حاضر نبودم بر سر کلاس اصولی بنشینم که یک سال قبل آن را خواندهام و بر سر درس طهارت لمعه حاضر شوم، وقتی خود آن را خواندهام.
با خودم گفتم صادق وقتی تیغت نمیبرد، تیغت را محکم نکش، بلکه تیغت را عوض کن. اگر با حوزه به توافق نمیرسی، التماس نکن. مگر نه آن است که تنها دلیل ماندنت، شهریه است. آیا فقط به خاطر لقمه نانی میخواهی زندگی و وقتت را بفروشی؟
یادم افتاد که زمانی که بچههای تیپ بیست و هفت محمد رسول الله به سوریه رفته بودند تا به لبنان در جنگ با اسراییل کمک کنند. در آن برهه سوریه هیچ امکاناتی برای بچههای ما فراهم نکرد. در حقیقت سوریه میخواست با حضور رزمندههای ما یک بلوف سیاسی بزند. اما متوسلیان و همت برای جنگ واقعی رفته بودند. بچههای ما وقتی میدیدند سلاح ندارند، شبها وارد اردوگاه نیروهای اسراییل میشدند و عکس امام را بر تانکهای اسراییل میزدند تا در دل اسراییلیها رعب ایجاد کنند.
سر نماز مغرب و عشا، این ماجرا یادم افتاد. با خودم گفتم صادق تو وارث همت و متوسلیانی هستی که از تانکهای اسراییل نمیترسیدند، آیا واقعاً از نبود شهریه و گرسنگی میترسی؟
با خودم عبارات حاج آقا طاهرزاده در «کربلا مبارزه با پوچیها» را مرور میکردم که میگفت:« معاویه با شمشیر بر مردم حکومت نکرد، بلکه با ترساندن مردم از شمشیر همه را به بردگی کشاند».
اکنون قصه من و حوزه نیز همین بود. حوزه با ترساندن من از فقر میخواست عمر مرا و توفیق سربازی انقلاب را از من بگیرد و در عوض لیست حضور و غیابش و بیلان کارش را پر کند.
اگر تا دیروز ماندن در حوزه را جهاد میدانستم و هر که را میتوانستم قانع میکردم که به حوزه بیاید، امروز به این نتیجه رسیده بودم که جهاد حقیقی قطع تعلق از دنیا و شهریه است. فهیمدم بسیجی حقیقی کسی است که در پی «نان» و «نام» مسیر زندگی خود را تغییر نمیدهد و تنها در فکر «تکلیف» است. و مگر نه این بود که تکلیف «اسفار» و «فصوص» و «المیزان» بود و نه «کفایه» و «مکاسب». پس چرا باید در حوزه میماندم. استراتژی «کج دار و مریز» هم که به شکست محکوم شدهبود. اگر «ژاپن اسلامی» شدنی و ممکن میبود، «کج دار و مریز » با حوزه تعامل کردن هم ممکن بود.
من با «انقلاب اسلامی» عهد بسته بود و حوزه کاری به انقلاب نداشت.
دل به دریا زدم و از سیستم رسمی حوزه که آن را مانع انجام رسالت خود میدانستم، جدا شدم.
البته ابتدا قصدم این نبود. ابتدا قصد داشتم یک سال مرخصی بگیرم تا در این یک سال تمهیدی برای کنار آمدن با حوزه بیاندیشم، اما وقتی که برای ثبت نام پایه چهار به مدرسه ملاعبدالله رفتم و مدیر آن مدرسه با مرخصی موافقت نکرد تردید نکردم، و غزل خداحافظی را با مرکز مدیریت خواندم.
البته از همان ابتدا زنگ ها و تلفنها و نصایحی از سنخ نصیحت ابن عباس به اباعبدالله شروع شد.
یکی میگفت باید در حوزه بمانیم و اینجا را اصلاح کنیم.
دیگری میگفت معیشت، تو را مجبور میکند که دست از مطالعه بکشی و به کار رو بیاوری.
سومی میگفت ما باید «عالَم طلبگی»(عین، لام،فتحه، میم، عالَم به معنای زیست جهان) پیدا کنیم و این در بیرون حوزه میسر نیست.
هر کس چیزی میگفت. اما من که 9 ماه تفکر و تأمل و بحث و مشورت کرده بودم و مهمتر از همه، درسهای پایه پنج و شش و هفت و هشت را خود شروع کرده و از پس آنها برآمده بودم و به توانایی خود و لطف خدا ایمان داشتم از هیچ چیز نترسیدم.
با خود میگفتم اگر استاد طاهرزاده توانسته است «فصوص» و «اسفار» را با نوار بخواند و اکنون کتابهایش عالمگیر شود و فیاضی، شاگر استادان جوادی و حسن زاده و مصباح به قوت علمی او اذعان دارد، آیا من نمیتوانم سیوطی و مغنی را خودم به تنهایی بخوانم؟
«عالَم داشتن» حرف بسیار خوبی بود، اما این حرف، هایدگر بود و من با خمینی عهد بسته بودم و نه با هایدگر. هایدگر در «وجود و زمان»، «دازاین»( انسان) را عین «در- عالم- بودن»(bieng -in- the world) معرفی میکند. او ابتدا هر کدام از مفاهیم «در»، «عالَم» و «بودن» را معنا میکند.
حرفهای هایدگر بسیار تفکر برانگیز بود، اما من تنها به خمینی و عهدی که با او داشتم میاندیشیدم. عهدی که دیگران کم و بیش آن را فراموش کرده بودند، یا اگر از آن سخن میگفتند تنها لاف خمینی را میزدند و در عمل لهجهشان بیشتر شبیه به فلان عارف حجره نشین بود که برای پیروزی بسیحیهای ما تنها دعا میکردهاند.
من به شهداء میاندیشیدم و البته خودم هم مدعی شباهت به آنها در قول و فعل و عمل نبودم. اما اینقدر را فهمیده بودم که همت و متوسلیان و باکری و افشردی و کاوه و بابایی و چمران به قصد پیدا کردن «عالَم دینی» به جبهه نرفتهبودند. آنها تنها برای «تکلیف» رفته بودند و البته در این بین از همه «عالَمدارتر» هم شده بودند.
آنها ننشسته بودند تا پاوه و آبادان و خرمشهر و بستان و مهران «با سرعتی که شیر به ماست تبدیل میشود» آزاد شود بلکه به این نتیجه رسیده بودند که تا «پرچم لااله الا الله را بر افق نزنند، وقت خفتن نیست».
رفتن از حوزه موجب شد تا برخی دوستان نیز عهدی که با من داشتند را بشکنند و به راحتی رفاقت چندین سالهمان را به هیچ بینگارند. مشخصاً حمزه را نام میبرم. چرا که دیگر اکنون عهدی با یکدیگر نداریم.
او که تا دیروز ما دارای «روح زعامت» میدانست و دعا میکرد که «خدا از عمر ما بردار و به عمر دهقانی بیفزای» (اینجا را بخوانید) وقتی از تصمیمم برای رفتن از حوزه مطلع شد، با من به بدترین شکل ممکن برخورد کرد.
میگفت «تو چرا میخواهی بروی؟»
گفتم « من به قطع رسیدهام که باید از مرکز مدیریت بروم»
و او گفت « فرقان هم به قطع رسیده بود که مطهری را کشت»!
دلم میخواست از او بپرسم چطور آن روزی که پشت دانشکده منابع با هم تصمیم گرفتیم به حوزه بیاییم ( ایام عید نوروز 86) «قطع» من حجت بود، اما برای رفتن از حوزه «قطع» حجت نیست؟
حمزه میگفت: «آقا گفته هر کس در هر جایی هست همان کار را خوب بکند، پس نباید از حوزه بروی!»
میخواستم بگویم: «اگر به این فرمایش آقا ملتزمی، چرا دانشگاه نماندی و خوب درس بخوانی؟ مگر ترجیع بند صحبتهای آقا تأکید بر «علم» دانشگاهی نیست؟»
او بعداً در جایی دیگر گفته بود «ما مرد تولید علم نبودیم و به حوزه آمدیم»
او به این سؤال جوابی نمیداد که آیا از دانشگاه رفتن و به حوزه آمدن نظیر فرار از جبهه نیست؟
میخواستم از او این سؤالات را بپرسم اما تا کنون فرصتی پیش نیامده تا این سوالات را از او بپرسم
...
ماه ذیالحجه، برای کاری به منزل استاد طاهرزاده رفتم و با ایشان نیز در این مورد صحبت کردم. ایشان فرمودند برنامه مطالعاتیات چیست؟ عرض کردم فعلاً مشغول اسفارم. و عرض کردم که از مرکز مدیریت بیرون آمدهام. پرسیدند برای معیشت چه برنامهای داری؟ عرض کردم فعلاً دست رزاق خدا از آستین یارانههای احمدی نژاد، بیرون آمده است!
از طرف دیگر بعد از امتحانات خرداد و پایه سوم(ماه رجب بود)، خدمت آیت الله فقیه ایمانی نماینده آقا در اصفهان رسیدم. به ایشان عرض کردم: من پایه سوم بودهام اما خودم درسهای پایههای بالاتر مانند اصول و فقه را مطالعه کردهاما آیا امکان دارد که الان معمم شوم؟ ایشان نیز چون مجتهد و حاکم شرع بودند، اجازه پوشیدن لباس روحانیت را دادند و فرمودند: از نظر من هیچ موردی ندارد.
پرده دوم
یکشنبه 27 آذر به مدرسه رفتم. عبا و عمامهام در حجره یکی از دوستان بود. رفتم که آن را بپوشم. اما عمامهام باز شده بود و امکان بر سر گذاشتن آن نبود. از مسؤل حجرات میرزاحسین (ادیب) خواستم تا به مدت یک ساعت عمامه خودش را به من امانت دهد.
ایشان گفت: عمامه را نیاز دارم.
گفتم: اگر برای نماز جماعت ظهر جایی میروی و عمامه را لازم داری، من تا آن وقت برمیگردم.
اما ادیب باز هم قبول نکرد.
من احساس کردم که این کار او عادی نیست. قدری در خود فرو رفتم و ناراحت شدم. او که قیافه مرا دید، پرسید: ناراحت شدی؟
گفتم: آره.
گفت: چرا ناراحت شدی؟
گفتم: خب ناراحت شدم دیگه.
گفت: شماها همتون همینطورید، خودتون، همه را زیر پا له میکنید ولی تا یک چیزی بهتون میگن ناراحت میشید.
من که انتظار چنین برخوردی نداشتم پرسیدم: من کی کسی را زیر پام له کردهام؟
گفت: تو چرا در مورد حوزه گفتهای در بیابان کفش کهنه نعمت است؟( اردیبهشت ماه در یک جلسه در حیاط مدرسه میرزاحسین، بحث نقد حسین آقا میرزایی مدیر مدرسه که پیش آمده بود و من گفتهبودم در بیابان حوزه، کفش کهنه میرزایی هم نعمت است) ظاهراً این حرف من بر مسؤول حجرات (ادیب) گران آمده بود.
ادیب در ادامه گفت: تو اصلاً از کی اجازه لباس داری؟
گفتم از حاج آقا کمال[ فقیه ایمانی].
ادیب گفت : تو دروغ میگویی. من، تو را پیش حاج آقا [کمال] میبرم ببینم آیا تو راست میگویی یا نه ؟
گفتم: تو چه کارهای که من را جایی بخواهی ببری.
خلاصه، بحث ما بالا گرفت. و در نهایت ادیب که کاملاً عصبانی بود گفت: من، تو را آدمت میکنم.
من هم گفتم: بزرگتر از تو هم نتوانستهاند مرا آدم کنند!
خلاصه با حالت دعوا از هم جدا شدیم. ولی هر چه فکر میکردم نمیتوانستم علت عصبانیت این بنده خدا را متوجه شوم.
از مدرسه بیرون آمدم. و برای کاری به سمت خمینی شهر رفتم. در راه موبایلم زنگ زد. آقایی به نام اکبری از دفتر حراست حوزه پشت خط بودند.
گفتند که الان در مدرسه میرزاحسین هستند و میخواهند با من حرف بزنند.
من گفتم که در حال حاضر اصفهان نیستم. گفتند فردا بیا مرکز مدیریت با هم حرف بزنیم.
من که این تماس را با دعوای صبح بیارتباط نمیدیدم به اولین تلفن ثابت که رسیدم به اکبری زنگ زدم. گفتم برادر شما با من چه کاری دارید؟
گفتند باید حضوری صحبت کنیم.
گفتم من که کارمند شما نیستم که هر وقت شما امر کنید خدمت برسم، شما اگر فرمایشی دارید نامه مکتوب بدهید تا من جواب بدهم.
بنده خدا که از عدم نرمش من در جواب، قدری جا خوردهبود، گفت خیلی خب، باشد ما نامه مکتوب میدهیم!
ابتدا قصد نداشتم بروم. چرا که قبلاً و در زمان دانشجویی، نحوه برخورد حراستیها و اطلاعاتی را دیده و یا اوصاف برخوردهای بد آنها را شنیده بودم. اما چون قصد داشتم به یزد بروم، میخواستم اول ببینم چه خبر است بعد بروم یزد. فردای آن روز، به آقای اکبری زنگ زدم و گفتم من دارم میآیم مرکز.
گفتند: که شما که گفتی تا نامه مکتوب ندهیم، نمیآیی!
گفتم: شما نامهتان را بدهید، ولی من امروز وقتم آزاد است میخواهم بیایم.
خلاصه رفتیم. یک ساعت، یک ساعت و نیمی صحبت کردیم.
گفت شما که ذیل مرکز مدیریت درس نمیخوانی، نباید لباس بپوشی و گرنه میفرسیتمت، دادگاه ویژه روحانیت.
بنده خدا تصور میکرد، ما از بچه مثبتهایی هستیم که تا اسم دادگاه ویژه میآید، دست و پایمان را گم میکنیم و سمعاً و طاعتاً گفتنمان بلند میشود.
گفتم: برادر من سر سوزنی برایم قانون - از آن جهت که قانون است نه از ان جهت که پشتوانه شرعی دارد- مهم نیست. من شرع برای مهم است. حاکم شرع هم به من اجازه داده است. اما با این حال چون حوصله اتلاف وقت و دادگاه و دادگاه کشی ندارم، علی رغم اجازهای که دارم، لباس نمیپوشم. دعوا که با هم نداریم.
در ادامه هم بحث کشید به اینکه چرا من از مرکز مدیریت رفتهام و انتقاداتم به حوزه چیست و طبق معمول نصایح ابن عباس وارانه شروع شد.
آخر سر هم برگه اظهارات را پر کردم و خداحافظ شما.
نکته مهم این است که تا این لحظه هنوز نمیدانستم علت حساس شدن حوزه روی من و برخوردهای این چند روزه چه بوده است.
پرده سوم
شنبه 28 آبان، حاج آقا رهبر در مسجد دانشگاه صنعتی سخنرانی کرد. موضوع صحبت شان «اخلاق در معارف» بود. در لابلای بحث اشاراتی هم به بحث غربشناسی کرده بود. از خوبیها و بدیهای تکنولوژی گفته بود. گفته بود که برق، راردار، اینترنت خوب است اما بخشهایی از تکنیک را باید حذف کرد. حاج آقا رهبر در اثبات خوبیهای تکنیک به آیه سوره الرحمن استناد کرده بود.
ما هم که از تفسیرهای مدرنیستی از قرآن به شدت مکدر میشویم، بعد از گذشت سه هفته، یک مقاله در نشریه قیام با صاحب امتیازی تشکل آرمان چاپ کردیم.
مقاله مزبور، حزبالله و حاج آقا رهبر را به واکنش وادار کرد. حاج آقا رهبر به آرمان زنگ زد و من هم که آنجا حضور داشتم یک ساعت و نیم با او تلفنی صحبت کردم. ایشان هر چه میگفت، بنده جواب میدادم.
یک سؤال اساسی پرسیدم، که حاج آقا رهبر تا آخر کار از پس پاسخ آن برنیامد و آن اینکه دلیل شما برای این سخن که «سلطان» در آیه سوره الرحمان، همان «تکنولوژی» است، چیست؟
ایشان گفتند من تنها احتمال دادهام. من فایل صحبتهای مسجدشان را برایشان پخش کردم. گفتم حاج آقا شما در سخنرانیتان صحبت از احتمال نکردهاید، بلکه قطعی سخن گفتهاید.
حاج آقا رهبر، هفته بعد در نشریه باران شورای مسجد مدعی شد که من تکنولوژی را تنها به عنوان یک «احتمال» مطرح کردهام ( در حالی که در فایل صوتی صحبتهای مسجد ایشان، اصلاً چنین چیزی نبود بلکه برعکس، ایشان با صراحت و قطعیت از یکی بودن «سلطان» و «تکنولوژی» صحبت کردهبودند.)
به موازات نشریه نقد حاج آقا رهبر، بچههای آرمان قصد برگزاری یک مناظره در دانشگاه با موضوع «انقلاب اسلامی و غرب» را داشتند. مدعوین هم کسی نبودند جز صادق دهقانی عضو سابق شورای مرکزی تشکل آرمان و فرزاد نعمتی عضو سابق شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشگاه. این مناظره قرار بود در سال 88 با میزبانی نهاد انجام شود اما به دلیل فشارهای برخی ارگانها و کوتاه آمدن مسؤول وقت نهاد ( آقای آ کوچکیان) در برابر این فشارها لغو شده بود.
این بار هم برنامه مناظره بعد از کش و قوس های فراوان لغو شد.
سه شنبه گذشته، در جلسه شورای مشورتی دانشگاه بچههای آرمان اعتراض کردهبودند که چرا مناظره لغو شده است. (برای دانستن دلایل لغو مناظره اینجا را بخوانید). حاج آقای کریمی از اعضای سابق نهاد گفته بودند که دهقانی، اصلاً طلبه نیست بلکه از حوزه به دلایل آموزشی دو سال است که اخراج شدهاست. بعد از جلسه هم به بچههای آرمان گفته بود که دهقانی اصلاً خلع لباس شده است.
شب به آقای کریمی زنگ زدم. گفتم: حاج آقا این مطالبی که شما گفتید به این شکل نبوده که شما فرمودهاید. من خودم از مرکز مدیریت، و نه از طلبگی رفتهام.
ایشان گفتند: که امروز صبح، با بنده از مرکز مدیریت تماس گرفتهاند و گفتهاند که ایشان (دهقانی ) دو سال است که از حوزه اخراج شدهاند و ما به ایشان در مورد لباس پوشیدن هم هشدارهای لازم را دادهایم.
(در حالی که من امتحانات خرداد را شرکت کردهبودم، و اول سال تحصیلی امسال هم اشتغال به تحصیل برایم صادر کردهبودند.)
این جا بود که فهیمدم ماجرا از چه قرار است.
ظاهراً ماجرا از این قرار بوده که مقاله نقد من به حاج علی رهبر، در فضای مرکز مدیریت حوزه و برخی مدارس دهن به دهن مطرح شده بود و حوزه علمیه به شدت از این مقاله عصبانی بوده که چرا صادق دهقانی جوجه طلبه ، سوگلی حوزه اصفهان، حاج آقا علی رهبر را نقد کردهاست. مرکز مدیریت برای فرار از زیر این فشار به دست و پا افتاده بود و مدعی شده بود که دهقانی اصلاً طلبه ما نیست و ما او را اخراج کردهایم.
این جا بود که فهیمدم چرا مسؤول حجرات (ادیب) این قدر عصبانی بود. فهمیدم منظور ادیب از اینکه میگفت «تو (دهقانی) همه را زیر پای خودت له میکنی» چه بود!
فهیمدم چطور شده است که بعد از گذشت شش ماه از ملبس شدن بنده، به یک باره حوزه یادش افتادهاست که ما ملبسیم.
فهمیدم چرا مرکز مدیریت چرا به دانشگاه زنگ زدهاند و ما بقی ماجراها. ( البته خدا از پشت پرده باخبرتر است)
من البته خدا را شاکرم که به زعم این آقایان از حوزه اخراج شدهام. حوزهای که آقا درباره آن میفرماید: « من هر وقت به حوزه فکر میکنم، حقیقتاًیک حال سراسیمگی مرا میگیرد، ما باید حوزه را علاج کنیم، وگرنه خدای متعال ما را روز قیامت مؤاخذه خواهد کرد.»، همان بهتر که من از چنین حوزهای که موجب سراسیمگی آقاست اخراج شوم.
حوزه ای که آقا در مورد آن میفرماید: «اگر حوزه بخواهد از تحول بگریزد، منزوى خواهد شد؛ اگر نمیرد، اگر زنده بماند. البته مایهى دین مانع مردن میشود، اما منزوى خواهد شد؛ روزبهروز منزوىتر خواهد شد.8/9/86» و تا این لحظه تحول مد نظر آقا در آن اتفاق نیفتادهاست و رو به مرگ و انزوا میرود، همان بهتر که ما را از آن اخراج کنند.
من تا قبل از صحبت با حاج آقا کریمی تصور میکردم، شاید بهتر بود قدری مقاله نقد حاج آقا رهبر را ملایمتر مینوشتم. ولی وقتی فهمیدم که حوزه چقدر آزاداندیش است، از ته دل خدا را شکر کردم که این مقاله را با همین سبک و سیاق نوشتهام.
بعد از این که تمامی این حوادث برایم رمز گشایی شد، احساس کردم مقاله حاج آقا رهبر از باقیات صالحات من است.
الان هم که این کلمات را تایپ میکنم، حضور من در مدرسه میرزا حسین ممنوع شده است و به دربان مدرسه هم سپردهاند که مرا به مدرسه راه ندهد!
آزاداندیشی این قدر دارد از حوزه و دانشگاه ما شره میکند که هر کس خلاف آمد عادت حرف بزند به بدترین شکل از رینگ بیرونش میکنند. کسی نیست بگوید اگر مقاله دهقانی چهار تا کلمهاش تند بود – که نبود- برخودرهای شما که خیلی کند است را چه کنیم؟!
البته من در حال حاضر تکلیف خود را نه در نقد حوزه، بلکه در جایی دیگر یافتهام و فرصت اتلاف وقت خود با کل کل کردن با حوزه را ندارم.
مسأله من الان «غرب» است. این سخن را در «ما و مسأله رسالت تاریخی» هم گفته بودم و اگر نه این بود که علی رهبر آیه سوره الرحمان را بر تکنولوژی تطبیق نکرده بود حتی همان مقاله را نمینوشتم.
ولی بد نیست این نکته را بگویم که با تمام وجود در برابر تفسیرهای مدرن از آیات و روایت خواهم ایستاد. اگر حاج آقا رهبر برای آنها محترم و مهم است، قرآن و روایت برای من هزار برابر مهمتر است.
جانم فدای قرآن، امام زمان فدای قرآن.
- ۹۰/۱۰/۰۸
سلام بر برادر صادق!
به توصیه همیشگیتان عمل کردم و متن را از ابتدا تا انتها خواندم؛راستش بنده شخص شما را نمی شناختم و به طور اتّفاقی وقتی دنبال مطالبی درباره غرب و غرب زدگی می گشتم پایم به وبلاگتان باز شد؛با خواندن مطلب «نیازهای وهمی» یک اندیشه نو و پویا را دیدم؛من به شخصه دیدی 180 درجه مخالف آن متن را داشتم اما انگار راننده ماشینی دارد در هوایی صاف حرکت میکند که یکدفعه به سختی به یک دیوار وسط جاده برخورد می کند و آنگاه متوجه می شود مقصد در خلاف جهت ابتدایی که در ذهنش بود قرار دارد؛آری گزاره های مستحکم منطقی که بکار بردید مرا بعد از دوباره خواندن به دیدی متفاوت و در عین حال مستحکم بر حقایق جهان رسانید،دیدی که قبلا آنرا در قرآن می دیدم امّا نمی دیدم!(در واقع با ابهام و حالتی اخلاقی صرف می دیدم)
صراحت لحن یکی از صفات من است که اطرافیانم بدان اذعان دارند، از مدح گویی نیز بیزارم ...
من در نوشته های شما «زنده بودن» «نو بودن» و «بر حق استوار و محکم بودن» نوشته های استاد علی صفایی را می بینم که در اندیشه های کم کسی دیگر یافته ام؛حرکت مداوم و نو شدن و در جمود نماندن، رسالت و بار امانت الهی را بر دوش خود حس کردن مواهب بزرگی اند که خداوند به کم انسانی عرضه میکند و اگر او شکرگزار باشد و فقط خدا را بخواند و بخواهد تاریخ را تکان خواهد داد!
خداوند بر توحید حفظتان کند و بر قدرت حق جویی و حق طلبی و حق گویی تان بیافزاید!