ما چه نیازی به فلسفه داریم- قسمت اول: فلسفه به مثابه نقطه عزیمت در تربیت دینی
سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۱، ۰۹:۱۶ ب.ظ
مادامی که امری بدیهی تلقی شود، لزوم وجود آن کمتر مورد سؤال قرار بگیرد.
چرا که انسان کمتر در بدیهیات شک میکند.
طبیعی است که در عالمی که تنها تمدن موجود در آن، تماماً با فلسفه بوجود است، پرسش از ماهیت فلسفه هم کاری آسان نیست.
و فلسفه برای عالم کنونی، در حکم هواست.
اما از کجا معلوم که بدیهیات هر عصری با دیگر اعصار هم یکی باشد؟!
فلسفه یعنی بحث از موجودات از آن حیث که موجود هستند.
بدون آن که در این بحث التزام به دین ملحوظ باشد.
البته معنای این عدم التزام به دین، لزوماً به معنای مخالفت با دین هم نیست.
اما در هر صورت فیلسوف، هنگام بحث فلسفی تنها مقید به بدیهیات است و هر گزارهای که بدیهی نباشد –مانند اصل وجود خدا، رسول و قیامت که اساس هر اعتقاد دینی را تشکیل میدهند- در ابتدا و آغاز مباحثه فلسفی جایی ندارد.
اما اگر بحث از موجودات از آن حیث که هستند و نه از آن حیث که چنین و چنان هستند، بدون آن که تعلق به امری بیرون از دایره بدیهیات التزام داشته باشیم داشته باشیم، ممکن باشد، پس باید بتوان و مجاز بود که درباره خود فلسفه نیز بدون التزام به هیچ چیز دیگر جز بدیهیات هم سخن گفت.
با ترسیم این شرایط، اکنون می توان به طرح این پرسش پرداخت که: ما چه نیازی به فلسفه داریم؟!
(فعلاً از پرسش از کیستی ما و معنای نیاز و پاسخ آن صرفنظر می کنم)
غرض در این مباحث، بررسی نیاز به فلسفه است. و روش ما در این بحث نیز فلسفی است.
چرا که پرسش از ماهیت فلسفه، خود نحوی نگاه فلسفی است.
یکی از نیازهایی که این سو و آن سو برای رجوع به فلسفه عنوان میشود، مقدمه واقع شدن فلسفه در سلوک دینی است.
اکنون این باور کم و بیش در میان ما شایع شده است که اگر کسی به دنبال موفقیت جدی در مسیر دینداری است، باید یا از باب مقدمه- و یا در کنار سلوک دینی خود- با فلسفه مأنوس باشد.
قائلین به این رأی، عمده تأکیدشان بر رجوع به فلسفه اسلامی عموماً و حکمت متعالیه جناب ملاصدرا - حشره الله مع الانبیاء و الصدیقین- خصوصاً است.
در قسمت اول به نقش «فلسفه به مثابه نقطه عزیمت در کار سلوکی و تربیت دینی» اشاره و در باب آن بحث و بررسی خواهم کرد.
بحث را با یک سؤال آغاز می کنم؟!
آیا حقیقتاً انسان دینی، در مسیر دینداری خود به فلسفه خوانی و دانی نیازمند است؟!
پاسخ به این سؤال شاید چندان ساده نباشد.
دست کم از یک سو تا معنای انسان دینی، مشخص نشود و از سوی دیگر نقش فلسفه در شناخت عالم تبیین نشود، پاسخی به این پرسش نمی توان داد.
البته اگر ما امروز میراثدار فلسفه ملاصدرا نبودیم، شاید چندان به این رأی تمایل پیدا نمیکردیم که میتوان و بلکه باید فلسفه مقدمه کار و یا در کنار حرکت سلوکی و تربیت دینیمان باشد.
یعنی این پرسش در کنار ابعاد فنی مسأله، ناشی از شرایط خاص تاریخی ماست.
و اگر ما در این شرایط تاریخی و میراث دار این وضع تاریخی نبودیم، شاید این پرسش برای رخ نمی داد.
انسان دینی انسانی است که قلباً به امر قدسی معتقد شده و به امر قدسی دل سپرده است.
و امر قدسی نیز امری است غیر از امور روزمره و زندگی هر روزی که به دلیل عدم تغییر و کون و فساد، مقدس است.
امر قدسی خصوصیتی که دارد این است که اولاً با چشم سر به چشم نمی آید، و ثانیاً موجب حیرت و خوف و خشیت بشر می شود.(به دنلبال تعریع جامع و مانع از امر قدسی نیستم)
اما مسأله مهم این است که کیفیت اعتقاد بشر به امر قدسی است.
بشر دینی، قلب خود را متوجه امر قدسی کرده و دل در گرو امر قدسی دارد.
در حقیقت ایمان، عبارت است از تعقید و گره زدن قلب و دل به امر قدسی.
با این وصف به بازخوانی پرسش ابتدایی بپردازیم:
آیا این امکان وجود دارد که بتوان برای دین داری به فلسفه معتقد شد و آن را در کنار و یا مقدمه دین داری نهاد؟!
و اگر این کار امکان دارد وجه لزومش چیست و از کجا ناشی شده؟!
بگذارید بحث را از جایی دیگر آغاز کنیم.
غرض از دین داری چیست؟!
آیا غرض از دین داری توانا شدن در بحث و مباحثه و جدل – در معنای نیکوی منطقی و نه مذموم اخلاقی آن- است؟!
در نگاه دینی هدف از حیات انسانی این گونه معرفی میشود:
و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون. ذاریات 56
و هدف از این عبادت و عبودیت هم رسیدن به یقین است:
و اعبد ربک حتی یأتیک یقین. حجر 99
انسان دینی به دنبال عبودیت است و ثمره این عبودیت، یقین است.
اما یقین چیست؟!
آیا یقین مورد بحث در قرآن، از سنخ همین یقینهای معمولی است که هر روز در محاورات روزمره به کار میبریم؟!
بگذارید پاسخ این سؤال را هم از خود متون دینی-قرآن- جویا بشویم:
وکذالک نری ابراهیم ملکوت السماوات و الارض و لیکون من الموقنین. ابراهیم 75
در این آیه، از موقنین و اهل یقین سخن گفته شده.
و ابراهیم علیه السلام وقتی به این مقام رسید که به درک و رؤیت ملکوت سماوات والارض نائل شد.
پس هدف انسان دینی، رسیدن به یقین است. و شرط یقین، دیدن ملکوت عالم است.
حال می توان سؤال را به را این گونه طرح کرد:
آیا بحث فلسفی برای رسیدن به مرتبه رؤیت و کشف لازم است و آیا فلسفه، مقدمه کشف است؟!
برای پاسخ به این پرسش باید توجه کنیم که در مقام بحث فلسفی، از مفاهیم برای تنظیم برهان و قیاس استفاده میشود.
اما مفهوم یک شیء چقدر حقیقت شیء را حمل میکند و با خود دارد؟!
آیا همان قدری که مفهوم آب، تری با خود همراه دارد؟!
دقت داریم که مفهوم آب، خود آب نیست، بلکه تنها یک مفهوم و شأن حکایت دارد.
و اگر مفهوم آب، خود آب بود، لازم بود که هر وقت ما به آب فکر میکنیم، ذهن ما هم تر شود!
ولی خوشبختانه این اتفاق نمیافتد!
و آبی که جایی را خیس نمیکند، را چطور بتوان آب نامید؟!
بیان فلسفی این معنا این است مفهوم یک شیء در خارج فرد ندارد.
اما مصداق دارد.
اگر کسی این تصور را دارد که میتوانو بلکه لازم است که با کمک فلسفه اسلامی و خصوصاً حکمت متعالیه، به مقام کشف رسید باید به این اشکال فکر کند:
مبتنی بر نظر مشهور صدرالمتألهین آن چه حقیقت و اصالت دارد، «وجود» اشیاء است.
و «ماهیات» و «مفاهیم»، تنها وجهی از حقیقت اشیاء را نشان میدهند و در حکم نمود – و نه بود -اشیاء به شمار میروند و همه اعتباری هستند.
(لفظ در این جا غیر از اعتباری است که عقلا برای اداره جامعه – مانند قرار دادن چراغ قرمز برای ممنوعیت تردد- میکنند. اعتباری در این جا به معنای انتزاعی است)
ملاصدرا معتقد است که امکان ندارد وجود اشیاء را بتوان با علم حصولی درک کرد و تنها می توان با علم حضوری اشیاء را درک کرد و شناخت.
و علوم حصولی ما نیز پس از این درک حضوری شکل می گیرند.
پس قاعدتاً باید بپذریم که باطن عالم را هم نمیتوان با صرف بحث و استدلال فلسفی درک کرد.
(البته درک ظاهر عالم هم تنها با علم حضوری ممکن است و از این حیث میان ظاهر و باطن فرقی نیست اما حکم باطن واضحتر است.)
پس فیسلوف صدرایی هنگامی که اصالت را به وجود میدهد، در حقیقت ادعا کرده است که شناخت حقیقی اشیاء و درک حقیقت هیچ شیئی - و البته نه مفهوم آن - جز با علم حضوری ممکن نیست.
و دست برهان و مفهوم به دامن متعالی وجود نمیرسد.
و اگر برهان ناتوان از درک وجود است، و دین هم رسیدن به مقام کشف و رؤیت ملکوت عالم است، دیگر چه نیازی به تقریر برهان و نگاه فلسفی باقی میماند؟!
و فلسفه چه کمکی می تواند به این کشف و شهود کند؟!
دین یک عقد و عهد است.
متعلق عهد دینی، قلب است.
در عهد دینی، قلب انسان دینی به یک اعتقاد گره می خورد.
و فلسفه بحث عقلی است.
و بحث عقلی یعنی گره زدن یک موضوع به محمول.
و این تعقید در ذهن رخ میدهد.
بدون آن که قلب در صحنه حاضر باشد.
شاید قائل شدن به هر گونه تقدم فلسفه بر دینداری، ناشی از پسماندهای عمیق تفکر یونانی در لایههای زیرین افکار ماست و همین پسماندهاست که موجب شده است عدهای تصور کنند میتوان با فلسفه در راه سلوک و دین داری طی مسیر کرد.
آنها اگر در این رأی مخطی نباشند، لااقل راه خود را دور کردهاند.
شاید این گونه پاسخ داده شود، که فلسفه اسلامی، با مباحث خود عقل انسان را قانع می کند بنحوی که میل به رؤیت آنها را بیابد و یا لااقل انکار غیب نکند.
اما توجه به این نکته ضروری است که اگر کسی برای عقل آدمی شأنیت اثر قائل شود به نحوه خاصی از نسبت میان نظر و عمل التزام پیدا کرده.
و آن هم این که به شکل تلویحی به یک فلسفه خاص تعلق خاطر پیدا کرده و با آن نگاه در صدد پاسخ به مسأله است.
اولاً تقدم نظر بر عمل که یکی از بزرگترین نتیج فلسفه افلاطون و ارسطوست، و به راحتی نمی توان این قول را به حکمای مسلمان و خصوصاً حکمت متعالیه اسناد داد.
(گو این که از اصالت وجود ملاصدرا رایحه این تفکر به مشام می رسد که معتقد است نسبت عملی با عالم مقدم بر نسبت نظری است! تبیین این مطلب بسیار مهم در وقت دیگر انشاءالله)
و مهمتر این که این اول و تقدمها اگر چه در مقام ذهن - و مقام اثبات- قابل فرض هستند اما لزوماً در خارج- و مقام ثبوت- تحقق ندارند.
به این بیان که هیچ تلازمی ندارد که فرد دینی و یا هر فرد دیگر، برای رسیدن به یک مقصود، ابتدا به یحث نظری در باب آن بپردازد.
افراد به صرف یک دریافت اجمالی و حضوری از مقصود خود برای تحقق آن عمل و انگیزه پیدا می کنند و این مسأله لزوماً و همواره و همه جا صادق نیست که تا فرد در حوزه نظر قانع نشود، امکان عمل ندارد!
و ثانیاً حتی اگر به تقدم بحث نظری بر سلوک دینی معقتد باشیم- یا آن را کنار سلوک دینی لازم بدانیم- جای این پرسش وجود دارد که چرا و با چه دلیل و برهانی بحث نظری و عقلی را منحصر در بحث فلسفی دانسته ایم؟!
فلسفه تنها یکی از راه های تفکر عقلی است.
و تفکر راه های دیگری نیز دارد.
چرا از میان این راه ها تنها بر این یک راه تکیه و اصرار کرده و می کنیم؟!
ترجیح فلسفه بر سایر انحاء تفکر، اگر با دلیل منضم نشود، خود نحوی ترجیح بلامرجح است که از نطر فلسفه اسلامی بطلانش آشکار است!!
بعد التحریر:
1- پستهای مربوط به فلسفه تنها برای کسانی مفید خواهد بود که که آشنایی مقدماتی با علم منطق و فلسفه داشته باشند. طبیعی است که در این بحث زبان قدری به سنگینی تمایل پیدا کند.
2- در هنگامه بحث و استدلال و سخن فلسفی، سخن گفتن از آراء فلان آیت الله و علامه و حجه الاسلام و دکتر و مهندس- حتی اگر از میان بزرگان هم باشد- بی معناست.
پس امیدوارم که کسی نخواهد نظرات امام و علامه و جناب جوادی و دیگر بزرگان که همگی خاطرشان سخت نزد نویسنده عزیز است را محل استناد قرار دهد.
3- معلوم نیست که اساساً ارائه یک تحلیل جامع و جمع بندی حقیقی پیرامون فلسفه، امکان پذیر باشد. اما حتی در صورت امکان این کار، مسلماً با تحلیلها و نظرات عجولانه، ممکن است بحث حجاب خواهد رفت.
ما چه نیازی به فلسفه داریم؟!- قسمت دوم: فلسفه به مثابه منبع تولید نرم افزار تمدن
دهقانی:
عرفان یعنی رؤیت حضوری عالم.
گمان میکنم که قدری دور از عقل باشد، که ابتدا انسان بخواهد با بحث حصولی و فلسفی حسابی از ساحت حضور دور شود و در ادامه انتظار داشته باشد که به خضور برسد!
آنها هم که به عرفان رسیدهاند از قبل بحث عقلی به مقامات نرسیدند.
عالم باز شدن چشم قلب، عمل است و نه فلسفه.
شریعت و روایت حاصل کشف تام معصوم است و با وجود کشف تام چه نیازی به رجوع به کشف ناقص؟!
اگر کسی یک بار زبان روایات را با فلسفه مقاییسه کند خود به خوبی متوجه میشود که با کدام زبان است که قلب انسانها به شعف میآید و دل متمایل به غیب میشود.