لبه تیغ
گفتم: سلام!
گفت: سلام.
گفتم: چی کار میکردی؟
گفت: داشتم فکر میکردم.
گفتم: فکر نکن ایرانیه خراب میشه!
گفت: از شوخی گذشته، آیا به نظر تو جمهوری اسلامی قصد دارد که راه حضرت امام را ادامه بدهد؟!
گفتم: بله. چون تنها راهی که میتوان با آن نجات پیدا کرد، راه امام است.
گفت: و آیا ما در طی این راه به تمامی سخنان حضرت امام پایبندیم یا «نومن به بعض و نکفر به بعض»یم؟ گفتم: قطعاً باید به همه سخنان امام وفادار باشیم.
گفت: مگر امام خمینی در اواخر عمرشان نفرمودند: «مسائل اقتصادی و مادی اگر لحظهای مسؤولین را از وظیفهای که بر عهده دارند منصرف کند، خطری بزرگ و خیانتی سهمگین را به دنبال دارد. باید دولت جمهوری اسلامی تمامی سعی و توان خود را در اداره هر چه بیشتر مردم بنماید، ولی این بدان معنا نیست که آنها را از اهداف عظیم انقلاب که ایجاد حکومت جهانی اسلام است منصرف کند. مردم عزیز ایران که حقاً چهره منور تاریخ بزرگ اسلام در زمان معاصرند، باید سعی کنند که سختیها و فشارها را برای خدا پذیرا گردند تا مسؤولان بالای کشور به وظیفه اساسیشان که نشر اسلام در جهان است برسند»؟
گفتم: بله این عبارات را در جلد 21 صحیفه دیدهام.
گفت: پس قبول داری که وظیفه اصلی مسؤولان بالای کشور «نشر اسلام در جهان» و «ایجاد حکومت جهانی اسلام» است.
گفتم: قبول دارم.
گفت: و آیا این را نیز قبول داری که مسائل اقتصادی اگر به اولویت اول کشور تبدیل شود، خطری بزرگ و خیانتی سهمگین است؟
گفتم: این را هم قبول دارم.
گفت: آیا واقعاً اولویت دولت جمهوری اسلامی در بیست سال گذشته و بعد از رحلت امام، «نشر اسلام در جهان» و «تلاش برای ایجاد حکومت جهانی اسلام» بودهاست؟
گفتم: ممکن است که در برخی دورهها مانند سالهای عصر سازندگی و اصلاحات، از این اهداف قدری غفلت شدهباشد.
گفت: مگر حضرت امام، غفلت از این کار را خطری بزرگ و خیانتی سهمگین نمیدانست؟!
گفتم: بله.
گفت: یعنی تو معتقدی هاشمی و خاتمی به حضرت امام و انقلاب اسلامی خیانت کردهاند؟
گفتم: بله
گفت: مگر در دین ما نباید به افراد حسن ظن داشت؟
گفتم: بله.
گفت: پس نباید با قطعیت و صراحت ادعا کرد که هاشمی و خاتمی به حضرت امام و صحیفه و انقلاب خیانت کردهاند!
گفتم: شاید.
گفت: به نظر من هاشمی و خاتمی سر سوزنی انقلاب را نشناختهبودند.
گفتم: مگر قرار نبود حسن ظن داشته باشیم؟ چطور خاتمی و هاشمی امام و انقلاب را نشناختهبودند؟! آنها که در دوران مبارزه همراه امام بودهاند، تا حدی که خود را یار غار امام میدانند.
گفت: البته مستمع منبر امام بودند، اما از درک نگاه امام و شناخت ذات انقلاب عاجز بودند.
گفتم: چرا آنها نمیتوانستند سخنان حضرت امام را بفهمند؟
گفت: چون آنها غربزده بودند.
گفتم: غربزدگی آنها چه ربطی به نشناختن انقلاب و تفکر حضرت امام دارد؟
گفت: افراد غربزده، چون تمام افق فکرشان غرب است، فکر میکنند باید همه چیز مانندِ مشابه غربی آن باشد.
گفتم: منظورت چیست؟
گفت: خاتمی و هاشمی به دلیل غربزدگی تفکرشان، میپنداشتند انقلاب اسلامی، انقلابی شبیه انقلابهای دنیای مدرنیته، همچون انقلاب اکتبر روسیه و یا انقلاب فرانسه است. فکر میکردند انقلاب اسلامی هم مانند سایر انقلابها به دنبال قیام علیه استعمار خارجی و استبداد داخلی و برای تأمین آزادی، رفاه و عدالت است.
گفتم: در این صورت دیگر چه تفاوتی میان انقلاب اسلامی و سایر انقلابها باقی میماند؟
گفت: خب، البته آنها تفاوتهایی هم میان انقلاب اسلامی و انقلابهای مدرن قائل بودند.
گفتم: چه تفاوتی قائل بودند؟
گفت: آنها معتقد بودند همه آرمانهای فوق در انقلاب اسلامی وجود دارد منتها با این تفاوت که به احکام دینی هم عمل میشود.
گفتم: چه نگاه مسخرهای!
گفت: پس در حقیقت هاشمی و خاتمی به امام خیانت نکردند، بلکه آنها چون اصلاً ذات انقلاب اسلامی را نشناخته بودند، کشور را به بیراهه بردند.
گفتم: موافقم.
گفت: اما به نظرم برای تشکیل «حکومت جهانی اسلام» باید دست به یک کار بزرگ بزنیم.
گفتم: قبول دارم باید یک کار بزرگ کنیم ولی نباید در این راه کله خر بازی کرد. ما باید در این راه با حکمت عمل کنیم.
گفت: من هم قبول دارم که باید با حکمت و ظرافت عمل کرد. و نیز قبول دارم که نباید کلهخر بازی کرد. ولی به نظر تو چه راه حکیمانهای برای این کار وجود دارد؟
گفتم: خیلی ساده است. ما همین ایران خودمان را آباد کنیم.
گفت: آبادانی ما چه تأثیری در راه ایجاد حکومت جهانی اسلام دارد؟
گفتم: واضحه. اگر ما ثابت کنیم که نظام اسلامی یک نظام کارآمد است، در این صورت سایر کشورهای دیگر نیز به ما نگاه میکنند و در برابر دنیای استکبار قیام میکنند.
گفت: به نظرت آیا این روش کارگشاست؟
گفتم: یقیناً. نمیبینی که در همین انقلابهای اخیر منطقه، مردم جهان اسلام با الگو گرفتن از ما قیام کردند؟ گفت: یعنی تو معتقدی که انقلاب بحرین و یمن و مصر و لیبی و تونس تحت تأثیر تلاشهای ما بودهاست؟
گفتم: قطعاً همین طور است. مگر تو جور دیگری فکر میکنی؟
گفت: به نظر من انقلابهای منطقه حاصل تلاشهای هاشمی و خاتمی بودهاست.
گفتم: یعنی چه؟ این دیگر چه حرفی است؟
گفت: من معتقدم اگر این که این انقلابها در سال نود اتفاق افتاد حاصل اثر عملکرد هاشمی و خاتمی بود. چرا که اگر هاشمی و خاتمی به خمینی وفادار بودند، شاید این انقلابها ده سال زودتر اتفاق میافتاد!
گفتم: برو بابا شوخیت گرفته!
گفت: البته این سخن من تنها یک نظریه است. ولی ارزش فکر کردن دارد. در هر صورت ادعای تو ثابت نشد. گفتم: کدام ادعا؟
گفت: مگر ادعا نکردی که کشورهای منطقه از کارآمدی نظام ما الگو گرفته و قیام کردهاند؟
گفتم: بله همین طوره.
گفت: وی این ادعا یک مغالطه است!
گفتم: چه مغالطهای؟
گفت: مغالطه علت پنداشتن چیزی که علت نیست.
گفتم: منظورت چیه؟
گفت: از کجا میدانی آنها چون متوجه پیشرفت و کارآمدی نظام ما شدهاند، جرأت قیام پیدا کردهاند؟
گفتم: مگر غیر از این است؟
گفت: من جور دیگری فکر میکنم.
گفتم: چه فکر میکنی؟
گفت: به نظر من، اکثر مردم کشورها فکر میکنند که ما هنوز از اولین امکانات و تمدن و علم و تکنولوژی بیبهرهایم.
گفتم: حرفت را قبول ندارم. الان در دنیای مدرنیته، در هر جای عالم که باشی میتوانی از حال و هوای سایر نقاط عالم خبر دار شوی. الان وصف ایران و پیشرفتهایش در همه جا پیچیده.
گفت: قبول داری نخبگان یک جامعه غالباً از اطلاعات و آگاهی سیاسی بیشتری نسبت به سایر مردم عادی برخوردار هستند؟
گفتم: خب که چی؟
گفت: چرا وقتی چند وقت قبل جوانان انقلابی و مبارز کشورهای جهان اسلام به ایران آمدند، از دیدن پیشرفتهای ما اینقدر متعجب شدند؟
گفتم: شاید چون آنها فکر نمیکردند که ما این قدر توانایی فنی داریم.
گفت: پس ادعای من ثابت شد.
گفتم: کدام ادعا؟
گفت: وقتی نخبگان آنها این قدر از توانایی فنی ما بیخبر هستند به طریق اولی سایر مردمشان هم از پیشرفتهای ما بیاطلاع هستند. پس این ادعا که مردم کشورهای مسلمان به خاطر پیشرفت ما، عزم قیام پیدا کردهاند، رد میشود.
گفتم: اینکه انقلابهای منطقه تحت تأثیر انقلاب اسلامی است را هر کودکی هم فهمیده. مردم خودشان نیز میگویند. تو چطور مطلب به این واضحی را نمیفهمی؟
گفت: من نگفتم انقلابهای جهان اسلام تحت تأثر انقلاب اسلامی نبودهاست. من گفتم این انقلابها ناشی از پیشرفت و کارآمدی نظام و این قبیل سخنان نبودهاست.
گفتم: پس از چه چیز ما الگو گرفتهاند؟
گفت: از جرأت و جسارت ما. ما در این سالها با در افتادن با غرب نشان دادیم که یقه دادن و یقه گرفتن با غرب چندان هم خطرناک نیست. ما نشان دادیم که آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند. سایر مسلمانان نیز وقتی دریافتند که ما هنوز سر پا ماندهایم، جرأت قیام پیدا کردند.
گفتم: پس از ما الگو گرفتند!
گفت: بله. اما ما نباید دروغ بگوییم!
گفتم: چه کسی دروغ گفتهاست؟
گفت: شخصش مهم نیست. ولی میدانم که ما مدام دروغ میگوییم!
گفتم: ما به کی دروغ گفتهایم؟
گفت: در همان ماجرای آمدن جوانان هفتاد و سه کشور دنیای اسلام به ایران.
گفتم: ما به آنها چه دروغی گفتیم؟
گفت: به آنها دروغ نگفتیم. به خودمان دروغ گفتیم. خودمان را گول زدیم.
گفتم: کی خوش را گول زدهاست؟
گفت: همه ما. مردم جهان اسلام به خاطر پیشرفت و کارآمدی ما قیام نکردند، ولی ما مدام به خودمان این مطلب را تلقین میکنیم. دروغهای دیگری همه گفتهایم.
گفتم: چه دروغی؟
گفت: آنها را به برای بازدید میدان امام اصفهان و فولاد مبارکه و ذوب آهن و پروژههای عسلویه بردیم.
گفتم: خب مشکل این کار چیست؟
گفت: ایران، فقط میدان امام و ... نیست. ایران فقر جنوب تهران، فساد شمال تهران، فلاکت مردم بشاگرد، بدبختی مردم عنبر آباد، فساد جشنواره فیلم فجر، صدا و سیما و موارد بسیاری از این دست هم دارد.
گفتم: هر راست نشاید گفت!
گفت: من هم نمیگویم این جوانان انقلابی را برای دیدن این مکانها ببریم.
گفتم: تو خودت گفتی نباید دروغ گفت. ما به جوانان دنیای اسلام همه حقیقت را نگفتیم.
گفت: ما به آنها دروغ نگفتهایم. ما باز هم به خودمان دروغ گفتیم. به دروغ به خودمان تلقین کردهایم که هم پیشرفتهایم هم مؤمن.
گفتم: مگر نیستیم؟ آمار اعتکاف و مقالات آی اس آی به خوبی این مسأله نشان میدهد.
گفت: اتفاقاً یکی از انواع دروغ، «آمار» است.
گفتم: «آمار» دروغ است؟
گفت: «آمار»، حاصل نگاه حصولی و انتزاعی به عالم است. برای شناخت وضع کنونی خودمان نباید به آمارها نگاه کنیم. باید به جهان خارج بیاییم، در این صورت دیگر بازی را جدی نمیگیریم!
گفتم: کدام بازی؟
گفت: چه بازی از این بالاتر از اینکه تمام کشور در این خیال باطل فرورفتهاند و میپندارند که میتوان هم مؤمن بود هم توسعه یافته. و برای تحقق این توهم روز و شب تلاش هم میکنند. بلکه بالاتر از این اصلاً افق انقلاب را هم این مسأله عنوان میکنند.
گفتم: شاید مردم در توهم جمع دین و مدرنیته باشند. ولی ما باید توسعه هم پیدا کنیم.
گفت: من لزوماً مخالف توسعه نیستم. ولی برایم سؤال است که اینقدر اصرار بر توسعه و پیشرفت برای چیست؟
گفتم: همین دیگر. این که میگویم باید حکیم باشی معنایش این است دیگر. ما برای مبارزه با غرب، به توسعه رو آوردهایم.
گفت: منظورت را متوجه نشدم.
گفتم: ببین برادر، اگر ما بتوانیم از نظر فنی به تواناییهای لازم برسیم، جلوی استیلای سیاسی غرب میایستیم.
گفت: وقتی ما حداقل پنجاه سال از غرب عقبتر هستیم، چگونه میتوان به غرب رسید؟!
گفتم: هنوز نرسیدهایم. ولی ما پیشرفتهای مهمی هم کردهایم. هواپیمای آذر ...
گفت: آذرخش ما کپی F-5 آمریکایی سال 1960 است. در حالی که آمریکا F-35 و F-22 ضد رادار سال 2010 دارد. بمبافکن ما فانتوم دهه پنجاه میلادی است. در حالی که B-2ی آمریکا که ضد رادار است، یک بار روشن و خاموش کردن آن یک میلیون دلار هزینه دارد.
گفتم: سالهای گذشته ناوشکن جمار ...
گفت: جماران کپی ناوشکن الوند ساخت انگلیس سال 1972 است. ده هزار تن وزن دارد. آمریکا ده ناو هواپیمابر دارد که وزن برخی از آنها بالغ بر دویست و هشتاد هزار تن است.
گفتم: موشک زلز...
گفت: زلزال کپی نه چندان موفق فونیکس آمریکایی است. تکنولوژی فونیکس متعلق به چهل سال پیش است. نور کپی نسبتاً موفق از کرم ابریشم چین است. بقیه ابزار نظامی و غیر نظامیمان نیز حداقل پنجاه سال عقبتر است.
گفتم: ما از راههای میانبر پیشرفت، میرویم و به غرب میرسیم.
گفت: مگر غرب در یک جا ثابت میماند تا ما از راه میانبر برویم و به او برسیم و اصلاً اگر این راه میانبر وجود دارد چرا غرب از این راه نرفت؟
گفتم: من کاری به غرب ندارم. ما با تلاش بیشتر خود را به غرب میرسانیم و از او عبور میکنیم.
گفت: هر چقدر هم همت کنیم باز هم نمیتوان به غرب رسید.
گفتم: چرا نمیتوان؟!
گفت: غرب رسالتی جز ابزارسازی ندارد. او تمام وقت و عمر خودش را وقف علم و تکنیک میکند. ولی ما میخواهیم نماز شب بخوانیم، نمازهای یومیه را به جماعت بخوانیم، دهه محرم عزاداری هم برویم، دعای روحبخش کمیل و ندبه و توسل هم شرکت کنیم، نماز دشمنشکن جمعه و خطبههای خستهکننده آن را هم حاضر باشیم، صله رحم هم انجام بدهیم، قسمتی از وقت خودمان را هم برای آموختن معارف و احکام دین بگذاریم، هر از چند گاهی هم به اماکن متبرکه مانند مشهد و کربلا و جبهههای جنوب و گلزار شهدا مشرف بشویم. تربیت فرزند و همسرداری هم انجام بدهیم. ما این همه کار داریم و انسان غربی با فراغ بال مشغول تولید علم است. تازه این کارها غیر از اوقاتی است که برای تفریح صرف میکنیم. آن که یک حساب جدا دارد.
گفتم: اگر ایمان باشد، میتوانیم هم اینها را داشته باشیم، هم از غرب عبور کنیم. تو خودت را در برابر غرب باختهای!
گفت: من دچار خودباختگی نشدهام. من میگویم ساده به مسأله نگاه نکنیم. تو که خودت در یکی از بهترین دانشگاههای کشور دانشجو بودهای، آیا تصدیق میکنی که دانشجویان ما با شوق درس نمیخوانند؟
گفتم: خب که چی؟
گفت: برای عبور از غرب، اول باید فرهنگ تولید علم در کشور باب بشود.
گفتم: تو فکر میکنی کشف بزرگی کردهای. بزرگان، قبل از تو به اهمیت این نکته پی بردهاند و برای آن راهکار هم دارند.
گفت: راهکارشان چیست؟
گفتم: با مهندسی فرهنگی، به تدریج باورهای مردم را اصلاح میکنیم. تا فضا و شرایط برای تولید علم فراهم شود.
گفت: چه کسی این مهندسی را انجام میدهد؟
گفتم: برخی نخبگان کشور طرح آن را آمادهکردهاند و در سراسر کشور هم اجرا میشود.
گفت: ولی مگر خود این نخبگان غرب را شناختهاند که بتوانند برنامهای برای عبور از آن ارئه کنند؟
گفتم: من هم نگفتم همه آنها غرب را شناختهاند.
گفت: پس چگونه میخواهید دانشجویان را به تولید علم مشتاق کنید؟
گفتم: رهبری با تیزبینی خاصی که دارند مشغول هدایت و راهنمایی دانشگاهیان هستند.
گفت: ولی مگر مردم ما، سخنان رهبری را سرلوحه کار قرار میدهند؟!
گفتم: قطعاً.
گفت: از کجا میدانید؟
گفتم: مگر نمیبینید در دیدارهای رهبری با مردم، مردم چگونه اشک میریزند و ابراز ارادت میکنند.
گفت: اشک که البته زیاد میریزند، ولی آیا فرمایشات حضرت آقا را نیز عملی میکنند؟!
گفتم: چرا نکنند؟!
گفت: یعنی همیشه عمل میکنند؟
گفتم: مسلماً!
گفت: ولی حضرت آقا همین چند وقت پیشتر فرمودند: «آن کرسیهای آزاداندیشیای که من صد بار -با کم و زیادش- تأکید کردهام، راه بیاندازید».
گفتم: خب که چی؟
گفت: این فرمایش آقا نشان میدهد که ایشان به هیچ وجه از کارهایی که در زمینه نهضت آزاداندیشی انجام شدهاست راضی نیستند.
گفتم: قبول دارم که آن گونه که باید و شاید به سخنان آقا در این زمینه عمل نکردهایم.
گفت: حضرت آقا در مورد حوزه هم فرمودند: «اگر حوزه بخواهد از تحول بگریزد، منزوى خواهد شد؛ اگر نمیرد، اگر زنده بماند. البته مایهى دین مانع مردن میشود، اما منزوى خواهد شد؛ روزبهروز منزوىتر خواهد شد.»
گفتم: خب که چی؟
گفت: آیا به نظر تو در این چند سال تحول مطلوب آقا در حوزه انجامشدهاست؟
گفتم: نه.
گفت: پس در حوزه علمیه نیز چندان به حرفهای رهبر انقلاب توجه نمیشود!
گفتم: ممکنه.
گفت: پیام هشت مادهای آقا در امر مبارزه با مفاسد را به خاطر داری؟
گفتم: آره یادم هست.
گفت: مگر حضرت آقا نفرمودند:
«با آغاز مبارزهى جدّى با فساد اقتصادى و مالى، یقیناً زمزمهها و بتدریج فریادها و نعرههاى مخالفت با آن بلند خواهد شد. این مخالفتها عمدتاً از سوى کسانى خواهد بود که از این اقدام بزرگ متضرر میشوند و طبیعى است بددلانى که با سعادت ملت و کشور مخالفند یا سادهدلانى که از القائات آنان تاثیر پذیرفتهاند با آنان همصدا شوند. این مخالفتها نباید در عزم راسخ شما تردید بیفکند. »
گفتم: خب که چی؟
گفت: تو در این چند سال فریادی اعتراضی از جانب مفسدین شنیدی؟
گفتم: نه.
گفت: ولی طبق فرمایش آقا مبارزه جدی با مفسدان، قطعاً داد و بیداد و فریاد دارد. آیا نمیتوان گفت که به سخنان آقا در امر مبارزه با مفاسد اقتصادی هم توجه نشدهاست؟
گفتم: خب که چی؟
گفت: حداقل در سه زمینه مهم آزاداندیشی، حوزه علمیه، مبارزه با مفاسد به صحبتهای رهبری بیاعتنایی شدهاست.
گفتم: ولی ...
گفت: آیا فرمایش آقا در امر «همت مضاعف، کار مضاعف» عملی شد؟
گفتم: نه آن چنان که باید و شاید.
گفت: تأکید بر «اصلاح الگوی مصرف» چه؟
گفتم: نه.
گفت: توصیه به «جهاد اقتصادی» چطور؟
گفتم: آن هم نه.
گفت: آیا قبول داری که بیماریهای فکری یک جامعه را نمیتوان با توصیه اخلاقی حل کرد؟
گفتم: منظورت چیه؟
گفت: نباید انتظار داشت که مشکل دانشگاه ما با فرمایشات رهبر انقلاب حل شود و مردم مسیر خود را تغییر بدهند. همان طور که در آزاداندشی و حوزه و مفاسد با وجود تمام خوندلی که آقا خوردهاند، به هیچ وجه کار مطلوب صورت نگرفته است.
گفتم: شأن آقا این است که افق کلی را بگویند. این کم کاریها از جانب ماها بودهاست.
گفت: مردمی که به سخنان رهبر خود در امور مهمی مانند آزاداندیشی و مفاسد و نظیر آن توجه نمیکنند و در امر علم و تولید آن هم گوششان بدهکار رهبری نیست و باید برای این مسأله فکری کرد.
گفتم: فعلاً که شده است و با تأکیدات آقا یک نهضت علمی عظیمی در دانشگاههای ما به راه افتاده است.
گفت: ولی به نظر من راز تولید علم و افزایش آن در سالهای اخیر، تأکیدات حضرت آقا نبودهاست.
گفتم: چرا نبودهاست؟
گفت: اگر مردم ما آماده و اهل اطاعت از رهبر انقلاب بودند، نباید در سایر زمینهها به فرمایشات آقا بیاعتنا میبودند.
گفتم: پس دلیل توجه دانشگاه به تولید علوم چه بودهاست؟
گفت: واضح است. درخت «علوم جدید»، میوهای به نام «تکنولوژی» دارد. ما به شوق و به خاطر جذابیتهای این «میوه» دست به کار کاشتن آن «درخت» شدهایم. این جذابیتهای تکنیک است که دانشگاه را به حرکت و کار انداختهاست و نه تأکیدات حضرت آقا. و دقیقاً به همین خاطر به تأکیدات حضرت آقا در امر «آزاداندیشی» و «تحول حوزه» و «مبارزه با مفاسد» بیاعتنا هستیم. چون این امور چندان برای نفس اماره ما جذاب نیستند!
گفتم: بالاخره نمیتوانی نقش رهبری را در این نهضت انکار کنی.
گفت: حضرت آقا هر چقدر هم تلاش کنند، مادامی که غرب را نشناسیم نهضت علمی حقیقی هم در کشور پا نخواهد گرفت.
گفتم: نیاز نیست همه مردم کوچه و بازار غربشناسی بخوانند و کانت و دکارت را بشناسند. همین که رهبری غرب را میشناسند، میتوانند جهت کلی جامعه را اصلاح کند.
گفت: مگر حضرت آقا غرب را شناختهاند؟!
گفتم: آخر پسر جان، تو خودت تازه غرب را شناختهای. چرا به خودت به راحتی این اجازه را میدهی که این گونه در مورد آقا سخن بگویی؟!
گفت: من فقط یک سؤال پرسیدم. دلیل نمیشود که چون من یک چهره دانشگاهی نیستم، با من پرخاش کنی!
گفتم: برادر برای فهم اندیشه آقا نباید این قدر سهل انگار بود. من و تو خیلی کوچکتر از آنیم که بتوانیم در مورد آقا نظر بدهیم.
گفت: پس تو هم نمیتوانی ثابت کنی که حضرت آقا غرب را شناختهاند؟
گفتم: محال است که آقا باطن قدسی ستیز تمدن غرب را نشناخته باشد.
گفت: یعنی حضرت آقا نیز معتقد به نفی کلی غرب هستند؟
گفتم: قطعاً.
گفت: ولی آنها که غرب را به خوب و بد تقسیم میکنند نیز معتقدند که حضرت آقا مانند آنها فکر میکند.
گفتم: محال است کسی که باطن ضد قدسی غرب را شناخته باشد، نفی کلی غرب نکند.
گفت: این حرف تو مصادره به مطلوب است.
گفتم: چرا؟
گفت: تو ادعای خودت را به عنوان دلیل هم ذکر میکنی.
گفتم: منظورت چیه؟
گفت: از یک طرف میگویی اگر کسی باطن ضد قدسی غرب را بشناسد، قطعاً نفی کلی غرب میکند. وقتی از تو میپرسم دلیلت چیست، میگویی محال است که کسی باطن ضد قدسی غرب را بشناسد و نفی کلی غرب نکند. دلیل تو با ادعایت یکی است و این مصادره به مطلوب است.
گفتم: یعنی ممکنه کسی غرب را ضد قدسی بداند و نفی کلی غرب نکند؟
گفت: قطعاً میشود.
گفتم: تو بگو دلیلت چیه؟
گفت: دلیل نمیخواهد. همین که در حال حاضر در کشور افرادی هستندکه هم غرب را ضد قدسی میدانند و در عین حال غرب را به خوب و بد تقسیم میکنند، دلیل بر این است که میشود همه غرب را ضد قدسی دانست و هم خوبش را گرفت و بدش را رها کرد.
گفتم: چه کسی این جوری فکر میکند؟
گفت: امثال آیت ا.. مصباح و یا استاد حسن رحیمپور در عین حال که قبول دارند غرب ضد قدسی است، معتقدند تکنولوژی غرب خوب است و غرب را نفی کلی نمیکنند.
گفتم: در هر صورت صحبتهای آقا به وضوح نشان میدهد که آقا نفی کلی است.
گفت: اتفاقاً آن بزگواران نیز میگویند فرمایشات حضرت آقا گویای این است که رهبری با جناب آقای مصباح و رحیمپور همفکر هستند.
گفتم: سخنان آقا، محکم و متشابه دارد. باید همه را با هم دید.
گفت: اتفاقاً آنها نیز معتقدند که سخنان آقا محکم و متشابه دارد. ولی میگویند ما با دیدن سخنان آقا به این نتیجه رسیدهایم که آقا نفی کلی غرب نمیکند. در هر صورت کار تو در توجیه فرمایشات حضرت آقا سختتر از آنهاست.
گفتم: چرا؟
گفت: آنها معتقدند غرب خوبی دارد و بدی. در میان فرمایشات حضرت آقا نیز، کلام صریحی خلاف فکر آنها وجود ندارد. ولی شما باید توضیح دهید که سخنان آقا در زمینه علم و تکنولوژی را چگونه توجیه میکنید.
گفتم: آقا فقط از باب ضرورت و برای گذار از تمدن غرب، معتقد به لزوم گرفتن علوم غربی هستند.
گفت: منظورت چیست؟
گفتم: تا در همین علوم صاحبنظر نشویم، نمیتوانیم جهت آنها را تغییر بدهیم و دینی کنیم. همانطور که فارابی ابتدا فلسفه یونان را گرفت و با غور جدی در آن، توانست مسیر فلسفه یونان را تغییر بدهد و یک فلسفه اسلامی بنیان بگذارد، ما هم باید اول در همین علوم متبحر بشویم و بعد آن را تغییر بدهیم.
گفت: قبول دارم که فارابی فلسفه اسلامی را تأسیس کرد. ولی چه کسی میتواند بگوید که نحوه برخورد ما با این علوم، باید دقیقاً همان کاری باشد که فارابی کردهاست؟
گفتم: منظورت چیه؟
گفت: اساساً ماهیت فلسفه یونان با ماهیت علم جدید به کلی متفاوت است. پس یقیناً باید یک راه دیگر نیز برای عبور از این علوم پیدا و کشف کنیم.
گفتم: مدرنیته ادامه یونان است.
گفت: ولی عین یونان هم نیست!
گفتم: چه فرقی دارند. همه سر و ته یک کرباساند.
گفت: اگر چه یونان مادر مدرنیته است. ولی این فرزند راه مادر خود را ادامه ندادهاست. فلسفه یونان اگرچه حامل بذر تکنولوژی بود، اما در عین حال رسالت خود را ابزارسازی نمیدانست. برخلاف علوم مدرن که به دنبال ابزارسازی دارند.
گفتم: خب ثم ماذا؟
گفت: وقتی یک علم به دنبال ابزارسازی نباشد، میتوان آن را صرفاً آموخت، بدون آنکه کاری در جهان خارج در راستای آن انجام داد. اما علم مدرن چون علم ابزارساز است، تنها در سایه پژوهش و ابزارسازی پیشرفت میکند. پس برای پیشرفت در این علوم ما باید حتماً رو به ساختن تکنولوژی بیاوریم.
گفتم: بر فرض که قبول کنم. چه نتیجهای میگیری؟
گفت: آنها که می خواهند با تبحر در این علوم آن را تغییر بدهند، در حقیقت به دنبال آن هستند که برای پاک کردن شیشه، از دستمال کثیف استفاده کنند!
گفتم: الان همه جا مدرنیته است. دستمال تمیز پیدا نمیشود.
گفت: لزومی ندارد که شیشه را پاک کرد.
گفتم: پس صورت مسأله را پاک می کنی و میروی در غار!
گفت: انقلاب اسلامی در پی «رفع» مسائل دنیای کنونی است و نه به دنبال «دفع» آنها. ما به دنبال این هستیم که بشر دیگر نیازی به شیشه نداشته باشد، تا بخواهد با دستمال کثیف آن را پاک کند.
گفتم: دکتر داوری که خودش گوینده این حرف است هم دیگر مانند سابق فکر نمیکند. آن وقت تو تازه حرفهای سی سال پیش را تکرار میکنی؟
گفت: دست کشیدن کسی از حرفش موجب بطلان آن سخن نیست. خصوصاً که سیر تکامل اندیشه آدمی خطی نیست!
در هر صورت من فکر نمی کنم حضرت آقا فقط از باب گذار معتقد به اخذ تکنیک باشند. خصوصاً که اخیراً هم یک جمله تأمل برانگیز از ایشان دیدم. من تصور میکنم حضرت آقا دقیقاً خلاف آوینی و نفی کلی غرب فکر میکنند.
گفتم: با یک جمله در مورد یک حکیم نمیشود نظر دارد. باید همه جملات رهبری را خواند.
گفت: ولی مگر تو همه سخنان رهبر انقلاب را از 68 به این سو در مورد علم وتکنولوژی و غرب و ... خواندهای که این گونه با قطعیت ادعا میکنی که آقا غرب را شناختهاند؟
گفتم: تو داری جدل میکنی!
گفت: خدا به رسولش دستور مجادله میدهد، من چرا جدل نکنم؟ آقا مهر ماه 87 فرمودهاند:
« ادعاى ما این است - که این ادعا را اثبات هم میکنیم و ثابت شده است؛ قطعى است - ما معتقدیم راه سعادت انسانها به دست تعالیم انبیاء است، که کاملترینش هم تعالیم اسلام است. بشر منهاى تعالیم انبیاء حتّى پیشرفت مادى هم در این حدى که پیدا کرده، پیدا نمیکرد؛ چه برسد به تعالى معنوى و بهجت معنوى و آرامش و آسایش روانى که زمینهساز عروج اوست به معارج والاى ملکوتىِ انسان. راه سعادت انسان این است.»
جمله کلیدی این فراز از فرمایشات آقا این است که
« بشر منهاى تعالیم انبیاء، حتّى پیشرفت مادى هم در این حدى که پیدا کرده، پیدا نمیکرد».
گفتم: خوب که چی؟
گفت: شما که توسعه و مبانی آوینی را خواندهای به من بگو از نظر آوینی این اتفاقی که در دوران اخیر در زمینه ابزارسازی رخ داده است مصداق «پیشرفت» است؟
گفتم: نه.
گفت: پس همین خود یک دلیل است که حضرت آقا مانند آوینی فکر نمیکنند.
گفتم: آقا رعایت مخاطب دانشجو را میکردهاند و مطابق با زبان قوم سخن گفتهاند.
گفت: ممکن است.
گفتم: پس از این جمله نمیتوان نتیجه گرفت که آقا مانند آوینی فکر نمیکند. دیدی که با سهلانگاری به صحبتهای آقا نگاه میکنی!
گفت: ولی این جمله ابعاد دیگری هم دارد.
گفتم: چه ابعادی؟
گفت: آیا قبول داری که انبیاء ما را به کار شر دعوت نمیکنند و تعالیم انبیاء قطعاً در جهت دعوت به بندگی خداست؟
گفتم: بدیهیات را نگو!
گفت: پس از تعالیم انبیاء شر و نیروی شیطانی ایجاد نمیشود.
گفتم: خب که چی؟
گفت: یعنی تکنولوژی که حاصل تعالیم انبیاء است، بد نیست بلکه ما از آن بد استفادهکردهایم. در حقیقت اگر بپذیریم تکنولوژی حاصل تعالیم انبیاء است، باید بپذیریم که تکنولوژی به ذات خود ندارد عیبی و هر عیب که هست از ماست. در ضمن آوینی به صراحت تکنولوژی را «شیطانی» مینامید.
گفتم: آوینی کی چنین تعبیر در مورد تکنولوژی به کار بردهاست؟
گفت: آوینی در صفحه 75 کتاب فردایی دیگر مینویسد
« تاریخ و تمدن اروپا فاوستی است... فاوست روح خود را به شیطان فروخت تا به جادوگری رسید و قدرت تصرف در ماده عالم را پیدا کرد،... جادوی این فاوست جدید، تکنولوژی است. تکنولوژی خود مولود این تصرف شیطانی در عالم وجود است.»
حضرت آقا این تکنولوژی را حاصل تعالیم انبیاء میداند و آوینی آن را حاصل نیروی شیطان. چطور این دو اندیشه میتوانند مانند هم فکر کنند؟!
گفتم: آقا چون در جمع دانشجویان صحبت میکرده است. این گونه سخن گفته است.
گفت: یعنی هنوز معتقدی که آقا نفی کلی غرب است و تنها از باب گذار معتقد به اخذ تکنیک هستند؟
گفتم: صد در صد!
گفت: تو واقعاً اعتقاد داری که باید برای گذار باید همین تکنولوژی را گرفت؟
گفتم: بله.
گفت: پس منافاتی میان نفی کلی غرب و اخذ این علوم نمیبینی؟
گفتم: نه.
گفت: پس آقا قطعاً معتقد به نفی کلی غرب نیست!
گفتم: چه ربطی داشت؟
گفت: شماها که خودتان جزء جریانهای منتقد غرب هستید، معتقدید که باید از باب گذار همین علوم را گرفت. خب اگر آقا نیز معتقد به نفی کلی غرب بودند در سخنرانیهایشان ابتدا نفی کلی غرب میکردند و در عین حال این نکته را تذکر میدادند که باید از باب گذار این علوم را گرفت.
گفتم: متوجه نشدم منظورت چی بود!
گفت: در دیدگاه تو بین نفی کلی غرب و اخذ این علوم منافاتی نیست. پس آقا اگر معتقد به نفی کلی غرب میبودند، نباید آن را در این بیست سال کتمان میکردند. چون نفی کلی غرب لزوماً به کنار نهادن این علوم منجر نمیشود که بگوییم آقا بنابر مصالحی سخنان خود را صریح نمیگویند!
گفتم: دلم برایت میسوزد که در چاه حصول افتادهای!
گفت: چرا؟
گفتم: این گونه که تو پیش میروی مطمئنم از امام هم عبور میکنی!
گفت: چرا؟
گفتم: امام و آقا در زمینه غرب مانند هم فکر میکنند.
گفت: از کجا میگویی؟!
گفتم: یعنی تو میگویی که امام نفی کلی غرب است و آقا خوبش را بگیر، بدش را رها کن؟
گفت: من چنین ادعایی نکردم. فقط سؤال کردم از کجا میگویی که امام و آقا مانند یکدیگر فکر میکنند.
گفتم: هر آدمی که چند خط صحیفه خوانده باشد. این را میفهمد. که امام و آقا در مورد غرب مانند هم فکر میکنند. پس به نظر تو گر آقا غرب را نشناختهاست باید قبول کنی امام هم غرب را نشناخته!
گفت: مگر تو معتقدی امام غرب را شناختهاند؟!
گفتم: دیدی گفتم از امام هم عبور میکنی!
گفت: یعنی تو میگویی در امام «متوقف» شویم؟
گفتم: تو اسمش را هر چی میخواهی بگذار. توقف یا هر چیز دیگر. من میخواهم ذیل اندیشه امام سلوک کنم.
گفت: مگر میشود در عصر مدرنیته جز در سایه اندیشه امام سلوک هم کرد؟
گفتم: وقتی معتقد باشی امام غرب را نشناخته، چطور میتوانی در ذیل اندیشه و شخصیتش سلوک کنی؟ خودت را مسخره کردهای!
گفت: من فقط یک سؤال کردم. پرسیدم از کجا معلوم حضرت امام هم معتقد به نفی کلی غرب باشند. آیا امکان ندارد که حضرت امام هم غرب را نشناخته باشند؟ یا شاید از نظر تو امام خمینی، معصوماند؟!
گفتم: وقتی به امام صرفاً به شکل یک رهبر سیاسی نگاه کنی، همین میشود دیگر. امام یک شخصیت اشراقی است که خدواند متعال قلب مطهر او را آماده پذیرش یک تجلی جامع دید. و او را با یک اشراق الهی پروراند.
گفت: مگر کسی منکر شخصیت اشراقی و الهی امام شد. من گفتم از کجا امام غرب را شناخته باشند؟
گفتم: شخصیت اشراقی، مهمترین خصوصیتش این است که جامع است. پس باید همه ابعاد حقیقت را شناخته باشند.
گفت: من منکر نیستم که امام ممکن است غرب را شناخته باشد. ولی معتقدم شناخت امام در وضعیت کنونی چندان دردی از ما دوا نمیکند!
گفتم: و حتماً فقط حرفهای توست که دردها را دوا میکند!
گفت: من چنین ادعایی نکردم. البته اگر نظر مرا بخواهی میگویم به اعتقاد من امکان دارد حضرت امام با قلب خود و کشف عرفانیاش باطن غرب را شناختهبودند، اما معتقدم حتی شناخت ایشان نیز نمیتوانست انقلاب اسلامی را از فروافتادن به دامن غرب و غربزدگی نجات بدهد.
گفتم: یعنی چی؟
گفت: انسان وقتی یک حقیقت را میبیند و میخواهد آن مطلب را برای دیگرانی که آن حقیقت را ندیدهاند باز گو کند، ناچار است با زبان و کلمات و اصطلاحات نزد ذهن خود، دیدههایش را بیان کند. مثلاً یک عارف وقتی که میخواهد کشف و شهود خودش را برای دیگران بازگو کند، باید به زبان این کار مجهز باشد وگرنه کارش سخت خواهد بود. «عرفان نظری» علم لازم برای بیان شهود است. اگر یک عارف به کشف و شهود برسد ولی با «تصوف نظری» آشنا نباشد، مجبور میشود حرفهای متعالی خود را در قالب اصطلاحات عامیانه بیان کند. و مشکل این است که مردم از این کلمات عامیانه به آن مطلب غیبی منتقل نمیشوند، بلکه بر عکس ممکن است فکر کنند، آن عارف کافر شدهاست و کفر میگوید!
گفتم: بحث ما در مورد غرب شناسی امام است، چرا از عرفا صحبت میکنی؟ این دو تا چه ربطی به هم دارند؟
گفت: این احتمال وجود دارد که حضرت امام باطن غرب را به اجمال دیدهبودند، ولی برای عبور از غرب فقط دیدن باطن آن کافی نیست.
گفتم: منظورت چیه؟
گفت: ما میخواستیم که یک تمدن دینی در مقابل مدرنیته بسازیم. برای این کار باید هم اهل حضور بود و هم اهل حکمت. حضرت امام قطعاً عارف و واصل بودند. او اسلام ناب محمدی را با قلب مطهرش درک کرده بودند. حکمت و فلسفه اسلامی را هم به خوبی در تفکر خود هضم کردهبودند. شاید همین که امام از تعابیری مانند اسلام رفاه، اسلام سرمایهداری، اسلام سازش و ... استفاده میکردند، قرینهای باشد بر این که که حضرت امام به خوبی متوجه شدهبودندکه این اسلامها در ظاهر اسلام هستند و در باطن غربزده.
اما این نکته را هم نباید از خاطر برد که حضرت امام از مبادی تفکر فلسفی غرب اطلاع جدی نداشتند. درست به همین دلیل است که مدرنیستهای مسلمان که معتقدند غرب خوبیهایی دارد و بدیهایی، حضرت امام را با خود همفکر میدانند.
و نیز به همین دلیل بود که زبان امام نتوانست جلوی انحراف هاشمی و خاتمی را بگیرد.
البته این عدم آشنایی با تفکر فلسفی غرب، نقص امام نیست. این نقص، نقص حوزههای علمیه ما بود. اگر بخواهیم دقیقتر به مسأله نگاه کنیم، اصلاً شرایط تاریخی ما این امکان را به راحتی فراهم نمیکرد که ما با فلسفه غرب آشنا باشیم. حتی بزرگی مانند علامه طباطبایی نیز با زبان غربزده سخن میگفتهاست.
گفتم: علامه؟! علامه که استاد نقد غرب است! اگر علامه غربزده است، پس چه کسی غربزده نیست؟
گفت: من نگفتم علامه غربزده است. گفتم زبان علامه زبان غربزدهایست. در المیزان میتوان بذر سیر خطی تاریخ را دید. کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» که اصلاً از روی جلدش داد میزند که نویسنده بزرگوارش با زبان غربزده سخن میگوید.
گفتم: مگر «اصول فلسفه و روش رئالیسم» چه اشکالی دارد؟
گفت: کسی که فیلسوف صدرایی است، نمیتواند نام کتابش را «اصول فلسفه و روش رئالیسم» بگذارد. و اگر میبینیم که این کار را کرده، یک جای کار میلنگد.
گفتم: خب چه اشکالی دارد هم صدرایی باشیم و هم رئالیست؟
گفت: دکارت معتقد بود که ما در عالم دو سنخ وجود داریم. یک وجود، جوهر مادی که عین کثرت و امتداد است و وجود دیگر، جوهر مجرد است که نفس و سایر مجردات را شامل میشود. او معتقد بود میان این دو نحوه وجودِ جوهری، هیچ سنخیتی نیست و این دو وجود از هم «متباین» هستند.
گفتم: خب، اینها چه ربطی به غربزدگی زبان علامه دارد؟
گفت: ربطش این است که فلسفه اسلامی و خصوصاٌ حکمت متعالیه به هیچ وجه رئالیست نیست.
گفتم: یعنی ایدهآلیست است؟
گفت: آیا هر اندیشهای که «رئالیست» نباشد، باید حتماً «ایدهآلیست» باشد؟
گفتم: یعنی چه؟
گفت: «رئالیسم» و «ایدهآلیسم» وقتی معنا پیدا میکند که ما سخن دکارت را پذیرفته باشیم. در حالی که ملاصدرا در نقطه مقابل دکارت ایستادهاست.
گفتم: واضح حرف بزن.
گفت: مطلب پیچیدهاست و گرنه زبان من پیچیده نیست. ملاصدرا معتقد است که حقیقت وجود «واحد» است. البته در تفسیر این وحدت، میان فلاسفه صدرایی نیز اختلاف است. برخی معتقدند این وحدت، «وحدت تشکیکی» است و برخی معتقدند این وحدت «وحدت شخصی» است.
اما در هر صورت، هر دو گروه میپذیرند که حقیقتِ وجود، «واحد» است. اگر کسی اهل «وحدت وجود» باشد، دیگر نمیتواند تباین دکارت را بپذیریم و طبیعتاً «رئالیست» هم نخواهد بود. چون دکارت دو حقیقتی است و ملاصدرا وحدت وجودی است.
نزاع «رئالیسم» و «ایدهآلیسم» و «ذهن» و «عین»، تنها در زمینِ اندیشه تفکر «تباین» دکارت معنا پیدا میکند، و فلسفه اسلامی اصلاً در راه دیگری سیر میکند.
البته اگر کسی کتاب اصول فلسفه را بخواند، به راحتی متوجه میشود، علامه، غربزده نیست و اینکه از لفظ رئالیسم استفاده کردهاند تنها به این دلیل بودهاست که علامه از مبانی تفکر فلسفی غرب مطلع نبودهاست. علامه در مقام رد نیستانگاری و سفسطه، از لفظ رئالیسم استفاده کردهاست.
گفتم: خب با این وصف همه علما غربزدهاند و فقط یک تک ستاره از عالم غیب بیرون آمده است که غرب را فهیمده است! اصلاً تو اصل نگاهت به رهبری و ولایت فقیه مشکل دارد!
گفت: حضرت امام میفرماید: «ولایت فقیه از امور اعتباری عُقلایی است و واقعیتی جز جعل ندارد».(ولایت فقیه، ص 53)
گفتم: ولایت فقیهی که شهدا مدام از آن یاد میکردند خیلی بیشتر از آن چیزی است که در کتاب ولایت فقیه امام آمده است. آنها به ولایت فقیه به چشم یک امر اعتباری نگاه نمیکردند.
گفت: البته سیره شهدا نشان میدهد که آنها به امام ارادت بسیار زیادی داشتهاند. تا حدی که خود را فدایی امام خمنی میدانستند.
گفتم: پس قبول هم داری که حرفهایت سر سوزنی با امام و شهدا سنخیت ندارد؟!
گفت: نه. چون به اعتقاد من، شهدا شیفته امام بودند و نه لزوماً شیفته ولایت فقیه.
گفتم: مگر امام ولی فقیه نبود؟!
گفت: شخصیت امام دو جنبه داشت. امام هم چون یک عارف تام و تمام و جامع بود اهل «وَلایت» با فتحه بود و هم از سوی دیگر چون یک فقیه و مجتهد و زعیم، اهل «وِلایت»با کسره .
اولی باعث میشد که آدمی با تمام وجود به او عشق بورزد و دومی باعث میشود گوش به فرمانش بشوند. اولی حب میآورد و دومی اطاعت.
راز اینکه ما را به حب اهل بیت علیهم اسلام توصیه کردهاند همین است. چون حب این ذوات مقدسه موجب اطاعت از ایشان هم میشود.
گفتم: یعنی آقا «وَلایت» ندارد و فقط «وِلایت» دارد؟
گفت: من کی چنین سخنی گفتم. من گفتم ارادت شهدا به امام ناشی از این نبود که امام ولی فقیه است. «وِلایت» با کسره موجب اطاعت میشود. اما عشقبازی و جانبازی نمیآورد. منتها شهدای جلیلالقدر ما چون به دنبال مفاهیم حصولی نبودند، از تمایز این دو مفهوم «ولایت» با فتحه و «ولایت» با کسره غافل بودند، مدام در وصیتنامههاشان از ولایت فقیه سخن میگفتند.
گفتم: استاد ما آقای طاهرزاده میفرمودند: «کسانی که مسائل فکری خود را با ولایت فقیه حل نمیکنند، به دلیل دوری از ولایت حق، زیر ولایت طاغوت خواهند رفت.». الان که این حرفها را از تو شنیدم یاد سخن استادم افتادم.
گفت: منظور ایشان این است که کسی مانند من که مبادی تفکرش را از رهبری نگرفتهاست و نمیگیرد و نخواهد گرفت، طاغوتزده است؟
گفتم: دقیقاً!
گفت: ولی به نظر من ماجرا خلاف این است!
گفتم: منظورت چیه؟
گفت: من با تمام احترامی که برای استاد طاهرزاده قائل هستم، معتقدم به نظر من کسانی که دنبال این هستند که مسائل فکریشان را به کمک ولی فقیه حل کنند، هم «طاغوتزده» هستند و هم «نیستانگار» و هم «ضد ولایت فقیه»!
اولاً این افراد چون معتقدند که دستشان از ادراک جهان خارج و حقیقت کوتاه است. پس «نیستانگار»اند.
ثانیاً اگر غیر معصوم در حوزه عمل ولایت داشته باشد تا امور جامعه شیعه را اداره کند، هیچ اشکالی ندارد. چون در حوزه عمل و کار اجرایی، به ظن و گمانی که نزد دین معتبر است، هم میتوان تکیه کرد و حتماً نیاز نیست، ولی فقیه تمامی اندیشهاش درست باشد. همین حد که مبتنی بر روش اجتهاد فقهی به یک نتیجه برسد، آن نتیجه حجت است و حتی اگر خطا هم باشد، نزد خداوند متعال اجر دارد.
ولی در ساحت تفکر، نمیتوان به هیچ وجه به ظن و گمان تکیه و اعتماد کرد، بلکه حتماً باید به قطع و یقین برسیم. ولی فقیه هم چون معصوم نیست، هیچ یک از سخنانش را نمیتوان خالی از اشتباه دانست.
پس با هیچ یک از سخنان رهبری نمیتوان در مورد یک بحث فکری یقین پیدا کرد. اگر غیر معصوم بخواهد معیار حقانیت گزارهها و باورها قرار بگیرد، عین «طاغوتزدگی» است. پس این افراد چون به دنبال این هستند که با یک انسان عادی و غیرمعصوم به حقیقتی برسند، «طاغوتزده» هستند.
ثالثاً، این افراد اگرچه در ظاهر خیلی ذوب در ولایتاند و به حضرت آقا عشق میورزند. ولی در باطن به راحتی حرفهای رهبری را زیر پا میگذارند. حضرت آقا میفرمایند «تحلیل کنید ولو غلط»، اما این افراد از ترس «غلط» بودن تحلیلهایشان، معتقدند اصلاً نباید «تحلیل» کرد. بلکه باید در مسائل فکری از آقا «تقلید» کرد و مبانی فکریمان را از رهبری بگیریم!
گفتم: مرد ناحسابی! ولی شیعه با امدادهای غیبی هدایت میشود. فقها حتی در این رابطه «قاعده لطف» را هم ثابت کردهاند. لطف امام زمان، مانع از این است که در عصر غیبت، رهبری را رها کند. پس محال است آقا اشتباه کنند.
گفت: اگر نمیدانی، بدان «قاعده لطف» را شیخ انصاری در رسائل از اساس منهدم کرده است. آخوند خراسانی، صاحب کفایه هم آن را رد میکند. حتی خود امام خمینی نیز آن را رد کرده. به تقریرات درس خارج اصول امام رجوع کن. برادر تو که رسائل نخواندهای چرا به خودت اجازه استفاده از قواعد علم اصول میدهی؟
گفتم: لازم نیست اصول خوانده باشم. هر آدم عاقلی میفهمد که رهبری شیعه، محال است از عنایات الهی و امداد غیبی بیبهره باشد.
گفت: من هم نگفتم آقا از عنایت الهی و اشراقی بیبهره است. من میگویم لزومی ندارد که همه حقایق عالم به قلب آقا اشراق بشود. قاعده لطف هم که کاملاً مردود است. پس هیچ دلیلی ندارید که آقا خالی از اشتباه باشد!
گفتم: آقا هیچ اشتباهی نکرده!
گفت: نشناختن غرب اشتباه کوچکی نیست. چون اثر این عدم شناخت وسیع است. گاهی اوقات میبینم که ایشان برای حل مشکلات جامعه دنبال راه حلهای خیلی ساده میگردند. فقط یک نمونه را مثال میزنم.
آقا میفرمودند:
«امام یک نفر بود و توانست انقلاب کند. حالا فرض کنید اگر ما پانصد تا، هزار تا، مثل امام داشتیم، قطعاً حوزه متحول میشود.»
گفتم: مگر غیر از این است که اگر ما هزار تا مثل امام داشتیم، حوزه ما رو به مرگ و انزوا نمیرفت. اتفاقاً این حرف آقا بسیار درست است. راه نجات حوزه علمیه وجود افرادی مانند امام است.
گفت: اما کار کشور و حل مشکلات جامعه با آرزو حل نمیشود. اگر میخواهیم آرزو کنیم. بیاییم بیشتر آرزو کنیم. مثلاً بگوییم اگر ده هزار تا و یا صدهزار تا مثل امام داشتیم کل عالم اصلاح میشد!
گفتم: این چه نحوه صحبت کردن است، قدری ادب داشته باش!
گفت: من دور از ادب سخن نمیگویم. میگویم فرمایش آقا، سست و ضعیف است. میگویم برای اصلاح حوزه نیاز نیست آرزو کنیم پانصد تا مثل امام داشته باشیم. چون با گفتن این آرزوها هیچ اتفاقی نمیافتد.
گفتم: چطور اتفاقی نمیافتد؟! رهبری دارند به ما تذکر میدهند که طلاب ما امام را سرلوحه شخصیت خود قرار بدهند تا بتوانند در آینده مانند امام بشوند و برگردند و حوزه را اصلاح کنند. حرف آقا ضعیف نیست، فهم آن بصیرت و شعور میخواهد که تو نداری!
گفت: آیا به نظر تو «دور»، باطل است؟
گفتم: چه ربطی به بحث ما دارد؟
گفت: «دور»، باطل هست یا نه؟
گفتم: خب معلومه که باطله. چه ربطی به بحث ما دارد؟
گفت: ولی انگار حضرت آقا دور را باطل نمیدانند!
گفتم: منظورت چیست؟
گفت: ایشان میفرمایند: «اگر حوزه بخواهد از تحول بگریزد، منزوى خواهد شد؛ اگر نمیرد، اگر زنده بماند».
گفتم: خب که چی؟ این را که خودم میدانستم!
گفت: به نظر تو تحول مطلوب نظر آقا در حوزه اتفاق افتاده است؟
گفتم: نه.
گفت: حضرت آقا معتقدند حوزه در حال انزوا و مرگ است و باید پانصد نفر، هزار نفر مانند امام وجود داشتهباشد تا حوزه نجات پیدا کند و در عین حال انتظار دارند از همین حوزه رو به مرگ و انزوا، پانصدتا مثل امام بیرون بیاید. خب واضح است که این یک دور صریح است. آقا خیلی ساده به مسأله نگاه میکنند و انتظار دارند حوزه اصلاح شود.
گفتم: حتماً باید آقا حوزه و دانشگاه را تعطیل کنند!
گفت: قبول داری ولایت فقیه «مطلقه» است؟
گفتم: منظورت چیه؟
گفت: مگر غیر از این که «مطلقه» بودن ولایت به این معناست که فقیه میتواند مبتنی بر حکم خدا در تمام امور جامعه دخالت کند؟
گفتم: خب معنی ولایت «مطلقه» فقیه همین است. ولی اینها چه ربطی به بحث ما داره؟
گفت: ولایت فقیهی که میتواند در تمام امور اجتماعی دخالت کند و حکم خدا را اجرا کند، آیا نمیتواند خود دامن همت به کمر بزند و وارد گود عمل شود و حوزه را متحول کند؟
گفتم: آی کیو! آقا این روش را قبول ندارد. آقا معتقده که باید کارها از طریق ساختارهای موجود حل بشود. مگر قراره است همه کارها را رهبری انجام دهد؟
گفت: اتفاقاً یکی از نقدهای بنده به رهبر انقلاب همین است که چرا ایشان میخواهند تمام کارها از طریق قانونی حل و فصل شود. من ریشه این رویکرد حضرت آقا را در این میدانم که ایشان متأسفانه خوب از زوایا و وسعت اندیشه ولایت فقیه اطلاع ندارند که به امید ساختار و قانون نشستهاند، در حالی که ولی فقیه این حق و بلکه این وظیفه را دارد که در تمام و «مطلق» امور جامعه دخالت کند و حکم خدا را اجرا کند. اصلاً معنای ولایت «مطلقه» فقیه چیزی جز این نیست.
گفتم: دیگر داری پایت را از گلیمت دراز میکنی! اول بحث که میگفتی آقا غرب را نشناخته. الان هم میگویی آقا ولایت فقیه را نشناختهاست. خیلی روت زیاده.
گفت: من سخن دور از حقی نگفتهام. برای حرفم دلیل دارم. دلییم نیز خود کلام آقاست.گفتم: کدام سخنان آقا؟
گفت: مهرماه همین امسال فرمودند:
مسئولین در بخشهاى مختلف، مسئولیتهاى مشخصى دارند. در بخش اقتصادى، در بخش سیاسى، در بخش دیپلماسى، نمایندگان مجلس در بخشهاى خودشان، مسئولان قوهى قضائیه در بخش خودشان، مسئولیتهاى مشخصى دارند. در همهى اینها رهبرى نه میتواند دخالت کند، نه حق دارد دخالت کند، نه قادر است دخالت کند؛ اصلاً امکان ندارد. خیلى از تصمیمهاى اقتصادى ممکن است گرفته شود، رهبرى قبول هم نداشته باشد، اما دخالت نمیکند؛ مسئولینى دارد، مسئولینش باید عمل کنند. بله، آنجائى که اتخاذ یک سیاستى منتهى خواهد شد به کجشدن راه انقلاب، رهبرى مسئولیت پیدا میکند.»
گفتم: خب که چی؟
گفت: به نظر من این نحوه نگاه کردن به نقش رهبری، نظام «ولایت فقیه» را تا سر حد نظام «مشرطیت» تقلیل میدهد.
گفتم: چه ربطی دارد به مشروطیت؟
گفت: در مشروطه شاه سلطنت میکرد و در امور اجرایی دخالت نمیکند. مجلس قوانین را تصویب میکرد. پنج فقیه هم بر شرعی بودن قوانین نظارت میکرد. مگر الان جمهوری اسلامی چیزی غیر از نظام مشروطه است؟!
گفتم: یعنی چه؟
گفت: حضرت آقا معقدند رهبری حق دخالت در سایر نهادها را ندارد به همین دلیل در کارهای اجرایی بنای دخالت ندارند.
مجلس نیز که خودش قوانین را تصویب میکنند، شورای نگهبان هم که شش فقیه دارد، بر شرعی بودن قوانین نظارت میکنند. دولت هم که کار خودش را میکند، بخش قضایی هم که خودشان، کارشان را میکند. این سخنان اخیر آقا گویای این است که گویی ایشان هنوز وسعت اندیشه ولایت فقیه را درک نکردهاند و تصور میکنند ولایت فقیه مانند مشروطه است منتها با کمی تفاوت. فقط به جای شاه، فقیه نشسته است و هر وقت کارد به استخوان جامعه رسید و به اصطلاح ایشان «آنجائى که اتخاذ یک سیاستى منتهى خواهد شد به کجشدن راه انقلاب،» رهبرى مسئولیت پیدا میکند.
ما فقیه میخواستیم که حکم خدا را کشف و در جامعه اجرا کند. اگر قرار بود هر کسی کار خودش را بکند، نیازی به انقلاب اسلامی نبود.
گفتم: آخر تو الف بچه، وسعت اندیشه ولایت فقیه را فهمیدی و آقا نفهیمدند؟ تو چرا این قدر از خود راضی هستی و به خودت اعتماد داری؟
گفت: به خودم اعتماد ندارم، به کتاب «ولایت فقیه» و استدلالهای محکمش تکیه دارم. در ضمن به نظر من حضرت آقا، متوجه جایگاه «قانون در حکومت دینی» نیز نیستند.
گفتم: یعنی چی؟
گفت: آقا در جایی فرمودهاند که : «هیچ چیز از قانون بالاتر و عزیزتر نیست.»
گفتم: خب مگر این جمله چه مشکلی دارد؟
گفت: «قانون»، شریعت جامعه مدرن است.
گفتم: با الفاظ بازی نکن، واضح حرف بزن!
گفت: منظورم واضح است. حکومتهای مدرن چون غیر دینی هستند، مبنای اعمال و رابطه اجتماعی را دین نمیدانند. ولی چون نمیتوانند جامعه را مانند گله گوسفند رها کنند، پس باید با «قانون» امور جامعه را تدبیر کنند. راز اینکه مردم در جوامع مدرن این قدر به قانون پایبند هستند، همین است. چون در آنجا چیزی نیست که بتواند جایگزین «قانون» بشود. چون امر مقدس و دینی در صحنه اجتماع مطرح نیست. در حالی که در جامعه دینی بالاترین امر، احکام دین است و نه قانون.
گفتم: ولی طبق فتوای امام و آقا عمل به قانون واجب است. پس قانون هم در حکم شریعت است. پس اشکالی به سخن آقا وارد نیست.
گفت: وقتی میگوییم هیچ چیز عزیزتر و بالاتر از «قانون» نیست، لابد میان قانون و شریعت تفاوت قائل شدهایم و گرنه این جمله لغو بود.
گفتم: یعنی چه؟
گفت: اگر منظور آقا وجه شرعی بودن قوانین بود، دیگر نیازی به بیان این جمله نبود. چون همه ما میدانیم در مملکتی که دین رسمی آن تشیع و اسلام است، احکام اسلام باید سرلوحه امور باشند. تنها وقتی از قانون سخن میگوییم، که ناخواسته معیار حقانیت اعمال را در قانونی بودن و یا غیرقانونی بودن قرارداده باشیم و نه شرعی بودن و غیر شرعی بودن. از همه مهمتر این که اصالت پیدا کردن قانون در یک جامعه انقلابی، مانند سم برای آن جامعه است.
گفتم: قانون برای جامعه انقلابی سم است؟! پس حتماً هرج و مرج خوب است؟!
گفت: «قانون» سم نیست. «اصالت» پیدا کردن قانون در یک جامعه انقلابی، سم است.
گفتم: حالا چه فرقی میکند؟
گفت: فرق زیادی دارد. وقتی میگوییم «قانون» سم است، با هر نوع قانونی مخالفت کردهایم و عملاً جامعه را به سمت هرج و مرج بردهایم. اما وقتی گفتیم «اصالت» قانون سم است، منظورمان این است که نباید قانون تمام امور را تدبیر کند.
گفتم: پس چه کسی تدبیر کند؟
گفت: تو فکر میکنی انقلاب اسلامی فقط یکی تغییر سیاسی است؟!
گفتم: من کی چنین حرفی زدم. به قول دوستان من کی خندیدم!
گفت: پس قبول داری که انقلاب اسلامی به دنبال تحول در همه زمینهها، اعم از فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی است؟
گفتم: این که مسلمه!
گفت: ولی بسیاری از قوانین ما در عرصههای مختلف به جا مانده از دوران پهلوی است و با قوانین حکومت غربپرست پهلوی نمیتوان کشور را به سمت یک جامعه دینی برد.
گفتم: ولی ما در این سالها بسیاری از قوانین را در جهت انقلاب اسلامی تغییر دادهایم.
گفت: البته مشکلات فقهی آنها را برطرف کردهایم. ولی وقتی قانون نویسان ما عموماً مدرنیست مسلمان هستند آیا قوانینی که مینویسند در جهت تبدیل کردن ایران به یک ژاپن اسلامی نیست؟!
گفتم: پس چه کار کنیم؟ میخواهی کلاً ممکلت را رها کنیم؟!
گفت: نیازی نیست قوانین را کنار بگذاریم، یا مملکت را رها کنیم. من میگویم قانون ذاتاً برای حفظ وضع موجود در جامعه است. در حالی که انقلاب ما قصد داشته است تمام ساختارها را تغییر بدهد. من میگویم آرمانهای یک جامعه انقلابی در قالب تنگ قانون هایی که با نگاه غربی نوشتهشدهاند و میشوند، جا نمیشوند.
گفتم: راه حلت چیست؟ تو فقط نقد میکنی، باید راه حل همه بدهی!
گفت: راه حل را گفتم.
گفتم: کی گفتی؟
گفت: راه حل این است که از تمام ظرفیتهای اندیشه ولایت مطلقه فقیه استفاده کنیم و شخص ولی فقیه وارد صحنه عمل و اجرا بشوند و مسائلی مانند تحول حوزه، مبارزه با مفاسد و ... بشود.
گفتم: همه حرفهایت را باید ریخت دور. آقا قطعاً غرب را شناختهاست و با تیزبینی خاص خود مشغول تدبیر امور و مدیریت کارها هستند.
گفت: تو برف دوست داری؟
گفتم: چطور مگر؟
گفت: آخر انگار دوست داری که مدام سرت را زیر برف بکنید و نقائص رهبری را نبینید. این که حضرت آقا، غرب را نشناختهاند نادیده بگیرید، اینکه ایشان ابعاد وسیع ولایت فقیه را ندیدهاند، اینکه آقا سیر خطی تاریخ را قبول دارند ...
گفتم: رهبری ناقص نیست. چشمهای تو مشکل دارد!
گفت: «اندیشه برانگیزترین امر در زمانه اندیشه برانگیز ما این است که ما هنوز اندیشه نمیکنیم» . «اندیشه» در فارسی همریشه با «هَندَشِیشِن» در زبان پهلوی و با هم معنی «تفکر» در زبان عربی هم معنا است. ولی «اندیشه» در کنار دلالت بر معنای «تفکر» بر «تشویش» هم دلالت میکند.
انسان وقتی رو به «اندیشه»کردن میآورد، ذهنش هم مشوش میشود. چون مجبور میشود در شنیدههایش تردید کند و این تردید ترسناک است. دلیل اینکه تو و برخی دوستان طاهرازادهای نمیخواهید، بپذیرید که حضرت آقا غرب را نشناختهاند، این است که شماها از قبول این مطلب میترسید.
چون اگر این مسأله را بپذیرید بسیاری از زیر بناهای فکری و علمی و حتی عملی و بلکه انتخابهای زندگیتان و توجیهاتتان به کلی فرو میریزد. واقعیت این است که شما و امثال شما چون مباحث و مطالب را تقلیدی میآموزید، نمیتوانید در برابر شبهات و اشکالات از خود دفاع کنید. زیرا حتی یک بار هم نزد خودتان ننشستهاید و این احتمال را بدهید که مبادا افکار ما غلط باشد. درست به همین دلیل است که وقتی میگوییم حضرتآقا غرب را نشناختهاند، شما وحشت میکنید.
البته حق هم دارید وقتی تمام فکر و قول و عمل و انتخابها بر یک گزاره اثبات نشده، بنا بشود باید با تمام قوا برای حفظ آن باور تلاش کرد. و جالبتر اینک در راه دفاع از غربشناسی آقا، همه چیز خودتان را نیز فدا میکنید. وقتی به بحث از وحدت شخصی وجود میرسید، که عمیقترین بحث عرفانی – فلسفی است، عقل خود را توانا و کامل میدانید و میگویید «وحدت شخصی وجود» درست است و «تشکیک وجود» باطل، اما هنگامی که به سخنان رهبری مواجه میشوید، میگویید عقل ما ناقص است.
به اعتقاد من، بحث کردن با شما بیفایده است. چون شما مشکل تئوریک ندارید. شما ترسو هستید. ترس را هم نیز نمیتوان با بحث و استدلال از میان برد. تنها یک خداییاست که باید بیاید و شما را از این ترس نجات بدهد.
اینها را گفت و بلند شد و رفت.
داد زدم: حداقل از سرنوشت فرقان و طبرزدی عبرت بگیر!
- ۹۰/۱۲/۲۹
این نوشته از جهتی همچون نوشته " سخنی با استاد طاهرزاده" می باشد. اگر آن نوشته با برهانی کردن احساسات قلبی خیلی از دوستان تحت تاثیر تفکر استاد طاهرزاده، باعث برگرفتن غل و زنجیرها از دست و پای بچه های آرمان شد، این مطلب نیز به مراتب بیشتر چنین قابلیتی را دارد.
حداقل کار صورت گرفته در این نوشته این است که باب صحبت و گفت و گو پیرامون مفاد آن را باز کرد. مفادی که در طول سالهای اخیر در فضای بچه های قدیم و جدید آرمان و همچنین سابقا در جلسات خصوصی نسل اولیهای جنبش به صورت جسته و گریخته ( و البته با ترس و لرز) بیان می شد.
به نظرم یکی از موانع اساسی در راه پیشرفت اسلام و انقلاب و ولایت فقیه کسانی بودند که در مقابل استدلالها با ذکر جمله" ولی آقا این را قبول نداره"( با لحن ارشاد یا تحکم) خواسته یا ناخواسته رسما دعوت به دگماتیسم می کردند. البته به قول شما در بیشتر موارد این دعوت نه من باب ولایت پذیری حداکثری، بلکه به دلیل مطابقت حرف رهبری با خواسته دلشان می باشد. البته باید نظر این دوستان ولایتمدار را پیرامون سخن رهبری در دانشگاه امام صادق( علیه السلام) که از محکمات اندیشه ایشان پیرامون نحوه رابطه متفکرین با ولی فقیه می باشد را جویا شد؟
البته به نظرم ابتدائا ضرورتی در این امر( نقد علنی رهبری) نبود و برادر دهقانی هم اصراری بر این امر نداشت. اما اخباری مآبی عده ای از دوستان که جملات رهبری را چون پتک بر سر عده ای دیگر می کوبیدند و حتی هشدار انحراف از مسیر انقلاب و ولایت فقیه را می دادند و از محتمل بودن سرنوشت مهدی هاشمی معدوم برای این عده سخن می راندند، کار را به اینجا کشاند.
برایم سوال است که چرا این دوستان قبل از آنکه یقه دهقانی را بگیرند به سراغ مراجع تقلید نمی روند. چون اگر تبعیت از اندیشه رهبری در موضوعی که در آن تخصص ندارد( فلسفه غرب) روا و بلکه واجب باشد، پس تبعیت از اندیشه او در موضوعی که در آن تخصص که نه، بلکه اجتهاد دارد( فقه و اصول) قطعا اولی می باشد.
حال، حداقل انتظار این است که با این نوشته نه از موضع قبول و تصدیق، بلکه از موضع ولایتمداری( با نقطه عزیمت ضرورت آزاد اندیشی) برخورد شود.
لعل الله یحدث بعد ذلک امرا