ما چه نیازی به فلسفه داریم؟!- قسمت دوم: فلسفه به مثابه منبع تولید نرم افزار تمدن
در قسمت اول، نسبت فلسفه و سلوک فردی در حد اجمال مورد بحث قرار گرفت.
اما سؤال اصلی ما، پرسش از نیاز ما به فلسفه بود.
و نه صرفاً نیاز ما به فلسفه در حوزه سلوک فردی.
ما صرفنظر جنبه فردی، یک خود جمعی هم داریم. ( بگذریم که اصلاً فرد و جمع هم حاصل نگاه فلسفی و انتزاعی است و هیچ کدام حقیقت خارجی نیستند.)
امروز این تعبیر زیاد بر سر زبان ها افتاده است که فلسفه میتواند و بلکه باید در تمدن سازی به کمک ما بیاید.
خواه با این اندیشه، موافق باشیم، خواه نه، تا پیش از شناختن فلسفه، نمیتوان در باره قابلیتها و امکاناتی که فلسفه پیش روی ما مینهد، سخن گفت.
در وهله اول باید این سؤال را مطرح کرد که اصلاً آیا فلسفه توان نظام سازی را دارد؟!
آیا فلسفه می تواند سیاست و اقتصاد و فرهنگ و اخلاق را تأسیس کند؟!
و در وهله دوم، آیا اگر این امکان برای فلسفه اسلامی وجود دارد، تأسیس این نظامها مبتنی بر فلسفه اسلامی – اعم از صدرایی و یا غیر صدرایی- مطلوب ما نیز هست یا نه؟!
میدانیم که فلسفه از همان آغاز ظهورش در یونان، تنها محدود به حکمت نظری نبود.
بلکه فلسفه از همان آغاز طلوع خود، در پی این بود که متناسب با آن فهم و تفسیر خاصی که از عالم ارئه میکند، طرحی نیز برای اداره مدینه در بیاندازد.
لذا از همان ابتدا حکمت، به دو قسم نظری و عملی تقسیم شد.
و حکمت عملی و نظری با هم متناسب بودند.
عقل وقتی می تواند در مقام ناظم مدینه قرار گیرد و نظم مدینه را تأسیس کند که منازع و رقیبی نداشته باشد.
و این معنا را فلاسفه یونان کم و بیش درک کرده بودند و هم از این رو نباید چندان عجیب باشد که افلاطون در جمهوری و نوامیس، به دنبال ساخت و معرفی آرمانشهر و مدینه فاضله بوده است رقبایی مانند دین و شعر و اساطیر را با لسان مصرح و یا مضمر کنار نهاده.
البته کنار نهاده شدن شعر در فلسفه افلاطون آن قدر خشن است که به راحتی دیده می شود اما رقبای دیگر به این خشونت حذف نشده اند.
افلاطون در رساله کریتیاس، با طرح تقابل دو مدینه آتلانتید و آتن- که اولی با دین و آن دیگری با عقل اداره میشد- برای اولین بار در تاریخ بشر از نزاع و زقابت دین و عقل سخن گفت.
اگر چه خود به صورت صریح جانب عقل و مدینه آتنی را نگرفت.
اما می دانیم که افلاطون نیز در جمهوری- که در کنار نوامیس مهمترین رساله او در حکمت عملی بود- برای دین جایی باقی نگذاشته بود.
و اگر چه در نوامیس، لااقل در ظاهر الفاظ و عبارات دینیتر بود، اما باز هم محور مدینه، دین نبود.
توجه کنیم که آتن زمان افلاطون و سقراط و ارسطو، اگر چه یک جامعه طاغوت زده بود، اما در عین حال، هوای فرهنگ اساطیری -که آن هم بقایای باورهای دینی بود- در آتن و دیگر شهرهای یونان پراکنده بود، مانع از پیاده کردن یک نظم دیگر، بود.
جمله هگل را به خاطر بیاوریم که میگفت با ظهور فلسفه در آتن، جامعه یونانی از هم پاشید.
اما مگر فلسفه چه چیز با خود به همراه داشت که توانست موجب فروپاشی یک تمدن بزرگ شود؟!
آیا فروپاشی آتن نه این بود که اساطیر اگر حتی با عقل و نظم عقلی، سر ستیز نداشتند، لااقل اجازه نمی دادند که مدینه بر اساس نظمی عقلی استوار باشد و زمان اداره امور مدینه به دست عقل سپرده شود؟!
پاسخ به این سؤال اگر چه در جای خود مهم است، اما در هر صورت طرح افلاطون برای آتن تنها فروپاشی و ویرانی همراه داشت، بدون آنکه در کنار این ویرانی و سوز، آبادانی و سازی هم همراه داشته باشد.
طرح افلاطون اگر چه امکان تحقق پیدا نکرد، اما با این حال فلسفه، سودای اداره مدینه را از سر بیرون نکرد.
در حقیقت طرح افلاطون اگر چه در آتن محقق نشد، اما امکانات تواناییهایی با خود همراه داشت که دو هزار سال بعد توانست راهنمای تفکر و متفکران قرار گیرد.
با شروع تجدد، اروپا یک بار دیگر به طرح افلاطون بازگشت کرد و تصمیم گرفت که نظم مدینه را به مدد عقل بر قرار کند.
هر چند که این بار معنای عقل با آن چیزی که افلاطون و ارسطو از عقل مراد میکردند تفاوتهای عظیمی داشت.
عقل افلاطونی و ارسطویی تنها به شناخت عالم می پرداخت و داعیه تصرف و تغییر عالم را نداشت.
چرا که اساساً در نگاه یونانی عالم و کاسموس، اصالت دارد و همه چیر باید با نظم عالم هماهنگ بشود.
کار عقل در تفکر یونانی، شناخت عالم و سامان دادن فرد و مدینه با نظم عالم بود.
در هر صورت در آغاز تجدد، و برای ساخت اوتوپیایی که تنها به مدد عقل اداره میشود، موانع زیادی بود.
که یکی از آنها هم، بقایای دین تحریف شده کاتولیک و مسیحیت بود.
نهضت پروتستان که ظهور عقلانیت مدرن، در عرصه دینی بود، موجب شد که دین کاتولیک که محدودیتهایی برای اداره اجتماع از طرف عقل بوجود میآورد، از صحنه کنار برود و با تقلیل دین به یک امر فردی روانشناختی، دیگر هیچ رقیبی برای اداره مدینه به دست عقل باقی نماند.
از این جا بود که فلسفه مدرن، دست به کار تدوین فلسفه تربیت و فلسفه سیاست و فلسفه حقوق و فلسفه اقتصاد و ... شد.
چرا که فلسفه اگر میخواست بلامنازع باشد، نمی توانست تنها به تبیین مسائل نظری و ادراک و معرفت شناسی، اکتفا کند، بلکه باید راهنمایی خود در تدبیر مدینه را هم نشان دهد.
در حقیقت با تجدد، آرزوی افلاطون و ارسطو و سقراط در تأسیس یک مدینه فلسفی تا حدی محقق شد.
هر چند حتی همین نظم نیز دقیقاً همان چیزی نبود که اساتید فلسفه یونان به دنبال آن بودند.
اما لااقل، در این نظم چیزی جز عقل حکومت نمیکرد.
اگر چه چنان چه گفته شد، معنای عقل نیز در تجدد تغییر کرده بود.( چرا که عقل تاریخی است و ظهورات مختلف دارد)
در هر صورت با تجدد اولین و شاید آخرین تمدن تماماً فلسفی تأسیس شد.(در همه تمدنهای دیگر دین حقیقی، خرافه گرایی، بت پرستی و ... ، همه با هم و در کنار هم در تدبیر مدینه سهم داشتند)
این تمدن در قرن نوزده، به بالاترین نقطه صعود خود.
و هگل روح زمانه را در ناپلئون متجلی میدید.
اما همچنان که فواره از بالاترین نقطه صعودش، سقوط خود را آغاز میکند، در قرن نوزدهم که ناپلئون ظهور کرد و هگل قدم زدن او در پروس را، گام برداشتن روح زمانه در خیابان های برلین نامید، افول غرب نیز آغاز شد.
مارکس که نسب فکریاش از طرف فوئر باخ، به هگل میرسید، اولین نشانههای بحران را دید.
و کیرکگور و داستایوسکی هم غفلت از ساحت دینی را موجب نابودی و انحطاط غرب دانستند.
نیچه تمام 2500 سال گذشته را به چالش کشید و آن را تاریخ بسط نیستانگاری نامید.
در حقیقت اگر افلاطون «آغاز» بود و هگل «پایان آغاز»، نیچه، «آغاز پایان» بود.
و از همین زمان یعنی اواخر قرن نوزده بود که سخن از انحطاط در غرب فراگیر شد.
هر چند که در همین برهه، کشورهایی که دیر تر با تجدد آشنا شده بودند، مسحور ظاهر تجدد بودند و سعی میکردند در راه تجدد پا نهند.
تجدد با فلسفه بوجود آمده بود و هر اتفاقی که در فلسفه میافتاد، با اختلاف فاز زمانی، خود را در مدرنیته هم نشان میداد.
و وقتی اشپنگلر کتاب انحطاط غرب را نوشت و هوسرل اعلام کرد که دکارت در طرح کوگیتو (فکر میکنم پس هستم)، راه را اشتباه رفته، و به فکر احیاء فلسفه افتاد، خود نیز انحطاط فلسفه را می دید.
هیدگر اما ضربه نهایی را بر عمارت افلاطونی زد و اعلام کرد که فلسفه هر چه در قوه داشته است به فعلیت رسانده و آینده از آن فلسفه نیست و باید منتظر تفکری دیگر بود.
او البته ادامه راه تجدد را در دستان «سایبرنتیک» و «تکنیک» و نه فلسفه میدانست و برای ظهور تفکری دیگر انتظار میکشید.
گویی فلسفه به مثابه محور دوران مدرنیته بوده است که جرم تمدنی غرب بر آن حرکت می کند و اکنون خود توان و قوتش را از دست داده و نمیتواند پرتابه را هدایت کند، اما این پرتابه به دلیل اینرسی حرکتی خود، هم چنان به پیش میرفت تا در نهایت یا از کار بیافتد یا تمام عالم را منهدم کند.
حتی اگر فلسفه پایان نیافته بود، و کسانی میخواستند سخن هیدگر را نقض کنند و توانایی فلسفه را اثبات کنند، ناخواسته حرف هیدگر را تأیید کرده بودند.
چرا که اثبات توان فلسفه خود بخود متضمن اعتراف به ناتوانی فلسفه است.
زیرا اثبات تنها زمانی انجام میشود که تردید آغاز شده.
و گرنه مطالب بدیهی را نه اثبات میکنند و نه کسی در سودای نفی آنها بر میآید.
تا این جای ماجرا، هر آنچه از فلسفه گفته شد، منظور ماجرای فلسفه در غرب بود.
اکنون فلسفه در غرب به پایان رسیده است و رمقی برای اداره مدینه ندارد.
اکنون حتی دوران ایدئولوژی ها هم به سر آمده و مارکسیسم و نازیسم و فاشیسم هم دنیا را اداره نمیکنند.
اکنون دنیا تنها به مدد چرخ تکنیک میگردد.
و لبیرال دموکراسی هم تنها در ظاهر اداره امور را در دست دارد.
و گرنه در باطن، تکنیک سلطان بلامنازع است.(تکنیک غیر از تکنولوژی است. تکنیک نگاهی است که بشر خود را در آن نگاه صورت بخش عالم میداند)
اما اکنون ظاهراً این سودا نیز در جان ما افتاده که اگر غرب برای تدبیر مدینه و ساختن نظام زندگی متجدد، از فلسفه استمداد جسته، ما نیز دست به دامان فلسفه شویم.
و این جاست که بوعلی و شیخ شهید سهروردی و مرحوم آخوند ملاصدرا را به استمداد میطلبیم تا با فلسفه خود نظام حقوقی، سیاسی، تربیتی، اقتصادی و ... را برای ما تدوین کنند.
اما این بین مشکلی خود را نشان میدهد.
و آن این که در فلسفه اسلامی خصوصاً از بوعلی به این سو، وزن حکمت عملی در فلسفه به شدت کمتر شد و فلسفه اسلامی تنها به بحث نظری منحصر شد.
به عنوان مثال در اسفار صدرالمتألهین که یکی از مفصلترین کتابها در فلسفه اسلامی است، سیر مطالب در سه جلد اول این چنین است:
مرحله اول: فی الوجود و اقسامه الاولیه
مرحله ثانی: فی تتمه احکام الوجود و العدم
مرحله ثالث: فی تحقیق الجعل
مرحله رابع: فی الماهیه و لواحقها
مرحله خامس: فی الوحده و الکثره
مرحله سادس: فی العله و المعلول
مرحله سابع: فی القوه و الفعل
مرحله ثامن: فی احوال الحرکه و احکامها
مرحله تاسع: فی القدم و الحدوث و ذکر اقسام التقدم و التأخر
مرحله عاشره: فی العقل و المعقول
جلد چهار و پنج به طبیعیات اختصاص دارد.
جلد شش و هفت به الهیات و جلد هشت و نه، به بحث نفس و معاد اختصاص دارد.
چنان چه ملاحظه میشود، در نه جلد کتاب مفصل مرحوم آخوند، تقریباً هیچ بحثی از سیاست، اخلاق، و دیگر مباحث حکمت عملی مطرح نیست.(اخلاق در فلسفه، در زمره حکمت عملی به شمار میرود)
هر چند ملاصدرا در برخی کتب دیگر خود، به مسأئل حکمت عملی مانند سیاست پرداخته است، اما حجم این تحقیقات که تنها در حد چندین صفحه است با حجم تحقیقات او در حکمت نظری که بالغ بر چند ده مجلد کتاب است، به هیچ وجه قابل قیاس نیست.
آیا نمی توان گفت که راز بیاعتنایی جدی فلاسفه اسلامی به حکمت عملی در این است که آنها خود نیز این معنا را به اجمال دریافته بودند که در جامعه دینی، نیازی به تأسیس حکمت عملی و سیاست و اخلاق منبعث از فلسفه و حکمت نظری نیست؟!
بیایید قدری به تفاوتهای عالم اسلام و مسیحیت بنگریم.
اسلام بر خلاف مسیحیت که شریعت و احکام بسیار کم رنگی دارد، جامعترین نظام تشریعی را دارد.
(منظور از شریعت یعنی حرام و حلال و مستحب و مکروه و مباح است. در مقابل شریعت و احکام، طریقت و اخلاق و حقیقت و اعتقاد قرار دارد.)
در زندگی اسلامی، شارع برای تک تک کارهای انسان دینی از نحوه ورود به مستراح تا غذا خوردن، مطالعه، عبادت، ازدواج، کار، معاملات اقتصادی، اوقات خواب و بیداری، نحوه خرج کردن اموال و ... برنامه وجود دارد.
خلاصه آنکه هیچ عرصهای از زندگی فردی و اجتماعی نیست که اسلام برای آن حکمی از احکام بیان نکرده باشد.
و این مطلب هم چندان جای تعجب ندارد.
چرا که اگر خداوند احد است و احد یعنی واحدی که قهار است و قهرش جایی برای غیر نمیگذارد، دینی که از جانب همان احد آمده است نیز دیگر جایی برای نظام و نظمی منبعث از غیر دین، تحت هر عنوانی که باشد باقی نمینهد.
( و اگر می بینیم که سایر ادیان مانند یهودیت و مسیحیت این جامعیت را ندارند، ناشی از آن است که آنها رب العالمین را به نحو جامع کشف نکرده اند و کشف تام و جامع کشف محمدی است و در کشف موسوی اسماء ظاهر غلبه دارد و در کشف عیسوی اسماء باطن)
در این حالت، عقل در تنظیم نظام دینی، تنها عهده دار کشف فروع از اصول و استنباط از منابع دینی است.
و گرنه خود حق تأسیس نظمی را ندارد.
این عقل در مقام عمل، تنها کاشف است و نه مؤسس.
بیایید به مسأله این گونه فکر کنیم که آیا اینکه فلسفه در غرب توانست نظم مدینه را بنا نهد، به این دلیل نبود که چون مسیحیت و اروپایی فاقد شریعت بود؟!
و مگر نه این است که مذهب تحریف شده کاتولیک هم تا جرح و تعدیل اساسی نشده بود، اجازه برقراری نظم فلسفی را نمیداد؟!
اما وقتی اسلام را نه میتوان جرح و تعدیل کرد، و نه حتی اگر این کار نیز ممکن باشد، آن اسلام جرح و تعدیل شده اسلام حقیقی است، پس نباید به تأسیس نظام دینی بر اساسی غیر از شریعت خوشبین بود.
به نظر میرسد که این تصور که باید برای تدوین فلسفه سیاست و حقوق و تربیت دینی دست به دامن فلسفه- اعم از صدرایی و غیر صدرایی- شد، خود ناشی از رسوخ غربزدگی در اندیشهها و مطلق انگاشته شدن مدرنیته است.
چرا که قائلین به این نظر میپندارند هراتفاقی که در تمدن غرب رخ داده است، ممکن و بلکه بایسته است که در ما به ازای دینی آن هم رخ دهد.
اما جای این سؤال باقی است که اگر در حقیقت در تمدن دینی به فلسفه نیازی نیست، آیا می توان ادعا کرد که ما همین امروز هم از فلسفه بینیازیم؟!
اعتقاد دارم که به راحتی نمیتوان این فتوا را صادر کرد.
خصوصاً که ما در آینده، و در یک تمدن دینی زندگی نمیکنیم.
ما در اکنون و در یک تمدن غیردینی زندگی میکنیم.
و حکم حال با آینده، ممکن است متفاوت باشد.
خصوصاً که شرایط این دو عصر هم متفاوت است.
تفصیل این مطلب اگر عمری باقی بود، در قسمت سوم.
ما چه نیازی به فلسفه داریم- قسمت سوم: سهم فلسفه در فهم متون دینی
هر سری یه روند میچینم برای جواب دادن بهش اما آخرش ....
راضیم نمیکنه