این فاهمه ماست که به شریعتی صورت می بخشد!
این فاهمه ماست که به شریعتی صورت می بخشد!
چند خط با استاد بزرگوار بیژن عبدالکریمی
هفته گذشته، قسمت دوم برنامه زاویه با موضوع «شریعتی و مدرنیته» پخش شد.
مهمانان این قسمت نیز مانند قسمت قبل، دکتر عبدالکریمی و استاد خسروپناه بودند.
آن چنان که از مفاد کتاب «بررسی جریان های فکری ایران معاصر» استاد خسروپناه برمی آید، ایشان مدرنیته را قابل تفکیک به خوب و بد می دانند.
و از آن جا نقد یک متفکر، نیازمند داشتن مبنای مشترک است، ترجیح می دهم از نقد سخنان استاد خسروپناه در گذرم.
هر چند که اگر بخواهیم مبتنی بر نگاه صدرایی – که استاد خسروپناه به آن تعلق خاطر دارند- به مدرنیته بنگریم، باز هم بعید است که بتوان به نگاه تفکیکی نسبت به مدرنیته قائل شد.
(در پست «نامه به یک دوست مشهدی» تا حدی تعارض نگاه تفکیک محور به مدرنیته را با دستگاه حکمت متعالیه شرح و تفصیل داده ام)
در این جا بهتر است که به بررسی فرمایشات دکتر عبدالکریمی بپردازیم.
خصوصاً که حقیر نیز در توافق با ایشان مدرنیته را واجد یک وحدت حقیقی و تاریخی می دانم و نه صرفاً مجموعه ای از اشیاء پراکنده که در کنار هم و صرفاً به دلیل قرار گرفتن در یک جغرافیای واحد، گرد هم آمده باشند.
خلاصه فرمایشات دکتر عبدالکریمی در دو قسمت برنامه زاویه بدین شرح بود:
1- باید در برابر مدرنیته به مواجهه پدیدار شناسانه پرداخت
2- مواجهه پدیدارشناسانه- در معنای عام لفظ و نه معنای مصطلح آن که برخی جریانات فلسفه قاره ای غرب مانند هوسرل و هیدگر را به ذهن متبادر می کند- تلاش می کند که تمام ابعاد مدرنیته را با هم به نظاره بنشیند.
3- سنت گرایان ما عمدتاً از دیدگاه پدیدارشناسانه نسبت به غرب دور بوده اند و غرب را کفر می دانستند.
4- در مقابل متجدد مآبان ما نیز به جای مواجهه پدیدارشناسانه نسبت به غرب، به پذیرش بی چون و چرای مدرنیته و بلکه شیفتگی نسبت به مدرنیته رو آوردند.
5- شریعتی با دوری گزیدن از رویه سنت گراها و نیز متجددمآبان تلاش داشت که به مواجهه پدیدارشناسانه با مدرنیته بنشیند.
6- بنا به مجموعه این دلایل شریعتی، متفکری است که میتواند معلم تفکر آینده ایرانیان- و نه جهانیان- باشد.
(مشروح بیانات استاد و نیز متن سخنان استاد خسروپناه در این لینک قابل دسترسی است)
حقیر بر سر لزوم مواجهه پدیدارشناسانه با غرب و سایر پدیدارها با دکتر عبدالکریمی اختلافی ندارم.
اما سؤال اساسی بنده که پس از دیدن هر دو قسمت برنامه زاویه در ذهنم منعقد شد، این بوده و هست که آیا واقعاً می توان ادعا کرد که شریعتی نسبت به مدرنیته رویکرد پدیدارشناسانه اخذ کرده است؟!
و آیا شریعتی حقیقتاً از این صلاحیت برخوردار است که شأن معلمی تفکر آینده را در ایران به عهده بگیرد؟!
شاید بهتر باشد که پیش از آن که به مواجهه پدیدارشناسانه با مدرنیته بپردازیم، قدری با رویکرد پدیدارشناسانه نسبت به شناخت پدیداری به نام شریعتی بپردازیم.
شاید بهتر باشد قدری تلاش کنیم که شریعتی را آن گونه که هست و نه آن گونه که از پیش قصد کرده ایم ببینیم تا از نگاه های سوبژکتیو نسبت به شریعتی دور شویم.
حقیقت آن است که شریعتی هیچ گاه منتقد مدرنیته نبود.
البته لزومی ندارد که همه متفکران منتقد مدرنیته باشند.
اساساً نقد مدرنیته و یا پرسش از مدرنیته کار صعبی است.
این کار صعب بیش از توانایی های فردی، مستلزم شرایط تاریخی است.
حتی در خود غرب نیز تا این اواخر مدت ها شرایط برای نقد مدرنیته فراهم نشد و سخن از نقد مدرنیته و یا پرسش از ذات و ماهیت آن مطرح نبود.
شریعتی نیز هیچ گاه منتقد مدرنیته نبود و یا به بحث در باب ماهیت مدرنیته نپرداخت.
شریعتی البته نقدهای تند و تیزی به لیبرالیزم داشت.
اما جنس نقدهای او بیشتر از سنخ نقدهای مارکس به مدرنیته بود.
و می دانیم که اولین کسی که زبان به نقد مدرنیته گشود، خود مارکس بود.
اما مارکس معتقد نبود که باید به پرسش از ماهیت امور پرداخت.
اساساً مارکس بحث نظری و پرسش از ماهیت را کاری لغو و عبث می دانست.
و می دانیم که او پس از مواجهه با فلسفه و نظام فکری مفصل هگل، در مقام نقد فلسفه برآمد و گفت: «بس است تفسیر عالم، اکنون وقت تغییر عالم است».
در نزد مارکس، آن چه اصالت داشت، عمل بود.
این عمل با آن چه فی المثل یونانیان از عمل مراد می کردند،نیز متفاوت بود.
عملی که مارکس مبشر و طرفدار آن بود، عمل کانتی بود که مبتنی بر آن سوژه اندیشنده با فاهمه خویش رو به تغییر جهان و اوبژه می آورد.
شریعتی نیز هیچ گاه طرفدار بحث نظری در باب مدرنیته و یا هیچ پدیدار دیگری نبود.
او از قضا مخالف سر سخت بحث نظری بود.
و به همین دلیل بود که می گفت فیلسوفان پوفیوزهای تاریخ هستند.
و بر خلاف ادعای استادخسروپناه که معتقد بود شریعتی منتقد یونان زدگی بود، شریعتی از اساس با تفکر فلسفی و بحثی اعم از فلسفه یونان و یا اسلامی میانه نداشت.
(گویی استاد خسروپناه نیز چون خود طرفدار فلسفه اسلامی و منتقد یونان زدگی است، تمایل دارند که در یک تفسیر به رأی و در حقیقت برخورد سوبژکتیو، این موضع خویش را به شریعتی نیز نسبت دهند!)
آن چه به نزد شریعتی اصالت دارد، فعال بودن است.
و از این رو دکتر عبدالکریمی درست می فرمایند که برخورد شریعتی با غرب فعال بود.
اما برخورد فعال شریعتی، نه برخورد نظری که برخورد عملی و در حقیقت سیاسی بود.
شریعتی به عمل سیاسی و انقلاب و قیام اصالت میداد.
و طبیعتاً با لیبرالیست ها که اهل محافظه کاری و عمل گام به گام هستند هم در تقابل بود.
اگر ایدئولوژی را مجموعه ای از باورها و ایده ها که ضامن و مشروعیت بخش کسب قدرت سیاسی و حفظ آن هستند و جوهره آن نه کشف حقیقت که اراده معطوف به قدرت است، بدانیم، می توان ادعا کرد که اندیشه شریعتی تا مغز استخوان ایدئولوژیک بود.
شریعتی حتی دین را به نحو سوبژکتیو تفسیر و توجیه می کرد به نحوی که دین تنها به مثابه یک نظامی از باورها که میتوان با آن دست به قیام و انقلاب زد در سیمای اندیشه شریعتی خود را ظاهر می کند.
این مسأله بسیار مهم است که در نگاه شریعتی همواره بر علی، فاطمه و حسین علیهما السلام تأکید و به رجوع به سیره آنها توصیه می شود.
چرا که هنگامی که عمل سیاسی و قیام اصالت داشته باشد، تنها باید به آن بخش از سیره اهل بیت توجه کرد که ضامن و مشرعیت بخش عمل سیاسی و انقلابی باشد.
البته اسلام چون دینی جامع است و هم به ظاهر اعتنا دارد و هم به باطن، و هم به غیب دعوت کرده است و هم از عالم زندگی هر روزی ماده عفلت نورزیده، هیچ گاه مانند مسیحیت به رهبانیت توصیه و دعوت نمی کند.
رهبانیت اسلام چنان که پیام آور اسلام، بیان کرده است، همانا جهاد است.
اما اسلام، فقط سیاست و جهاد نبود.
چیزی که شریعتی نمیخواست آن را درک کند.
و شاید بهتر باشیم بگوییم که نمی توانست درک کند.
به راستی آیا عجیب نیست که شریعتی در بررسی سیره اهل بیت علیهم السلام این قدر بر امام علی و حضرت فاطمه زهراء و اباعبدالله الحسین ، تأکید میکند، اما در مقابل از امام حسن و امام سجاد و امام باقر و امام صادق و امام رضا علیهم السلام نامی نمی برد؟!
امام حسن علیه السلام که بنا به هر دلیلی با معاویه حاضر به صلح شد.
و امام سجاد علیه السلام نیز که عمده عمر مبارک شان به انزوا گذشت و جز مجموعه ای ادعیه تحت عنوان صیحفه سجادیه از ایشان باقی نماند.
و حضرات باقر و صادق علیهما السلام نیز لااقل در ظاهر مبارزه سیاسی چندان جدی نداشتند و بیشتر به کار تدریس و مباحثه علمی و بیان احکام و معارف شیعه پرداختند.
امام رضا علیه السلام نیز که نه تنها با طاغوت زمانه خویش کنار آمد بلکه در دستگاه مأمون پست سیاسی ولی عهدی را پذیرفت.
شریعتی چون به عمل سیاسی و انقلاب اصالت میداد نمی توانست عمل هیچ یک از بزرگواران را درک کند و برای آن توجیه مناسبی ارائه کند.
و چون ذوق دینی داشت و مسلمان بود و نمی توانست حضرات امام حسن و سجاد و باقر و صادق و رضا علیهم اسلام را انکار و نفی کند، به ناچار در باب آنها سکوت کرد و سخنی درباب آنها نمی گفت.
اساساً جنس فضای ایدئولوژیک چون سوبژکتیو است، تنها به وجهی از پدیدارها می نگرد که موافق فرض و قصد ماتقدم سوژه باشد.
و شریعتی از پیش قصد کرده بود که دین را صرفاً در مبارزه و قیام آفاقی ببیند.
(چنان که برخی دیگر از ایدئولوژیک اندیشان و سخن گویان تفکر سوبژکتیو در کشور، که دنبال کشف دین نیستند و بلکه می خواهند دین را آن گونه که خود می خواهند ببینند، امروزه مدام بر سیره امام صادق علیه السلام در تشکیل حلقات بحث علمی و بی اعتنایی و یا کم اعتنایی جناب ایشان به عمل سیاسی تأکید می کنند و این مسأله را مجوز تفسیر به رأی خود از دین و برداشت سوبژکتیو خویش از اسلام قلمداد کرده اند تا با آین توجیهات سخیف آن چه در سیاست خارجی و داخلی جمهوری اسلامی می گذرد را توجیه کنند!)
و جالب این است که شریعتی همواره صورت مثالی و ایده آل یک انسان مسلمان را "ابوذر" می دانست و معرفی می کرد.
و از میان وجوه متعدد شخصیت ابوذر، تنها به این دلیل بر ابوذر اصرار می کرد که ابوذر استخوان بر سر آخوندهای درباری و کعب الاحبارها می کوبید.
ابوذر در نگاه شریعتی آن ابوذری نبود که احادیث و حقایق غیبی را از محمد آموخته است.
ابوذر شریعتی، حتی ابوذری نبود که به پوچی عادات و خدایان عصر خویش پی برده و پیش از آمدن پیامبری از غیب، از پرستش بت های عصر خویش دست شسته و به انتظار انکشافی از عالم غیب نشسته است.
اصرار بر دیدن تک بعدی شخصیت ابوذر که به مقام منا اهل البیت رسیده بود، از لوازم تفکر ایدئولوژیک و سوبژکتیو است.
نقد شریعتی به دین نیز هیچ گاه از این جهت نبود که جوهره رجوع به امر قدسی در دین امروز کم رنگ یا فراموش شده و دین به عادت پوچ و تهی و بی معنا مبدل شده است.
حتی شریعتی از این جهت که تفکر دینی رخت بر بسته و قشری گری و تحجر دینی جای آن را گرفته نیز زیاد نگران نبود.
بلکه نقد شریعتی به دین داری سنتی صرفاً از این باب بود که دینداران سنتی عمل سیاسی و قیام را رها کرده اند و با حکومت های ظالم خود در نیافتاده اند.
صرفاً و به صرفاً به همین دلیل بود که شریعتی با زبان تلخ تشیع صفوی را نقد و آن را نقطه مقابل تشیع علوی قرار می داد و علامه مجلسی را رجم می کرد.
و وقتی پراگماتیسم و عمل کانتی- مارکسیستی اصالت داشته باشد، معیار حقانیت افراد و افکار تنها میزان عملی است که همراه آنهاست و یا از آنها نتیجه می شود.
به همین دلیل شریعتی علامه مجلسی را رجم و امام خمینی را مرجع تقلید خود قرار داده بود.
در حالی که امام خمینی و علامه مجلسی در زمینه های بسیار دیگری نیز اختلاف و تفاوت مشرب داشتند.
اما برای شریعتی هیچ کدام از این تفاوت ها مهم نبود.
به نزد او فقط عمل سیاسی معیار حقانیت بود.
و می دانیم که عمل سیاسی مهم ترین عنصر تفکر ایدئولوژیک است.
مدعی نیست که شریعتی معلم خشونت بود، اما این مسأله را جدی باید گرفت که اگر اندیشه های شریعتی مستعد برداشت های تروریستی و خشن در حذف روحانیت نبود، چگونه گروهک هایی نظیر "آرمان مستضفین" و یا "فرقان" به خوانش آثار او رو می آوردند؟!
و اگر متون شریعتی تاب برداشت های خشن را نداشت، چرا این قبیل گروه ها او اقبال می کردند؟!
البته باید توجه داشت اگر گوش قابل- فرقان و آرمان مستضعفین- مهیای سخنان تند و ایدئولوژیک نبود، سخنان فاعل و ایدئولوگی چون شریعتی نیز نمی توانست منشأ اثر باشد.
در حقیقت "آرمان مستضعفین" و "فرقان"، از پیش قصد کرده بودند که تنها به سخنان تند و ایدوئولوژیک گوش بسپارند.
اما فراموش نکنیم که فاعل و قابل باید با یکدیگر تناسبی لااقل اجمالی داشته باشند.
( شاید اگر شریعتی زنده بود، خود نیز به ضرب گلوله فرقان کشته می شد. چرا که ذات نیست انگارانه تفکر ایدئولوژیک که جز قهر و غلبه و قدرت چیز دیگری نمی شناسد، به کسی رحم نمی کند و حد یقفی ندارد.)
مسأله این است که عمده مواردی که دکتر عبدالکریمی به شریعتی نسبت دادند، را در شریعتی نمی یابیم بلکه آن را بیشتر در که گارد، هیدگر و یا نیچه می بینیم.
حتی نقدهای شریعتی به دین سنتی نیز کاملاً با جنس نقدهای مارکس به دین همزبان است.
مارکس می گفت دین افیون توده هاست و شریعتی نیز همواره گلایه می کرد که چرا امام حسین را بهانه ای برای گریه و انفعال و قعود قرار داده اند.
البته شریعتی در این زمینه تکرار مارکس نبود.
مارکس، چه بسا افیون بودن را ذاتی دین می دانست.
اما شریعتی معتقد بود که ذات دین، مخدر نیست، بلکه دین تحریف شده است.
و رسالت خود را احیای دین انقلابی می دانست.
دکتر عبدالکریمی بر شهید مطهری خرده می گیرند که شهید مطهری، مواجهه صحیحی با غرب نداشته است.
علی رغم این که خود همواره منتقد جدی اندیشه شهید مطهری بوده و هستم، اما حقیقت آن است که گر چه مطهری مواجهه درستی با مدرنیته نداشت، اما چو نیک بنگریم، خطاهای او در شناخت اسلام و مدرنیته به مراتب کمتر از شریعتی بود.
دست کم این بود که مطهری متوجه شده بود که مدرنیته به جز علم و تکنولوژی و قهر سیاسی، از یک پشتوانه و تفکر فلسفی نیز برخوردار است.
اگرچه شهید مطهری – و اساساً جنس فضای سنتی حوزه های علمیه ما- از درک روح سوبژکتیو حاکم بر تفکر مدرن ناتوان هستند، و فلسفه غرب را با زبان فلسفه اسلامی خوانش و فهم می کنند، اما دست کم مطهری این حسن را داشت که تنها به ظاهر غرب نگاه نمی کرد.
شریعتی به هیچ وجه نمی تواند معلم تفکر آینده باشد.
چرا که جوهره تفکر او ایدئولوژیک است و عصر ایدئولوژی ها نیز به پایان رسیده است.
البته خود شریعتی در عصر غلبه ایدئولوژی بود.
به همین دلیل ما نمی توانیم شریعتی را ملامت کنیم.
اساساً ایدئولوژی تنها سهم کشورهایی است که تاریخ انحطاط شان با عصرانحطاط مدرنیته همزمان شده بود.
در این وضعیت طبیعی است که ما نه به فلسفه و تفکر غرب دست بیابیم و نه از عقل تکنولوژیک و برنامه ریز توسعه بهره مند شویم.
در این وضعیت ما تنها فقط میراث دار ایدئولوژی غرب شدیم.
چون ایدئولوژی در غرب ظاهرتر بود، و فلسفه و عقل تکنیک باطن غرب است.
و مردمان غربزده که در عصر انحطاط تاریخ خود بودند تنها چشم ظاهر داشتند و اهل ظاهری چون ما، اساساً نمی توانستند ورای ظاهر، باطن غرب را درک و آن را نظاره کنند.
و راز این که مدام در کشور ما وحدت تاریخی و کلیت فلسفی آن انکار می شود، همین است.
چرا که دیدن وحدت در کثرت غرب و باطن غرب، مستلزم بازکردن چشم باطن است.
چرا که ابزار رؤیت باید با آن چه که می خواهد مورد رؤیت واقع شود، متناسب باشد.
به همین دلیل جز مشتی سخنان ایدئولوژیک و هوس تکنولوژی چیزی از غرب عائدمان نشد و نمی شود.
خصوصاً که در عصر ایدئولوژی مدرنیته نیز به انحطاط دچار شده بود و حلقه اتصال با باطن آن نیز سست شده بود.
و ما به همین دلیل نمی توانیم از راحتی روشنفکران وطنی خویش، این گلایه را داشته باشیم که چرا جز ایدوئولوژی و سخنان ایدئولوژیک چیزی برای ما به ارث ننهاده اند؟!
ما و نسل ما اگر خود در طلب تفکریم، بهتر است که به جای عیب و اشکال به متفکری چون شریعتی- که دست کم اهل درد بود- و یا هر کس دیگر خود دامن همت به کمر زنیم و پا در راه شناخت باطن تجدد و تذکر به وضع تاریخی خود در جهان کنونی شویم.
و عجیب این جاست که دکتر عبدالکریمی همه این ابعاد را در تفکر شریعتی نادیده گرفته، و او را معلم تفکر آینده نیز می دانند!
شریعتی آموزگار تفکر آینده نیست.
بلکه او آموزگار ایدئولوژی اسلامی بود.
به همین دلیل باید او راحقیقتاً معلم شهید انقلاب اسلامی ایران دانست.
حتی اگر شیفتگان امروز جمهوری اسلامی و یا حتی استاد عبدالکریمی این مطلب را نپذیرند.
شریعتی به هیچ عنوان صلاحیت معلمی برای تفکر آینده را ندارد.
چرا که از یک سو عصر ایدئولوژی ها به پایان رسیده است و امروز و در عصر غلبه انحطاط، دیگر بشر حتی آرمانهای عصر ایدئولوژی مانند "آزادی" و "عدالت" و اتوپیاهای آن را پی گیری نمی کند.
بلکه در عصر غلبه انحطاط، بشر صرفاً به دنبال رفع نیازهای زندگی هر روزه خویش است.
اما مسأله این است که بشر نمی تواند صرفاً به ارضای نیازهای هر روزی خود و یا اراده معطوف به قدرت و باورهای عصر ایدئولوژی، قانع شود.
چرا که بشر ذاتاً اهل و محتاج تفکر است و بشر آینده اگر بخواهد عصر نجات از انحطاط باشد، باید از ساحت تمتع و نیازهای هرروزی قدری چشم بردارد و چشم به ساحت تفکر بدوزد.
حتی ساختن خانه معاش و زندگی هرروزی نیز رسوخ در تفکر و منزل گزیدن در آن را می طلبد.
امری که شریعتی فاقد آن بود.
اما گلایه از دکتر عبدالکریمی به جاست که به جای آن که پدیدارشناسانه به شناخت شریعتی و قضاوت در برابر او بنشیند، با نگاهی بیشتر عاشقانه به شریعتی نگریسته است!
خصوصاً که ایشان همواره بر "تفکر" تأکید داشته و دارند و حتی اگر از باب تواضع و یا حقیقتاً نام "متفکر" را برای خود نپسندند، اما منکر نیستند که در طلب حضور در محضر تفکر هستند.
امری که شریعتی لااقل چندان از آن سخن نمی گفت و از آن سخن نمیگفت.
ما باید توجه داشته باشیم که هنگامی که از لزوم "تفکر" سخن می گوییم، می بایست به لوازم آن نیز پایبند باشیم.
وگرنه صرف تکرار لفظ "تفکر" در لفظ و غفلت از لوازم آن در مقام عمل، چه بسا خود و مخاطب را به "جهل مرکب" دچار کند.
و می دانیم که جهل مرکب، بزرگترین دشمن تفکر است.
همان طور که در صدر این مقال اشاره کردم، شاید بهتر است به جای آن که به مواجهه پدیدارشناسانه مدرنیته بنیشینیم، قدری در بدو امر به بررسی پدیدارشناسانه شریعتی بپردازیم!
نکند این فاهمه ما بوده که به شریعتی صورت بخشیده بوده ؟!
شریعتی بیشتر معلم مارکسیسم اسلامی و نگاه جامعه شناسانه بود.
اگر چه خوانش آثار شریعتی، امروز ضروری می نماید.
اما او نمی تواند معلم آینده باشد.
شاید بتوان از شکستهای شریعتی، عبرت گرفت و توشه ای برای تفکر آینده فراهم کرد.
و السلام علی من ابتغی الهدی و اتبعه
(متن در ساعت 14 و 20 دقیقه یک شنبه 16 تیر، ویرایش شد)
بعدالتحریر:
1- ممکن است استاد بزگوار دکتر عبدالکریمی معتقد باشند که سخنان شریعتی ادعاهای ایشان را اثبات میکند.
اما باید توجه کرد که اخذ برخی عبارات شریعتی و انتزاع آنها از متن و کلیت آثار شریعتی راه شناخت صحیح شریعتی و هیچ متفکر دیگری نیست.
چرا که همواره این امکان وجود دارد که فاکت ها و مصادیقی که ما از متن انتزاع می کنیم، با موارد معارض مواجه باشند که اذا تعارضا تساقطا.
پس بهتر است به جای تکیه به تک جملات منتزع از متن، شریعتی را با تمام متون او بشناسیم.
2- شاید هنگامی که این اشکال از زبان کسی که خود منتقد هیدگر است-استاد خسروپناه- شاید، چندان جدی انگاشته نشود.
اما امیدوارم بیان این نقد از جانب حقیر که که اندیشه هیدگر را تا آن جا که فهم کرده ام، سترگ و اندیشه برانگیز یافته ام، بیشتر مایه تذکر استاد عبدالکریمی در بیان منویات شریف شان باشد.
دست کم این است که من به عنوان یک مخاطب نوعی، از بیانات دکتر عبدالکریمی، تلقی تفسیرسوبژکتیو و بیرون از متن شریعتی به شریعتی را پیدا کردم.
شاید بهتر باشد به جای همراه کردن مخاطب با خود، قدری به نارسایی های محتمل در زبان خود بیاندیشیم.
خصوصاً که زبان ریشه در تفکر دارد و نارسایی محتمل زبانی، خبر از نقصی در خانه تفکر می دهد.
در شهادت او هم که بحثهای زیادی هست و چندان قابل اثبات نیست البته او انسان توانایی بود ولی مشکلش این بود که قبل از انکه به نقطه اطمینان بخشی در مباحث اسلامی و غیره برسد بر کرسی خطابه نشست و برای خود و دیگران مشکلات زیادی فراهم نمود