تشویش

تشویش، بنیاد احوالات انسان است

تشویش

تشویش، بنیاد احوالات انسان است

تشویش

ما چه نیازی به فلسفه داریم- قسمت صفرم!

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۸ ب.ظ


ما چه نیازی به فلسفه داریم؟!

پاسخ به این سؤال در بدو امر نیاز مند توضیح دو مفهوم است.

اولاً ما کیستیم و منظور از "ما" در سؤال مزبور چه کسی و چه وصفی است؟!

ثانیاً نیاز های بشر کدام است و فلسفه کدام نیاز بشر را می تواند پاسخ دهد؟!


1- "ما" کیستیم؟!

اصلاً "ما" هویتی داریم؟!

ما که از یک سو برخی گرایشات دینی داریم.

نماز می خوانیم و روزه می گیریم و حج به جا می‌ آوریم.

از سوی دیگر نظام سیاسی مدرن و تفکیک قوا، و مرزهای سیاسی و دولت به معنای استیت همراه با وزارت خانه های مختلف داریم.

در استفاده از آخرین دستاورهای عصر مدرن شریک هستیم و در برخی عرصه های علمی مانند انرژی هسته ای و نانو و رویان نیز چه بسا سودای پیشتازی داریم.

از دیگر سو نیز در ایران هستیم و فارسی سخن می گوییم و ایرانی هستیم و میراث رودکی و فردوسی و سعدی و حافظ و مولانا و عطار و سنایی و نظامی را بر دوش خود داریم و ایرانی هستیم.

این سه عنصر اکنون لااقل در ظاهر هویت ما را تشکیل می دهند.

به همین دلیل است که هم تاریخ شمسی و هم تاریخ  هجری و هم تاریخ میلادی را در اخبارمان می گوییم.

این نشان دهنده این مطلب است که ما حاضر نیستیم که از هیچ یک از سه تاریخ ایرانی و اسلامی و مدرن چشم پوشی کنیم.

به عنوان یک بحث فرعی بد نیست به این مطلب توجه کنیم که آیا حقیقتاً امکان دارد که یک هویت دو جزیی و یا سه جزیی داشت؟!

خصوصاً که می دانیم، هویت مساوق وجود است و وجود مساوق حدت.

پس امر واجد هویتی باید از نحوی وحدت برخوردار باشد.

و از تشکیل یک امر انضمامی "ایرانی- اسلامی" یا "ایرانی-اسلامی-مدرن" هویت حقیقی ایجاد نمی شود.

اگر دو یا چند جز بخواهند حقیقتاً هویت را بنا کنند، باید حتماً یکی صورت شود و دیگران ماده.

"یونان" و "مسیحیت" اگرچه در تمدن مدرنیته نفی نشدند، اما ماده ای  شدند برای عقل سوبژکتیو و مدرن.

اما توجه کنیم این ما نیستیم که هویت خود را بر می گزینیم.

هویت مانند، اشیاء زندگی هر روزی نیست که بتوان آن را به دلخواه کنار نهاد و یا آن را تغییر داد.

ما نمی توانیم حتی از این هویت متلاشی و سه تکه بدون وحدت هم چشم بپوشیم.

چرا که ما نمی توانیم فارسی سخن گفتن را به راحتی کنار بگذاریم.

حتی اگر انگلیسی حرف بزنیم، فکر کردن ما فارسی است.

یعنی ما وقتی با خود فکر می کنیم با زبان انگلیسی و یا عربی فکر نمی کنیم.

حتی اگر تسلط ما بر زبان عربی و یا انگلیسی  خوب باشد.

ما دست کم در وضع کنونی نمی توانیم از تکنولوژی و دیگر دستاوردهای مدرن چشم بپوشیم.

چون اکنون دیگر زندگی سنتی را نیز نداریم و حتی نان شب ما نیز به روش مدرن طبخ می شود.

اسلام هم که رشته اتصال ما به عالم قدس است.

اما هویت حقیقی، نیازمند وحدت است.

از این جهت وضع کنونی ما، بیشتر مصداق یک یک نحوه بی هویتی است.

البته چون بی هویتی محض نیز محال است، ما این یافت عدم هویت را "هویت" می نامیم.

(یافت عدم، به معنای عدم یافت نیست. دقت شود)

"ما" کسانی هستیم که می خواهیم مسلمانِ ایرانیِ مدرن باشیم.

این "ما"ی بی هویت، با آنهایی که مثلاً می خواهند "ترک،مسلمان،مدرن" و یا "عرب، مسلمان،مدرن" یا "بودایی،مدرن" و یا "شینتویستِ مدرن" باشند، دست کم در مقام ظاهر تفاوت هایی دارد.

تحقیق در برابر هویت را برای مجالی دیگر بگذاریم.

اما دست کم ما کسانی هستند که در زیست جهان مدرن زندگی می کنیم.

حتی اگر نخواهیم مدرن شویم و مدرن باشیم، زیست جهان امروز زیست جهان مدرن است.

سابقه ایرانیت و اسلامیت ما نیز قابل تغییر نیست.

می توان زبان را تغییر داد و یا از دین کنونی دست کشید، اما اخذ هر زبان یا دین دیگری به راحتی میسر نیست.

این مای مدرنیست مسلمان و ایرانی، ما یی است که در جهان مدرن زندگی می کند و سابقه دین اسلام و زبان فارسی دارد.

حال پرسش آغازین را باز طرح می کنیم.

ما کیستیم و چه نیازی به فلسفه داریم؟!

2- اما نیاز چیست؟

و نیازهای ما کدام است؟!

ما نیازهای هر روزی‌ای داریم که با زندگی روزمره تأمین می شوند. مانند نیاز به خواب و خوراک و پوشاک.

فلسفه دست کم در زمره نیازهای هرروزی نیست.

فلسفه را نه می توان خورد و نه می توان پوشید و نه می توان نوشید.

فلسفه در زندگی هرروزی قابلیت مصرف شدن ندارد.

اما بشر غیر از ساحت زندگی هر روزی، ساحت دیگری نیز دارد.

ساحت تفکر، ساحتی است که زندگی هر روزی نیز بنای خود را بدان وابسته است.

شعر و فلسفه و یا حتی دین را نه می توان مانند اشیاء مصرفی مصرف کرد.

البته می توان دین را دست مایه کرد تا به دنیا رسید.

اما دینداران، چنین کسی را دین دار حقیقی نمی داند.

چنان که اگر کسی شعر را برای رسیدن به هدف زندگی شخصی خویش به کار برد، چه بسا موفق هم باشد.

مثلاً این شعر را بسراید:

خواهی اگر نیک در کار حاصل آید

خوشدست را خبر کن تا نیک قابل آید! (یک شعر تبلیغاتی شرکتی به نام خوشدست!!)

اما این شخص شاعر نیست.

اکنون در زمانه ما و خصوصاً در کشورهای در حسرت توسعه و غربزده، این پندار وجود دارد که می توان فلسفه را بسان وسیله ای در خدمت اهداف سیاسی و یا سایر اهداف در خدمت گرفت.

اما مسأله  این است که فلسفه وسیله نمی شود.

و فلسفه ای که وسیله شود، لاجرم از جوهره خود تهی خواهد شد.

این فلسفه ها در ظاهر نام فلسفه دارند، اما در باطن اسباب کسب قدرت و حفظ آن به هر قیمت هستند.

فیلسوفان بزرگ نه برای رفع نیازهای هر روزی و نه برای کسب قدرت به فلسفه رو نیاوردند.

آنها شأن و ساحت تفکر را که ذاتی انسان است شناخته بودند و به آن رو کردند.

و از قضا برای زندگی در ساحت تفکر، از بسیازی از مقدمات و لوازم زندگی هر روزی چشم پوشیدند.

سقراط جام زهر را سر کشید.

افلاطون به بردگی گرفته شد.

ارسطو ناچار به گریز از آتن شد.

بوعلی به زندقه و کفر متهم شد.

سهروردی - این نابغه دهر - در جوانی، و سن سی و هشت سالگی سر بریده شد.

ملاصدرا در پایتخت و ام القراء تحمل نشد، و رنج هجرت به دیار کهک را برای سیر در ساحت تفکر بر خود هموار کرد.

حتی فیلسوفانی چون خواجه نصیر و میرداماد نیز که در زندگی خود به مواهب مادی و سیاسی دست
پیدا کردند، فلسفه خویش را به قصد کسب قدرت یا سایر نیازهای روانشناختی و یا حتی قوم خویش
تأسیس نکرده بودند.

البته فلسفه ها ممکن است، حامل طرح های سیاسی باشند.

چنان که فلسفه افلاطون مندرج در رسال جمهوی و نوامیس، بالذات سیاسی است.

اما افلاطون به قصد براندازی یک حکومت زمان خود- مثلاً هخامنشیان و یا دولت-شهر اسپارت- جمهوری و نوامیس را ننوشت.

حتی طرح های سیاسی فلاسفه نیز در ساحت تفکر بر آنها منکشف می شود.

هر فلسفه ای یک یافت و کشف است.

اما کشف و یافت فیلسوف حاصل اراده های شخصی و نیازهای شخصی او نیست.

و به همین دلیل است که می بینیم که استراتژیست های آمریکایی که قصد استیلاء بر عالم را دارد، توان ارائه یک نظام فلسفی در وزان نظام های فلسفی افلاطون و کانت و هگل را ندارند.

مخلص کلام این که نیاز به فلسفه از سنخ نیازهای هر روزی نیست.

ما نیز کسانی هستیم، که هویت چند پاره ایرانی-اسلامی-مدرن داریم.

این ما خواه ناخواه نیاز به تفکر دارد.

تفکر نیاز ذاتی بشر است.

این نیاز برای ما که دچار بحران هویت هستیم دو چندان است.

اما مسأله این است که فلسفه نیز تنها طریق تفکر نیست.

از آن جا که نه با فلسفه می توان نیازهای هر روزی را برطرف کرد و نه تنها طریق تفکر، فلسفه است، نیاز به فلسفه هم در هر دو ساحت زندگی هر روزی و هم ساحت تفکر با بحران مواجه و محل پرسش خواهد بود.


نکته بسیار مهم: دوستانی که می خواهند در باب مفاد و مطالب این پست نظری مرقوم بدارند، لازم است که حتماً قسمت های اول، دوم و سوم را مطالعه کرده باشند.

بدیهی است که پاسخ به مطالبی که پیش تر مطرح و پاسخ داده شده است را ضروری نمی دانم.


بعد التحریر:

1- شاید حق این مطلب این بود که پیش از سه قسمت قبلی نوشته شود.

به همین دلیل نام آن را قسمت صفرم نهاد .

دوست عزیز کامنت نویس با نام "آشنا"، این مطلب را پیشتر مطرح کرده بودند که منظور از "ما" در عبارت "ما چه نیازی به فلسفه داریم؟" کیست.

بعد از دقت بر مطلب مطروحه ایشان، دیدم که مناسب بود که بحث را از این نقطه عزیمت طرح و شروع می کردم.

فارغ از پاسخی که خود به این پرسش داده ام، لازم می دانم مراتب تشکر خود را از دوست عزیز "آشنا"،  به خاطر تذکر اهمیت این بحث ابراز کنم.

2- پژوهش بررسی ماهیت انقلاب اسلامی ایران، ادامه دارد.

قصد داشتم، قسمت دوم آن را نشر دهم، اما در خلال تحریر آن متوجه شدم، اتمام بحث فلسفه و احتمالاً علوم انسانی، ضروری است.

خصوصاً که مطالبی که در باب فلسفه طرح کرده ام، در درک ماهیت انقلاب اسلامی، حیاتی است.

2- آیا می توان پاسخی ایجای و ایجادی به پرسش" ما چه نیازی به فلسفه داریم؟!" داد؟!

معتقدم باید ابتدا پاسخ های موجود را تخریب و ساختار شکنی کرد.

برای من خیلی شگفت انگیز است که عده ای برای رسیدن به مقامات معنوی فلسفه می خوانند یا فلسفه  خواندن را تجویز می کنند!

و بعد هم با هزار دلیل این کار را توجیه می کنند.

یا می گویند فلسفه را برای فهم دین می خوانیم.

و دلیل می آورند که اصلاً افلاطون و ارسطو پیامبر بوده اند!

خب شما که محمد علیه صلوات الله و پیامبر مقطوع را دارید و چرا دامن پیامبرانی که پیامبری شان مشکوک است را گرفته اید؟!

چرا اصل را رها و فرع را اخذ کرده اید و متن را وانهاده و حاشیه را چسبیده اید؟!

اگر هم فلسفه خواندن شرط درک درست از دین است، چرا قرآن و رسول ابتدا یک دوره اصالت وجود و اتحاد عاقل و معقول درس ندادند؟!

این حرف ها که ظاهراً به قصد دفاع از فلسفه اسلامی است، را کاملاً باید ریخت دور.

این سخنان ظاهرشان دفاع از فلسفه اسلامی است.

اما باطن شان نفی همه فلسفه ها و حتی فلسفه اسلامی است.

فلسفه یعنی بحث از موجودات بما هی انها موجود با استفاده از بدیهیات.

بعد آن وقت مشروعیت خود فلسفه را به مسائل نظری و دینی، آن هم مسائل محل مناقشه بازگرداندن، نفی تفکر فلسفی است.

این مسأله از خصوصیات زمانه ای است که فلسفه به تمامیت رسیده است.

با تمامیت فلسفه رسیدن، گویی فلسفه نیز توان دفاع از خویش را ندارد.

و باید با اخباری گری و استناد به خبر واحد مروی از امام صادق علیه السلام در باب پیامبری ارسطو و یا عرفان مضمر در فلسفه اسلامی و یا در افتادن با رقبای سیاسی، برای فلسفه تکیه گاه و پشتوانه حقانیت ایجاد و تأسیس کرد!

اگر قومی حقیقتاً نیاز به تفکر فلسفی را در جان خود حس کند، هیچ گاه منتظر نمی شود که ابتدا مشروعیت فلسفه را دریابد، بعد آن را بخواند.

اثبات تنها از جایی آغاز می شود که در امری تردید حاصل شده باشد.

و گرنه مطلبی که قطعی باشد را که اثبات نمی کنند.

اگر کسی تشنه تفکر است، بسم الله پا در راه تفکر نهد و فلسفی اندیشیدن-و نه بازی با فلسفه- را پیشه خود کند و بسان متقدمان جان خویش را بر سر فلسفه نهد.

اگر هم کسی مهیای خطر کردن نیست و نمی تواند مانند سقراط پیراهن زندگی هر روزی را از تن به در کند و لخت و عور در برابر تند باد تفکر ایستد، بهتر است کنار ایستند تا لااقل نسیمی از تفکر به او بخورد.

راه های سلوک را هم عرفا و اولیا گفته اند.

حتی عرفان نظری نیز مقدمه سلوک نیست.

چه رسد به فلسفه اسلامی.

دلیل؟!

ادل الدلیل علی امکان شیء وقوعه.

این همه عارف واصل که بدون تفلسف یا تعرف(عرفان نظری) به مقامات رسیده اند.

اصلاً خود این عربی که بزرگترین شارح و نویسنده عرفان نظری است، چگونه به آن کشف ها رسیده است؟!

نکند او هم فتوحات و فصوص خوانده؟!



  • ۹۲/۰۴/۰۹
  • صادق دهقانی

فلسفه

فلسفه غرب

فلسفه اسلامی